عرفان مولوی و حوزه عمومی
محمد زارع شیرین کندی در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «عرفان مولوی و حوزه عمومی» نوشت:
عرفان و گرایشهای صوفیانه و کارهای رازآلود و ذوق و شهود معانی و حقایق فرابشری صرفا در حوزه خصوصی حیات آدمیان میتوانند معنادار و سودمند باشند. در حوزه عمومی، اعمال و امور جمعی انسانها از طریق عقل مشترک و عرفی و به تعبیری دیگر “عقل ارتباطی و مفاهمهای” و به واسطه قوانین و اصول مدنی که برای همه افراد قابل فهم است، انجام میپذیرد. برخی فیلسوفان معاصر که خود را مدافع نهادها و ارزشهای مدرن میدانند بر آنند که در حوزه عمومی صرفا همبستگی و اجماع و توافق جمعی حائز اهمیت نخست است، یعنی آنچه بیشتر افراد یک جامعه میخواهند و میطلبند و از طریق کوشش و گفتوگو و استدلال و اقناع به آن میرسند همان حقیقت است، و حقیقت چیزی فراتر و بنیادیتر از مساهمت مردم یک جامعه برای برقراری مساوات و قانون عام و یک زندگی همگانی راحت و آرام نیست. در زمره این فیلسوفان، آرنت و هابرماس و رورتی از بقیه مشهورترند. آنان معتقدند که در ساحت عمومی باید آزادیها و شیوهها و راهکارهایی دموکراتیک آن قدر فراوان و قوی باشد تا شهروندان به منظور نیل به تفاهم و صدق و حقیقت با همدیگر مباحثه و مناظره مستدل و آزاد داشته باشند. در غیر این صورت، هر کس ادعا کند که از راه عشق و احساس و عاطفه به حقیقت دست یافته، مدعایش برای دیگران نامفهوم خواهد بود و او فقط در قلمرو خصوصی خودش میتواند با کشف و دریافتاش زندگی کند. زیرا حقیقتی که او با عشق و نیایش و شهود به آن رسیده، به هیچ شیوه استدلال عقلی و حجت منطقی قابل پذیرش و اقناع و انتقال نیست بر این اساس، سخنان عارفی مانند مولوی برای حیطه خصوصی اشخاص میتواند خوب و کارآمد و مفید باشد. زیرا فرایند نیل مولوی به حقیقت بسیار مرموز و پنهان و امری کاملا شخصی است و دستیابی دیگران به آن از راه تبیین و توجیه عقلانی بسی دشوار. مولوی عشق را ازدست شمس تبریزی میگیرد و پس از آن تمام هستیاش زیر و زبر میشود. با این مواجههی استثنایی، چنان تحولی در وجود مولوی ایجاد میگردد که او از آن به “قیامت” تعبیر میکند.
تولد دوباره مولوی در حالی آغاز میشود که او با شمس به حقیقت ناب دست مییابد. با دریافت این حقیقت، همه اشیا و موجودات عالم و کل هستی معنای دیگری برای او پیدا میکنند. شمس حقیقت را دو دستی تقدیم مولوی میکند و از آن پس مولوی کمترین خواست و نیاز درونی به جستجوی حقیقت ندارد و برای این شادی و خوشی کاری جز سرودن غزل مستانه و رقص و سماع و دست افشانی و پایکوبی ندارد. دواثر سترگ و اعجابآور و تا حدودی فراعقلانی مولوی پس از آشنایی با شمس سروده شدهاند. در این دو اثر نه علومی مانند کلام و فقه و نحو و تفسیر به رسمیت شناخته میشوند و نه عقل و منطق و فلسفه و هندسه و طب و نجوم کمترین اهمیت و اعتباری دارند. هر گونه علم و دانشی نکوهش میشود و “بنای آخور” قلمداد میگردد. بنابه تفسیر مفسر معاصر عرفان مولوی ، مولوی دانشمندان همه رشتهها را صرفا کاسبان علم و دکاندران و سوداگران دانش به شمار میآورد. بنا به گفته این مفسر، مولوی رقابتها و حسادتهای فقیهان و مباحثات و مناظرات و مجادلات متکلمان و باریکاندیشیها وتاملات ژرف فیلسوفان را صرفا لهو و لعب و تضییع عمر محسوب میکند. زیرا تنها الگو و آموزگار او در زندگیاش پیامبری همچون ابراهیم و اسماعیل بود: فراتر از عقل و اخلاق راه پیمودن، قمار کردن و قربانی کردن خویشتن. این همه به این سبب است که مولوی حقیقت را تصاحب و تسخیر کرده و مالک بلامنازع آن شده است. شمس دریک دیدار به او داد آنچه را که سالها میجست. اما پرسش این است که انسانهای دیگر چه کنند که همچون شمسی را به نحو تصادفی درعمرشان نمیبینند؟ انسانهای دیگر چه کنند که حقیقت در یک لحظه به دستشان نمیآید؟ تمام علم و فلسفه و فرهنگ و هنر در تاریخ بشر به این دلیل پدید آمده و افزونتر و گستردهتر شده که بشر در پی حقیقت میگشته و هرگز مدعی کشف و یافت آن نبوده است و گرنه این سیر و حرکت تکاملی دانشطلبی تاکنون ادامه نمییافت .
غالب آدمیان تا آخر میجویند و تنها نوادری مانند مولوی در یک نگاه مییابند. بیشتر انسانها نه ورودی به عالم عارف دارند و نه احوال و مواجید و سخنان او را میفهمند. اما مسئله اساسی این است که مفسر معاصر عرفان مولوی در این دوره جدید این عرفان را به مدرسه و مکتبی در حوزه عمومی بدل کرده و به نحوی از آن سخن میگوید که گویی کلام عارفانه مولوی هم نظریه یا تزی در کنار تزهای دیگر درحوزه عمومی است. وقتی مفسر معاصر عرفان مولوی به صراحت میگوید که مهمترین درس شمس به مولوی آن بود که کتاب نخوان، ذهنات را از افکار و اندیشهها تلنبار نکن، خودت را خالی کن و سبکبال باش! آیا این سخنان، به گونه احتمالا ناخواسته، به تعطیلی علم آموزی و عقلانیت و فلسفه ورزی و اندیشیدن حکم نمی کنند؟ وقتی او میگوید که مسائل فلسفی و گرههای علمی را رها کن زیرا تا قیامت حل و گشوده نخواهند شد، آیا، به گونه احتمالا ناخواسته، به تعطیلی هر گونه جستجو و حرکت و کوشش و جهد و سعی در راه دانش و تفکر حکم نمیکند؟ اگر همگان آموختن و جستن و فعالیت و مجاهدت در راه علم و فلسفه را رها کنند و صرفا خود را خالی کنند، در حوزه عمومی زندگی چه اتفاقی میافتد؟ آیا همه ارکان و مبانی نظام اجتماعی فرو نخواهد پاشید؟ آیا عرفان مولوی با حیات اجتماعی و قواعد و اصول آن سخت در تعارض نیست؟ فیلسوف سپهر عمومی ارسطو است که میگوید معنای موجود چیست؟ را آدمیان از دیرباز جسته اند، اکنون نیز میجوییم و بعدها هم خواهند جست. فیلسوف حوزه عمومی لسینگ آلمانی است که میگوید اگر خداوند حقیقت را در یک دستم بگذارد و جستجوی حقیقت را دردست دیگرم، من قطعا جستجوی حقیقت را بر می گزینم. در حوزه عمومی همه امور معیشتی و مدنی انسانها به نحو بین الاذهانی و ازطریق گفتوگو و مکالمه حل و فصل می گردد نه به نحو متکلم وحده بودن (مونولوگ). در حوزه عمومی، زبان و ارتباط بین الاذهانی و دیالوگ به حقیقت مورد اجماع همگانی رهنمون میگردند اما عرفان و تجربه عرفانی به این دیالکتیک و دیالوگ تن نمیدهد زیرا از دسترس عوام و خواص خارج و مقولهای کاملا سری و رمزآلود است.
انتهای پیام