داستانِ حِتّه
نویسنده: محمد کیانوش راد
آخرین نغمه
——————
ژاندارم را کشت. شیخ هم کشته شد، خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد. حالا وقتِ کشته شدن حِتّه فرا رسیده است.
زور را نمیپذیرد نه بخاطر آنکه خودخواه و زورگو و شرور است. زور را نمیپذیرد چون خود، به دیگران زور نمیگوید. آنکه در برابر زیردستان ظالم و زورگوست در برابر فرادستان مطیع و منقاد است.
اِزریزر روی شنها نشسته است. اسلحهاش روی پایش است و با آن ور میرود. کلتِ رولور ِ شش لول. گردونه فشنگها را گرداند و با دست ِ چپ به داخل رول میاندازد. اسلحه بی فشنگ است، ولی گویی حس قدرتی به او دست میدهد.
زیر سایه درختی کوچکی نشستهاند. دو بلبل خوزی میخوانند. حته رو به برادرش اِزریزر که از حته چند سالی بزرگتر است (گنجشکِ کوچک) گفت:
– اِزریزر، چی میگویند؟
– چه میدونم
ازریزر و بقیه میخندند.
سید عَبد گفت:
– حته مگر هر کس هر چی اسمش بود باید همان طوری باشد که تسمش هست؟
حته رو به سید گفت:
– تو هم سیدی، اما سیدی رو بلد نیستی؟ همش فکر زن و شکمت هستی؟
سید عَبِد یکباره ساکت شد و رو به حته گفت:
– حته اسم هر کسی بالاخره یه چیزیه. حالا اِزریزر که نباید حرف زدن بلبلها و گنجشکها رو هم بلد باشه. منم سید نیستم، اما همه به من سید میگویند.
حته با خنده گفت:
– خوبه که خودت هم خودت رو قبول نداری و حقه بازیهات رو قبول داری.
حته ادامه داد:
– اما با این ناله و فغان که میکنند، میفهمم چه میگویند. از راه و رسم جدایی و مرگ مینالند. شاید برای من میخواند.
رو به سید کرد و گفت:
– سید تو این چیزا را میفهمی؟ نه نمیفهمی.
حته شعری را که در زندان اهواز از جمال شنیده و حفظ کرده است را زیر لب با خود زمزمه میکند
دَعِ الرسم الذی دَثَرا
یقاسی الرَیح والمطرا
وکُن رجلاً اَضاع العُم
رفی اللذات و الخطرا
رسمی که در گذر زمان نابود شده و باد و باران به فنا داده است رها کن. و از آنان باش که زندگی را در لذتها و خطرات میگذرند.
زندان زند
——————
ظلم و ستم ِ مستوفی، کشاورزانِ روستای دَبات را خشمگین کرده است. کلِ محصول را از کشاورزان گرفته است. چند ماه گذشته و هنوز حتی بخشی از سهم کشاورزان پرداخت نشده است. فقر و فلاکت بیداد میکند. پاسگاه و دولتیها پشتِ ملّاکین اند. مستوفی که میآید یک نفر مسلح بنام ضابط همراهش هست. گاهی هم سربازی از ژاندارمری او را همراهی میکند. وقتی هم مهمان شیخ هستند و سوروساتی است رئیس پاسگاه هم میآید. آن روز مستوفی تنها با ضابط میآید. مردم شروع به گلایه و اعتراض میکنند.
حَنّوش برادر بزرگ حته سردسته معترضان است. اعتراض بالا میگیرد و در برابر تهدید مستوفی، روستائیان به مالک حمله میکنند. حته جوان و پر جنب و جوش است. به مستوفی حمله و اورا می زند و ساعت مچی مستوفی را میگیرد. حته و ازریزر میخواهند اسلحه ضابط را بگیرند که با شلیک هوایی ضابط دور میشوند. چند روز بعد ژاندارمها با حکم جلب پسران جعلوش، حته، حنوش و اِزریز میآیند. با عبدالله و هُویِلش که در درگیری نبودند کاری ندارند. دنبال حته هستند، حته را نمییابند وحنوش و اِزریزر را با خود میبرند.
جعلوش گفت: چه بلایی سر بچههام میخواهند بیارن؟
سید فهد گفت: والله ظلم میکنند. همه چیزمان دست اینها افتاده است. قاجار و پهلوی، اینها را بر ما حاکم کردند و
نظام مافیها بخشی از برترین زمینهای شوش را تصاحب کرد.
جابر گوشهای نشسته، پیر جهاندیده و معتمدِ طایفه است، ریش سفیدش بر دشداشهی شیری رنگ، با خطوط قهوهای روشن افتاده است. زیبایی خاصی به اوداده و چهرهاش را نورانیتر کرده است. سیگار میکشد و با حسرت گفت:
– شما نمیدانید چه بر سر ما آوردهاند.
نظام مافی اصلاً قزوینی است. خوزستان چکار می کنه؟ از طرف شاه و حکومت، نماینده خرم آباد، بعدش یکی از شهرهای خراسان، بعدش نماینده بوشهرش کردند. خوزستان را اصلاً به چشم ندیده سناتور خوزستان اش کردند. اصلاً اینا زمینشون کجا بود؟ همیشه با ظلم و ستم از ما مالیات میگیرند و با هدیه و رشوه و پول دادن به مقامات بالاتر پُست میگرفتند. الان هم همینطوره. نگاه کنید همه ادارات هم که دست عجمهاست.
مستوفی زمیندار روستای دَبّات بود. ظلم و تبختر او مردم را عاصی کرده است.
حته فردای آن روز گفت:
—، گاومیشها که برای چرا بیرون آمدهاند همه را به زمینهای کنجد میبریم. همه را خراب میکنیم، تا بفهمند دباتی ها چه میکنند؟
زندگی سخت و طاقت فرسا و فقر و ناداری در دبات، زندگی را بر جَعْلوش روز به روز سختتر میکند.
حته گفت:
– گوسفندهای شیخِ روستای کوت را میبریم.
با افراد شیخ درگیرو یکی از افراد شیخ کشته میشود. حالا علاوه بر سرقت، قتل هم اضافه شده است. شیخ شکایت به پاسگاه میبرد.
جعلوش به سراغ شیخ چنانه رفت.
– بیا و وساطت کن. حرف تو را قبول میکنند، فصل میدهیم و رضایت بگیر. بیا رضایت بگیر. لااقل حته را زندان نبرند.
جعلوش قبل از رفتن پیش شیخ، به مزار دانیال رفت. هروقت به شوشِ دانیال میآید اول به زیارت دانیال نبی میرود و در برگشت به دبات باز هم به زیارت میرود.
جعلوش به شیخ گفت:
– دو برادر حته زندان هستند. با مستوفی هم درگیر هستیم. والله حته آدم بدی نیست، جوان و جاهل است. سنی ندارد. پشیمان است. من ضامن میشوم. بیا و کمک کن و برای حته عفو بگیر.
شیخ گفت:
– باید اول به روستای عمله سیف برویم و از سیف الله خان هم کمک و سفارشی بگیریم.
فرمانده پایگاه به نرمی پاسخ میدهد و قول مساعد میدهد اما میگوید:
– حته را بیاورید، تا شیخ کوت بیاید.
حته را تحویل پاسگاه ژاندارمری میدهند، اما خبری از آزاد شدن حته نیست.
– چه شد شیخ؟ چرا حته رو آزاد نمیکنند. حته که گفته دیگه کار خلافی نمی کنه.
– نمیدونم. قول اینها، قول نیست. کمی صبر کن ببینم
غروب شد. شیخ و جعلوش جلوی پاسگاه ایستادهاند. شیخ با ناامیدی به فرمانده پاسگاه گفت:
– من به جعلوش پدر حته قول دادهام. شما که گفتید حته را بیار تا تعهد بدهد و آزادش کنید. پس چی شد؟ من هم قول دادم که امان بگیرم و او را برگردونم.
رئیس پاسگاه گفت:
– نه اینها باید ادب شوند. حته شرور و یاغی است. شیخ هم رضایت دهد ما قبول نمیکنیم.
دستور آمده تا حته رو به دادگاه نظامی اهواز بفرستیم.
– اما حته شرور و یاغی نیست. مساله قتل رو هم خودمون با رضایت و رسم خودمون فصل میکنیم، دیگه چه مشکلی هست؟
– من نمیدانم. دستور آمده تا حته را آزاد نکنیم. دستور را باید اجرا کنم.
حته را تحت الحفظ به هنگ ژاندارمری دزفول میبرند. و از آنجا او را به اهواز میبرند. دادگاه نظامی در محل ِ پادگان لشکر ۹۲ زرهی است. تا تعیین وقتِ دادگاه بعدی او را به زندان خیابان زند پیش برادرانش میبرند.
حَنوش به حته گفت:
– چرا کاری کردی که تو را هم بیاورند زندان؟ چرا باز دزدی کردی؟ باید پیش پدرمون میماندی
حته گفت:
– هنوز دادگاه دارم. در دادگاه بعدی یا جنازهام را میبینید، یا میفهمی که برادرت چکار کرده است. تا مستوفی و مجدی بالای سر ما زور می گویند و شما زندان هستید نمیگذارم آب خوش از گلویشان پایین برود جد و آباء ما روی زمینها کار کردند. اینها از کجا آمدهاند که ما برای آنها کار کنیم.
جمال گفت:
– درسته اما، همیشه همین بوده است.
فرقی نکرده. مگر قبلاً راحت بودیم. قبلاً هم شیخ مزعل و شیخ خزعل از ما سالانه مالیات میگرفتند. همه چیزمون دست آنها بود. مگر زمینهای همین جا، پشت ِ همین زندان نزدیکِ شکاره (معروف به زمینها و باغ دولتی) را شیخ خزعل به حاج تقی دولتی نداد؟
بعدش هم رضاخان همان را امضا کرد و امثالِ نظام السلطنه و مستوفی و مجدیها و … را برما حاکم کردند. عرب و عجم نداره. زور زوره. دلت رو به این حرفها خوش نکن. بدبختی و جان کندن مال ماست و برداشت محصول و شیرینی و خوشی مالِ اوناست. باید جنگید و حق مردم رو گرفت.
حته منتظر جلسه بعدی دادگاه است.
وقت اعزام به دادگاه است. حته فکرِ فرار است. سربازی جلوو سربازی پشت سر با دستبند او را زندان بیرون میبرند. حته سرباز را هل میدهد و فرار میکند. مامورها سر و صدا میکنند و کمک میخواهند، اما حته ناپدید میشود.
زندان و فرار
——————-
پایش گرم شده است. گرمی خون را حس میکند. زیر کشاله رانش زخم برداشته است. موقع رفتن داخل اگو میله آهنی پایش را زخم کرد. داخل اگو چمباته نشسته تا هوا تاریک شود. بوی تند ِگنداب ِ شیرابهها حالش را بهم زد. هرچه بوی گند است اینجاست. هرچه آشغال است اینجاست. شیشه هم پایش را بریده، موشها از پیشش ورجه وورجه میکنند. سوسک بزرگی روی دستش و موشها زیر پایش رژه میروند.. تمام فاضلاب غربِ شهر اهواز از اینجا به کارون میریزد. حالا وقتشه. هوا کمی تاریک شده است. حته با احتیاط بیرون آمد. کثافت بر لباسش نشسته است و بوی تند کثافات آزارش میدهد. تنها راه خود را به کارون میاندازد. همیشه در کرخه شنا کرده، کارون در اینجا آرام و خسته و سلانه سلانه میرود.
دوبار، سه بار زیر آب میرود، نفسش را حبس میکند. زیرآب خود را بالا پایین و چپ و راست میکند. شاید از فاضلاب پاک شود. با دستبند نمیتواند تمیز کند. فایدهای ندارد، بوی فاضلاب نمیرود، حس میکند همراهش هست.
الان که زخمی شده هنوز هم بعد از چند سال بو را حس میکند. هرچه عطر از العمارهی عراق و آبادان خریده به سر و صورت اش زده اما باز هم بو را میفهمد.
آهسته خود را به خانههای پلیتی یا کپرآباد که درست کنار ِ کنار زندان خیابان ِزند اهواز بود رساند. بیشتر ساکنان از طایفه نواصر هستند.
خانههای حلبی و کپری آخر شهر بود. محله را آخرآسفالت گفتند. آخر شهر، مثل آخر دنیا. خانهها از گلی و با پِلیت و حلبی است. سقف از حصیر و نیهای کنار کارون. کمی بعد از خانههای کپری، باغ حاج تقیِ دولتی و باغ شکاره است. باغ حاج تقی به منطقه وسیعی از زمینهایی میگفتند که شیخ خزعل به حاج تقی داده بود، از منطقه آخر آسفالت تا باغ شکاره. با خلع شیخ خزعل و با آمدن رضا شاه به اهواز، حاج تقی دولتی امضای رضاشاه را بر سندهایی که شیخ خزعل به او داده بود می ستاند.
حته درِ یکی از خانههای کپری را زد.
– کیه؟
– منم. در رو باز کن.
دستش را جوری میگیرد که صاحب خانه دستبند را نبیند، اما میبیند.
– خویه کی هستی؟ چه میخای؟
– کمک. کمک میخام
– زندانی هستی؟ نکنه همون که ظهر فرار کرد؟
– عا خودمم
– مامورها تمام شهر رو گذشتن، کجا بودی؟
– توی ایگوی شهر قایم شدم، حالا فقط دستم رو باز کن. نترس زود میرم
جلیل دنبال اره فلزبُر میرود. در اینوقتِ شب اره از کجا گیر بیاورد؟ تیغهای فلزی پیدا کرد و بعد از چهار پنج ساعت دستبند رو شکستند.
– کجا میخای بری؟ داره صبح میشه
– میرم دهاتمون. دبّات
– کجاست؟
– شوش دانیال. فقط منو ببر اون ور آب. لشکرآباد پیش نعیم.
در تاریکی هوا راه می افتند.
– از کجا میرویم.
– نگران نباش. نترس.
– من و ترس. ترس شاید از من بترسه.
– از باغ حاج تقی به سمت گاومیش آباد و از اونجا با بلم به اون ور آب، به روستای چُنیبه میرویم. از آنجا هم یکی از فامیلها را پیدا میکنم که تو را با موتور، به لشکرآباد ببرد.
خانه نعیم رو پیدا کرد.
نعیم از فامیلهای حته است. لشکرآباد عرب نشین است، تعداد کمی هم عجمها هست که دکان دارند. عربهای اینمحله اهواز، بیشتر از مهاجرینِ سوسنگرد و از طایفه کعبیها و طرفیها هستند
حته چندبار در زد.
– کیه؟
– حته، حته ابن جعلوش
– چی شده؟ حته اینجا چه میکنی؟ در شهر همه جا اسم تو است. مامورا همه جا دنبالت هستند. از حنوش و زریزر چه خبر؟
– هردو در زندان هستند. من فرار کردم.
– فرار رو میدونم. همه میدونند. دو سرباز رو هم الان زندانند.
– حالا هرجوری شده منو برسون شوش.
– برای تو هر کاری میکنم.
. هر کاری . شرافتِ مرد به حمایت از برادر خود است
—ممنون برادر
– راستی شوش که رسیدیم سری هم به کافه علی قمی بزنیم؟
– نه من اهل ِ رفتن به کافه علی قمی نیستم. تا حالا هیچ وقت نرفتم. الان هم باید زودتر برمدبّات.
– پس من میرم اگر باز بود لبیتر میکنم و زود برگردم اهواز.
برای فردِ وابسته به طایفه هر کاری که بتوان بایدانجام
داد. شرافتِ مرد به حمایت از قوم و نسبِ خویش است
در وقت نزاع احساسِ همبستگی و همدردی فوران میکند. همه چیز از جان و مال، فدایِ قوم و عشیره میشود. سنتی که اوج همیاری و فداکاری است، گاه باطعمِ تلخ ِتعصبی کور و خشن همه چیز را نابود میکند.
حته پیاده شد و به سرعت دور شد. در اینوقتِ شب هیچ وسیلهای نیست. تا روستای دبات شاید پنج شش ساعت باید پیاده میرفت. راهش را دورتر کرد. از پشت پاسگاه میرود. با چفیه خود را پوشانده، در شب کسی اورا نمیبیند.
شب و سکوت بر شهر حاکم است. تنها صدای سگها و زوزه شغالها گرسنه میآید. در دور دست، شبحِ هیکلِ کاخهای آکروپل و آپادانا، کاخ ِشاهِ شاهان، شاهِ هخامنشی خودنمایی میکند. خسته و خاموش، خبری از هیاهوهای کاخهای شاهانه نیست.
حته چنان تند تند راه میرود که گویی میدود. میخواهد زودتر از شهر بیرون رود. به مقبره دانیال نبی رسید. درها بستهاند. اینجا هم از هیاهو خالی است. پشتِ درهای بسته توقفی کرد. نذری در دل و سلامی بر زبان راند. از کنار مقبره دانیال و از پل کوچک ِ رودخانه شاوو نفس زنان گذشت و در تاریکی مطلق بیابان ناپدید شد. پایش زخم است و خون آلود، اما به سرعتِ برق و باد و دوان دوان خود را به دبات رساند.
اولین عشق
—————-
به دُبّات رسید، خانه نرفت. با شنا کردن از کرخهی پر خروش و خطر گذشت. شنا کردن در شب، آنهم از رودخانه خروشان کرخه جرات زیادی میخواست، اما برای حته عادی بود. دو روز در جنگل و در میان ِانبوه درختهای گز ماند تا مطمئن شود از مامورها خبری نیست. گرسنه است، قرقی و درّراج ها مینشینند و پرواز میکنند و حته راهی برای صید نمییابد. به کنار کرخه رفت به امیدِ صیدِ ماهی، آنهم بی نتیجه بود. زیر سایه درختِ کُناری نشست. ترجیح داد حداقل با خوردن ِ کمی کُنار و گاگِله و پنیرکِ گلِ خارهای وحشی کمی خود را سیر کند.
نزدیک غروب به دبات رفت. از میان نیزارها و درختهای بید و کهور ِکنار ِکرخه گذشت. هوا هنوز تاریک نیست. جست و خیز و صدای وزغهای سبز فضا را پر کرده است لگجیهای رسیده و سرخ و شیرین وسوسهاش کرد.
چند شفلح یا لگجیِ بزرگ از میان بوته لگجی چید و خورد.
به کنار خانه رفت. با احتیاط درون خانه را بررسی کرد. دختری در حال دوشیدن گاومیشها است. دختر با اینکه ریز اندام و کوچک است، اما با صلابت میان گاومیشهای قوی هیکل آرام نشسته است. لباس سبز و زیبای دختر جلوهای خاص و درخشنده به او داده است. در دبّات همه از یک طایفهاند، اما این دختر را نشناخت.. خیره به تماشای دختر نشسته، گویی همه چیز یادش رفته است. محو تماشای دختر شده است. خطر را فراموش کرده است.
عبسه با خوشرویی با دختر حرف می زند. عبسه چند قرص نانِ تازه و گرم از تنور برای دختر آورده است. غرق نگاه دختر شد، حالا شناخت. پس چرا فکر میکرد تا حالا را ندیده است؟
عبسه صدایی شنید با کنجکاوی همه جا را نگاه کرد. حته را دید.
– حته حته پسرم، نور چشمم، کی آمدی؟
با اشک در آغوشش گرفت و غرق بوسهاش کرد.
– حته حنوش و اِزریزر کجا هستند. برادرانت کو؟
– صبر کن تعریف میکنم. بیا این بلوده است. آمده تا کمکم کند.
جَبریّه از آنسو دوان دوان میآید. ستّار در آغوش مادر است و گریه میکند. به آغوش پدر میسپارد. آرام شد. با جبریه به اتاقِ کوچک ِگلیشان میروند. عبسه صبح زود شیر گاومیش و نان تازه میآورد.
جَعْلوش از فرار حته خبر دارد ولی به عبسه چیزی نگفته است. پس از سکوت طولانی گفت:
– حته بهتر است در روستا نمانی. در روستا باشی مامورها به سراغت میآیند.
عبسه گفت:
—چرا مگر آزاد نشده؟
– نه فرار کرده و دنبالش هستند.
– ای وای، واویلا حالا چه میشود
حته گفت:
– باشه اون ور کرخه و به جنگل میروم. اما همیشه نه.
– برو تا ببینیم دادگاه حنوش و اِزریزر چی می شه.
حنوش در دادگاه، به چهار سال و اِزریزر به دو سال محکوم و زندان میشوند. حته فراری است.
تعقیب و گریز
———————-
حته سراغ لوزه رفت. لوزه دوست حته و از روستای کوتِ کربعلی (ابراهیم آباد فعلی) است. حته بهلوزه گفت:
– لوزه نقشهای دارم. کمک میکنی
– چه کمکی؟
– چند تا اسلحه میخواهم. مامورها دنبالم هستند. اسلحه میخواهم. نقشهای دارم، باید کمک کنی
– من در خدمتم
نقشهای میکشند. قرار میگذارند، به سید عبد که دهنش لق است بگویند. لوزه به سید عَبد گفت:
– حته را دعوت کردهام تا اینجا (کوت عربعلی، ابراهیم آباد فعلی) بیاید.
خبر به فرمانده پاسگاه رسید. برای دستگیری چند مأمور به کمین نشستند. بیست نفر با حته همپیمان شدهاند. در سیاهی شب، ژاندارمها غافلگیر شدند. پنج مأمور تاب مقاومت ندارند. لوزه یکی را میکشد. بقیه تسلیم و اسلحهها را تحویل میدهند و فرار میکنند.
خبر به سرعت در منطقه پخش میشود. فردای آن روز ژاندارمها به دَبّات هجوم میبرند. خانه جعلوش را محاصره میکنند.
فرمانده پاسگاه میگوید:
– حته و اسلحهها را باید تحویل ما دهید.
جعلوش میگوید:
– نمیدانیم حته کجاست و اسلحهای هم نداریم.
– اگر اسلحهها را ندهید همه مردان روستا را دستگیر و به پاسگاه میبریم.
سید فهد میگوید:
– صبر کنید، ببینیم چه کنیم. همه جا را میگردیم.
سید فهد و جعلوش اسلحههایام یک را در گوشه خانه جعلوش و زیر انبوهی از کاه مییابند و تحویل میدهند.
سید فهد گفت:
– شاید آن سوی کرخه رفته است. شاید در جنگل یا در نیزارهای نزدیک مرز رفته است. شاید هم در نیزارهای تالاب آهودشت مخفی شده است. ما چه می دانیم کجاست.
فرمانده پاسگاه گفت:
– سید دُبه دار را بیاورید.
– من دُبّه دارهستم. مردم را با دّبه از کرخه رد میکنم. حته را هم میشناسم، دروغ نمیگویم، اما حته را من نبردهام.
ژاندارمها برگشتند. جرات نمیکنند کسی را بازداشت کنند. ولی حالا یک ژاندارم کشته شده است. این مساله ای حیثیتی برای ژاندارمهاست. هرجور شده باید حته را دستگیر کنند.
سروان کشاورز، رئیس گروه تعقیب یاغیها در شوش مستقر است. شیوخ را در پاسگاه جمع کرد و گفت:
– همه شما شیوخ باید امضا کنید که حته یاغی است و شما هم باید او را قانع کنید که تسلیم شود، یا خودتان دستگیر و تحویلش دهید وگرنه با دولت طرف هستید.
شیوخ از ترس و با ناراحتی طوماری را که کشاورز آماده کرده است امضا میکنند. تنها دو نفر مخالفت میکنند. سید تفاح و یکی دو نفر دیگر. سید تفاح گفت:
– حته از من و کوتِ من هیچ دزدی یا باجی نگرفته است. حته یاغی نیست، حنوش هم آدم درستی است.
سید فهد هم آنجا بود. کشاورز را گوشهای برد و گفت:
– دنبال حته نرو، میخواهی بچههایت تیم شوند؟
– حته را میگیرم. خواهی دید. همان کاری را که با حمدان کردم با حته هم میکنم. او را به ماشین بسته و در شهر میگردانم.
شیوخ رفتند. برای حته پیکی پیغام میبرد.
– شیوخ میگویند تسلیم شو.
– تسلیم نمیشوم.
– پس به عراق برو و آنجا بمان
– در نیزارها و جنگل وکوه میروم، اما به عراق نمیروم. اینجا میمانم.
به کوه بازان (جایی که الان محلِ کرخه است) رفت. جای خلوتی است اما ژاندارمها خبرمی شوند. با عدهای چریک (محلیهایی که مسلح میشوند و به خدمت ژاندارمها درآمدهاند) حمله کردند. درجه داری کشته میشود. حته بار دیگر از مخمصه میگریزد.
لوزه گفت:
– چارهای نیست، باید به عراق بروی، همه جا دنبال تو هستند. ممکن است فردا زن و بچه و پدرت را به گروگان بگیرند تا تسلیم شوی.
حته گفت:
– به عراق بروم چه کنم. جوانیِ من، پدر و مادرم، برادرانم، زمین و زندگی و خانهام اینجاست.
– حالا موضوع فرق کرده.
با اصرار لوزه قانع میشود. مجبور است باید عراق میرود. جبریه و ستار را به العماره برد، اما همچنان مخفیانه به دبات میآید.
فکر بلوده و خاطره دیدنش را در آن شب مرور میکند. این افکار تقصیر جمال است.
پیش از آن او هیچ تصویر و تصوری از عشق و دلدادگی نداشت. دلش برای کسی تنگ نمیشد. دلتنگی را برای مرد زشت میدانست و بیان آن را زشتتر. مردانگی با مزرعه و اسب و دامداری و با شجاعت و وفاداری به طایفه عجین بود. دزدی هم اگرچه از فقر و گرسنگی و نیازمندی بود، اما برای حته نشان کفایتِ در مرد بودن و شجاعت تلقی میشد. از زن داشتن، تنها همسری، بچه داری، پختن نان و دوشیدن شیر را میفهمید. دوست داشتنِ دیگران، برایش در وفای به عهد و حمایت ِ از طایفه معنا مییافت. حسی ِغریزی او را به سوی جبریه کشانده بود.
جمال یا درستتر، شعرِ ابونواس، در چند روز اندک زندان با او چه کرده است؟ در زندان اهواز با جمال آشنا شده بود. جمال دبیر ادبیات است. بدلیل فعالیت سیاسی و خواندن شعرهای سیاسی در دبیرستان شاپور اهواز به زندان افتاده است و در زندان هم برای زندانیان شعر میخواند. شعرهای عاشقانه ابونواس اهوازی به یاد حته میآید و حالا آتشش را برای دیدنِ بلوطه تندتر کرده است. سوزش شعرها ابونواس را بر قلبش حس میکند.
باید برود. دیگر نمیشود صبر کند. به دَبات آمد.
در اولین شب و به وقت تنهایی به مادرش گفت:
– از بلوده چه خبر؟
– خبری نیست. اهان راستی پسر عموی اش خواستگار اوست.
– قبول کردند؟
– حتماً قبول میکنند. دختر عمو مالِ پسر عمو است.
حته ساکت ماند.
و در حالیکه نیهایی که مادرش برای دور حصار آغل برههایی که تازه به دنیا آمده است را با چاقویی تیز میتراشد گفت:
– باید بروم. باز هم میآیم.
عبسه با حس زنانه و مادرانهاش فهمید که سؤالهای حته بی خود نیست. حتماً حالا که جبریه عراق است حته زن میخواهد. عبسه حرف را عوض کرد گفت:
– ما شاء الله صبریه خیلی زیبا و خوشگل شده است؟
میخواهی با مادرش حسنه در میان بگذارم؟ حتماً قبول میکنند.
– نه مادر لازم نیست. دیر شده است باید بروم لوزه منتظر است.
شیر ِ شجاعِ عرب
—————————
در این ایام روابط شاه با عراق دچار تنش شده است. مسائل مرزی بین ایران و عراق- خصوصاً مساله اروندرود- از جمله زمینه اختلافات تاریخی ایران و عراق است. ایران از کردها حمایت میکند و دولت بعث متقابلاً در تلاش برای استفاده از عربهای خوزستان برای فشار به ایران است. ایران به ملامصطفی بارزانی کمک میکند و عراق هم از هر نارضایتی در ایران به نفع خود سعی میکند استفاده کند. حته به عراق فرار کرده و بطور طبیعی و به تلافی حمایت ایران از کردها، حته مورد حمایت دولت عراق قرار میگیرد.
حته از فضای امن ِ حضور در عراق استفاده میکند، اما نشانی از انجامِ هیچ اقدامی تحت برنامههای عراق در ایران توسط او نیست. حته درکی غریزی از ظلم و ستم تملاکین ِ منطقهاش دارد و غرور و غیرت و شجاعتش او را به وادی درگیری و جنگ و گریز با ماموران دولتی میکشاند.
حته نه داعیه شورش علیه حکومت مرکزی را دارد و نه در خیال تجزیه خوزستان و نه ادعا یا قصدِ جنگِ مسلحانه علیه دولت دارد.
وقتی شیوخ پیغام میدهند که تسلیم شود و با دولت نجنگد میگوید:
– من چکارِ دولت و ژاندارمها دارم. ژاندارمها هم بدبختند مثل ما. توی این گرما یکی را از تبریز و یکی از مشهد آوردهاند. آنها مجبورم کردند به عراق برم.
من کاری به آنها ندارم. آنها دنبال من هستند. من آدم عراق نیستم. خرابکار و شورشی هم نیستم. دنبالِ حقم هستم.
اول فقط دنبال حق پدرم و خودم و برادرام بودم، اما حالا دنبال حقِ مردم دبات هم هستم. آزاری هم بهکسی ندارم. اولِ جوانی آره، از بی پولی دزدی هم میکردم، اما بعد از فرار از زندان به دانیال نبی رفتم و توبه کردم. دیگه هم دزدی نکردم.
سید تفاح وقتی حرفهای حته رو شنید گفت:
الحق حته حرف حق می زند، حرف حته حرف همه ماست. حته شیرِ شجاعِ عرب است
عشق بلوده
——————
شوش و دبات، برای حته امن نیست. ژاندارمری از طریق خبرچینهای محلیاش، شبانه روز دنبال حته است. حته دل در گروه بلوده داده است.
برخلاف گذشته، کهدلتنگی را برای مرد زشتمی دانست حالا برای بلوده دلتنگ شده است و از اینکه پیش مادرش عبسه، از بلوده بگوید شرم نمیکند. بی مقدمه گفت
– مادر، بلوده چه میکند؟ نمیخواهی او را به خانهما بیاوری؟
– یعنی چه؟
– خب بیاید با ما زندگی کند. در همون گوشه زیر آن نخل خانهای برایش میسازم.
– منظورت چیه؟
عبسه همان بار اولی که حته سراغ بلوده را گرفت همه چیز را فهمید. فهمیدکه چشم و دلش دنبال بلوده رفته است. عبسه گفت:
– اما بلوده پسر عمو دارد. در میان ما، دختر عمو حقِ پسر عمو است.
– حالا شاید پسر عمو او را نخواهد.
– نه. بلوده زیبا و خوش اخلاق و زرنگ است. مگر میشود کسی او را نخواهد.
– خب مادر برای همین می گویم او را به خانه ما بیار. برو و از تو خواستگاری کن. دختر عموی من نیست، اما هم طایفهای و فامیل که هستیم.
– باشه. ببینم چه میشود
بلوده داستانهای حته را شنیده است. همه شنیدهاند. بعضی که او را نمیشناسند حرفهایی میزنند، اما اهالی دَبّات که او را خوب میشناسند. از شجاعت و غیرت و حق طلبی او و کمکهایش به افراد ضعیف آگاهند.
بلوده هم حته را میخواهد. اگر بیان محبت و عشق برای مرد روستا سخت است، برای زنِ عرب، آنهم در روستایی دورافتادهای در دهه سی – چهل سختتر است.
خود را میانگاومیش ها پنهان میکند. گاومیش غریبهها را برنمی تابند. نزدیک شدن غریبهها گاهباحملهآنها همراه است. حته دستش را بر کمر گاومیشها گذاشته و همراه آنها خود را به نزدیکی خانه بلوده میرساند و از دور او را نگاه میکند. مثل بار اولی که بلوده را دیده بود.
به خانه رفت.
– مادر امشب خانه بلوده برو
– امشب؟ چه شده؟ چه خبره؟
– همین امشب یا اره یا نه.
– صبر کن. فردا میروم.
در طایفه و قوم دختر عمو برای پسر عمو است. اما حته، حامی طایفه است. شیخ نیست، اما چون شیخ و یا بیشتر از شیخ عزیز و بزرگش میدارند. در دَبّات، هر خانوادهای آرزوی وصلت و دادن دختری به او را دارد. پدر میگوید:
– حته تاج سر ماست. موافقم. برادر کوچکم با من. خودم برای پسر برادرم زنی زیبا و اهل خواهم گرفت.
به همین سادگی مشکلی به ظاهر لاینحل حل شد.
امان نامه نبوی
————————
از هر راهی میخواهند حته را قانع کنند که تسلیم شود.
جعلوش گفت:
– اینها (منظورش پاسگاه است) می گویند اگر حته قبول کند از طرف دولت به او اماننامه میدهند. طایفه هم پولِ خون سربازهای کشته شده را بدهد و حته به سر خانه و زمین و زندگیاش برگردد.
حته گفت:
– باور نکنید، اما
اگر من یک نفر را قبول داشته باشم او سید نبوی دزفول است. سید نبوی اگر امان نامه بدهد قبول میکنم و تسلیم پاسگاه میشوم.
ملاعزیز متولی دانیال نبی، وساطت میکند پیش سید نبوی میرود و از حته تعریف کرد و گفت
– سید حته را من میشناسم
– پس این حرفها در مورد حته چیست؟
– حته جوان و جسور و ماجراجوست. زیر بار حرف زور نمیرود. همین. حالا شاید دزدی هم کرده باشد. گاهی هم مثل عیّارهای قدیم است. جعلوش پدرش را مرتب میبینم. دانیال میآید. خودم با چشمان خودم دیدم
حته با اسب از جلوی پاسگاه ژاندارمری گذشت و به زیارت دانیال آمد. حتی شنیدم
شبی گلهای را ربودو بسوی عراق میبرد. در سپیده دم پارچه سبزی را بر گردن بعضی گوسفندها میبیند. و میگوید این گوسفندها حتماً مالِ سیدی است. رهایشان کنید. دوستانش اعتراض کردند و حته میگوید هرچ بخواهید من میدهم. اما مالِ سید را نمیبرم.
ملاعزیز هفته بعد سراغ فرزند بزرگ
سید نبوی رفت.
– چه شد سید. آقا چه گفت.
سیدمحمد فرزند نبوی گفت:
– به آقا موضوع را گفتم. گفت با فرماندن پاسگاه صحبت کن. ببین چه می گویند، منهم رئیس ژاندارمری را به مدرسه علمیه، که نزدیک همگِ ژاندارمری است دعوت کردم.
گفتم:
– اگر آیه الله نبوی به حته امان نامه بدهد، با او کاری ندارید؟
فرمانده هنگ ژاندارمری گفت:
– اگر امانهم بدهید ما او را دستگیر میکنیم. او یاغی و شورشی است و حکمش معلوم است.
نتیجه را به پدر گفتم:
– اینها میخواهند حته را بکشند.
آقا گفت:
– میخواهند خدعه کنند. پس من کاری ندارم. من ضامن نمیشوم. من عمله ژاندارم نمیشوم.
وقتی خبر به حته رسید گفت:
– حالا که اینطور شد مگر دستخطِ خودِ شاه مملکت را برایم بیاورند تا تسلیم شوم.
ژاندارمری و امان نامه شاه
—————————————
حته گفت از خودِ شاه دستخط و امان نامه بیاورید.
کشاورز پیغام داد. باشه از شاه امان نامه میآوریم.
حته میگوید پس امان را بفرستید.
کشاورز یکی از شیوخ نزدیک مرز را واسطهی نقشه خود میکند.
– اگر بتوانی حته را دعوت کنی و بیاید، قول میدهم سرحدی این قسمت مرز را بهتوبدهم.
شیخ شبانه حته را کنارِ مرز میبیند.
– حته اینها میخواهند تو را بکشند. من را هم مجبور کردهاند.
امان نامه شاه هم نقشه برای کشتن توست. بیا و اصلاً نیا. برو در همان عراق زندگی کن.
– اینجا خانه من است. یا میمیرم یا حقم را میگیرم.
– حته اگر تو کشته شوی، برادرهایت مرا میکشند و اگر سروان کشاورز کشته شود، دولت مرا میکشد. به خودت، زن و بچهات و به من رحم کن.
چند بار با حته قرار میگذارند، اما نمیآید. بارسوم حته قرار میگذارد که به منزل شیخ برود. کشاورز خوشحال و نقشه خود را موفق میبیند.
مضیف شیخ آماده شده است. مضیف از گِل که سقفش با حصیر پوشیده شده است و در بیرون هم سایه بانی حصیری سایهای انداخته است. وسط مضیف، ستونی گلی سقف را نگهداشته است. به علت گرمای شدید، بساط قهوه در بیرون برپا شده است. چریکهای مسلحِ همراه با سروان کشاورز، در اطرافِ مضیف کمین کردهاند.
کشاورز پس از اطمینان از طراحی نقشهاش و استقرار نیروهای مسلحِ همراه، با راننده و چهار محافظ آمد. مغرورانه سینهاش را سپر کرده است. اما اضطراب و نگرانی در چهرهاش موج می زند. سر و رویش خیس ِ عرق شده است. لباسش خیس و سفیدی عرق بر لباسش دیده میشود. مرتب آبِ دهانش را قورت میدهد. دهانش تلخ شده و بی فاصله از قمقمه نظامیاش آب مینوشد. فشار عصبی، عضلات صورتش را جمع کرده، اما سعی میکند خود را خنده رو نشان دهد. با خندیدن میخواهد اعصابش را کنترل کند.
حته با اسب اصیل عربیاش آمد. اسبی لاغر با پاهایی بلند و تیزرو و قوی. سیاهی اسب او را در شب پنهان میکند و سفیدی یالهایش چون بال پرندهاند. اسب با حته نفس می زند. هیجان درونی حته، عصبانیت و تندیاش را میفهمد و شتابش بیشتر میشود. در سرخوشی حته خرمان خرمان قدم برمی دارد. امشب با تیزبینی گردنش را به چپ و راست میچرخاند و آرام ندارد و شیهه میکشد.
قدی متوسط دارد، تکیده و لاغر اندام، اما فرز و تیز است. چهرهای استخوانی دارد. جذبه خاصی در چهرهاش نیست، حتی میتون گفت عبوس مینمایاند. چشمهای کوچک اش، زیر پلاکهای افتادهاش ریزتر نشان میدهد. در هرمِ هوای صحرا چشمانش، گویی خونگرفته است. بیشتر عصبانی مینماید. خندهای شیطنت آمیز و شرورانهدارد و گاهی با شرم همراه است. در نگاهو چهرهاش، به رغم بیم و هراسی که ژاندارمها و خوانین وابسته از او دارند، حجب و حیایی آمیخته است. صدایش به جثهاش نمیآید. آرام هم که سخن میگوید تُن صدایش میپیچد. چهرهای سبزه دارد که آفتاب سیاه و سوختهاش کرده است. موهای مجعد و سیاه و درهمش، بخشی از پیشانیاش را پوشانده است. عضلات دست و سینهاش از زیر دشداشه آبی رنگی که پوشیده است هم قابل دیدن است. گاهی تند تند پلک می زند و به شدت مردمک چشمش به دور و ورش بی اختیار میچرخد. به تندی و عجله و بی سرو صدا راه میرود و یکبار و بی انتظار بالای سر آدم پیدایش میشد.
هوا دم کرده است.
شرجی نفس گیر است. گویی باران باریده است. بوی علفها فضا را پر کرده است. آتش کنار مضیف در ظلمت شب تصویرهایی کج و معوج از آدمها بر دیوار گلی انداخته است. بوی دود ِ سوختن نیهای خشکیده و از سویی دیگر بوی خوشِ قهوه عربی شیخ، فضا را مضطرب و درهم کرده است.
حته امشب، راحت و بیخیال، آرام قدم برداشت. عجلهای ندارد. نه آنچنان تند قدم برمی دارد که گویی مشتاق گرفتن امان نامه است و نه چندان آرام که گویی ترسی او را گرفته باشد.
رو به همراهانش گفت:
– شما بیرون بمانید. اگر گفتم بفرمایید، بیایید، و حق تیراندازی ندارید، اما اگر گفتم آب بیاورید، بیایید و کسی را زنده نگذارید.
با اطمینان داخل مضیف شد. چفیه بر سر، با دشداشه ای سفید بر تن و با بوی خوش عطرِ گلاب ِ سرخ، در حالی که کُلتی بر کمر بسته است وارد شد.
سروان کشاورز از اضطراب ایستاده و قدم می زند.
حته تنها وارد مضیف شد.
– امان را بده
– حته خودش کو؟
شیخ وسط حرف پرید و گفت:
– خب حته خودشه
– این حته است؟
سروان کشاورز تا به حال حته را ندیده است. تنها اسم و رسمش را شنیده است. فکر میکرد حته با قامتی بلند، درشت اندام و قوی هیکل است.
با تعجبی همراه با تمسخرو تحقیر و ریشخند گفت:
– خب پس حته تویی؟ عجب. خب، شیرِمرد عرب که قرار بود که با اسلحه نیاید!
– حالا امان نامهات کو؟
با لحن تمسخر گونه گفت:
– صبور باش. کمی صبر کن.
هیچ چیز چون تمسخر، مردِ عرب را عصبانی و خشمگین نمیکند، اما حته با آرامی گفت:
– امان نامهات کو؟
– کمی صبر کن. آماده است.
– برویم بیرون صحبت کنیم.
نامهای در کار نبود. کشاورز کاغذی را از جیب بیرون درآورد و گفت:
– بیرون گرم است. همین جا بنشین تا صحبت کنیم.
شیخ وارد مضیف شد.
حته گفت:
– شیخ شما بیرون باش. بگو برایمان آب بیاورند.
با این جمله بی محابا کلت را بیرون کشید و کشاورز نقش بر زمین کرد.
یاران حته چند ژاندارم را کشتند.
ژاندارم طهماسبی زخمی و قطع نخاع میشود، اما زنده ماند و راوی ماجرا شد. چریکها حمله کردند و درگیری شدت یافت. شیخ و پسرِ برادر شیخ هم کشته میشوند و حته بازهم فرار میکند.
برای زنده یا مرده حته جایزه تعیین میکنند. حمدان یکی از افرا شوش را تطمیع میکنند.
– اگر حته را دستگیر کنی و یا او را بکشی، تو را امان میدهیم و عفو میکنیم. علاوه بر این، هشت هزار تومان هم جایزهات خواهد بود. هر کاری میکنند اما حته چون آب به زمین میرود. نهایتاً تطمیع نزدیکانِحته، کارش را تمام میکند.
آخرین غروب
——————-
حته بلند شد. پایین دشداشه اش را جمع کرد و دور کمرش بست. گشتی زد. اطراف را میپاید. اهل ترس نیست، احتیاط میکند. فکر پسرانش ستار و شجاع است و زنانش جیریّه و بلوده. مردم میگویند دزد و زمخت و ترسناک است. از او میترسند. اما حته در این غروب دلگیر، فکر جعلوش و عبسه و زنان و پسران است. حس همدلی با خانواده، طایفه و مردمش را دارد. احساسات دیگران را میفهمد و مهمتر آنکه عشق را تجربه کرده است.
خسته گوشهای بر شنها افتاد. شنها بالِش او شدهاند. آرنجش تا نیمه در شن فرو رفته و چفیه را روی صورتش انداخته است. اشعه خورشید فرو مینشیند و نسیمی خنک از سوی کرخه بر چهرهاش مینشیند.
کمی دورتر آهوی ِطلایی رنگ و زیبا از آهوان جدا گشته است. پشت شاخههای درخت تکیدهی گز ایستاده است. خسته است؟ یا حس غریبی او را کنجکاو کرده است؟ خالهای سفید زیبایی تمامی پوستش را پوشانده است. کاملاً دولا شده و سرش را از زیر شاخههای درخت گز کنجکاوانه جلو انداخته و با چشمان خستهاش حته را مینگرد. گاه بلند میشود. مثل آدمهای که برای دیدن روی پنجههایشان میایستند. آهوی بیشهی آهودشت، روی پنجهها ایستاده، گردنش را کشیده و سر ش را از شاخهها بالاتر میبرد. گویی میخواهد همه چیز را ببیند.
گوشهایش را مثل دو آنتن گیرنده باز کرده، با کمترین صدایی، چرخش تند چشمانش را میتوان دید. چشمهایش، نگاه مهربانانه و معصومانه و مظلومانهای دارد. گویی از چیزی ناراحت است و غم و غصهای در دل دارد.
یَلّول آهسته آمد و کنار حته نشست. گوزن را نشانه گرفت. حته دستش را بر دست یَلول گذاشت و اسلحهاش را گرفت و به گوشهای نهاد.
اِزریزر از شدت خستگی در گوشهای خوابیده است.
یلول برگشت. سید عبد آهسته به یلول گفت:
– یَلّول الان وقتش است. اگر الان نزنیم دیگر نمیشود. اول اِزریزر و بعد حته. حته بیاید دیگر نمیشود. تو پیش حته باش و من پیش اِزریزر. پس از شلیک من توهم حته را بزن.
سید سه تیر به قلبِ اِزِریزر شلیک کرد. تمام.
حته بر خاست. یلول بالای سرش بود.
– چه شده؟
یَلّول شلیک کرد. سید هم خود را رساند. او هم امان نداد.
تیرها به شکموبازویش اصابت کرد با دست چپ، دست راستش را گرفت. اسلحه از دستش افتاد. یَدلُول دو تیر دیگر زد.حته به زمین افتاد.
اضطراب و هول و ولا وجودشان را پر کرده است. اِزریزر برادر کوچک حته آرام گوشهای افتاده است.
حته باور نمیکند. سید و یلول! بله خودشان هستند. قاچاق چی ها گفته بودند، رفقایت را خریدهاند.
حته هنوز زنده است، خود را به مردن زده است.
ترس سید و یلّول را فرا گرفته است. میترسند نزدیک شوند. شاید هم شرم دارند حته را در اینحالت ببیند. حته یک بار یلّول را از مرگ رهانیده، و بارها سید را بر خوانِ خود نشانده است.
– تمام کرد؟
– نمیدانم، والله از مردهاش هم میترسم.
– یلّول تا کسی نیامده باید برویم
– کشتهاش را از ما خواستهاند. جسدش را میخواهند.
– نه کلتِ حته و اِزیریزر و ساعت و انگشتر حته کافی است. نشانه ماست
سید عبد، به طرف حته رفت.
حته آرام اسلحه را برداشت. سید و یلّول را نشانه رفت. یلّول در جا کشته شد. و سید زخمی و با درد و ناله گریخت
شب دامن گستراند. هوا خنکتر شده است. از کرخه نسیمی میوزد. فوج ِ پشههای مرداب هجوم آوردهاند.
حته بی جان و بی رمق افتاده است. هنوز حتی در این لحظه ث، بوی گندِ شدیدِ تعفنِ فاضلابِ در هنگام فرار، زیر دماغش هست. ناخودآگاه برای تمیز شدن لباسش دستش را به دشداشه اش زد و آنرا تکاند. به زحمت و کشان کشان خود را زیر درختی رساند. دستانش را بهم گره زد. روی سینه گذاشت و طاقباز خوابیده و رو به آسمان کرده است. روشنی اندک ماه هم او را ترک میکند و تمام دشت را تاریکی گرفت. از درد به خود میپیچد. دندانهایش را بر لبانش فشرد. لبخندی زد. چشمانش را برای همیشه برهم نهاد.
فردای آنروز گروهی بازرگان، مردی را خفته زیر درخت یافتند. او را میشناسند، حته است. مخفیانه اورا به العمارهی عراق بردند. براساس وصیت اش، جبریّه او را به نجف برد و به خاکش سپرد.
انتهای پیام