ایران دیگر دولت نیست؛ ایران است
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «ایران دیگر دولت نیست؛ ایران است» نوشت:
برای کسی که تنهایی زندگی کردن را یاد گرفته، برای کسی که سکوت و تنهایی دو پرنده همیشه همراهش هستند ترسی وجود ندارد. همه هم بروند، فرقی نمی کند. اینطور آدمها ژوکر هستند، خودشان برای خودشان هستند.برای شما شاید عجیب نشان بدهند یا غیرقابل تحمل. اینها قوانین خود را می سازند.دنیا را آب ببرد، آنها می دانند که چکار باید بکنند. در زندگی برای آنها آسایش مطرح نیست. آنطور که همه بدنبال آن هستند. آنها آرامش را می خواهند و البته به آن رسیده اند. در این سیر بنیان افکن بی معنایی و پوچی در جهان، که به مثابه لوکوموتیوی برق آسا همگان را باخود می برد، چیزی که برای این نوع از انسان ها مهم است، این است که ما باید این قطار را نگه داشت و از آن پیاده شد. این پیاده شدن برای خیلیها گران تمام میشود برای اینکه موضوعِ «پیشرفت» برایشان مطرح است و میگویند اگر از این قطار پیاده شویم پس چطور پیشرفت کنیم. ولی “ابرانسان” خیلی خونسرد از قطار جهانی شدن، لیبرالیسم و نحله های آن، ایدئولوژی ها و شعارهایشان پیاده شده، زیرا در برابر واژهی پیشرفت، واژهی «تعادل» را برگزیده است.
آنها وقتی ظهور می کنند پیامبری بر صلیب هستند یا عارفی بر دار شده. فیلسوفی که همه دیوانه می دانند او را یا عاشقی آواره که خود را وقف کسی می کند که او را دوست ندارد یا سیاستمداری هستند در حال اعتراض، تبعید و حصر. آنها شکل دیگران نیستند، فقط خودشان هستند. آنها خودشان تصمیم می گیرند، ترس و دلهره تصمیم هایشان را می پذیرند و از خودشان بر می شوند. آنها قهرمانان ضد خشونت، نوع دوستی و تحمل دیگری هستند. و محمد مصدق یکی از این افراد بود که در نیمه اسفندی از میان ما رخت بر بست، چنانکه در مرداد ماهی اینچنین سفر تاریخی خود را به پایان برد. “پیرمردی کوچک با جثهای نحیف اما اراده ای آهنین و شور و اشتیاق کافی برای امری که از نظر او به نفع مردم کشور ” بود. ( توصیف هنری گرادی سفیر وقت امریکا در تهران در مقاله ای که در جولای ۱۹۵۱/ تیر ماه ۱۳۳۰ در نشریه ستردی ایونینگ پست منتشر شد).
راز نادیده شده و فهم نشده عقب ماندگی ما در ایران ناشناسیمان است. همزمان با تشکیل جامعه ملل در سال ۱۹۳۵/ ۱۳۱۴ خورشیدی ” ایران ” بنا بر درخواست رسمی پهلوی اول جهانی شد. هر چند که این نام پیش از این، بیش از ۷۲۰ بار در شاهنامه فردوسی آمده بود. حالا دلیل مهجوریت “ایران” را حق ناشناسی مان نسبت به فردوسی بدانیم یا روی گردانی مان نسبت به دیگری در هر صورتی ایران را به مردمش نمی شناسند به دولت آن می شناسند که این درست چیزی است که باید تغییر کند، زیرا که دیگر نباید ایران دولت باشد، ایران یک کشور است که سرنوشت آن را نباید به ناف هیچ سلسله، حاکمیت و دولتی بست و آن را محروس ایدئولوژی ها و ماجراجویی ها نمود.
خداوندگار سخن، سعدی را هر چند کم خوانده ایم ولی در بوستان خود سخن صریحی دارد که موجب شگفتی است:
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سرمدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سعدی حاکم زمان خود را ابتدا ” فلان ” خطاب می کند که این عین جسارت این مرد است و بعد توضیح می دهد که من عادت به مدح پادشاهان ندارم ولی نام فلانی ( بوبکر بن سعد) را می آورم تا همگان بدانند که من افتخاری داده ام به بوبکر که در ایام او زندگی کرده ام و با آوردن نام او در بوستان ماندگارش کرده ام، چنانکه می گوید:
هم از بخت فرخنده فرجامتست
که تاریخ سعدی در ایام تست
او به ظهیر فاریابی (قصیده سرای قرن ششم هجری که سعدی هشت سال پس از فوت او به سال ۶۰۶ هجری دیده به جهان گشوده است) نهیب می زند که:
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
باری! از همین نحو است که ما وقتی می خواهیم از ابواسحاق اینجو بگوییم یا مبارزالدین محمد، آنها را حاکمانی می دانیم که در عهد حافظ روزگار بسر کرده اند، پیرمردی فرتوت در کنج عزلتی. زیرا اینتفکر است که می ماند و عهد های تاریخی را متفکرین می سازند و نه شاهان. حالا این متفکر فیلسوفی باشد پرسش گر مانند سقراط که دیوانه اش بخوانند یا پیامبری باشد بدعت گذار مانند مسیح که کافرش بدانند. و ایران را باید به فرهنگ تاریخی اش و به متفکرینی که آنرا ساخته اند باید شناخت و نه به دولت ها و حاکمانش. و مصدق هم یک دوران است، یک بزنگاه تاریخی، همچنانکه آن میر اسفند ماهی. بگذار دیگران ” غیر معقول ” ، ” یکدنده” ، ” خسته کننده “، ” کله شق ” ، ” خشن ” ، ” متغیر” ، ” بی ثبات ” ، ” ناراضی ” ، ” بی عرضه ” ، ” نادان ” ، ” بیگانه هراس” ، ” بی تمایل به شناخت واقعیت ها” ، ” عارف مسلک ” ، ” فاقد درک عادی ” ،” احساساتی ” و ” عاری از رضایت ” بنامند.
مصدق را به همین اوصاف بارها ستوده بودند، این خصلت همه ما ایرانی هاست، خارجی ها همیشه در مواجهه با ایران و ایرانی چنین سخنانی می گویند و بعضی دیگر هم بدبختانه در وطن آن را تکرار می کنند. روزگاری دیپلمات های آمریکایی و بریتانیایی در عهد مصدق توصیه می کردند: بهترین شیوه درک ایران دیدن فیلم “آلیس در سرزمین عجایب ” است. آنها مصدق را هم “یک جور رابینسون کروزوئه “، ” نیرنگ باز ” و “شرقی” می نامیدند .تایمز او را “درویشی دوره گرد با مدرک دانشگاهی” که ” بیماری نابودش کرده اما شور ایمانش غریب است” نامید که “زخم های روان شناختی خورده” ! .ولی مصدق ایران بود نه یک دولت و نه یک نخست وزیر. ( توصیفات داخل گیومه را یرواندابراهامیان از قول غربی ها در کتاب بسیار ارزشمند ” کودتا ” آورده، این کتاب را با ترجمه محمدابراهیم فیاض، نشر نی می توانید تهیه کنید.)
برای یک متفکر مفهوم «آزادی» همراه با مسألهی «انتخاب» است و انتخاب که خودش دلهره آور است، زیرا یک متفکر نتیجه کارهای خود را به تقدیر وجهان دیگر و یا رسالت از پیش تعیین شده ای ماورایی نسبت نمی دهد. او میخواهد نه جلاد باشد و نه قربانی. برای او آزادی با حق انتخاب و ماکزیمم مسئولیتش و عدالت با حداکثر همدلی که ایجاد می کند مطرح است.
اما ما نسبت به آزادی بیگانه هستیم و همه چیز را ناشی از یک جبر تاریخی می ببینیم – حالا زمانی این یک جبر اشعری بود و جنبه عرفانی یا ایدئولوژیک داشت و در عهد معاصر دستِ نامرییِ بازارِ آدام اسمیت است که چنین ما را به خویش مبتلا کرده است. همانطور که زمانی قوانین تاریخی مارکسیستها مطرح بود – این را من به تبع هایدگر و مکتب فرانکفورت به عنوان بیمعنایی یا فراموشیِ معنا مطرح می کنم.
انسان ایرانی بعنوان یک فاعل شنا یا یک کنشگر مدتهاست که خود را به دست سرنوشت سپرده و مدتی است که این دولت است که نقش کننده تقدیر را برای وی ایفا می کند. این انسان، رابطهاش را با میراثِ گذشته قطع کرده است، میراثی تاریخی که به او هویت می بخشیده است.و در این بزنگاه بشدت دلهره آور در این ایام که بقول فردوسی بزرگ : “هنر خوار شد جادویی ارجمند” وقت آنست که به این میراث بزرگ بازگردیم، بازگشتی به اساطیر کهن و نه علی شریعتی و جلال آل احمد.
در حقیقت و به تعبیر نیچه این “بت نو” را نیز باید شکست. بتی که “دولت ” نام دارد. “دولت ؟ دولت چیست؟ ” دولت نام سردترین همه هیولاهایی سرد است و به سردی دروغ می گوید. و این دروغ از دهان اش برون می خزد که ” من دولت، همان ملتام.” این دروغ است! آنان که ملت ها را آفریدند و برفرازشان ایمانی و عشقی آویختند، آفرینندگان بودند و این سان زندگی را خدمت گزاردند. این نشان را به دست شما می دهم : هر ملتی با زبان ” نیک و بد” خویش سخن می گوید. همسایه اش این دروغ را در نمی یابد. او این زبان را بر پایه ی سنت ها و حقوق خویش بنا کرده است. اما دولت به همه زبان های “نیک و بد” دروغ می گوید و هر چه بگوید دروغ است و هر چه دارد دزدی ست! ” ( فردریش نیچه درچنین گفت زرتشت؛ بخش یکم، درباره بت نو، ترجمه داریوش آشوری،ص ۶۱، نشر آگه، چاپ سی وششم)
انتهای پیام