خرید تور تابستان

ایالات متحده چطور به سیاست دو حزبی رسید؟

ترجمه‌ی مقاله‌ی ازرا کلاین در نیویورک تایمز را که با عنوان «ایالات متحده چطور به سیاست دو حزبی رسید؟» در وبسایت ترجمان منتشر شده می‌خوانید:

اولین کار من قانع‌کردن شماست، دربارۀ اینکه یک‌چیزی تغییر کرده است. سیاست آمریکایی توهم آرام‌بخشی از ثبات پیشِ‌روی شما می‌گذارد. از ۱۸۶۴ سلطۀ دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه بر همۀ انتخابات‌ها سنگینی کرده است و این دو حزب در همۀ دوره‌ها در کشمکش کسب قدرت و مقبولیت بوده‌اند. سری به تاریخ آمریکا بزنید و خودتان ببینید که دموکرات‌ها و جمهوری‌خواه‌ها چطور یکدیگر را متهم می‌کنند، در پی تضعیف یکدیگر برمی‌آیند، علیه یکدیگر دسیسه می‌چینند، و حتی به یکدیگر حملۀ فیزیکی می‌کنند. به‌راحتی می‌توان نظری اجمالی به پیشینۀ این وضع انداخت و به این فرض رسید که امروزِ ما بدیل تمام‌عیار گذشتۀ ماست؛ گله‌های ما از سیاست روزگارمان منعکس‌کنندۀ همان گلایه‌هایی است که نسل‌های گذشته از سیاست روزگار خود داشتند. اما دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه امروز شبیه احزاب دموکرات و جمهوری‌خواه گذشته نیستند. ما در وضعی واقعاً بدیع زندگی می‌کنیم.

به ۱۹۵۰ برگردیم. در آن سال «کمیتۀ احزاب سیاسی انجمن علوم سیاسی آمریکا» بیانیه‌ای منتشر کرد که شبیه هجویه‌ای بر دوران مدرن بود. این بیانیۀ ۹۸صفحه‌ای با عنوان «به‌سوی نظام دوحزبی مسئولانه‌تر»، با همکاری عدۀ زیادی از برجسته‌ترین دانشمندان علوم سیاسی کشور تألیف شده بود و صفحۀ نخست نیویورک تایمز را نیز به خود اختصاص داد. اوج پیام این بیانیه تشویق یک نظام سیاسی دوقطبی‌شده‌تر است. این بیانیه اظهار تأسف می‌کند که دو حزب یادشده آرا و دیدگاه‌هایی بسیار متشتت در خود دارند و، درعین‌حال، صاحبان این آرا آن‌قدر راحت با هم همکاری می‌کنند که رأی‌دهندگان دچار سردرگمی می‌شوند که دارند به چه کسی رأی می‌دهند و به چه دلیل. نویسندگان بیانیه هشدار داده‌اند که «اگر این احزاب خود را با طرح‌ها و برنامه‌هایشان تعریف نکنند، عامۀ مردم نمی‌توانند از میان آنان دست به انتخابی آگاهانه بزنند».

در این متن می‌خوانیم: «این احزاب چندان تلاشی نکرده‌اند که نوعی وحدت درون‌حزبی ایجاد کنند، وحدتی که امروزه این‌همه مطلوب شمرده می‌شود». با ملاحظۀ آرای حزبی و تحقیر مصالحه، که معرف کنگرۀ امروزی است، دشوار می‌توان این عبارت را خواند و منطق پشت آن را درک کرد. خلاصه آنکه امروزه این گزارش می‌تواند شبیه تذکری باشد به ما، برای اینکه بی‌افاده‌تر و پوست‌کلفت‌تر باشیم.

اما همان‌گونه که استاد علوم سیاسی دانشگاه کولگیت، سم روزنفلد، در کتاب خود دوقطبی‌سازان: معماران پساجنگ عصر حزبی ما۱ بیان کرده، دلایل خوبی وجود دارد که نگرانِ سردرگمی‌هایی باشیم که این احزاب از اواسط قرن بیستم برای سیاست آمریکا ایجاد کردند. فعالان و سیاستمدارانی هم که طی سال‌ها بی‌وقفه تلاش کرده‌اند نظام حزبی دوقطبی را تحقق بخشند، همانی که امروزه مشاهده می‌کنیم، دلایل قابل‌قبولی برای کارشان داشته‌اند. ارج‌نهادن به منطق استدلال دوقطبی‌کنندگان، به‌رغم خسارت ناشی از موفقیت آنان، راه‌حل مستحکمی است هم برای نگرشی بدیع به گذشته و هم تجویزهای کاملاً مطمئن برای آینده.

ما برای فهم دغدغه‌های دانشمندان علوم سیاسی باید نقشی را درک کنیم که قرار بود احزاب سیاسی در یک دموکراسی ایفا کنند. موضوعاتی را در نظر بگیرید که یک شهروند طرح می‌کند تا به رأیی دربارۀ آن‌ها برسد. مثلاً آیا باید با ایران یا عراق یا سوریه یا کرۀ شمالی وارد جنگ شد؟ آیا منطقی است که نظام بهداشت و درمان حول بیمه‌های خصوصی سامان یابد که تحت کنترل مقررات باشند و درعین‌حال تحت اختیار فرد؟ چه بازۀ زمانی‌ای برای حق معنوی مناسب است؛ یک دهه، چهار دهه، یک‌صد سال یا تا وقتی‌که خورشید خاموشی بگیرد و این جهان ناپایدار بر باد رود؟ الگوهای مالیاتی فدرال در طول دهۀ بعد باید معادل ۲۸درصد تولید ناخالص ملی باشد، ۳۱ درصد آن یا ۳۹ درصد؟ سقف مناسب پذیرش پناهندگان در هر سال چه مقدار است؛ و چه مقدار از آن باید برای به‌هم‌پیوستن خانواده‌ها باشد و چه مقدار برای تأمین نیازهای اقتصادی؟ آیا فرارفتن از سقف بدهی واقعاً به خوش‌حسابی آمریکا برای همیشه آسیب می‌زند؟ هیچ‌یک از ما نمی‌توانیم دربارۀ چنین طیف متنوعی از موضوعات تخصص کافی کسب کنیم.

احزاب سیاسی راه میان‌بر هستند. گزارش انجمن علوم سیاسی آمریکا، احزاب سیاسی را «ابزار ناگزیر حکمرانی» نامیده است، چون آن‌ها طیف مناسبی از انتخاب‌ها را میان گزینه‌های عملی برای رأی‌دهندگان فراهم می‌کنند. شاید ما سقف درست و دقیق مالیات را ندانیم، و یا اینکه ایجاد منطقۀ پرواز ممنوع بر فراز سوریه درست است یا نه، اما می‌دانیم که آیا حامی حزب دموکراتیم یا حزب جمهوری‌خواه، حزب سبز یا حزب لیبرتارین. انتخاب یک حزب برگزیدن کسانی است که به آن‌ها برای تبدیل ارزش‌هایمان به دستور‌العمل‌های دقیق سیاسی در طیف گسترده‌ای از موضوعات پیشِ‌روی کشور اعتماد داریم. نویسندگان بیانیه می‌نویسند «برای اکثریت عظیمی از آمریکاییان، ارزشمندترین فرصت تأثیرگذاری بر جریان و جهت امور عمومی انتخابی است که آنان می‌توانند از میان احزاب حاضر در انتخابات‌های اصلی داشته باشند».

مسئلۀ مهم در ۱۹۵۰ این بود که دو حزب سیاسی اصلی کشور به تمایلات رأی‌دهندگانشان وقعی نمی‌گذاشتند. مستمسک رأی‌دادن یک دموکرات مینه‌سوتایی به هیوبرت هامفری (نامزد لیبرال سنا از حزب دموکرات در ۱۹۵۴) برای دست‌یابی به اکثریت در سنا گروهی بود که استروم تورموند (سناتور کارولینای جنوبی که ازجمله اعضای بسیار محافظه‌کار مجلس سنا بود) هم ازجملۀ آن‌ها بود. احزاب به‌جای دادن فرصت انتخاب واقعی، احساسات و حرف‌های آبکی به خورد آن‌ها می‌دادند.

این همان معضلی بود که توجه اعضای انجمن علوم سیاسی آمریکا را به خود جلب کرده بود. احزاب ایالتی سیاست را حول خطوطی سازمان‌دهی می‌کردند که احزاب کشوری آن‌ها را پاک می‌کردند. نویسندگان بیانیه گله داشتند که سازمان‌های حزبی کشوری و ایالتی عمدتاً از هم مستقل‌اند؛ هر یک در فضای خاص خود عمل می‌کنند بی‌آنکه رویکرد مشترک قابل‌اعتنایی به معضلات مربوط به سیاست و راهبرد حزب داشته باشند. کنگرۀ ایالات‌متحده شامل دموکرات‌هایی بود که از بسیاری از جمهوری‌خواهان محافظه‌کارتر بودند و همچنین شامل جمهوری‌خواهانی که به‌اندازۀ چپ‌گراترین دموکرات‌ها لیبرال بودند. آن‌ها از رأی‌دهندگان ارزشمندترین فرصت تأثیرگذاری بر جریان و جهت امور و مسائل عمومی را سرقت می‌کردند.

سناتور ویلیام بورا، یک جمهوری‌خواه آیداهویی، در ۱۹۲۳ این مطلب را به‌نحو زننده‌ای بیان کرد: «هر کسی که به رقابت‌های مقدماتی یک جمهوری‌خواه کمک مالی کند، یک جمهوری‌خواه است»؛ «او می‌تواند به تجارت آزاد اعتقاد داشته باشد، و حامی عضویت بی‌قیدوشرط در جامعۀ ملل، حقوق ایالت‌ها، و هر سیاستی باشد که تاکنون حزب دموکرات از آن حمایت کرده است؛ بااین‌حال، اگر او به رقابت‌های مقدماتی نامزد جمهوری‌خواه خود کمک مالی کند، یک جمهوری‌خواه خواهد بود». جمهوری‌خواه بودن به‌معنای محافظه‌کاربودن نیست، بلکه فقط به این معناست که او یک جمهوری‌خواه باشد. وابستگی حزبی فی‌نفسه یک این‌همان‌گویی است، نه نشانۀ محکمی بر پایبندی به اصول و دیدگاه‌ها.

در ۱۹۵۰، توماس دیویی، فرماندار سابق نیویورک و نمایندۀ حزب جمهوری‌خواه برای انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۹۴۴، قاطعانه تأیید کرد که اگر معیار یک حزب سیاسی واقعی «نظام یکپارچه‌ای از دیدگاه‌های ملی دربارۀ مسائل اساسی» باشد، هیچ‌یک از دو حزب جمهوری‌خواه و دموکرات واجد چنین معیاری نخواهند بود. دیویی بر آن بود که «این یک نقطۀ قوت قابل‌توجه است، چراکه هیچ دین یا رنگ پوست یا نژاد یا دغدغۀ اقتصادی واحدی وجود ندارد که تعریف‌کنندۀ این یا آن حزب باشد. هر یک از این دو حزب تا حدودی انعکاس حزب دیگر هستند… شاید رمز قدرت عظیم ما تا حدودی در این باشد که تغییر از یک حزب به حزب دیگر، معمولاً، مقتضی استمرار عمل و سیاست این ملت به‌عنوان یک کل دربارۀ بسیاری از امور اساسی بوده است». به نظر وی کسانی هستند که «هر دو حزب را سرزنش می‌کنند و می‌گویند آن‌ها چیزی را نمایندگی نمی‌کنند جز انتخاب میان توییدلدی و توییدلدوم۲». به بیان وی، اگر این منتقدان به آنچه در نظرشان بود می‌رسیدند، «آنگاه هر چیزی واقعاً در جایی که باید قرار می‌گرفت: حزب دموکرات حزبی می‌شد از لیبرال تا رادیکال؛ و حزب جمهوری‌خواه حزبی می‌شد از محافظه‌کار تا واپس‌گرا».

در ۱۹۵۹ ریچارد نیکسون، معاون رئیس‌جمهور وقت، -که بعدها در مقام ریاست‌جمهوری درصدد ایجاد سازمان حفاظت از محیط‌زیست برآمد، یک حداقل درآمد پایه را مدنظر قرار داد و یک طرح بهداشت و درمان ملی را پیشنهاد کرد که از طرح سلامت اوباما بسیار جسورانه‌تر بود- با تمسخر دربارۀ کسانی سخن گفت که در پی انشقاق احزاب براساس اعتقاداتشان بودند. او گفت: «بسیار تأسف‌آور خواهد بود، اگر ما دو حزب اصلی‌مان را براساس چیزی تقسیم کنیم که آن را مرزبندی محافظه‌کار-لیبرال می‌خوانیم». قدرت نظام سیاسی آمریکا در این است که «ما معمولاً از نوسان شدید دولت‌های مستقر از یک حد افراطی به حد افراطی دیگر پرهیز کرده‌ایم؛ و دلیل پرهیز ما از این نوسان این است که هر دو حزب برای طیف گسترده‌ای از دیدگاه‌ها و عقاید فضای کافی دارند». در این زمینه، اگرچه با کمی تفاوت، رابرت اف. کندی نیز با نیکسون هم‌نظر بود. گادفری هابسونِ روزنامه‌نگار گفت‌وگویی را بازگو کرده که در آن کندی هشدار داده «کشور پیش از این به‌شکل عمودی دچار انشعاب شده است، میان مناطق، نژادها و گروه‌های قومی»؛ بنابراین «خطرناک خواهد بود که به‌شکل افقی نیز میان لیبرال‌ها و محافظه‌کاران دچار انشعاب شود». به بیان وی، هدف سیاست آرام‌کردن این انشعاب‌هاست، نه پروبال‌دادن به آن‌ها.

در ۱۹۵۹ کمیتۀ ملی جمهوری‌خواهان مناظره‌ای داخلی بر سر این موضوع برگزار کرد که آیا این حزب را باید با مجموعۀ متمایزی از ارزش‌های ایدئولوژیک رهبری کرد یا نه. در نشست افتتاحیۀ کمیتۀ برنامه‌ریزی و تحول، که وظیفۀ طراحی دستورکار حزب جمهوری‌خواه را به عهده داشت، این گروه رابرت گلدوین، استاد علوم سیاسی، را دعوت کرد تا این نظریه را طرح و بررسی کند که «برای یک حزب سیاسی بزرگ، نه ممکن است و نه مطلوب که با اصولی ازپیش‌تعیین‌شده هدایت شود». گسست‌های روزگار مدرن به دغدغه‌های گلدوین این قابلیت را داد که آن اصول در ۱۹۵۹ پا بگیرند. او گفت «در هر دو حزب، ازجمله برای لیبرال‌ها و محافظه‌کاران، بسته به جایگاهشان، اختلافات با مصالحۀ درون‌حزبی حل‌وفصل می‌شوند، اختلافاتی که در غیر این صورت به مناقشات رقابتی عمده تبدیل می‌شوند». او هشدار داد که «اگر به اختلافات نظری دامن زده شود، وحدت ملی، تضعیف خواهد شد».

این نکته آن‌قدر اهمیت دارد که دربارۀ آن تأمل کنیم. وقتی درون یک حزب اختلافاتی به وجود می‌آید، با جلوگیری و مصالحه به آن رسیدگی می‌شود. احزاب نمی‌خواهند در درون خود به نزاع بپردازند. اما وقتی اختلاف بین احزاب باشد، از طریق منازعه به آن پرداخته می‌شود. بدون محافظت از وحدت حزب، اختلافات سیاسی شعله‌ورتر می‌شود. نمونۀ بارز این مسئله نظام بهداشت و درمان است: دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان میلیاردها دلار خرج آگهی‌های تبلیغاتی در انتخابات می‌کنند تا به اختلافات خود در موضوع بهداشت و درمان تأکید کنند، چون این بحثْ نظر حامیان آن‌ها را به خود جلب می‌کند؛ و آن‌ها امیدوارند نگرش عمومی را علیه رقبایشان برانگیزند. در رأس احزاب، موضوعات مهم طرح و حتی گاهی حل‌و‌فصل می‌شوند اما، در بدنۀ احزاب، اختلافات حول این موضوعات عمیق‌تر و احساسی‌تر می‌شود.

این بحث در سخنرانی اعلام نامزدی ریاست‌جمهوری جری گولدواتر در ۱۹۶۴ با شدت و حدت مطرح شد. امروزه این سخنرانی یادآور وعدۀ گولدواتر برای طرح «یک انتخاب، نه یک بازتاب»۳ است. دلیل او برای نامزدی‌اش در انتخابات -که کمتر مشهور، اما پرحرف‌و‌حدیث‌تر است- چند پاراگراف قبل‌تر بیان شده است. گلدواتر با تنفر می‌گوید «من از هیچ‌یک از نامزدهای اعلام‌شدۀ جمهوری‌خواه اعلامیه‌ای برآمده از دل یا دربارۀ مواضع سیاسی نشنیدم که بتواند به مردم آمریکا انتخاب روشنی در انتخابات بعدی ریاست‌جمهوری بدهد». این وعدۀ گلدواتر بود: اگر جمهوری‌خواهان او را نامزد خود در انتخابات کنند، «این انتخابات نه دربارۀ شخصیت نامزدها، بلکه دربارۀ اصول خواهد بود». البته گلدواتر نامزدی جمهوری‌خواهان را برد، اما در انتخابات ریاست‌جمهوری از لیندون جانسون به‌سختی شکست خورد.

علاوه‌بر تلاش پرشور جمهوری‌خواهان محافظه‌کار برای کنارزدن جناح میانه‌روِ حزب، میثاق گلدواتر وعده‌ای شدیداً تفرقه‌برانگیز بود. در پی این جریان، جرج رامنی -که بعداً فرماندار میشیگان و پیشاهنگ جمهوری‌خواهی میانه‌رو شد- نامه‌ای دوازده‌صفحه‌ای نوشت و، در آن، اختلاف‌نظرهایش را با گلدواتر ذکر کرد. او در این نامۀ پیش‌گویانه نوشت که «احزاب جزم‌گرای ایدئولوژیک به‌سمت انشقاق در ساختار سیاسی و اجتماعی یک ملت پیش می‌روند و به بحران‌ها و بن‌بست‌های حاکمیتی منجر می‌شوند و بر سر راه مصالحه‌هایی که غالباً برای محافظت از آزادی و پیشرفت ضروری‌اند مانع‌تراشی می‌کنند» (چند دهه پس‌ازآن، پسر او که درمقام فرماندار میانه‌رو و محبوب ماساچوست میراث پدرش را با خود داشت، با معرفی خود به‌عنوان یک «محافظه‌کار تمام‌عیار» پیروز رقابت بر سر نامزدی حزب جمهوری‌خواه برای انتخابات ریاست‌جمهوری شد).

شکست انتخاباتی گلدواتر یک عقیدۀ عمومی را جا انداخت: ایدئولوگ‌ها بازندۀ انتخابات هستند. کلینتون روزیتر در کتاب خود، احزاب و سیاست در آمریکا۴، نوشت که «میان دموکرات‌ها و جمهوری‌خواهان نه هیچ اختلاف واقعی‌ای وجود دارد و نه می‌تواند وجود داشته باشد، چون قوانین نانوشتۀ آمریکا احزاب را ملزم می‌کند که اساساً در اصول، سیاست، شخصیت، جاذبه و هدف، همپوشانی داشته باشند، یا به احزابی تبدیل شوند که هیچ امیدی به پیروزی در انتخابات ملی نداشته باشند». چه بهتر که بازتاب یک وضعیت باشند تا یک بازنده.

نابسامانی‌های احزاب به‌خوبی در عصر مدرن نمایان شده است. موریس فیورینا، استاد علوم سیاسی دانشگاه استنفورد، یادآوری می‌کند که وقتی جرالد فورد با جیمی کارتر رقابت می‌کرد، فقط ۵۴ درصد رأی‌دهندگان اعتقاد داشتند که حزب جمهوری‌خواه محافظه‌کارتر از حزب دموکرات است. تقریباً ۳۰ درصد گفته بودند که اصلاً هیچ تفاوت ایدئولوژیکی میان این دو حزب وجود ندارد. تصور کنید، در جهانی که تفاوت ایدئولوژیک میان احزاب دموکرات و جمهوری‌خواه آن‌قدر ناچیز بود که نیمی از جمعیت را سردرگم می‌کرد، چقدر هویت حزب باید کم تأثیر باشد.

درواقع لازم نیست چنان وضعی را تصور کنیم، ما می‌توانیم آن را به چشم خود ببینیم.

نیروی حزب‌گرایی سلبی
قبلاً برای رأی‌دهندگان معمول بود که بلیت‌هایشان را پخش کنند: شاید برای ریاست‌جمهوری، لیندون جانسون دموکرات را ترجیح می‌دادید اما، برای فرمانداری، جرج رامنی جمهوری‌خواه را. اگر جزو این دسته افراد می‌بودید -و بیشتر کسانی که می‌شناختید چنین بودند- دشوار بود که از ته دل با یکی از دو حزب خود را معرفی کنید، درمجموع شما بنا به موقعیت‌های مختلف به هر دو حزب رأی می‌دادید. اساتید علوم سیاسی دانشگاه ایموری، آلن آبراموویچ و استیون وبستر، در یک تحلیل خواندنی با عنوان «هر سیاستی ملی است» نشان می‌دهند که چگونه آن رفتار در نیمۀ دوم قرن بیستم از هم پاشید و تقریباً در سرتاسر سال‌های انتقالی هزارۀ جدید ناپدید شد. آن‌ها با توجه به نواحی مورد رقابت انتخابات کنگره دریافتند که از ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۰ همبستگی سهم حزب دموکرات در رقابت‌های انتخاباتی کنگره با سهم حزب دموکرات در آرای رقابت‌های انتخاباتی ریاست‌جمهوری ۵۴ درصد بود. از ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۰ این رقم به ۶۵ درصد رسید. از ۲۰۱۸ این رقم به ۹۷ درصد رسیده است. در چهل سال گذشته، حمایت از نامزد حزب دموکرات برای ریاست‌جمهوری به پیش‌بینی میزان حمایت از نامزدهای این حزب برای کنگره کمک کرد، به‌گونه‌ای که تقریباً به راهنمای کامل این پیش‌بینی تبدیل شده است؛ هرچند عامل کاملاً موثقی برای این پیش‌بینی نیست.

پخش‌کردن بلیت مستلزم نقطۀ مبدأیی است که مایۀ خاطرجمعی هر دو حزب سیاسی باشد. در ورای این نقطه، آن خاطرجمعی از میان می‌رود. در میان سؤالاتی که پیمایشگران در هر انتخاباتی از آمریکاییان می‌پرسند، مسئله‌ای است که «دماسنج احساسی» خوانده می‌شود. این دماسنج از افراد می‌خواهد احساساتشان را نسبت به دو حزب سیاسی براساس درجه‌بندی ۱ تا ۱۰۰ بیان کنند؛ ۱، نماد احساس سرد و منفی، و ۱۰۰، نماد گرم و مثبت است. از دهۀ ۱۹۸۰ احساسات جمهوری‌خواهان نسبت به حزب دموکرات و احساسات دموکرات‌ها نسبت به حزب جمهوری‌خواه در سراشیبی سقوط افتاده است.

در ۱۹۸۰، رأی‌دهندگان به حزب مخالف نمرۀ ۴۵ داده‌اند. این نمره با نمرۀ اختصاصی آن‌ها به حزب خودشان، که ۷۲ بود، فاصله زیادی داشت اما روی‌هم‌رفته نمرۀ کاملاً قابل‌قبولی بود. اما پس از ۱۹۸۰ این درجات شروع به افت کرد. در ۱۹۹۲، درجۀ حزب مخالف به ۴۰ سقوط کرد. در ۱۹۹۸، این رقم به ۳۸ رسید. و در ۲۰۱۶ این رقم ۲۹ شد. در این میان، دیدگاه‌های هواداران حزبی به حزب خودشان از ۷۲ در ۱۹۸۰ به ۶۵ در ۲۰۱۶ رسید.

اما مسئله فقط به هواداران حزب مربوط نیست. استاد علوم سیاسی دانشگاه ایالتی میشیگان، کاروین اسمیت، در مقالۀ مهم خود «دوقطبی‌سازی و افول رأی‌دهندگان سیال آمریکا» بیان کرد که بین سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۴ کسانی که خود را مستقل دانسته‌اند، دربارۀ حزبی که از آن حمایت کرده‌اند، ثابت‌تر از کسانی بوده‌اند که در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ خود را هواداران سرسخت حزبی معرفی کرده‌اند. باز هم تکرار می‌کنم که مستقلان امروزی، نسبت به هواداران حزبی سال‌های قبل، رأی قابل پیش‌بینی‌تری به یک حزب می‌دهند. این یک واقعیت جالب‌توجه است.

اما عجیب این است که، در طول همین دوره، حوزه‌های انتخابیه نسبت به تعهدات حزبی خود با بی‌اعتنایی رفتار می‌کردند. در ۱۹۶۴، ۸۰درصد رأی‌دهندگان گفته بودند که یا جمهوری‌خواه هستند یا دموکرات. در ۲۰۱۲ این رقم به ۶۳ درصد رسید که به قول آبرامویچ و وبستر پایین‌ترین درصد تعیّن حزبی در تاریخ مطالعات انتخابات ملی آمریکا بوده است؛ و همزمان درصد کسانی که خود را مستقل خوانده‌اند شدیداً افزایش یافته است.

در نگاه اول، این دو روند با هم تعارض دارند: چگونه حوزه‌های انتخابی هم در رفتار رأی‌دهندگیِ خود حزبی‌تر شده‌اند و هم در عضویت حزبی‌شان مستقل‌تر؟ آیا نباید حمایت منسجم‌تر از یک حزب به تعهد بیشتر به آن حزب منجر شود؟

مفهوم کلیدی در اینجا «حزب‌گرایی سلبی» است: رفتار حزبی از احساسات مثبت نسبت به حزب موردحمایتتان ناشی نمی‌شود، بلکه محصول احساسات منفی شما نسبت به حزبی است که با آن مخالفید. اگر تاکنون در انتخاباتی شرکت کرده باشید، شاید احساس بی‌علاقگی به نامزد موردحمایت خود را تجربه کرده باشید، اما از ترس رأی‌آوردن نامزد رقیب که غیرمنطقی یا سوسیالیست بوده، بر اساس حزب‌گرایی سلبی به نامزد موردحمایت اما نامحبوبتان رأی داده باشید. مشخص می‌شود که بسیاری از ما واجد حزب‌گرایی سلبی هستیم. یک نظرسنجی مؤسسۀ پیو در سال ۲۰۱۶ نشان داد که کسانی که خود را مستقل معرفی کرده و تمایل داشته‌اند به این یا آن حزب رأی بدهند، بیشتر بر اساس انگیزش‌های سلبی رفتار کرده‌اند. اکثریت مستقل حامی متمایل به جمهوری‌خواهان یا متمایل به دموکرات‌ها دلیل اصلی تمایل خود را به سیاست‌های حزب دیگر ربط داده‌اند که از نظر آنان برای کشور زیان‌بار است؛ در مقابل، فقط یک سوم از هر گروه گفته‌اند که دلیل آن‌ها حمایت از سیاست‌های حزبی بوده است که به آن رأی داده‌اند.

در اینجا می‌توان پنجاه سال اخیر وضعیت سیاسی آمریکا را خلاصه کرد. ما نسبت به حزبی که به آن رأی داده‌ایم ثابت‌قدم‌تر شده‌ایم، اما نه به این دلیل که به آن حزب علاقه‌مندتر شده‌ایم -درواقع، ما نسبت به حزبی که به آن رأی می‌دهیم بی‌علاقه‌تر شده‌ایم- بلکه به این دلیل که بیزاری ما از حزب مقابل بیشتر شده است. حتی اگر امید به تغییر کم‌رنگ شده باشد، ترس و بیزاری بر آن پیشی می‌گیرد.

پرسش این است که چرا همۀ این وضعیت‌ها رخ داده است. چه چیزی در وضعیت سیاسی آمریکا چنان تغییر کرده که رأی‌دهندگان در هواداری از حزبشان ثابت‌قدم‌تر شده‌اند؟

اطلاعات کتاب‌شناختی:

Klein, Ezra. Why We’re Polarized. Avid Reader Press, 2020

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را ازرا کلاین نوشته است و در تاریخ ۲۸ ژانویۀ ۲۰۲۰ با عنوان «Why We’re Polarized, by Ezra Klein: An Excerpt» در وب‌سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ با عنوان «ایالات متحده چطور به سیاست دو حزبی رسید؟» و ترجمۀ علی کوچکی منتشر شده است.
•• ازرا کلاین (Ezra Klein) از بنیان‌گذاران اصلی وب‌سایت ووکس است. او پیش‌تر از ستون‌نویس‌های وب‌سایت واشنگتن‌پست بود. او نویسندۀ کتاب چرا دوقطبی شده‌ایم (Why We’re Polarized) است.
••• این نوشته فصل اول کتاب کلاین، چرا دوقطبی شده‌ایم، است که چنین عنوانی دارد: «چگونه دموکرات‌ها لیبرال شدند و جمهوری‌خواهان محافظه‌کار؟».

[۱] The Polarizers: Postwar Architects of Our Partisan Era
[۲] Tweedledum & Tweedledee؛ دو شخصیت داستانی کاملاً شبیه به هم در داستان آن سوی آینه (Through the Looking-Glass) اثر لوئیس کارول [مترجم].
[۳] این تعبیر برگرفته از عنوان کتاب فیلیس شلفلی، وکیل قانون اساسی و نویسندۀ محافظه‌کار جمهوری‌خواه، است که یکی از دلایل انتشار آن نیز حمایت از نامزدیِ گلدواتر بود. این تعبیر بیانگر آن است که برگزیدن کسی برای ریاست‌جمهوری باید انتخاب اصولی باشد که نامزدهای حاضر در رقابت اعلام می‌کنند، نه بازتاب تمایل سردمداران حزب [مترجم].
[۴] Parties and Politics in America

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا