خرید تور تابستان

سندرم حقه‌باز: شما هم نگرانید یک‌روز دستتان رو شود؟

ترجمه‌ی مقاله‌ی کلنسی مارتین در اکونومیست ۱۸۴۳ که با عنوان «سندرم حقه‌باز: شما هم نگرانید یک‌روز دستتان رو شود؟» در وبسایت ترجمان منتشر شده را می‌خوانید:

من و داداشم پشت در سالن صرافی طلا و نقرۀ «فورت ورث» ایستاده بودیم، بزرگ‌ترین و شلوغ‌ترین و موفق‌ترین جواهرفروشی تگزاس.

«من از پسش برنمی‌آم، دارِن. نمی‌تونم باهاشون روبه‌رو بشم».

دارِن گفت: «فقط قراره باهاشون حرف بزنی. سخت نیست دادا».

اواخر نوامبر ۱۹۸۲ بود و موسیقی کریسمس به گوش می‌رسید. پانزده سال داشتم، تازه دبیرستان را رها کرده بودم و رفته‌رفته یاد می‌گرفتم جواهرفروش شوم.

جواب دادم: «دارم بهت می‌گم، خیلی عصبی‌ام». از اوان خردسالی از خجالت شدید رنج می‌بُردم.

دارِن گفت: «خب، پس باید تظاهر کنی».

فروشگاه فروش تلفنی را به من سپرده بود چون ساده‌تر می‌شد وانمود کنم بزرگ‌تر و باتجربه‌ترم. ولی حوالی عید شکرگزاری بود و باید نفرات بیشتری به مشتری‌ها رسیدگی می‌کردند. دارِن بازویم را گرفت و آرام پشت ردیف طولانی‌ای از بیست‌وچند فروشنده رفتیم که دم پیش‌خوان‌های برنجی و شیشه‌ای مشغول کار بودند. شمارۀ اول را صدا زدیم و اولین مشتری واقعیِ من راهش را از میان جمعیت باز کرد تا جلو بیاید.

هنوز آن خانم یادم هست. دست‌بندهای مهره‌ای، چند دکمه سردستِ الماس خیلی کوچولو از کاتالوگ تبلیغاتی، و یک دستبند طلا خرید. وقتی اقلام را نشانش می‌دادم می‌لرزیدم، وقتی پولش را گرفتم می‌لرزیدم، و وقتی مشتری بعدی را صدا کردم هنوز می‌لرزیدم. آن روز که تمام شد، می‌توانستم توی چشم‌های خریدار نگاه کنم و بگویم: «من کلنسی هستم. چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟».

اولین فصل کریسمس باور نداشتم که یک جواهرفروش واقعی‌ام. داشتم نمایش اجرا می‌کردم. ولی هر روز با تکرار حرف‌های فروشندگان، آماده می‌شدم: «دیگر چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟» یا «در فهرست هدایای کریسمستان کس دیگری هم هست؟». دربارۀ فروش‌های دیروزم، یا هدف هفته‌ام، یا برنامه‌ام برای فروش یک رولکس، با بقیۀ کارمندها حرف می‌زدم. همۀ این‌ها کمکم می‌کرد خودم را متقاعد کنم که می‌توانم جلوی مشتری بایستم و وانمود کنم که کارم را بلدم.

لابد به نظرشان یک نوجوان می‌آمدم و بس، با صورت جوش‌زده و کت‌وشلواری که به تنم زار می‌زد و یک کراوات ارزان‌قیمت تاباسکو. تنم در رعشه بود و وانمود می‌کردم که می‌دانم از چه حرف می‌زنم، و رفتارم جوری بود که گویی هر روز هزاران دلار جواهر می‌فروشم.

ولی پس از یکی دو هفته، دقیقاً کارم همین شده بود. اولین ساعت رولکسی را که فروختم یادم هست: مدل پرزیدنت مردانه. مشتری پرسید آیا اجازه دارم آن ساعت را بفروشم. به دروغ گفتم سومین رولکس من در آن روز است. وقتی داشت کارت اعتباری‌اش را به من می‌داد، گفت دلال ماشین است و اگر می‌خواهم پول درست‌حسابی دربیاورم، می‌توانم بروم و برای او کار کنم.

هر دفعه که فروش دیگری را به سرانجام می‌رساندم و اسمم را حوالی صدر جدول فروش روزانه می‌دیدم، بیشتر باورم شد که واقعاً فروشنده‌ای هستم که وانمود می‌کردم باشم. ولی علی‌رغم شواهد قاطع که می‌گفتند من از پس این کار برمی‌آیم، کماکان احساس می‌کردم متقلبی هستم که دائم در آستانۀ آنم که مُچم را بگیرند.

•••

نه احساس شیادبودن امر جدیدی است، نه اینکه مشغلۀ ذهنی ما شده است. ویلیام شکسپیر یک‌بار نوشت: «تمام دنیا صحنۀ نمایش است… و هرکس در عمر خود نقش‌های بسیاری بازی می‌کند». اصل «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» از قدیم‌الایام نالایقان را به‌سمت عظمت هُل داده است. جذابیت موفقیت حقه‌بازها تمامی ندارد. در سال ۲۰۰۵، کتاب در باب مزخرف‌گویی۱ هری فرانکفورت، فیلسوف دانشگاه پرینستون، چند هفته در صدر پرفروش‌های نیویورک تایمز بود.

ولی اخیراً ذهنمان درگیر یک جنبۀ خاص از شیّادی (سندرم حقه‌باز)۲ شده است، یعنی اینکه حس می‌کنیم دائماً در حال ژست‌گرفتن هستیم و لایق دستاوردهایمان نیستیم، حالا هرقدر هم شواهد خلاف این امر وجود داشته باشند.

گویا سندرم حقه‌باز همه‌گیر شده است. یک دلیلش آن است که روی این پدیده اسم گذاشته‌ایم. افتخار ابداع این عبارت به پای مطالعۀ گران‌سنگ دو روان‌شناس به نام‌های پائولین کلنس و سوزان ایمس در اواخر دهۀ ۱۹۷۰ نوشته شده است. در آن مقاله، آن‌ها «تجربۀ درونی» این احساس که گویی یک «حقه‌باز فکری» هستیم را شناسایی کردند. ولی دلواپسی روزافزون ما، در این باب، نتیجۀ یک تغییر اجتماعی بنیادین هم هست.

در گذشته، مردم استخدام می‌شدند تا چیزی بسازند، و تشخیص یک صندلی‌ساز یا بنّای کارکشته از نوآموز نسبتاً ساده است. اکنون تعداد بسیار بیشتری از ما در اقتصاد خدماتی مشغولیم: زندگی‌مان صرف تأثیرگذاری بر دیگران می‌شود، نه ساختن چیزهای ملموس. فراهم کردن یک «تجربۀ عالی برای مشتری» هیچ معیار عینی‌ای ندارد. مدیریت عالی، امر مبهمی است. در هر سطحِ هر حوزه‌ای، تعداد نقش‌هایی که دستاوردشان نه کاملاً سنجش‌پذیر است و نه عینی رشد کرده است.

زندگی حرفه‌ای امروزی ما را به زحمت انداخته که خودمان را بازتعریف کنیم. دیگر «شغل تمام‌عمر» نداریم، بلکه تا ابد دنبال ترفیع و تنوعیم، و در نتیجه چیزهایی را قول می‌دهیم که هنوز بلد نیستیم. «فرهنگ ارائه‌های مختصر و مفید» محیطی آفریده که تک‌تک ما تقریباً مجبوریم وانمودکننده باشیم تا موفق شویم.

فروپاشی ساختارهای طبقاتی هم این پدیده را وخیم‌تر کرده‌اند. زوال سیستم فئودالی اتفاق خوبی است، ولی وقتی با نقش مشخصی به دنیا نمی‌آییم یا شغلی داریم که برای والدینمان ناآشنا یا حتی محال بوده، تعجبی ندارد که نگرانیم آیا شایسته‌اش هستیم یا نه.

همچنین این عوامل اجتماعی کمک می‌کنند که بفهمیم چرا مؤلفان اولین مقالۀ دانشگاهی دربارۀ سندرم حقه‌باز بلافاصله متوجه شیوع و شدّت بیشترش میان زنان شدند (که مطالعات بعدی هم حامی این یافته بودند). به گفتۀ آن‌ها، هم پویایی‌های اولیۀ خانواده و هم «کلیشه‌سازی اجتماعی نقش‌های هر جنس» موجب شده تعداد زیادی از زنانِ بسیار موفقی که طرف مصاحبه‌شان بوده‌اند دستاوردهای خود را به شانس، هویت خطا، یا قضاوت نادرست مافوق‌هایشان نسبت دهند. همین انتظارات اجتماعی احتمالاً در رواج احساس حقه‌بازبودن میان اقلیت‌های قومی، به گفتۀ خودشان، هم نقش دارند.

برای بسیاری از ما، تغییر فناورانه هم حس حقه‌بازبودن‌مان را، خصوصاً در زندگی‌های خصوصی‌مان، افزایش داده است. ما می‌توانیم تجربه‌هایمان را دائماً با تجربیات سایر کاربران وب مقایسه کنیم. همچنین می‌توانیم پشت خویشتن‌های آنلاینمان قایم شویم، و یک نقاب بیرونی بسازیم که می‌دانیم نادرست است. هیچ پزشکی سندرم حقه‌باز را یک عارضۀ پزشکی واقعی نمی‌داند، اما گویا روزبه‌روز تعداد بیشتری از ما تجربه‌اش می‌کنیم، خواه در زندگی خصوصی‌مان یا در زندگی حرفه‌ای‌مان.

•••

وقتی حقه‌باز باشی، آن‌به‌آن منتظری افشا شوی. این هم ترسناک است. بعداً فهمیدم حسش مثل این است که درگیر یک رابطۀ مخفی باشی، یا هر راز شرم‌آور دیگری داشته باشی: انگار که همگان باید بدانند چه چیزی را پنهان کرده‌ای.

حقه‌بازبودن یک فروشنده پارادکسی هم دارد: برای اینکه بتوانم جواهر بفروشم، باید خودم را (تقریباً) متقاعد می‌کردم که از پسش برمی‌آیم. این هم به من امکان می‌داد کسی دیگر را (تقریباً) متقاعد کنم که از پسش برمی‌آیم. وقتی آن‌ها مرا باور می‌کردند، من هم (تقریباً) خودم را باور می‌کردم. اعتمادبه‌نفس من به اعتماد آن‌ها بستگی داشت، که آن هم به جعل ابتدایی اعتمادبه‌نفس من بستگی داشت. تمام آن بُرج هیجان۳ از جنس خودفریبی بود، لرزان و شکننده، چنان‌که کافی بود یک قطعه‌اش لق شود تا همه‌اش فرو بپاشد.

درنهایت با مشتریانی که بیشتر از من از جواهرات سردرنمی‌آوردند، راحت شدم. ولی مرد گستاخی را تصور کنید که برخورد بی‌ملاحظه‌ای با من دارد، یا یک ولخرج که می‌خواهد یک حلقۀ بیست‌هزار دلاری را در اتاق الماس‌ها ببیند. چنین مواقعی چنان عصبی می‌شدم که یادم نمی‌آمد چه بگویم. گاهی یک فروشندۀ باتجربه‌تر متوجه اوضاع می‌شد و مداخله می‌کرد تا نجاتم دهد. چند باری هم مشتریان تقاضا کردند با یک فروشندۀ دیگر، یک فروشندۀ «واقعی»، حرف بزنند؛ گویی ناگهان حقه‌بازبودنم آشکار می‌شد.

سال‌ها بعد که مغازۀ جواهرفروشی خودم را باز کردم، به کارمند جدید می‌گفتم: «مشتری می‌خواهد که باورتان کند. فقط باید آن اعتمادبه‌نفس را داشته باشید. آنچه به‌واقع تحویل خریدار می‌دهید، همین اعتمادبه‌نفس است». طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که فروشندۀ خوب بودن اساساً یعنی باور داشته باشی فروشندۀ خوبی هستی. آرام آرام، با این حقیقت انس گرفتم که هرچه به نظر مشتری فروشندۀ بهتری بیایم، یعنی فروشنده‌تر شده‌ام.

ولی هنوز تردید داشتم در قد و قوارۀ فروشندگی باشم. در روزهای ناخوشایند، سخت می‌شد به این اضطراب غلبه کرد، به اینکه همۀ این‌ها تظاهر است، و هرلحظه ممکن است سر و کلۀ کسی پیدا شود که بفهمد من همان شیّادی‌ام که خودم می‌دانم.

•••

شیوع گستردۀ حس حقه‌بازبودن منطقاً باید از هولناکی این حس بکاهد. یکی از دوستانم که آدم بسیار موفقی است، اخیراً قدری به شوخی و قدری جدی گفت به کسی که هرازگاه حس حقه‌بازبودن ندارد، اعتماد نمی‌کند. او روی نکتۀ درستی دست گذاشت: ما از افراد موفق انتظار داریم که هم خودشناسی کافی داشته باشند، و هم به اندازۀ کافی به خودشان شک داشته باشند که از خودشان بپرسند چه می‌کنند و چرا. این نوع تفکر، یک معیار تواضع است.

ولی حقیقت در جای خود باقی است: مثل من که در سالن جواهرفروشی کف دست‌هایم عرق کرده بود، بسیاری از ما به نقطه‌ای می‌رسیم که از خودمان می‌پرسیم کِی و کجا و چگونه دستمان رو می‌شود.

نکتۀ عجیب آنکه، هرچه در یک حوزه کارکشته‌تر شوی، حس حقه‌بازبودنت قوی‌تر می‌شود. در دانشگاه، جوان‌تر که بودم از نقص‌هایم، و استراتژی‌هایم برای پوشاندنشان، کمتر خبر داشتم. ولی هرچه سنم بیشتر شد، باور مزخرفاتم برایم دشوارتر شد. کارکشته و متخصص‌شدن، در حقیقت، مرا در برابر سندرم حقه‌باز آسیب‌پذیرتر کرده است. الآن مردم واقعاً فکر می‌کنند که من چیزی بلدم. گاهی، انتظاراتی که بقیه دارند، کمرشکن می‌شود.

هفده سال است که استاد فلسفه بوده‌ام. می‌ایستم و برای جوانانِ تأثیرپذیر در باب معنای زندگی سخنرانی می‌کنم، یا حداقل اینکه چطور به زندگی هر کداممان بیندیشیم و در بابش پرسشگری کنیم. بنیان این رشته اهمیت پذیرش و اقرار به جهل خویش است (سقراط بود که گفت: «فقط می‌دانم که هیچ نمی‌دانم»). برخی هستند که کل این حوزۀ دانشگاهی را یاوه می‌دانند، و حدس می‌زنم تعدادی از دانشجویانم هم از این دسته‌اند. ولی این روزها اکثر افراد جوری با من برخورد می‌کنند که انگار می‌دانم چه می‌کنم. اما این نمایش دشواری است، و هنوز نگرانم ناگهان دستم رو شود.

جواهرفروش که بودم می‌دانستم فریب‌کارم، و تقریباً مطمئنم که اکثر مشتریانم هم از این قضیه خبردار بودند. ولی وقتی تصمیم گرفتم فلسفه بخوانم، مدتی کوتاه چنان دوستش داشتم که فکر می‌کردم می‌دانم از چه حرف می‌زنم.

•••

دنیس شال مربی عملکرد ورزشکاران برجسته و کاسب‌کاران ولخرج است. شخصیت وندی، روانکاو درخشان سریال آمریکاییِ «میلیاردها»۴، از روی شال ساخته شده است. در آن سریال، وندی می‌گوید: «اگر به قدر کافی موفق باشی، مردم فکر می‌کنند از پس هر کاری برمی‌آیی، و کم‌کم خودت هم این را باور می‌کنی». اما در دنیای واقعی، شال بیشتر به کسانی علاقه‌مند است که نمی‌توانند ارزش خودشان را بپذیرند.

وقتی از او دربارۀ سندرم حقه‌باز سؤال کردم، به یکی از مشتریانش اشاره کرد که شخص مهمی در دنیای صندوق‌های پوشش ریسک است: «او صندوق پوشش ریسک خودش را تأسیس می‌کند و ناگهان به این فکر می‌افتد که اشتباه کرده است. او نمی‌تواند آن‌همه آدم را مدیریت کند. حتی چند معاملۀ بد می‌کند. و این آدم سوپرستاره است. وظیفۀ من این است که بفهمم چه بلایی سر اعتمادبه‌نفسش آمده است». همین‌که شال مشغول کار شد، فهمید که بسیاری از مؤلفه‌های نقش جدید آن مشتری‌اش (مدیریت افراد، تعیین اهداف عملکردی، دلواپسی پرداخت مخارج) وظایفی بودند که او واقعاً دوست نداشت. «لذا خودش را متقاعد کرده است که در این نقش جدید کاری از دستش برنمی‌آید. چرا؟ چون نمی‌خواهد این کار را بکند».

این یکی از جلوه‌های سندرم حقه‌باز است: وقتی فرد به مصاف چالش‌های جدید می‌رود، اغلب حس می‌کند موفقیتی که تابه‌حال داشته نمایندۀ شخصیت حقیقی او نیست. ولی این مسئله در بسیاری از ما عمیق‌تر هم می‌شود: کسی که بارها ثابت کرده عالی است، شاید کماکان احساس کند انگار در حد انجام آن کار نیست، یا دارد اطرافیانش را گول می‌زند.

پژوهش‌های اخیر نشان داده‌اند که چندین نوع حقه‌بازی وجود دارد، که تک‌تک آن‌ها را در برهه‌های مختلف تجربه کرده‌ام. «حقه‌باز مضطرب» دیدگاهی منفی به خودش دارد که، بنا به شواهد، موجه نیست. این مرسوم‌ترین شکل سندرم است که بیش از همه مطالعه شده است: حقه‌باز مضطرب بیشتر دچار تردید، استرس و گاهی افسردگی می‌شود. زمانی که یک جوان جواهرفروش بودم، و حتی وقتی مالک یک جواهرفروشی زنجیره‌ای شدم، حقه‌باز مضطربی بودم که اعتقاد داشت صرفاً مشتریانم را گول می‌زنم که باورشان شود از پس این کار برمی‌آیم، بی‌آنکه توجه کنم در کار فروش چقدر خُبره‌ام.

بعد می‌رسیم به «حقه‌باز کلاه‌بردار» که خودش را به‌شکل سنجیده‌تری ارائه می‌کند تا به اهدافی برسد که بدون این کار، محال بودند. وقتی استاد کالج شدم، بیشتر از این جنس بودم. می‌دانستم باید نقش یک بزرگ‌ترِ دانا را بازی کنم تا به دانشجویانم درس بدهم و احترام همکارانم را جلب کنم. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که این دسته، در مقایسه با دستۀ مضطرب، احتمالاً احساس بهتری دربارۀ خودشان دارند. همه بر اساس «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» پیش نرفته‌اند، اما بسیاری از ما زندگی حرفه‌ای‌مان را این‌گونه آغاز کرده‌ایم. به قول نیچه، «حرفۀ هر آدمی در آغاز، یک‌جور دورویی است، یک‌جور رونوشت‌برداری از محیط بیرون».

«حقه‌باز تنبل» هم داریم که گویا مشتری شال از این جنس بود: او به خودش می‌گوید در حد و اندازۀ فلان کار نیست چون واقعاً میلی به انجامش ندارد.

پس از آن، «حقه‌باز متواضع» داریم که واقعاً شک دارد به آن اندازه‌ای که دیگران ادعا می‌کنند مهم باشد، ولی یک دلیل تردیدش این است که نمی‌خواهد دیگران تصور کنند خود را برتر از بقیه می‌بیند. سن من که بیشتر شده، روزبه‌روز بیشتر از این جنس شده‌ام، حتی در برابر دانشجویانم. از آن‌ها می‌پرسم: «آیا واقعاً این‌قدر متخصص و کارشناسم؟». بعد می‌گویم: «نمی‌دانم. نظر شما دربارۀ این سؤال چیست؟». این یک استراتژی حفاظت از خویش است که می‌توانم با خیال راحت به کار ببندم چون اقتدار من در مقام یک کارشناس این حوزه، حداقل در حوزۀ کوچک خودم از قلمرو دانشگاهیان، نسبتاً خوب تثبیت شده است. این نوع حقه‌باز شاید قوّت زیادی برای فرد رقم بزند: در مصاحبۀ شغلی یک‌بار اقرار کن که جواب فلان چیز را نمی‌دانی تا طرف مقابل تصور کند پاسخ‌های ملایم تو به مابقی پرسش‌ها بنیان مستحکمی دارند، که این تصور او به دردت می‌خورد.

در نهایت می‌رسیم به «حقه‌باز خردمند» که قبول دارد همۀ افراد، شاید حتی همۀ ما، قدری مجبور به تظاهر هستیم. وقتی جمعی از اساتید گرد هم جمع می‌شویم، معمولاً حقه‌بازهای خردمندیم که اقرار می‌کنیم باید حداقل یک‌ذره بلوف بزنیم تا اقتدارمان در کلاس حفظ شود و آغوش دانشجویان به‌روی حرف‌هایمان گشوده‌تر شود.

سندرم حقه‌باز رنج می‌آورد. ترس از افشاشدنْ عنصر اصلی این رنج است. اما حقه‌باز زیرک از این قضیه خبر دارد، لذا شاید خودش در افشای خویش پیش‌قدم شود تا هم از بروز آن مسئله اجتناب کند و هم بگوید: «ولی ببینید! من صادق‌تر از اکثر افرادم چون حداقل می‌توانم به حقه‌بازبودن خودم اقرار کنم». شاید هدف همۀ ماهایی که از این سندرم رنج می‌بریم بیشتر این باشد که به مرحلۀ حقه‌باز خردمند برسیم تا اینکه به‌کل از شرّ آن بگریزیم.

شاید بگویی که همیشه احساس می‌کنم فریب‌کارم، و عمدۀ دوران بزرگ‌سالی‌ام چنین بوده‌ام. چنین وضعی ناخوشایند است. ما معمولاً فکر می‌کنیم که هرچه خودمان را صادقانه‌تر بشناسیم، بهتر می‌توانیم خویشتن حقیقی‌مان را نشان دیگران بدهیم، و لذا آدم‌های بهتری می‌شویم.

نگاه برعکس این موارد به خود حالت وخیمی است که بدنام‌ترین نمونه‌اش درحال‌حاضر دونالد ترامپ است: موفقیت یعنی همۀ افراد دیگر را متقاعد کنی که موفق هستی. وقتی رفته‌رفته کل زندگی را فریب‌کاری بدانی، جنگ شیادان علیه کلاه‌برداران، آنگاه اینکه یک دستۀ کوچک اما مهم از مردم اصلاً و ابداً ذره‌ای احساس نمی‌کنند حقه‌باز باشند، بیش از آنکه خاطرت را آسوده کند، تو را می‌ترساند. اگر سندرم حقه‌باز بخشی از وضع طبیعی بشر باشد، دربارۀ آن‌هایی که هرگز چنین حسی نداشته‌اند چه می‌شود گفت؟

•••

همۀ ما هرازگاه دستمان رو می‌شود. همین چند وقت پیش، دختر چهارده‌ساله‌ام نمی‌خواست مدرسه برود. تملق، تنبیه، تهدید و حتی داد و فریاد را امتحان کردم. هیچ‌کدام ثمربخش نبود. وقتی رفتم که آیفونش را از دستش درآورم، یعنی مجازاتی که خوب می‌فهمید یعنی چه، با صورتی برافروخته و حالتی تمسخرآمیز فریاد زدم: «امیدوارم بفهمی برای این کارت چه هزینه‌ای می‌دهی!». او که بالاخره گوشی را رها کرد، با صدایی آرام به من گفت: «من هم می‌توانم همین را به تو بگویم، بابا».

حرفش، از یک نظر، از جنس شعارهای نوجوانانه بود. ولی از یک نظر دیگر، ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود: وجهۀ قلابی اقتدار موجهم زدوده شده بود، و شبیه یک ستمگر ناتوان شده بودم. ما همه تظاهر می‌کنیم که اطلاع داریم مصلحت بچه‌هایمان چیست، ولی اطلاع نداریم. قدری از آن اطلاع طبعاً معقول است (ترک تحصیل واقعاً زندگی‌شان را دشوارتر می‌کند) اما عمدۀ اطلاعمان فقط گمانه‌زنی است و بس. همۀ پدرومادرها حقه‌باز هستند. در یک بُرهۀ خاص، ما این را می‌فهمیم و والدینمان را به‌خاطرش سرزنش می‌کنیم (و بعداً می‌بخشیم).

ما همچنین به خودمان خیانت می‌کنیم. من اخیراً، در همایشی در ایالت یوتا، مقاله‌ای دربارۀ دیدگاه آلبر کامو در باب خودکشی ارائه کردم. گمان می‌کردم می‌دانم که چه می‌خواهم بگویم، و برای همین تا یک هفته قبل از برنامه کار روی آن را شروع نکردم. ولی نمی‌توانستم افکارم را جمع و جور کنم. تا لحظه‌ای که سخنرانی‌ام شروع شد، هنوز مقاله‌ای در کار نبود. در سالت لیک سیتی، بیش از یک ساعت جلوی حدود سی فیلسوف سعی می‌کردم از دل یک آشفته‌بازار حرفی درآورم، و در این راه کمابیش درهم‌شکستم. جلسه که تمام شد، رئیس همایش سراغم آمد و بغلم کرد.

بعداً فهمیدم که برداشتم از آن سخنرانی، حداقل تا حدی، یک جلوه از اضطراب خودم بود. چون پیشاپیش به این نتیجه رسیده بودم که شیّادم، به شیّادی خودم باور پیدا کرده بودم و آن‌همه ایمیل در تقدیر از آن سخنرانی را نادیده می‌گرفتم. چند دانش‌پژوه آثارشان دربارۀ خودکشی را برایم فرستادند، که باز خیال کردم تلاش مؤدبانۀ آن‌هاست تا کاری کنند که پس از آن افتضاح علنی کمی حس بهتری پیدا کنم. خلاف هر قاعده و منطقی، فهم خودم از خویشتنم را ارزشمندتر و برتر از دیدگاه دیگران دربارۀ خودم می‌دانستم، و بعید نیست دچار خودحقیر‌انگاری شده باشم، که خُب، این هم ذات ابتلا به آن سندرم است.

به‌گمانم حقیقت جایی در میانۀ این دو باشد. آن بهترین سخنرانی من نبوده، ولی آن‌قدر هم که می‌ترسیدم بد نشده. فهمیدم که یک عنصر ابتلایم به این سندرم، شکل عجیب و غریبی از تکبّر است: فرض می‌کردم که می‌دانم دیگران دربارۀ من و اثرم چه حسی دارند، به‌جای آنکه واقعاً به نظرشان گوش بدهم. بدین‌ترتیب با یک پارادکس دیگر سندرم حقه‌باز روبه‌رو شدم که آن‌هم از قضا ذهنم را ناآرام کرد: تردیدهایم پیرامون ارزشی که دارم، درحقیقت، پیامد اغراقم دربارۀ اهمیتم بود.

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را کلنسی مارتین نوشته است و در تاریخ ۲۸ ژانویۀ ۲۰۲۰ با عنوان «Impostor syndrome: do you sometimes feel like a fraud» در وب‌سایت اکونومیست ۱۸۴۳ منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ با عنوان «سندرم حقه‌باز: شما هم نگرانید یک‌روز دستتان رو شود؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• کلنسی مارتین (Clancy Martin) استاد فلسفۀ دانشگاه میزوری در شهر کانزاس و دانشگاه آشوکا در دهلی نوست. او نویسندۀ کتاب عشق در آمریکای مرکزی (Love in Central America) است.

[۱] On Bullshit
[۲] Imposter Syndrome
[۳] Jenga Tower
[۴] Billions

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا