سرمایهی معروفی خودکارش بود
مهدی میرآبی، نویسنده و روزنامهنگار در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «سرمایهی معروفی خودکارش بود» نوشت:
این روزها خوشبختی در مهار رنجها تعریف میشود. در این دنیای پر محنت و درد فرقی ندارد در کدام نقطه زیست میکنیم. رنج، پیامد زندگی در این جهان هستی است. شاید گمان کنیم ما در کشور بلا زدهای زندگی میکنیم و نسل سوختهی گذارِ از این قرن هستیم. اما در کلیت این گونه نیست. رنج فراق، مصیبت، جنگ، بلای طبیعی، فقر، بیماری، مهاجرت، معلولیت و… به سراغ انسانها در هر نقطهای از این دنیا میرود و روح را از سیاهی و تیرگی در امان نمیگذارد. بگذریم از اینکه حکومتها (باواسطه یا بیواسطه) در این ماجراها چقدر نقش دارند. با این حال سهم معروفی از زیست در این جهان “مهاجرت” و “بیماری” بود.
او اثرات تلخ غربت را در سرنوشت دهشتناک علیرضا پهلوی تشریح کرد. چون خود در تبعید بود، با گوشت و استخوان لمس کرده بود بیگانگی در کشوری که ریشهات متعلق به جای دیگری باشد. وقتی خاک جدید با بوته نسازد گل نمیتواند رشد کند، پژمرده میشود. دیدیم که دست آخر خاک آلمان هم با جسم و جان عباس نساخت.
وابستگیِ عاطفیِ ایرانیان به وطن شبیه وابستگی نوزاد به پستان مادرش است. آرزوی ایرانیهای بیشماری که به اندازه جمعیت یک کشور اروپایی در تبعید زندگی میکنند بازگشت به میهن است. از فرهیختگان نامدار گرفته تا هموطنانِ ناشناس. آنان که این آرزو را با خود به گور میبرند، وصیت میکنند لااقل بعد از مرگ در ایران به خاک سپرده شوند. چرا در روزگار کنونی سرنوشت ما ایرانیانِ متمدن، باید این همه تلخ و تاریک رقم بخورد؟! هیچ میدانید این “داستان”های تلخ “واقعی”اند؟! مسببان این رنجهای خانمان سوز چه کسانیاند؟!
میگفت: “مهم انسان بودن شماست، نه نویسندگیِ شما” خطاب به شاگردان و مخاطبانش میگفت: “پیش از آنکه بنویسید باید انسانیت خودتان را اثبات کنید” درود بر تو معروفی اما اینجا شاگرد که هیچ استاد ادبیات ما “انسانیت” را قربانیِ “آوازه” کرد. و در وبلاگش به خاطر سرپوش گذاشتن بر “تقلب” یک کتاب “دروغ” گفت.
روزی که میرفت گمان نمیکرد برنگردد. در پاسخ به نیروهای امنیتی که پرسیده بودند: “چه با خود میبری؟” خودکار را از جیب بیرون کشیده بود و نشان داده بود: “این را با خودم میبرم”
آری، یگانه سرمایه معروفی همان خودکارش بود. خودکاری که با آن معروف شده بود. و نام ایران را در سرزمین فلسفهها پر آوازه کرده بود.
روزی که بهخاطر نوشتهی روی جلد گردون بازخواست شد. گمان نمیکرد سرنوشتی مشابه همان نوشته پیدا کند. «آیا هموطنان مهاجر باز میگردند؟»
وقتی برای هموطنانش در آلمان قصه میخواند لحنی به غایت صمیمی و مهربان داشت. طنین صدایش مخصوص قصهگویی بود. انگار رادیو جوان یا رادیو فرهنگ داشت قصه پخش میکرد.
چه کسی میداند عباس به سرنوشت “فرشته” در داستان “جشن دلتنگی” دچار شد؟
فرشته دانشجوی جوان تحصیل کرده در ایتالیاست که به علت سرطان فوت میکند و تم داستان بدرقه و مراسم تشییع اوست. چقدر عجیب ولی آشنا؛ چهل سال بعد، خالق همان داستان، سرنوشت مشابه داستانش پیدا میکند و اکنون روی دستان دوستانش تشییع میشود. به طرز غریبی این معادلات با هم همخوانی دارند. خطاب به فرشته گفته بودی: “مردن تو زندگی ما را تلخ کرد” حال مردن خودت زندگیِ همهی ما ایرانیان را.
در آخر گفته بود: «اگر خوب شدم، داستان این غمباد را مینویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. مینویسم که نسلهای بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم»
همان غصه که سیمین گفته بود: “… نخوری یک وقت معروفی…” نگذاشت داستانش را بنویسد.
هر نویسندهای داستان نیمه تمامی دارد. باید دوستان و اطرافیانِ نزدیک معروفی درب اتاق کارش را بگشایند و به کارهای نیمه تمام او پایان دهند.
انتهای پیام
“مردن تو زندگی ما را تلخ کرد” حال مردن خودت زندگیِ همهی ما ایرانیان را.