خرید تور تابستان

تحلیل کتاب «ملاحظاتی بر مارکسیسم غربی»

هومان دوراندیش در عصرایران نوشت: کتاب «ملاحظاتی دربارۀ مارکسیسم غربی»، نوشتۀ پری اندرسون: مارکسیست مشهور انگلیسی، اثری گران‌سنگ در زمینۀ شناخت مارکسیسم به طور کلی است؛ چراکه اندرسون برای شناساندن مارکسیسم غربی، ابتدا سنت کلاسیک مارکسیسم را واکاوی و با این کار خطوط کلی مارکسیسم روسی را هم برای خواننده معرفی کرده است.

 کتاب را علیرضا خزائی ترجمه کرده و ناشر آن نشر چشمه است. ترجمۀ دقیق و عالمانۀ علیرضا خزائی، تحسین‌برانگیز است.

  جان کلام پری اندرسون در این کتاب این است که مارکسیسم غربی به تدریج از “عمل” فاصله گرفت و به “نظریه” محدود شد. اینکه چرا چنین شد، داستان مفصلی است که اندرسون آن را به نحوی موجز و عالمانه در سه فصل اول توضیح داده و در دو فصل پایانی هم بیشتر بر درونمایۀ مارکسیسم غربی متمرکز شده است.

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

  فصل نخست کتاب “سنت کلاسیک” مارکسیسم را بررسی می‌کند، برای آشنایی با آشنایی با شاخه‌های ارتدوکس و روسی مارکسیسم، که تا حد زیادی نیز هم‌پوشانی دارند، بسیار مفید است.

مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی‌‌یی که از دل سوسیالیسم بیرون آمده، پس از مرگ مارکس و انگلس در اواخر قرن نوزدهم، به تدریج در اروپا فراگیر شد؛ به این معنا که بسیاری از سوسیالیست‌های موثر، از دهۀ پایانی قرن نوزدهم یا شاید کمی هم زودتر، مارکسیست بودند.

 کسان دیگری هم وجود داشتند که سوسیالیست بودند ولی مارکسیست نبودند، ولی اینکه چطور می‌توان جامعه‌ای سوسیالیستی برپا کرد، سوالی بود که دست کم از دهۀ 1880 به بعد، در اروپای شرقی و مرکزی، پاسخش عمدتا در آثار مارکس جست‌وجو می‌شد.

اندرسون پانزده سال نخست قرن بیستم را عصر شکوفایی تفکر اقتصادی مارکسیستی در آلمان و اتریش و روسیه می‌داند. کائوتسکی در آلمان و پلخانف در روسیه، پرچمداران مارکسیسم ارتدوکس بودند.

  یکی از ایده‌های مهم اندرسون در این کتاب، این است که مارکسیسم فاقد “تفکر سیاسی” بود. البته اندرسون این ایده را با چنین صراحتی بیان نمی‌کند ولی وقتی به شکوفایی تفکر اقتصادی مارکسیستی در آغاز قرن بیستم و خلاء واکاوی سیاسی راهبردی تا پیش از انقلاب 1905 روسیه اشاره می‌کند، در واقع همین نکته را مطرح می‌کند.

دلایل دیگری که مؤید اعتقاد اندرسون به فقدان تفکر سیاسی در مارکسیسم است، یکی این است که او می‌گوید تا پیش از لنین، مارکسیسم چنانکه باید “قلمرو سیاسی” را نکاویده بود. او برای تروتسکی هم چنین شأنی قائل است. دیگر اینکه، اندرسون می‌گوید مارکس و لنین اساسا تحقیق و تأمل چندانی بر “سرمایه‌داری مبتنی بر دموکراسی نمایندگی” نکرده بودند.

  مارکس که اساسا با چنین دولتی مواجه نبود، لنین هم عمدۀ مطالعات سیاسی دولت‌شناسانه‌اش با نظر به دولت استبدادی تزاری شکل گرفته بود. این نکته را تروتسکی هم در مقدمه‌ای که در 1938 بر “مانیفست کمونیست” نوشته است، بیان کرده. تروتسکی آن‌جا گفته است امکانات سرمایه‌داری بری بقا و تداوم، بیش از آن چیزی بود که مارکس می‌پنداشت.

رزا لوکزامبورگ

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌های تهران!

  یکی از این امکانات، همین “دموکراسیِ نمایندگیِ مبتنی بر حق رأی همگانی” بود. پدیده‌ای که مانع انقلابی شدن طبقۀ کارگر در کشورهای پیشرفتۀ اروپای غربی شد. امکان دیگر، ظهور اقتصاد کینزی بود که سرمایه‌داری آمریکا و اروپا را از بحران نجات داد.

اندرسون می‌گوید لنین، برخلاف رزا لوکزامبورگ، شناخت دقیقی از جامعۀ آلمان نداشت و نمی‌توانست درک کند که چرا خلق‌وخوی طبقۀ کارگر در آلمان به اندازۀ روسیه “انقلابی” نیست. با این حال خود رزا لوکزامبورگ هم مخالف “رفرمیسم” بود و در تقابل با رفرمیست‌های حزب سوسیال‌دموکرات آلمان به سر می‌برد.

اگر از چهره‌های کلاسیکی مثل مارکس و انگلس و کائوتسکی و پلخانف بگذریم، اندرسون نسل نخست مارکسیست‌های قرن بیستم را افرادی می‌داند که اهل “عمل” و “مبارزۀ سیاسی” بودند. چهره‌های شاخص این نسل عبارت بودند از لنین و تروتسکی و رزا لوکزامبورگ و بوخارین و هیلفردینگ.

تمامی این افراد، قبل از آغاز جنگ جهانی اول آثار شاخصی نوشته بودند و همین مایۀ تمایز آن‌ها از نظر اندرسون است. ضمنا آن‌ها «برآمده از نواحی‌ای بودند که همگی در شرق برلین واقع بود.» مارکسیسم غربی، در واقع مارکسیسم شکل‌گرفته در غرب برلین بود. از غرب آلمان تا فرانسه و بریتانیا و ایالات متحدۀ آمریکا.

اندرسون می‌گوید پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی در روسیه، در فاصلۀ 1918 تا 1920 یک موج عظیم انقلابی در اروپا برای براندازی دولت‌های سرمایه‌داری و برپایی دولت‌های سوسیالیستی برپا شد. در آن دوران، کشورهای اروپای غربی در فرسودگی ناشی از جنگ جهانی اول بودند و سوسیالیسم انقلابیِ مد نظر مارکسیست‌ها یک ایدئولوژی تازه‌نفس بود.

آنتونیو گرامشی

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌های تهران!

اما این موج انقلابی شکست خورد. اندرسون یکی از علل این شکست را درگیری‌های درونی انقلاب بلشویکی می‌داند. در واقع بلشویک‌ها درگیر جنگ داخلی بودند و نتوانستند به سوسیالیست‌های انقلابی آلمان و اتریش و مجارستان و ایتالیا کمک کنند.

سپس فاشیسم و نازیسم و استالینیسم شکل گرفتند و هر یک به نحوی به سوسیالیسم انقلابی ضربه زدند. فاشیست‌ها و نازیست‌ها در ایتالیا و آلمان مارکسیست‌ها را سرکوب کردند، استالینیسم هم اولا پویایی مارکسیسم را از بین برد، ثانیا تز “سوسیالیسم در یک کشور” را مطرح کرد و ترمز انقلابی‌گری سوسیالیست‌های جهان غرب را کشید. عامل سوم البته توان مقاومت سرمایه‌داری لیبرال‌دموکراتیک در برابر انقلابی‌گری مارکسیست‌ها بود.

اندرسون به این نکتۀ جالب هم اشاره می‌کند که تا پیش از به قدرت رسیدن استالین، مارکسیست‌های متعددی در شوروی مشغول نظریه‌پردازی بودند که لنین و تروتسکی و بوخارین سه تن از آن‌ها بودند. لنین در 1924 درگذشت، تروتسکی و بوخارین هم از ساختار قدرت حذف شدند و امکان فعالیت در شوروی را از دست دادند.

در نتیجه، به قول اندرسون، مارکسیسم در شوروی، گرفتار “مردابی از بی‌سوادی” شدند. کوتوله‌های بی‌سوادی که هنری جز تایید استالین نداشتند، جای نظریه‌پرداز و استراتژیست برجسته و پرکار و پرمطالعه‌ای مثل تروتسکی را گرفتند.

گئورگ لوکاچ

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

در دهه‌های 1930 و 1940 نیز احزاب کمونیستی اروپای شرقی تابع کرملین بودند و چهره‌های برجسته‌ای چون گئورگ لوکاچ و کارل کرش مجبور شدند سکوت پیشه کنند. آنتونیو گرامشی هم در زندان موسولینی درگذشت. رزا لوکزامبورگ هم که در همان موج انقلابی 1919 کشته شده بود.

اندرسون می‌گوید تمامی نظریه‌پردازان مهم مارکسیسم تا پایان جنگ جهانی اول، متعلق به اروپای مرکزی و شرقی بودند. اما بعد از جنگ جهانی اول، چهره‌های برجستۀ مارکسیسم، برآمده از اروپای غربی بودند. مارکسیسم غربی در واقع از این‌جا شروع شد.

نسل نخست مارکسیست‌های غربی، کسانی چون لوکاچ و کُرش، مهم‌ترین تجارب سیاسی‌شان جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه بود. اما نسل دوم متفکران سنت مارکسیسم غربی، مهم‌ترین تجاربشان فراگیر شدن فاشیسم در اروپای دهۀ 1930 و جنگ جهانی دوم بود که در نیمۀ دهۀ 1940 به پایان رسید.

در واقع مارکسیسم غربی از 1920 به بعد شکل گرفت. بنیادی‌ترین ویژگی این سنت، از نظر اندرسون، جدایی‌اش از عمل سیاسی بود؛ امری که تا امروز نیز ادامه یافته است. اندرسون علت این جدایی را “شکست” می‌داند.

مارکسیست‌ها نتوانستند در اروپای غربی انقلاب‌های سوسیالیستی برپا کنند. علاوه بر این، فاشیسم و استالنینیسم هم مارکسیسم را سراسر اروپا سرکوب کرده بودند. نسل اول مارکسیست‌های غربی، البته به عمل سیاسی تمایل داشتند.

کارل کرش

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

 کسانی چون کارل کرش و گئورگ لوکاچ مناصب دولتی و حزبی هم داشتند ولی چون نظراتشان با استالینیسم همسو نبود، مناصبشان را از دست دادند و صلاح دیدند انزوا پیشه کنند و به حوزه‌های دیگری غیر از نظریه‌پردازی برای “عمل سیاسی” وارد شوند.

اما نسل دوم این سنت فکری، پیشاپیش دریافته بودند که کاری بیش از نظریه‌پردازی از دستشان برنمی‌آید. بنابراین از همان آغاز قید عمل سیاسی را زده بودند و برای اینکه گرفتار سرکوب فاشیسم و استالینیسم نشوند، به آمریکا پناه برده بودند. سه چهرۀ شاخص مکتب فرانکفورت یا “نظریۀ انتقادی” مهم‌ترین افراد نسل دوم مارکسیسم غربی بودند: هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه.

ماکس هوکرهایمر

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

اندرسون معتقد است مارکسیسم غربی به تدریج خلوص مارکسیستی‌ را از دست داد و با نظام‌های فکری خارج از حوزۀ ماتریالیسم تاریخی درآمیخت. وارد حوزه‌های روانشناسی و زیبایی‌شناسی و نقد ادبی شد، به فرهنگ بورژوایی آلوده شد، از آثار انگلس بیزار بود و بر تز مارکس دربارۀ “ضرورت تغییر جهان” نیز چندان تاکید نمی‌کرد.

عجیب هم نبود. این مارکسیست‌ها اولا در اروپای غربی تربیت شده بودند و جهان را از منظری غیر از لنین و تروتسکی و استالین می‌دیدند. ثانیا صد سال پس از مارکس به دنیا آمده بودند و بوضوح می‌دیدند سرمایه‌داری دموکراتیک آن قدر در اصلاح خودش موفق بوده که اکثر طبقات پایین در جوامع سرمایه‌داری، غیرانقلابی‌اند.

 ثالثا به ایالات متحدۀ آمریکا پناه برده بودند. یک پناهنده چطور می‌تواند در کشوری که به او پناه داده، انقلابی باشد؟ رابعا برایشان محرز بود که تجربۀ مارکسیسم در شوروی شکست خورده است. یعنی آن را نوعی “انحراف از آزادی” می‌دانستند.

تئودور آدورنو

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

هربرت مارکوزه کتاب «مارکسیسم شوروی؛ تحلیلی انتقادی» را در 1958 در انتقاد از روایت روسیِ مارکسیسم نوشت و این نکته را مطرح کرد که حزب کمونیست شوروی به جای آنکه واقعیات جامعۀ شوروی را با نظریات مارکس منطبق سازد، نظریات مارکس را با واقعیات جامعۀ شوروی تطبیق داد.

او در این کتاب می‌گوید مارکسیست‌های شوروی بیشتر تحت تاثیر انگلس بودند نه مارکس؛ زیرا انگلس بر تفکیک سفت و سخت روبنا و زیربنا تاکید داشت و توجهش را معطوف عوامل زیربنایی (عوامل مادی) کرده بود نه عوامل روبنایی یا شرایط ذهنی.

آنچه مارکوزه دربارۀ نسبت آرای مارکس و جامعۀ شوروی می‌گوید، خودش برآمده از ذهنیتی ایدئولوژیک و البته غیرسیاسی است. کسی که در مقام عمل مشغول ادارۀ یک کشور است، نمی‌تواند جامعۀ تحت هدایتش را با آرای متفکری که پنجاه سال قبل درگذشته است، تطبیق دهد.

ولادیمیر پوتین جایی در انتقاد از لنین و استالین گفته است: «بلشویک‌ها مردم روسیه را همچون مواد تمام‌نشدنی برای آزمایش‌های اجتماعی خودشان می‌دیدند.» آن همه جنایت در دوران لنین و استالین، تا حد زیادی ناشی از تلاش این دو نفر و مجموعۀ تحت فرمانشان برای تطبیق جامعۀ شوروی با آرای مارکس و انگلس بود.

در واقع اگر قرار بود فرایند تطبیق مد نظر مارکوزه کامل اجرا شود، باید جنایات بیشتری در شوروی رخ می‌داد. مثلا لنین وقتی که دید تحقق سوسیالیسم در شوروی به سادگی امکان‌پذیر نیست، به “سرمایه‌داری دولتی” رضایت داد. و یا وقتی که دید دهقانان تن به مزارع و تولید اشتراکی نمی‌دهند، پذیرفت که دهقان باید انفراد کار کند و فعلا زود است که تولید کشاورزی اشتراکی را به تمامی محقق سازند.

هربرت مارکوزه

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌هاست!

بنابراین اگرچه مارکوزه فاقد خشونت لنین و بدویت استالین بود و ترجیح می‌داد در دفتر کارش در گوشه‌ای از ایالات متحده مشغول مطالعه و نوشتن باشد، ولی بنیاد نگاهش جنایت‌پرور است؛ چراکه او نیز مثل لنین و استالین، روسیه را در حکم آزمایشگاه مارکسیسم می‌داند.

به هر حال اندرسون هم در کتابش نوشته است که مارکسیسم غربی با آرای نظریه‌پردازانی چون ماکوزه، بر “روبناها” متمرکز شد و بین “سیاست” و “فرهنگ”، دومی را برگزید که روبنایی‌تر بود. یعنی «موضوعات معمول پژوهش‌های آن‌ها {یعنی اهالی مکتب فرانکفورت} دولت یا قانون نبود {بلکه} فرهنگ در مرکز توجه آنان قرار گرفت. و در قلمرو فرهنگ نیز این هنر بود که انرژی و استعداد متفکران عمدۀ مارکسیسم غربی را به خود اختصاص داد.»

در واقع کژراهۀ شوروی و شکست سوسیالیست‌های انقلابی در اروپای غربی، موجب شد که نسل دوم و شاخص‌تر سنت مارکسیسم غربی، قید “سیاست” و “انقلاب” را بزند و دربارۀ این مقولات، حداکثر اظهار نظرهایی سانتی‌مانتالیستی داشته باشد و وارد نظریه‌پردازی دربارۀ “عمل انقلابی” نشود.

یکی از دلایل این امر، مخاطبان مارکسیست‌های غربی بودند. بویژه در نسل دوم. یعنی اهالی مکتب فرانکفورت. مخاطبان مارکسیسم غربی پس از جنگ جهانی دوم، غالبا اعضای طبقۀ متوسط و گاه حتی طبقات بالای جامعه بودند. اکثر اعضای طبقۀ کارگر، قادر به درک نوشته‌های نظریه‌پردازان مارکسیسم غربی نبودند.

رویارویی مستقیم چندانی هم بین اعضای طبقۀ کارگر درآمریکا (یا اروپای غربی) با روشنفکرانی چون مارکوزه و آدورنو و هورکهایمر وجود نداشت که این‌ها بتوانند با سخنرانی‌هایشان، کارگران را به سمت مارکسیسم سوق دهند.

و از آنجا که طبقۀ کارگر در آمریکا، فرسنگ‌ها از “انقلاب” فاصله داشت و طبقۀ متوسط هم شدیدا “مصرف‌گرا” بود، مارکسیسم غربی به تدریج به یک کالای فرهنگی لوکس تبدیل شد که آموزه‌هایش به کار “انقلاب” نمی‌آمد ولی به کار اثبات “روشنفکری” افراد می‌آمد.

مارکسیسم غربی، مناسب کافه‌های تهران!

کسانی که آرای هورکهایمر و آدورنو و مارکوزه و حتی گرامشی را خوانده بودند، در محافل و مهمانی‌های فرهنگی در پاریس و لندن و نیویورک و کجا دستشان پر بود که با حرافی و وراجی بویژه در برابر زنان خانم‌های زیباروی مجلس، که علاقۀ خاصی هم به مباحث فرهنگی داشتند، ثابت کنند “روشنفکرانی دانا و آزادی‌خواه و عدالت‌طلب و فرهنگی و هنرشناس” هستند و ارزش حشر و نشر بیشتر و بسی چیزهای دیگر را دارند!

این غایت کارکرد مارکسیسم غربی بوده که امروزه نیز در محافل فرهنگی و هنری و البته در کافه‌های اروپا و آمریکا و تهران به وضوح به چشم می‌خورد. چنین مارکسیسمی، انسان‌های بی‌عملی می‌پروراند که طالب آن‌اند “دیگران” برخیزند و “انقلاب” کنند و این‌ها در وصف “رخداد”ی که از “آکسیون انقلابی” و “پرفورمنس سیاسی” آن‌ها حاصل شده یا می‌تواند حاصل شود، تحلیل‌های هنری و روانشناسانه و جامعه‌شناسانه ارائه کنند!    

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا