جهان تاریک ما و فلسفه شوپنهاوری
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «جهان تاریک ما و فلسفه شوپنهاوری» نوشت:
ما با چه جهانی مواجهیم؟ آیا چنان که معناگرایان و فلاسفه ایدهآلیستی مانند هگل و فیشته میگویند جهان را عقل کلی و نظمی است قابل اعتنا. هگل میگوید: “آنچه واقعی یا متحقق است (یا آنچه هست) عقلانی است، و آنچه عقلانی است واقعی یا متحقق است.” همانطور که مذاهب بر منظم بودن و عقلانی بودن جهان تاکید دارند و آن را دلیلی بر وجود آفریدگار میدانند.
یا نه! ما یکسره بی دلیل و غایت بدین جهان آمدهایم، حاصل هوسرانی آشکار روانهایی رنجور و نژند که جز لحظاتی برطرف شدن میل خود را نخواستهاند. و ما به جهانی آمدهایم که فاقد هر گونه برنامهریزی و هدفبندی است. حافظ البته این شق دوم را چه زیبا و لطیف بیان کرده است که:
پیرما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
جهانی که در آفرینش سرتاسر بر خطا رفته است و حافظ در جایی دیگر میگوید باید: ” فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم”! همچنان که آرتور شوپنهاور بر خلاف لایبنیتس (فیلسوف قرن هفدهمی آلمانی) جهانی را که در آن زندگی میکنیم بدترین جهان ممکن نامید که اگر اندکی هم بد بود نباید بوجود میآمد. و نیچه نیز که علاقهمندی و تاثیر خود از شوپنهاور را پنهان نکرده میگوید: “این جهان ارادهی معطوف به قدرت است _ و هیچ! و شما خود نیز این ارادهی معطوف به قدرتاید و دیگر هیچ!”( مارتین هایدیگر، نیچه جلد دوم).
البته که پاسخگویی به این پرسشهایی که سترگ اما تاریخی و تکراری بهنظر میآیند لوازم و مقدمات فلسفی خاصی میطلبد. که یکی از آنها طرح این پرسش مهم است که اساسا مشاهدهگر و شناسندهای (به تعبیر کانتی فاعل شناسا) بعنوان “انسان” خودش چگونه به وجود آمده است؟ که البته فلسفه ما که در اثبات وجود چنین موجودی درمانده است متعاقبا از پاسخگویی به این پرسش نیز طفره خواهد رفت.
واقعیت آن است که تفکر دکارتی مبتنی بر اینکه “من شک میکنم، پس هستم”! جهان را بیش از آنچه که پیچیده است برای ما ساده کرده است. ما بعنوان انسان عصر پسا مدرن و پساپسا مدرن برای خود هستی را قائل هستیم که از توضیح آن و اثبات آن عاجزیم. و هایدگر بخوبی جواب دکارت و ما را میدهد که: “اصلا تو غلط میکنی که شک میکنی، اولا خودت را اثبات کن که هستی یا نه؟ ” البته که تفکر دیالکتیک هگلی و اصالتی که بر اصل شناسایی انسان قائل شد که “تا زمانی که ما واقعیتی را درک نکنیم، آن واقعیت وجود ندارد” ما را به انحرافی تاریخی در باب شناخت خود و “جان جهان” برده است، زیرا ابدا نتیجه اندیشیدن ما وجود را نمیآفریند. آنطور که هگل میگفت. و این خود مقدمات ابتذال اخلاقی و حتی سیاسی را ایجاد کرد که هر گونه خودخواهی و خودکامگی و اصلا وجود “دولت” را در فلسفه هگل و دنیای ما توجیه میکند. ولی میتوان برای پاسخگویی به این پرسش مهم که انسان چگونه انسان میشود؟ اصل دیالکتیک هگل را از بعد تاریخی آن خارج و ماهیتی زمانی بدان بدهد. یعنی ما در سفری بی نهایت و تکراری از آینده به گذشته و سرگشتی که در وضعیت کنونی به سر میبریم( تز، آنتیتر و سنتز) است که انسان میشویم. و این همان معنای محکم نیچهای است که: “بشو آنچه که هستی”! و البته لازمه پذیرش چنین شناختی آن است که بپذیریم هر آنچه که ما در باب حق انتخاب و آزادی انسانی قائلیم تنها تلاشی است برای رسیدن به همان الگویی از وجود که قبلا وجود داشته است. که این خود مفهومی جبرگرایانه و البته تا اندازهای شوپنهاوری است.
شوپنهاور به تاسی از کانت معتقد بود که ما بعنوان (فاعل شناسا) و بعنوان شی که وجود دارد (شی فی نفسه) تنها تصوری از جهان اطراف خود و خود داریم. او در کتاب بزرگ خود “جهان بمثابه اراده وتصور” سعی کرد از کانت فراتر رود و توضیح دهد که همه ما وقتی از جهان را هستی را شناسایی میکنیم که از وجود خود به آگاهی دست پیدا میکنیم و این کاملا بر خلاف نظرات هگل بود که آنچه را که وجود دارد را مبتنی بر شناسایی ما از آنها میداند. در حقیقت شوپنهاور شجاعانه و برخلاف عصری که در آن میزیست، عصری که بر سنتهای مسیحی شوریده بود که وجود انسان را و حق آزادی او را به رسمیت بشناسد ولی فیلسوفانش همچون هگل و ماخر در دام نوستالژیهای مذهبی خود همچنان گرفتار بودند، اعلام کرد که این جهان را ارادهای کور و البته تبهکارانه اداره میکند. ارادهای که نیچه به تاسی از شوپنهاور و در تکمیل نظرات او “اراده معطوف به قدرت” نامید. و داروین آن را در زیستشناسی بدیع خود با “اصل تناع بقا” توضیح میداد. البته هگل آنجایی که از روح تاریخ و “افراد تاریخی جهان” سخن میگفت کمی به این تز نزدیک شد. او معتقد بود تاریخ ساخته دست “افراد تاریخی جهان” است. این افراد مظهر ملتی در حال تغییرند؛ ولی آنها به هنگام پیگیری هدفهای شخصیشان به هیچ روی از آن عقیده کلی، که از آن پرده بر میدارند، آگاه نیستند. بر عکس، آن مردانی سیاستمدار و اهل عملاند” (سنت روشنفکری در غرب از لئوناردو تا هگل | ج برونوفسکی و ب. مازلیش | ترجمه لی لا سازگار | ص ۶۴۰ | نشر آگه، چاپ دوم پاییز ۱۳۸۳) ولی نمیدانست که دارد ارادهای کور در جهان را توصیف میکند که نامش را “تاریخ” گذاشته است. از همین جهت است که انسان در سفر ابدی و دائمی خود است که “انسان” میشود و “وجود” مییابد، پس اراده جهان همواره بر تصور ما از خود مقدم بوده و البته شوپنهاور میگوید این اراده کلی سر ستیز با سعادتمندی ما دارد. و ما ناگزیر برای رهایی از این شورمندی باید آگاهی خود از وجود خویش بعنوان “تصور” خود از جهان را خاموش کنیم تا شاید از این رنج بی پایان که نامش را “زندگی” نهادهایم رهایی یابیم. در چنین جهانی که شوپنهاوری است و صدای پر طنین نیچهای حکمفرماست البته که انسان ابدا اشرف مخلوقات نیست و هیچ نقطه آغازی برای تولد و هیچ نقطه پایانی برای مرگ او وجود ندارد.
شاید این سخنان نیچه بتواند در فهم “اراده قدرت” به ما کمک کند، ارادهای که شوپنهاور آن را تنها نیروی مولد و آفریننده جهان میدانست: “آیا می دانید جهان در نزد من چیست؟ آیا آن را در آینهی خود به شما نشان دهم؟ این جهان: هیولایی است از انرژی، بی آغاز و بی انجام؛ کمیتی سخت و آهنین از نیرو که نه بزرگتر میشود نه کوچکتر، که خود را به مصرف نمیرساند، بلکه تنها تبدیل میشود؛ همچون یک کل، با اندازهی تغییر ناپذیر، خانواری بی دخل و تصرف، و نیز بی افزایش و بی درآمد، محصور در “هیچ” همچون یک مرز، نه چیزی تیره و برهوت، نه چیزی که تا بی نهایت گسترش یافته است، بلکه چیزی که به عنوان نیرویی معین در فضایی معین قرار گرفته است، نه فضایی که این جا و آن جا “تهی” است، بلکه یکسره به مثابه نیرو، به مثابه بازی نیروها و امواج نیرو؛ در عین حال یکی و بسیار، فزون یابنده در یک جا و در همان حال کاستی گیرنده در جایی دیگر. دریایی از نیروها که بر یکدیگر میغلتند، به سوی یکدیگر هجوم میبرند، در تغییر ابدی، با سالهای هولناک رجعت، و جزر و مد اشکالش، از سادهترین آنها به سوی پیچیدهترینشان، از بیحرکتتربنشان، سختترین، و سردترین صور به سوی پرحرارتترین، یاغیترین و با خود متناقضترین آنها، و دوباره بازگشت به خانه، به سادگی، از میان وفور، بازگشت به لذت هماهنگی از میان بازی تضادها، و هنوز هم تصدیقکنندهی خود در این همشکلی روزها و سالهایش. تقدیسکنندهی خود همچون چیزی که باید جاودانه رجعت کند، همچون صیروتی که سیری، بیزاری، و خستگی نمیشناسد: این است جهان دیونیزی من، که جاودانه خود – آفرین و جاودانه خود – برانداز است، این جهان راز آلود لذات شهوانی مضاعف، “فراسوی نیک و بد” من، بی غایت، مگر آن که لذت دور خود غایت باشد؛ بی خواست؛ مگر آن که حلقه از بازگشت به خود خواستی نیک کند …. آیا نامی برای اینجهان میخواهید ؟… این جهان، جهان خواست قدرت است – و نه چیزی بیش! و خود شما نیز این خواست قدرتاید و نه چیزی بیش! ” (از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، لارنس کهون | فصل هشتم | دربارهی تاریخ طبیعی اخلاق، تبار شناسی اخلاق، خواست قدرت، ترجمه آخر از لیلا کوچک منش، ص ۱۳۰و ۱۳۱| نشر نی، چاپ دوم ۱۳۸۱)
علی محمد اسکندری جو در کتاب خود “نیچهی زرتشت” توضیح خوبی در این باره دارد، او می نویسد: “شناخت و درکِ صحیحِ مقولهی «خواست و اراده» در نظام فلسفی شوپنهاور به فهمِ «ارادهی معطوف به قدرتِ» نیچه یاری میرساند؛ به عبارت دیگر، درک مفهوم «اراده» نزد نیچه، پیش از شناختِ نظریهی شوپنهاور دشوار خواهد بود. شوپنهاور هستی را «اثیری» تصور میکند که انسان در حیاتِ زمینیِ خویش نسبت به این جهان، تصوری دارد، یعنی از پیش آن را درک کرده است. ارادهی آدمی در رویارویی با طبیعت از راه عقل در درون وی بازتاب مییابد. این اراده خود را در تکثر اشیاء و انسانهای گوناگون بازشناسی و یادآوری میکند. این «خواستْ» در زنجیر مکان و زمان و علیّت در حبس است. تصویر این جهان که در آیینهی علوم طبیعی و فکر انسان منعکس شده، بسیار تار و مبهم و در آیینهی شکسته تصاویر بیشماری از جهان یافت میشود. هیچ تصویری کامل و واضح نیست. این شکلها که توسط انواع علوم در آیینهی فکر انسان انعکاس یافته، به نظر شوپنهاور حجابی است که دیدِ انسانِ میرا را کدر و تار میکند. اما ایدهی «اراده» در اندیشهی نیچه، آن بستری نیست که زایندهی نارضایتی است، بلکه آن ارادهای است که میبایستی به شدت متحول گردد. زیرا قدرت در نگاه او دارای فرّ و شکوه است. ” ( فصل نخست | بخش پنجم ، بازتاب هنر و اخلاق در اندیشه ی شوپنهاور و نیچه) و ایننکتهایست که اولین بار شوپنهاور از آن سخن میگوید. او شناخت ما را از خود و جهان محبوس در زنجیر مکان و زمان و علیت میداند. و البته تفاوتی که ما در این شناخت درک میکنیم تفاوت زمانها و مکانهایی که هستیم و همچنین علتهایی که از آن آگاهی نداریم میداند.او مینویسد: “قانون علیت هیچ استثنائی نمیشناسد، بلکه همهچیز، از حرکتِ یک غُبار در پرتو آفتاب گرفته تا فعلِ عمدیِ آدمی، با همان میزان دقت از آن تبعیت میکنند. از این رو، در کل جریان عالم، یک غبار هرگز نمیتوانسته در مسیری غیر از آنچه پیموده حرکت کند، و انسان نیز هرگز قادر نیست به طریقی متفاوت از آنچه عمل کرده عمل کند. هیچ حقیقتی مُسلمتر از این نیست که هر آنچه رخ میدهد، چه کوچک و چه بزرگ، با ضرورتِ تام رخ میدهد.( جهان همچون اراده و تصور | ملاحظاتِ متعالی در باب اراده به عنوان شیءفینفسه | ترجمه رضا ولی یاری، ص۷۸۹) او به تاسی از کانت زمان و مکان را در همه شئونات شناخت ما دخیل میداند و جهان طبیعت، جهان مکان و زمان را که ما میشناسیم تنها یک “خیال” و یک “رویا”میداند. (در بررسی سه گانه ماتریکس و فلسفه هیوم به این موضوع بیشتر میپردازم)
به بهانه ۲۱ سپتامبر یا ۳۰ شهریور ماه که سالروز مرگ شوپنهاور است توصیه می کنم سریال آلمانی دارک را که در فصل ارایه شده حتما ببینید. سریالی که بر پایه فیزیک کوانتوم و نظرات هستی شناسی شوپنهاور و نیچه ساخته شده و ارجاعات فلسفی دقیقی دارد. مسئله سفر در زمان را در بهترین ارجاع علمی قبلا در فیلم Interstellar کریستوفر نولان دیده اید. دختر کوچولو (مورف) مختصات ناسا را به صورت کد مورس می بیند و یادداشت میکند و آنرا به پدرش (کوپر) میدهد. ولی چه کسی این مختصات را به مورف میدهد؟ آینده کوپر یا کوپر پیرتر. کوپر از طریق کرم چالهای به آینده سفر و کد را کشف میکند. مسئله اساسی هم همین است، من نمیخواهم وارد بحث فیزیک کوآنتوم در این فیلم و سریال دارک شوم چون اساسا تخصص من نیست، ولی وقتی موضوع تاثیر آینده بر زمان حال و گذشته است این دو اثر قابل اعتنا و ارجاع هستند. و این همان چیزی است که بالاتر اشاره کردم اساسا این آینده است که حال و گذشته ما را می سازد. اتفاقا سورنکیرکگور (پدر اگزیستانسیالیسم) در یادداشت های روزانه خود اشارهای این چنینی دارد : “زندگی را می توان با نگاه به گذشته فهمید اما باید آن را با نگاه به آینده زیست.” (مقاله سورنکیرکگور و رسالت ناخوشنودی | آدام کیرش | ترجمه هامون نیشابوری | مجله نیویورکر ۱۱ می ۲۰۲۰)
در سریال دارک همه چیز بر اساس اصالت آینده و طرحی که در آن است بنا شده است. یوناس برای اولین بار از طریق غار به سال ۱۹۸۶ باز میگردد و میخواهد میکل را به زمان خود بازگرداند ولی یوناس پیرتر به او هشدار داده که این کار را نکند چون در این صورت دیگر یوناسی در آینده متولد نمیشود. اینجا یک رابطه علت و معلولی آشکار وجود دارد .چون میکل همان میشائیل میشود که پدر یوناس خواهد بود. شما در فصل دوم سریال میبینید که آدم (نسخه پیرتر یوناس) او را به سال ۲۰۲۰ میفرستد تا پدرش را ملاقات کند و میکل را از خودکشی منصرف کند. تا سیر وقایع بعدی انجام نشود. ولی با کمال تعجب یوناس متوجه میشود که خودش موجب این وقایع است. زیرا او بوده که در سال ۲۰۲۰ وقتی با مارتا ومگنس در جنگل بودند و آنها بدلیل ترس پا به فرار می گذارند میکل را به داخل غار برده تا او به گذشته سفر کند. و البته دلیل خودکشی میشائیل (پدرش) هم خود یوناس است. زیرا اوست که به میشائیل فکر خودکشی را میدهد در حالی که او اصلا در این باره نقشهای نداشته است و حتی نامهای به او میدهد. و اینجاست که آینده بر حال و گذشته اثر میکند(یوناسی که از آینده آمده است) آینده بی رحم و کور است، رابطهاش کاملا علت و معلولی است. همانطور کلودیا تیدمن به یوناس میگوید که برای تغییر وقایع قربانی لازم است و این قربانی میکل یا میشائیل است. یوناس در سال ۱۹۸۶ (فصل اول سریال قسمت ۷) برای نجات میکل اقدام میکند او به زعم خودش میخواهد از وقایع بد بعدی جلوگیری کند ولی یوناس پیرتر (آدم) توسط نواح و هلگا او را میرباید. (در فصل دوم این علت و معلول شفاف میشود) و اینجاست که طنین شوپنهاوری داستان اوج میگیرد که ما ارادهای برای تغییر آنچه که روی میدهد نداریم.در حقیقت ما قبلا و در آینده تصمیمات خود را گرفتهایم و حالا در حال تجربه کردن آن هستیم. البته که بحثهای علمی پیرامون نظریات شوپنهاور و نیچه و البته این سریال عجیب و زیبا بسیار است ولی از عهده این نوشتار محقر و حوصله خوانندگان خارج است. تا در فرصتی دیگر تا تقدیر چه باشد.
انتهای پیام