خرید تور تابستان

درباره‌ی «زندگی دیگران»

لقمان مداین در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز درباره‌ی فیلم «زندگی دیگران» نوشت:

فیلم زندگی دیگران، روایت یک کهنه جاسوس اشتازی است. که پس از سال ها فعالیت، می لرزد، می ترسد و می لغزد. تربیت یافته استعمار شوروی، که با گوشت و استخوانش می داند کجای نظام کمونیستی‌اش مقدس است و کجایش نامقدس!

روایت شنیدن؛ روایت دیدن؛ روایت فکر کردن و روایت یک تردید؛ روایت یک کهنه جاسوس اشتازی در جمهوری دموکراتیک آلمان شرقی است. تربیت یافته استعمار شوروی. که پس از سال ها فعالیت، می لرزد، می ترسد و می لغزد. از اصولش؟ نه! از آنچه که یقین داشته؛ از آنچه که باور داشته؛ از آنچه که امید داشته؛ او با گوشت و استخوانش می داند، کجای نظام کمونیستی اش مقدس است و کجایش نامقدس! او خوب می داند، درد کشورش قلم نویسنده ای نیست، که رویش سوار شده. می بیند، به خوبی که مدیریت اشتباه مقامات بالادستی، کار را به آنجا رسانده. و می فهمد، چگونه بی واهمه پرونده سازی می کنند؛ چگونه هنر هنرمند را در زنجیر می کنند؛ چگونه استعدادی را به قتل می رسانند؛ تا صندلی هایشان حفظ شود. تا چگونه بعضی را از کشتی انقلاب 1917 اکتبر با اجبار پیاده کنند. منزجر می شود وقتی می بیند چگونه چنگال های بی رحم قدرت از معشوقه هرکس، پرستویی بی هیچ کس می سازد؛ اینها را میبیند و سکوت نمی کند. کارش را بلد است؛ هزینه اش را پرداخت می کند؛ و در تاریخ می ماند.

مامور ویسلر قصه ما، خودش را با کلمات بازی نمی دهد؛ چشمان اش را نمی بندد؛ مصلحت اندیشی نمی کند؛ صدای وجدان اش را خاموش نمی کند؛ شانه از بار مسئولیت تهی نمی کند؛ توجیه نمی کند؛ مامور نمی شود و معذور؛ او پیش از آنکه دیوار های برلین فرو ریزد، دیوار تعصبات اش را سرنگون می کند؛ پیش از آنکه آلمان شرقی و غربی یکی شود، باور اش یگانه می شود؛ فیلم در فضایی سرد و سوزناک است، درست شبیه خفقان دوران شوروی؛ و آن حکومت را چه زیبا به تصویر می کشد، فاسد، مفلوک، بی ادب، غره، دهشتناک، بی حیا، فضول، لجوج، بی باک و وحشت زده از هر آنچه که بوی اندیشه دهد. حکومتی که فکر متفکر، قلم نویسنده و اندیشه دگر اندیش را می خرد، به بهایی ناچیز، به آب و نان، به نفس.

از دیدن اش لذت بردم، و در اینجا از آنچه که مشاهده کردم، خواهم گفت. فیلمی آلمانی و اولین فیلم بلند فلوریان هنکل فون دونرسمارک و برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی‌زبان سال ۲۰۰۶ است. آغاز فیلم در دانشکده امنیت است جایی که گئرد ویسلر بازجوی ارشد سازمان امنیت ملی آلمان شرقی به دانشجوهایش آموزش بازجویی می دهد، دیدن ترفند هایی که به متهم در زیر بازجویی وارد می شود به جذابیت فیلم افزوده و نشان از پخته بودن فیلمنامه و مطالعه کافی نویسنده دارد. ماموریت ویسلر مشخص است، پیدا کردن سندی دال بر ناهنجاری سوژه (گئورک دریمن).

دیالوگ برتر فیلم آنجایی است که ویسلر به زندانی در زیر بازجویی می گوید: آیا فکر می کنی ما بی دلیل مردم را بازداشت می کنیم؟ اگر فکر می کنی سیستم انسانی ما یک همچین کاری می کند همین دلیل بازداشت تو را توجیه می کند.

عطف اول فیلم وقتی شکل می گیرد که وزیر فرهنگ و هنر حکومت اشتازی معشوقه سوژه را به زور سوار خودرو کرده و به او تجاوز می کند، و زمانی که مامور ویسلر به مافوق اش این مساله را می گوید، متوجه فساد سیستماتیک شده و می فهمد انحراف در سطوح بالا تا چه اندازه عمیق و عادی است. اوج فیلم را وقتی می دانم که مافوق مامور ویسلر متوجه باز شدن چشم و گوش او می شود و بدون اطلاع قبلی به منزل دریمن حمله می برد. عطف دوم فیلم آنجایی است که ماریا به ناچار راز بزرگ را به زبان می آورد و درست در لحظه موعود مامور ویسلر به منزل سوژه رفته و صحنه را  تغییر می دهد تا بزرگترین شکست دستگاه امنیتی اشتازی به وقوع بپیوندد و خطر از بیخ گوش سوژه رفع شود.

عنصر ارتباطی فیلم یک ماشین تایپ است، ماشین تایپی که مهم ترین گزارش را علیه حکومت چاپ می کند، دستگاه امنیتی را با چالش مواجه کرده و توانایی ردیابی نویسنده گزارش را به صفر می رساند، مامور ویسلر از جزئیات خبر دارد  ولی آگاهانه از آن چشم پوشی می کند، و در نهایت معشوقه سوژه از وحشتی که بخاطر لو دادن مکان ماشین تایپ تجربه می کند، ناخواسته کشته  می شود، و پرونده  با رشادت ویسلر در جابجایی ماشین تایپ و یافت نشدن آن  به دست دستگاه امنیتی برای همیشه بسته می شود، و مامور ویسلر تاوان  چشم پوشی از آن ماشین تایپ را با مشقت تمام پرداخت می کند.

پروتاگونیست در ابتدای فیلم ممکن است نویسنده‌ای هم‌چون آلبرت یازکا که به خاطر فعالیت‌های انقلابی خود از نوشتن به مدت هفت سال ممنوع  شده و یا کمی جلوتر گئورک یا معشوقه اش فرض شود و آنتاگونیست قصه ویسلر یا مافوق اش و یا وزیر فرهنگ و هنر باشد. اما کم کم که به انتهای فیلم می رسیم جایگاه قهرمان به مامور ویسلر منتقل می شود و مافوق اش ضد قهرمان، و نکته جالب آنجایی است که آنتاگونیست  قصه یعنی مافوقِ ویسلر در ابتدای فیلم سر کلاس درس او حاضر می شود و با پایان یافتن کلاس، ویسلر را تشویق کرده و او را تکریم می کند.

کنش‌مندی ویسلر هیچ شباهتی به گئورگ دریمن ندارد، برای درک بهتر آن به سکانسی برویم که ویسلر پس از شنود دریمن و معشوقه اش در صدد جبران فقدان عشق نداشته‌اش، با پرداخت هزینه، غریبه ای را به خانه آورده و با او همخوابگی می کند،  و میلِ سرکوب شده اش، مجددا زنده می شود، نمود اصرارهای دریمن به معشوقه اش که مرتب از او می خواهد بماند و نرود را زمانی می بینیم که ویسلر معشوقه پولی اش را سعی می کند کمی بیشتر نگه دارد اما نمی تواند.

فیلمنامه از طریق کتاب برشت که هدیه آلبرت است تعلیق می آفریند، و دریمن را که می خواهد در سکوت و با انعطاف پذیری روزنه نوری در فضای بسته جامعه باز کند به حرکت وا می دارد، دریمن همیشه روحیه انقلابی داشته، به حمایت از جامعه کارگری هیچگاه کروات نزده یا در تولداش از دوستان‌اش می خواهد برایش کتاب نیاورند چرا که آن را نماد روشنفکری می داند. اما هدیه تولد آلبرت او را به فکر می برد و متوجه می شود آن کتاب می تواند او را به عنوان انسانی کنش مند به حرکت واداشته و جلو ببرد و اینجا موتور شخصیت انقلابی دریمن روشن می شود. همان کتاب را ویسلر هم مطالعه می کند او به خانه دریمن رفته و بدون اجازه آن را با خود می برد، و تحت تاثیر زیادی قرار می گیرد، رابطه گرم دریمن و کلارک همراه با دانش و کتاب سرعت دگرگونی ویسلر را زیادتر می کند.

تعلیق های دیگر فیلم نیز درست و فنی نگاشته شده و به جذابیت فیلم افزوده و سبب ایجاد کشش گردیده است، مثل وقتی که نمی دانیم چرا مامور ویسلر از متهم می خواهد که دست بر زیر ران هایش بگذارد و کف دستانش را به صندلی بچسباند. یا زمانی که به رابطه مدیر امنیتی و وزیر توجه اش جلب می شود. یا جایی که تصمیم می گیرد خبر پیدا کردن افشا کننده اخبار را به سیستم ندهد. یا لحظه ای که سعی میکند از ماریا حرف بکشد تا جای ماشین تایپ را لو دهد.

در روان شناسی رنگ ها، دریمن کت سبز زیتونی به تن دارد که نشانگر قدرت شخصیت وی در تحمل مشکلات است، همان قدرتی که تجاوز یکی از اصحاب قدرت را بر جسم نحیف معشوقه اش می بیند و می شکند اما خم به ابرو نمی آورد، همان قدرتی که جان سپردن دوستانش را می بیند و استوارتر می شود، و همان قدرتی که ارابه مرگ حاکمیت را می بیند و خالی از اراده نمی شود. این رنگ تجربه پذیری او، توانایی رشد و بهتر شدن‌اش را نشان می دهد مثل وقتی که دریمن سعی می کرد کتاب برشت آلبرت را نپذیرد چراکه نماد روشنفکری می دانست اما بعدها متوجه شد همین کتاب می تواند سبب رشد او شود.

ماریا زیلاند، معشوقه دریمن را با پالتو و کلاه خز قهوه ای می بینیم، که نماد فردی حامی خانواده است و در فیلم می بینیم که در سخت ترین لحظات با عشق‌اش دریمن را سرپا نگه می دارد و در میان تمام سردی ها قلب او را مملو از گرما می کند، این رنگ از روحیه حساس ماریا به ما خبر می دهد مثل وقتی که مورد تجاوز قرار می گیرد اما بخاطر دریمن خودش را استوار نگه می دارد تا آسیبی متوجه او نشود.

رنگ طوسی را عموما بر تن ویسلر می بینیم، که نماد شخصیت مطمئن او در مسیرهایی است که گام بر می دارد، از عقل و هوش او به ما می گوید، وقتی که وظیفه مقابله با منتقدین دارد تمام قد روبروی آنها می ایستد و آنجایی که متوجه اشتباهاتش می شود با تمام وجود در صدد اصلاح امر بر می آید. او باهوش است به خوبی اصحاب فاسد قدرت را شناسایی می کند، رنگ لباسش به ما از رویه سازش جویانه و بی طرفی وی می گوید، او با اینکه مامور امنیتی زبده ای است اما در مسائل سیاسی  ناآگاه است، وقتی مطالب منتقدین را می شنود، وقتی در خصوصی ترین لحظات آنها حضور می یابد و زمانی که مطالعه می کند به رشد می رسد و صداقت را از شقاوت تمییز می دهد. هوش سرشار او متوجه تناقضات باوری می شود، او تاریکخانه سیاسیون را می بیند، می فهمد که زحماتش برای برپایی امنیت چه کسانی را بر مسند امور نگاه داشته و به آرامش می رسد.

بر فیلم سه رنگ حاکم است، رنگ سبز تیره که خبر از پلیسی بودن فضا و امنیتی بود شرایط دارد و از حسادت عیان و جدی اصحاب قدرت به مخالفین خبر می دهد. رنگ سفید که نماد پاکی، خلوص و کمال منتقدین دیکتاتوری است و انزوای آنها را به تصویر می کشد و از سردی عرصه سیاست خبر می دهد. رنگ قهوه ای آن نیز از ثبات قدم منتقدین خبر می دهد، پختگی آنها را در عین سادگی به تصویر می کشد، و از تعهد آنها به اصول مبارزاتی سخن می گوید.

در روان‌شناسی شخصیت، مامور ویسلر از کهن الگوی سایه کارل یونگ بهره می برد، او تبهکاری است که لباس قانون بر تن دارد، اسیر دوپارگی روان پریشانه خود است، از یک سو نقاب ماموری بی رحم را یدک می کشد، و در سوی دیگر چشم خود را بر اقدامات آزادی طلبان می بندد، و این همان تلاطم های پرسونا و سایه اوست. و سفر قهرمانانه او را اگر طبق کتاب قهرمان هزارچهره جوزف کمبل ارزیابی کنیم، در ابتدا ویسلر از پذیرش اقدامات منتقدین سرباز می زند و مقابلشان می ایستد، زمانی که ماموریت کنترل کامل آنها را پیدا می کند و به زندگی خصوصی و افکار و اندیشه آنها سرک می کشد از نخستین آستانه عبور می کند، او به شدت تحت تاثیر ماریا قرار می گیرد وی همان زن اغواگری است که بر او تاثیر غیر مستقیم می گذارد، سپس با دیدن تخلف منتقدین و گزارش نکردن آن وارد مرحله یکی شدن با پدر می شود و در گام بعد با حضور در منزل دریمن و برداشتن ماشین تایپ نهایت احسان را در حق او می کند، و تاوانش را می دهد، سپس با فرو ریختن دیوار برلین او به کمک مردم نجات پیدا می کند و به مرحله آخر یعنی زندگی آزاد می رسد.

ماریا زیلاند دارای شخصیتی آنیما در کهن الگوی یونگ است، او همان دوشیزه گرفتار قصه ماست که قهرمان سعی می کند او را نجات دهد، معرف عشق جنسی و رمانتیک، در او آثار پررنگی از عاطفه، حساسیت، مهربانی و همدلی می بینیم.

دریمن در کهن الگوی یونگ ملون است، او پیوسته در حال رشد و تغییر بوده و این گسترش بزرگ بر شخصیت او اثر می گذارد. و اگر مطابق نظریه آدلر به قصه نگاه کنیم دریمن به نوعی هم رقیب ویسلر به حساب می آید و هم یک گام بالاتر در لحظه موعود تبدیل به استاد وی نیز می شود و ویسلر با تاثیر پذیری از او مسیرش تغییر می کند و به آگاهی می رسد.

خرده پیرنگ های فیلم خوب و دقیق است، مثل آن جوانی که زیر بازجویی می شکند، تا زبان به بیان باز کند و اطلاعات دقیقی از شخصیت مامور ویسلر به ما می دهد همچنین عمق خشن بودن دستگاه امنیتی را به تصویر می کشد. یا آنجا که وزیر به ماریا نگاهی آغشته به شهوت می اندازد و یا آنجایی که آلبرت به سراغ دریمن می رود و زمینه گذار او به بافت جدید فکری را محیا می سازد.

کاشت، داشت و برداشت های فیلم رعایت شده، مثل شاگرد دانشگاه امنیت که ستاره دار می شود، و در آخر فیلم در میز کناری ویسلر او را می بینیم، یا مثل وقتی که در خانه دریمن ابزار نظارتی گذاشته می شود و در اتمام فیلم کشف می شود، یا مثل نظر داشتن وزیر به معشوقه دریمن و تاثیر گرفتن تمامی برخوردها بر مبنای آن و یا مثل فداکاری مامور ویسلر برای دریمن که روزی جبران می شود. و در نهایت زمانی که دریمن کتاب خود را به ناجی اش ویسلر تقدیم می کند ما را به یاد رفتار نلسون ماندلا با بازجویش می اندازد، همان بازجویی که هر بار در پاسخ به درخواست جرعه ای آب از سوی ماندلای زندانی، بر صورت وی ادرار می کرد تا تحقیرش کند و زمانی که پس از انقلاب او را در رستوران می بیند از ترس بر خود می لرزد اما ماندلا با خوش رویی او را به سر میز ناهار دعوت می کند و می گوید نگران نباش ما آن کارهایی که شما با ما کردید را تکرار نمی کنیم و با این سخن جلوی چرخه خشونت را می گیرد.

ارزش و ضد ارزش را در دقایق ابتدایی فیلم می بینیم، صحنه ای مشابه فیلم پنجره پشتیِ هیچکاک، که  جفری در پنجره پشتی به خاطر دیدزدن خانه مردم  به دردسر می‌افتد، در اینجا اما ویسلر وظیفه رصد مردم را بر عهده دارد، و در همان ابتدا از بالای سالن تئاتر که سوژه خودش را رصد می کند دردسراش آغاز می شود و لحظه به لحظه از یک ضد ارزش تبدیل به ارزش می شود.

زیبایی های فیلم کم نیست، آنجایی که عمق تسلط مامور ویسلر بر کارش، و دستگاه امنیتی به مردم را نشان می دهد، یا آنجا که کودکی در داخل آسانسور خانواده اش را تا یک قدمی پرتگاه می برد و مامور ویسلری که دگرگونی اش از همانجا آشکار می شود.

پرده پایانی اهمیت بالایی دارد، ویسلر از جایگاهی که داشته عزل شده و مشغول بسته‌بندی نامه‌هاست، شخصی که در پشت او قرار دارد همان فردی است که در ابتدای فیلم بخاطر ایراد گرفتن به اعمال رفتارهای غیر انسانی دستگاه اشتازی به دست خود ویسلر عنصر نا مطلوب شناخته شده و از گردونه کار امنیتی بیرون می شود حالا در انتهای فیلم همان عنصر نامطلوب، به او خبر فروپاشی دیوار برلین را می‌دهد و ویسلر با گرفتن هندزفری او، این خبر را از رادیو می‌شنود، این صحنه چه چیزی را به یادمان می آورد؟شاید آن صحنه که قرینه‌ای می‌شود بر تمام شنودهای ویسلر در ایامی که بر مسند قدرت بود. اگر آن شنودها برای دستگاه امنیتی اشتازی موثر بود، باید متوجه شعله ور شدن آتش از زیر خاکستر می شد، باید درد مردم را می شنید و در صدد درمان آن بر می آمد نه آنکه صورت مسئله را با حذف منتقدین پاک کند. حالا ویسلر با شنیدن این خبر در موضع یک انسان عادی قرار می‌گیرد. فردی که روزی استاد شنود گذاری و رصد بود حالا خبر سقوط حاکمیت را از رادیو می شنود، اما ویسلر نه تنها بر دریمن و جریان تحول خواه تاثیر گذاشت که در به ثمر رسیدن آزادی مردم هم نقش تاثیر گذاری ایفا کرد.

در میزانسن و دکوپاژ، طراحی صحنه و لباس فیلم بسیار دقیق و به جاست، پوشش ویسلر و همکارانش مطابق آنچه از دستگاه امنیتی اشتازی روایت شده می باشد، از هیبتشان بی رحمی و شقاوت می ریزد، برای حمل زندانی از پوشش کامیونت فروش ماهی استفاده می کنند. تمام زندگی وزیر را در سکانس تجاوز او به ماریا نشان می دهد، او تمام دارایی‌اش آن خودروی تشریفات ضد گلوله است، آن خودرو تمام هویت اوست.
فرم لباس پوشیدن دریمن همان شخصیت روشنفکر و نویسنده را نشان ما می دهد و ماریا ما را با یک هنرمند درخشان آشنا می کند. خانه ویسلر با شخصیت او وفق داده شده، سرد و بی روح، ساده و بی آلایش و نقطه مقابل خانه دریمن و ماریا است، که سرشار است از خانواده و دوستی، عشق و محبت و گرمای وصف ناپذیر، که در لحظه به لحظه آن موسیقی آهنگ زندگی و امید جریان دارد. و می بینیم که وقتی ویسلر به صدای پیانو نواختن دریمن گوش می کند اشک می ریزد و با آنها همذات پنداری می کند، که ما را به یاد سخن نلسون ماندلا می اندازد که می گوید “من دلم به حال زندانبان می سوزد؛ چون هربار که او این دریچه را باز می کند من آزادی را در آن سو می بینم و او تاریکی این سلول را”. و حالا ویسلر در لحظه به لحظه شنودهایش به حقانیت آنها و باطل بودن مسیر خود بیشتر پی می برد.

نورپردازی فیلم عالی است، فشار شکنجه روحی را در اتاق بازجویی مامور ویسلر حس می کنید، زندگی تهی از معنا را در خانه او درک می کنید، نور سفید سرد را در اتاق شنود می بینید. کارگردان می داند دوربین را کجاها ببرد، او نبض بیننده را به دست گرفته، درد زندانی را به شما می چشاند، استرس مبارزه را به شما تحمیل می کند، مجبورتان می کند با ویسلر همذات پنداری کنید، و در وقت مناسب شما را کنار دریمن می ترساند و در یک پایان بندی دقیق شما را مانند ویسلر سر ذوق می آورد.

موسیقی زیبای این فیلم اثر گابریل یارد آهنگساز لبنانی فرانسوی با کمک استفانه مونه است. در ابتدای فیلم موسیقی شادی نواخته می شود و دریمن و ماریا در پشت صحنه تئاتر رقص دو نفره ای را مقابل چشمان وزیر اجرا می کنند، همانجا تمام فیلم برای ما نمایش داده می شود، تمام فیلم حول عملکرد دو فردی است که نهاد قدرت آنها را نظاره می کند. شما را به وقتش با هیجان فیلم استرس می دهد، مثل وقتی که بی هوا به منزل دریمن یورش می برند ولی چیزی پیدا نمی کنند، و با شکست عملیات شما نیز با نوای موسیقی آرام می شوید. و در لحظه وقوع تراژدی نوای پیک مرگ را می شنوید، که در آن لحظه به ما خبر از مرگ ماریا و ویسلر می دهد، یکی به مرگ طبیعی و دیگری به مرگ کاری.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. داستان همه دیکتاتوریها و مردمی که در سایه! انان زندگی می کنند همیشه و همه جا شبیه هم است. چند وقت پیش چند شبی را در یک اتاق دوتخته بیمارستان با یک پیرمرد المانی که جنگ دوم جهانی را به عنوان یک نوجوان روستایی تجربه کرده بود گذراندم. پیرمرد وقتی متوجه اشتیاق من برای شنیدن داستانش بود از جان و دل برای به خاطر اغوردن جزئیات زحمت کشید. درست مثل بقیه دیکتاتوریها! هیتلر فقط برای غریبه ها و یهودیها بد نبود. درست مثل بقیه دیکتاتوریها در المان زمان هیتلر نیز هر کس مخالف نظریه حاکم بود و هر کس نمی خواست همرنگ جماعت شود سر و کارش با داغ و درفش بود. داستان پیرمرد واقعا وحشتناک بود. مثل داستان مردم تحت تسلط شوروی و …….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا