«خواندن هانا آرنت کافی نیست»
بهداد بردبار به ترجمه از پل میسون نوشت:
اشاره مترجم: مقاله حاضر سعی دارد دلايل حمايت از ترامپ را توضيح دهد. انتخابات سال دو هزار و بيست نشان داد كه به رغم حمايت همهجانبه رسانههاى جريان اصلى از بايدن، رقيب او همچنان میتواند به آستانهى پيروزى برسد. میلیونها هوادار دو آتشه به رغم افشا شدن رسواییهای سیاسی، مالی و اخلاقی از ترامپ حمایت کردند. ترامپ با نپذیرفتن شکست خود، سلامت انتخابات را زیر سؤال برده است. او با مطرح کردن شک و شبهه هواداران خود را به انتخابات بی اعتماد کرده است.
اوون جونز نویسنده و روزنامه نگار بریتانیایی میگوید: شاید ترامپ شکست خورده باشد ولی ترامپیسم به حیات خود ادامه خواهد داد. عبارت پسا-حقیقت Post truth در دوران ترامپ بسيار به كار برده شده است، اين كلمه به وضعيتى اشاره دارد كه حرفهاى دروغ، غلط و بدون مدرك آنقدر تكرار ميشود كه ميليونها نفر آن را باور مي كنند. ترامپ در طول چهار سال بارها رسانه ها را فيك نيوز (اخبار جعلى) ناميده است.
مقاله حاضر به تاثیر پذیری هانا آرنت از سنت فلسفی ارتجاعی نیچه پرداخته است و نظریات آرنت را برای توضیح وضعیت ظهور تمامیتخواهی جدید ناکافی میداند. این مقاله با اندكى تغيير فصلى از كتاب آينده روشن است. در فصلهاى كتاب به موضوع چالش ماشینهای متفكر پرداخته شده است.
پل میسون نویسنده بریتانیایی روزنامه نگار، فیلمساز. سردبیر پیشین اخبار شبکه چهار و بیبیسی است. همچنين او مولف کتابهای متعددی مانند «پساسرمایهداری»، «راهنمای آینده»، «آینده درخشان و شفاف – دفاع رادیکال از انسان» است.
برای بسیاری پیروزی ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا باور کردنی نبود. این رخداد به شکلی دراماتیک حاکی از این بود که ما چقدر در شرف بازگشت به تمامیتخواهی هستیم، چقدر نظریههای برتری مردان و سفید برتری دوباره شایع شده است و چقدر حقیقت، شکننده است. در حالی که مانند قربانیان فیلمهای ترسناك از ترس دستهایمان را بر روی دهانمان گرفتهایم (و جيغ میكشيم) کتابهای نویسندههای معتبر انسانگرای دهه ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰به ما میگویند چگونه در برابر اين روند مقاومت کنیم.
نوشتههای جورج اورول و نویسنده نجاتیافته از آشویتس، پریمو لوی، از قفسههای کتابخانه دوباره بیرون آمد. رمانهای نویسندهی تواب کمونیست «آرتور کوستلر» و روزنامهنگارِ محکوم شده «واسیلی گروسمان» دوباره احیا شدند. از همه مهمتر اما کارهای فیلسوف آلمانی «هانا آرنت» مخاطبان بسیاری به دست آورد. در ماههای پس از به قدرت رسیدن ترامپ، آرنت به ناجی ترس و وحشت لیبرالها تبدیل شده است. مانند تمام نویسندگان دهههای پس از جنگ جهانی، او نیز بخشی از واکنش انسانگرایانه به تجربه نازیسم، هولوکاست و جنگ سرد بوده است.
در ۱۹۵٣ آرنت نوشت: «سوژه ایدهآل حکومت تمامیتگرا، آن عضو نازی یا کمونیست متقاعد شده نیست بلکه مردمانی هستند که تفاوت میان واقعیت و تخیل (این واقعیت تجربه است) را نمیدانند و تفاوتی میان درست و نادرست (به عنوان استانداردهای تفکر) براى اينها وجود ندارد.»
[bs-quote quote=”سوژه ایدهآل حکومت تمامیتگرا، آن عضو نازی یا کمونیست متقاعد شده نیست بلکه مردمانی هستند که تفاوت میان واقعیت و تخیل (این واقعیت تجربه است) را نمیدانند و تفاوتی میان درست و نادرست (به عنوان استانداردهای تفکر) براى اينها وجود ندارد.” style=”default” align=”left” author_name=”هانا آرنت”][/bs-quote]
توصیف آرنت در شصت و پنج سال پیش تقریبا توضیحی کامل و تمام عیار دربارهی رأى دهندگانی است که بوسیلهی راهپیماییهای انتخاباتی ترامپ، شبکه تلویزیونی فاکس نیوز و تبلیغات مخفیانهی کاخ کرملین در فیسبوک بسيج شدهاند. چه چیزی مردمان را مستعد پذیرش اخبار جعلی در دهه ۱۹۳۰ کرد؟ آرنت استدلال کرد، آنچه مردمان را آماده پذیرش میکرد تنهایی آنها بود، این تجربه که هرگز به جهان تعلق نداشته باشی شدیدترین و مستاصل کنندهترین تجربه در میان تجربههای بشری است.
این همان شکل از تنهایی است که امروزه در شهرهای کوچک آمریکا، یا شهرهای پیشتر صنعتی بریتانیا یا در مناطق حاشیه لهستان و مجارستان، یعنی قلب سرزمینهای تازه نژادپرست شده و اقتدارگرا تجربه میشود. شکل متناقض گونهای از تنهایی وجود دارد که شما میتوانید در شبکههای اجتماعی تجربه کنید. چه تعدادی از عاملین کشتار دسته جمعی زنستیزانه و نژادپرستانه پس از واقعه به عنوان «انزوا طلب» یا گرگهای تنها معرفی شدند؟
مطالعه آرنت از چگونگی شیوع تمامیتخواهی توسط هواداران این گروهها در درون نهادهای دموکراتیک و رسانههای جمعی، همچنان در این روزها طنینانداز است. آرنت استدلال کرد که از این طریق جنبش فاشیستی میتواند پروپاگاندای خود را در قالبهای ملایمتر و قابل احترامتری گسترش دهد تا کل فضا با عناصر توتالیتری مسموم شود که به آسانی قابل تشخیص نیستند و به شكل واکنشهای عادی سیاسی یا عقاید شخصی به نظر میرسند. امروزه اکوسیستم رسانهای دست راستی، که از طریق آن فاشیستهای تندرویِ راستِ افراطی، دروغهای خود را از طریق وب سایتهای به اصطلاح بینظیری مانند Breitbart یا در کانالهای جریان اصلی مانند «فاکس نیوز»، گسترش میدهند. این مسئله کاملاً با توضیحات آرنت منطبق است.
آرنت سپس در گزارش خود از دادگاه جنایتکار جنگی معروف نازی «آدولف آیشمن»، واژهی معروف «ابتذال شر» را ابداع کرد که امروز نیز میتوان در مورد اقتدارگرایان دزد سالار به کار برد. هزاران کارگزار نازی مانند آیشمن در قتلعامهای گسترده نقش داشتند، تنها برای اینکه بعد از ظهرها زندگی عادی و یکنواخت خود را بکنند. چه چیزی آنها را قادر به این کار کرد؟ آرنت استدلال میکرد ناتوانی آنها از فکر کردن. هر چه بیشتر به آیشمن گوش میکردی، واضحتر میشد که ناتوانی او از صحبت کردن با ناتوانی او در فکر کردن مرتبط بود، خصوصا اندیشیدن در جایگاه طرف مقابل.
این موضوع در سبک زندگی بوروکراسی مدرن ریشه دارد. حکومتهای تمایتخواه مردم را به مهرههای ماشین اجرایی تبدیل میکنند. آرنت استدلال میکرد «غیرانسانی کردن» ممکن است ویژگی تمام بوروکراسیها باشد.
در نهایت آرنت متوجه شد که چه چیزی میتواند موجب اتحاد موقتی الیت (طبقات ممتاز) و انبوهِ خلق و شعلهور شدن آنها شود. ایدئولوژی آنها تنها زمانی معنیدار میشود که بتوانند پیشرفت تاریخ را معکوس کنند. آرنت استدلال میکرد: «هر دو نیازمند دسترسی به تاریخ هستند؛ حتی با قیمت تخریب جامعه اطرافشان.»
آرنت نظر مهمی را نیم قرن پيش از اين ارائه میدهد. اما بعد از١٩۸۹، با سقوط اتحاد جماهیر شوروی، به نظر میرسید شبح نظامهای توتالیتر (تمامیتخواه) برای همیشه از بین رفته است. همچنان نظامهای دیکتاتوری برقرار بود اما اين كشورها فقيرتر از آن بودند كه يك نظام بوروکراسی (توانمند) مانند آلمان نازی ايجاد كنند. این نظامها همچنين از اعمال كنترل نظاممند اذهان عمومى هم ناتوان بودند. در سال ٢٠٠٠ وقتى فيلسوف فرانسوى-بلغارى «تزوتان تودوروف» Tzvetan Todorov كتاب بسيار ارزشمند تاريخ مقاومت در قرن بيستم، با عنوان «اميد و خاطره» را نوشت او به اين نتيجه رسيد كه: «تماميتخواهى متعلق به گذشته است. اين مرض شكست خورده است.»
زمانى كه نيروهايى كه ترامپ را به قدرت رساندند را مشاهده میكرديم متوجه شديم كه مردمان با ذهنيت تماميتخواه كه هانا آرنت توصيف ميكرد دوباره بازگشتهاند. در نتيجه ما نظرات آرنت را در صفحات فيس بوك خودمان كپی-پيست كرديم و جملات او را بر روى پلاكارد نوشتيم و در تظاهرات ضد ترامپ در دست گرفتيم. در اینجا بود که مقداری سوالات مضطرب کننده مطرح شد.
نخست: اگر يك دموکراسی موفق مبتنى بر بازار آزاد بتواند شخصى مثل ترامپ را توليد كند زمان ما را وخيمتر از سالهاى ١٩٣٠ نميكند؟ هیتلر و استالین محصول اقتصاد دولتهایی بودند که با بحران مواجه شده بود. آنها -هیتلر و استالین- جمعیتی کم سواد و مطیع را رهبری میکردند، که با کار در کارخانه و خدمت اجباری در ارتش آموزش دیده بودند که مطیع سلسله مراتب قدرت بالای خود باشند، آلمان دقیقاً ده سال حکومت دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی را در دو قرن پیش از ظهور هیتلر تجربه کرده بود، اما روسیه پیش از استالین هرگز دموکراسی را تجربه نکرده بود.
اما در ابتداى قرن بيست و يك ايالات متحده آمريكا داراى جامعهاى مملو از افراد تحصيلكرده و يك دموكراسى سنتى است كه تاکنون مختل نشده است و آغاز آن به سال ١٧٧٦ باز میگردد. اين كه جامعه آمريكا حركت شبهه فاشيستىِ تودهاى و حمله دزد سالارانه به قانون اساسى اين كشور مواجه شود در دستنوشتههاى آرنت موجود نيست.
دوم: در حالی که دیکتاتورهای دهه ١٩٣٠بر روى غير شفاف كردن و از بین بردنِ امکان تميز دادن بین حقیقت و دروغ حساب باز كرده بودند، انحصار مطلق اطلاعات و در واقع اطلاعات نادرست به آنها بسیار کمک کرد. صاحبان قدرت، مطبوعات را و دولت ایستگاههای رادیویی را کنترل میکرد. حتی داشتنِ ماشین تحریر، هم در زمان رایش سوم (آلمان نازى) و هم در اتحاد جماهیر شوروی، کاملاً کنترل میشد. امروزه چنین انحصاری در دسترسى به اطلاعات وجود ندارد. بنابراین چه عواملی باعث شد بسیاری از مردم به استراتژی اخبار جعلی توجه کنند؟
سوم: هیتلر توسط استالین نابود شد. کل جهان پس از جنگ که آرنت، اورول، کوستلر و لوی در آن انتقادات خود را از ذهنیت توتالیتر نوشتند، با پیروزی یک دولت توتالیتر بر يك دولت توتاليتر دیگر ایجاد شد. اگر امروز غرب از جانب یک نیروی تمامیتخواهانه دوباره در معرض تهدید قرار بگیرد، نیروهای خارجی مانند ارتش متفقین و اتحاد جماهیر شوروی در سالهای ۱۹۴۴ -۱۹۴۵ قادر به شکست آن کجاست؟
اورول و کوستلر در اسپانيا با فاشيسم جنگيدند، کوستلر عضو «حزب کمونیست» بود، اورول عضو یک گروه به شدت چپگرای شبه نظامی بود، لوی به عنوان یک پارتیزان در ۱۹۴۳ جنگید، او در گروهی که با سوسیالیستهای آزادیخواه «پارتیتو آزیونه» متحد شده بود، عضویت داشت. گروسمن اولین ژورنالیست روس تباری که به بقایای کمپ تربلینکا وارد شد، در طول جنگ به عنوان روزنامهنگار ارتش سرخ خدمت کرده بود. هر كدام از آنها میدانستند كه از نظر اخلاقی استاندارد پایینتری را به دلیل حضور در جنگ ضد فاشیستی که در آن شرکت کردهاند، اعمال کردهاند.
گروه شبه نظامی لوی پس از آن که مجبور شدند به دو داوطلب، برای ایجاد نظم، شلیک کنند، منحل شد. تصویر کوستلر از کمیسر بی رحم شوروی تا حدی مبتنی بر اقدامات خودش به عنوان یک جاسوس کمینترن بود. گروسمن موفق شده بود گزارش پیشرفت ارتش سرخ در سراسر اروپا را گزارش کند اما پس از جنگ نویسندگان دیگر را نکوهش کرده بود که در مورد تجاوزهای گسترده و قتل عام ارتش سرخ -به آلمانیها- سکوت کردهاند. شعر “سرباز ایتالیایی” اورول در مورد یک داوطلب آنارشیست در جنگ داخلی اسپانیاست که مشکل مبارزه با فاشیسم در اتحاد با استالینیسم را نشان میدهد. در “دروغی که تو را کشت، دفن شد” در مدح همرزمی که کشته شده بود مطلبی در مورد دروغی بزرگتر نوشت.
هر کدام از این نویسندگان به نام ضدیت با فاشیسم دست به خشونت زدند. در کارهای آنها خشونت بر علیه فاشیسم اجتناب ناپذیر بود. مبارزه آنها هر چند تراژیک ولی در نهایت منجر به تقویت بوروکراسی و گرایش غیر انسانی استالینیسم شد. اگرچه آرنت در سال ۱۹۳۳به دلیل مخالفت سیاسی با نازی ها بازداشت شد و پس از حمله آنها مجبور شد از فرانسه فرار کند، اما در سال ۱۹۴۱وارد ایالات متحده شد، او هیچ اقدام خشونت آمیزی علیه فاشیستها انجام نداد.
عملاً آرنت با فرار به آمریکا مشکل فاشیسم در برابر استالینیسم را حل کرد، دستاوردی که برای سایرین میسر نشد. به هر حال، از نظر تئوریک با طرح این ادعا که دموکراسی مشروطه آمریكا شکلی از جامعه صنعتی است كه به طور منحصر به فرد از تمامیتخواهی مصون خواهد بود، این مسئله را حل كرد. آرنت در سخنرانی خود در سال ۱۹۴۸در باشگاه سوسیالیستها در نیویورک، به وضوح نظریه استثنایی بودن آمریکا و مصونیت این کشور از گرایشهای توتالیتر را ترسیم کرد:
«جمهوری آمریکا تنها نهاد سیاسی مبتنی بر انقلابهای بزرگ قرن هجدهم است که از صد و پنجاه سال صنعتی شدن و توسعه سرمایهداری جان سالم به در برده است. که توانسته است با ظهور بورژوازی کنار بیاید و در برابر همه وسوسهها مقاومت کند، علی رغم تعصبات نژادی شدید و زشت در جامعه، بازی سیاستهای ملی گرایانه و امپریالیستی را انجام نداده و (در برابر این وسوسه مقاومت کرده است).»
آرنت ادعا میکرد که ایالات متحده دموکراسی قرن بیستمی است که «زندگی و رشد میکند.» این دموکراسی بر یک فلسفهی فردگرایانه پروتستان و فایده گرایانهی قرن هجدهم مبتنی است که در قانون اساسی این کشور مطرح شده است. نقش عملی فیلسوف بهبود جامعه آمریکا با انتقاد از آن بود، همانطور كه خود او در مورد حقوق مدنی و ویتنام انجام میداد.
آرنت یک مخالف شجاع استبداد بود، اما به جای اینکه با او ضدیت کنیم، باید ایدههای او را در ظرف زمان درک کنیم. او میگفت نازیسم از «خلاء ناشی از فروپاشی تقریباً همزمان ساختارهای سیاسی و اجتماعی اروپا» ظهور کرده است. وقتی نازی ها گفتند که نظم قدیمی فروپاشیده است، از این لحاظ، آنها به قول او به سادگی «حقیقت را دروغ میگفتند.» اما آرنت هرگز توضیح نداد که چرا ساختارهای سیاسی و اجتماعی اروپا از بین رفت. او ترجیح داد گرایشهای ذاتی به شر را توصیف کند، آن هم در فضای فرهنگ نهان یهود ستیزی، یا سفید سالارى امپرياليستى که در نازیسم و استالینیسم تبلور یافت. اما تبلور -تشکیل کریستال- یک روند فیزیکی با علت و معلول است. اگر به دنبال توضیح علت شباهت بین نازیسم و استالینیسم هستید به جای دیگر نگاه کنید: آرنت نظریه پرداز «چه اشتباهی روی داده است و انسانها چگونه باید زندگی کنند؟» بود. —اما نه «چه اتفاقی میافتد، و چرا؟»
این فرض که آرنت اولین کسی بود که ویژگیهای مشترک پروژههای تمامیتخواه نازیسم و استالینیسم را شناسایی کرد، مزخرف است. از میان تمام افرادی که با آنها رفت و آمد کرده بود، و کارشان را در دهه ۱۹۴۰ در آمریکا میخواند، او جزو آخرین کسانی بود که این ارتباط (ارتباط تمامیتخواهی و مشابهت بین استالینیسم و نازیسم) را برقرار کرد.
در طول سالهای ۱۹۲۰ آنارشیست ها و سوسیالیستهای ضد سنت بلشویکی هشدار داده بودند که انقلاب روسیه پتانسیل ایجاد دیکتاتوری را دارد، همانند بدترین اتفاق مشابهی که در غرب هم رخ داده بود. (احتمالا منظور شکست دموکراسی وایمار در آلمان و سایر تلاشهای کشورهای اروپایی برای تشکیل نظام دموکراتیک است. مترجم) هنگامی که عامل این خطر را معرفی میکردند، «عقب ماندگی» جامعه روسیه، یا سطح بیسواد دهقانی و طبقه کارگر را به عنوان عامل اصلی در نظر میگرفتند. زمانی که دروغ و سرکوب در سطح صنعتی پدیدار شد، با صعود جناح استالین از سال ۱۹۲۷، متفکرانی از سنتهای سوسیالیستی و کمونیستی بودند که برای اولین بار متذکر شدند که این امر ممکن است نشانه ظهور برخی نظامهای جدید باشد که ریشه در پیشرفت تکنولوژیک و بوروکراسی دولتهای مدرن دارد.
لوسین لاورات سوسیالیست اتریشی در سال ۱۹۳۱ پیشنهاد کرد که اتحاد جماهیر شوروی نه نظام سرمایهداری است و نه سوسیالیستی، بلکه یک نظام «بورو-تکنوکراتیک» است: بر این اساس یک طبقه حاکم جدید کنترل را به دست گرفته بود و شکل جدیدی از جامعه طبقاتی را تحمیل کرده بود. لورات به صراحت این موضوع را به ظهور بوروکراسی مدیریتی در کشورهای غربی مرتبط دانست و گفت: «شکل دیگری از بهرهکشی انسان توسط انسان» به جهت جایگزینی سرمایهداری ایجاد شده است.
تا سال ۱۹۳۷ اتحاد جماهیر شوروی در حال اجرای قتل در مقیاس صنعتی بود. دادگاههای نمایشی مسکو فقط ویترین نمایش پاکسازی گستردهتری بود که در مدت دو سال به مرگ یک میلیون و دویست هزار انسان انجامید. عمدتاً کمونیستهای چپگرا، کارگران مبارز، مخالفان سیاسی و افسران ارتش که احتمال میدادند در کنار آنها باشند کشته شدند. (آمار کشته شدگان دوران استالین موضوع مناقشه برانگیزی است و تاریخنگاران در بزرگی چنین کشتاری شک کردهاند. مترجم)
پس از دادگاههای مسکو بود که یک چپ گرای غیر متداول به نام «برونو ریزی» کتابی را منتشر کرد با عنوان «بوروکراتیکسازی جهان». در این اثر، او استدلال كرد كه بوروكراسي شوروي صرفاً بيان روسی از نوع جديدي از جامعه طبقاتي است كه جايگزين سرمايهداري در سراسر جهان شده است: وی آن را «جمع گرایی بوروکراتیک» خواند. ریزی میگفت كه در روسیه، آلمان و آمریکا این بوروکراسی جدید جای پرولتاریا را در پیشبردِ پیشرفت تاریخی گرفته است. ریزی همچنین میگفت: آلمان نازی و موسولینی ایتالیا یک شخصیت ضد سرمایهداری پیدا کردهاند: «شخصیت اجتماعی کشورهای آنها یکسان است.»
هنگامی که هیتلر و استالین در آگوست ۱۹۳۹ پیمان صلح خود را امضا کردند، لهستان را تکه تکه کردند و آلمان را در جنگ با انگلیس و فرانسه آزاد گذاشتند، نظریه جمعگرایی بوروکراتیک «برونو ریزی» با قدرت در داخل جریانهای چپِ غربی ظاهر شد. جیمز برنهام، یکی از پیروان برجسته تروتسکی در ایالات متحده، سه دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، آلمان نازی و روزولت آمریکا را سه نوع «نوع جدید از جامعه استثماری» اعلام كرد.
بر این اساس «انقلاب مدیریتی» قرار بود در همه جا پیروز شود و پیشرفت تاریخی را راهی جز فعالیت همراه با دیکتاتورهای تمامیتخواه باقی نمیگذارد. در مقایسه با مطالعه آرنت در مورد منشاء تمامیتخواهی که به دلیل نرم بودن در برابر استالینیسم در قیاس با نازیسم بود نظریه جیمز برنهام بسیار شفاف بود: این دو-نازیسم و استالینیسم- دقیقا معادل هم هستند.
در شاهکار جورج اورول ۱۹۸۴ این نظریههای برنهام است که به شکل طنز مطرح شده است. کتابچه راهنمای مخفی جنبش زیرزمینی برای براندازی «برادر بزرگتر». اورول ادعای برنهام مبنی بر اینکه جهان در آستانه تبدیل شدن به سه دیکتاتوری تمامیتخواه غیر قابل تغییر است را رد کرد. او هشدار داد که چگونه ممکن است، این وضعیت شکل بگیرد:
- توسط سرکوب همهی دانش گذشته
- با تبدیل زبان به اصطلاحات سیاسی به طوری که مردم نتوانند به افکار سرکش اندیشه کنند.
- و با سرکوب میل جنسی.
قهرمانِ کتابِ اورول، وینستون اسمیت، به دانش گذشته پی میبرد. او یک زبان خصوصی انتقادی را در دفتر خاطرات خود حفظ میکند. و او از خواستههای جنسی خود پیروی میکند. اما او توسط جاسوس حزب حاکم اسیر میشود، که یک رهبر مخالف جعلی به نام امانوئل گلدستاین را ساخته است. در اینجا او نیمی از تروتسکی و نیمی از برنهام را الگوبرداری میکند تا هر کسی را که طغیان کند، به دام بیندازد.
این نظرات در میان متفکرانی چون ریزی، برنهام تا اورول در جریان بود – ده سال پس از مطرح شدن این نظرات آرنت کتاب “ریشههای توتالیتاریسم” را نوشت. آنچه آرنت را متمایز کرد، امتناع وی از توضیح چرایی پیروزی ایدئولوژیهای توتالیتر بود. وی نوشت: «بین مردانی با برداشتهای درخشان و آسان و افرادی با اعمال وحشیانه، یک ورطه وجود دارد که هیچ توضیح فکری قادر به پر کردن آنها نیست.»
اگر قرار است امروز از آرنت به عنوان راهنما استفاده کنیم، این خلا مفهومی یک مشکل بزرگ است. یک حرف است که بگوییم در اواخر دهه ۱۹۲۰ جامعه قدیمی اروپا فروپاشید و خلایی بر جاگذاشت. اما سوالی که این رویداد به وجود آورد این بود: چرا این خلا مملو از چنین ایدئولوژیها و رفتار کاملاً مشابه متمرکز بر اقدامات غیر انسانی، اردوگاههای مرگ، دروغ سازمان یافته، شکنجه و سرکوب اندیشه و زبان عقلانی است؟
ایدهی غایب در اندیشه آرنت «طبقه» بود. او به درستی وحشیگریهای فاشیسم را ناشی از استعمارهای اواخر قرن نوزدهم دانست. او ایدهای از مارکسیست لهستانی، رزا لوکزامبورگ، وام گرفت. بر اساس این نظر که کشورهای اروپایی نیاز داشتند پس انداز و جمعیت اضافی خود را به مناطق تحت استعمار خود صادر کنند. او فهمید که «امپریالیسم» پایه مادی را برای اتحاد بین «نخبگان و اوباش» ایجاد میکند، بر اساس نظریههای نژاد برتر و این که جنبشهای فاشیستی متشکل از افرادی در میان فقیر و غنی بود که منافع آنها ناگهان با فروپاشی نظم قدیمی همگرا شده بود. آرنت همچنین حق داشت به این نکته اشاره کند که سوسیالیستهای اصلاحطلب در آلمانِ قبل از ۱۹۱۴ خطرات فاشیسم طبقه کارگر را نادیده گرفتند زیرا در تئوریهای مبارزه طبقاتی آنها نمیگنجید.
اما آرنت از درک پویایی طبقاتی جوامعی که فاشیسم و یا استالینیسم تولید میکردند، ناتوان بود. شورشهای طبقه کارگر در اوایل قرن بیستم و شکست آنها، تقریباً تمام آن چیزی است که آرنت انتخاب میکند در مورد ظهور توتالیتاریسم توضیح ندهد.
فاشیسم در ایتالیا، آلمان و اسپانیا به ما نشان میدهد که سرمایهداران از تحت کنترل قرار دادن بخشی از کارگران ناتوان بودند. (و بخشی از طبقه کارگر را میتوانستند تحت کنترل قرار دهند و علیه بخشی که قابل کنترل نیست به کار گیرند. مترجم) بزرگی و قدرت اجتماعی جنبش کارگری سازمان یافته است که صاحبان قدرت و ثروت را ملزم میکند به گروههای راستگرای نظامی شده برای شکست دادن اتحادیهها و احزاب سوسیالیست اعتماد کنند. در مورد استالینیسم عقبماندگی روسیه، انزوا و اتمیزه شُدگی طبقه کارگر پس از سه سال جنگ داخلی، اجازه داد که در اواسط دهه ۱۹۲۰ طبقه جدیدی از بوروکراتها جای بورژوازی قدیمی را بگیرند.
مگر اینکه واقعاً باور کنید که خودسازمانگری طبقه کارگر شبحی بود که سرمایه داران اروپایی را درگیر خود کرده بود. از ظهور جنبش اعتصاب توده ای جهانی ۱۹۱۱–۱۹۱۳، درست تا شکست فاشیسم توسط قیامهای تحت رهبری کمونیستها در ۱۹۴۳–۱۹۴۴ – نمی توانید درک کنید که چرا نخبگان اواسط قرن بیستم اینقدر مستعد حمایت از فاشیسم شدند.
با این وجود وقایع اخیر (در آمریکا و برخی کشورهای دیگر جهان مانند فیلیپین، برزیل و … مترجم) مسائلی پیش میکشد که روش آرنت برای توضیح آن کمتر مناسب است. فروپاشی نئولیبرالیسم، سرمایهداری معاصر را از هر معنا و توجیهی تهی کرده است. حتی در جمهوری آمریکای مورد علاقهی آرنت خلاء ناشی از بحران نولیبرالیسم با ایدئولوژی خصمانه نسبت به حقوق بشر، جهانی شدن، برابری جنسی و نژادی پر شده است، حتی در ایدئولوژی که قدرت را ستایش میکند، دموکراسی را فریب میداند و آرزو دارد یک فاجعه، نظم جهانی را زیر و رو کند. فلسفه قرن هجدهم که آرنت تصور میکرد به مردمان آمریکا در برابر احتمال ظهور حکومت تمامیتخواه مصونیت داده، یعنی فردیت، در طی سی سال حاکمیت بازار آزاد علیه آنها شده است، اعتقاد آنها به اینکه انتخاب اقتصادی به معنای آزادی است و فردیت به ضرر آنها شده.
آرنت، در عبارتی که هنوز طنین انداز است گفت: «آنچه جمعیت خشمگین mob میخواست، دسترسی به تاریخ حتی به قیمت نابودی بود.» همانطور که شبه نظامیان راستگرای آلت رایت -راست آلترناتیو- ایالات متحده را مشاهده میکنیم، آنها آشکارا اسلحه حمل میکنند و فمینیستها، چپگراها و مهاجران را تهدید به مرگ میکنند. دشوار است به این نتیجه نرسیم که عمیقترین خواست آنها ویرانی است. همه چیز را ساقط کنید و دوباره شروع کنید، این خیال مدرن جناح راست است.
با این حال «جمعیت خشمگین» امروز در ثروتمندترین کشور روی زمین زندگی میکند. مکانی که در آن حقوق و آزادی آنها برای حمل اسلحه، اعتراض در بیرون کلینیکهای سقط جنین و مزخرفات نژادپرستانه محدود نشده است. در کشوری که نزدیک به یک دهه از بهبود اقتصادی بدون وقفه _ پس از بحران مالی ۲۰۰۸_ را تجربه کرده است. چرا آنها میخواهند آن را نابود کنند؟
اگر توصیف آرنت از پویایی جنبشهای توتالیتر خوب باشد -و عمدتاً چنین است- توضیحات او در مورد ظهور تمامیتخواهی در آمریکا درست نیست. در نتیجه، اگر ترامپ بحرانی برای اندیشه مترقی برانگیخته باشد، به ویژه برای فرقه هانا آرنت بحرانی جدی است. ایالات متحده آمریکا آخرین امید ماندگار او بود: تنها نهاد سیاسی روی زمین كه قرار بود از تمامیتخواهی، ملی گرایی و امپریالیسم مصون باشد.
انسانگرایی هانا آرنت بر اساس «آنچه باید باشد» بود نه بر اساس آنچه که هست. او نوشت انسان ها باید با تلاش برای داشتن یک زندگی فعال سیاسی و تلاش برای آزادی اندیشیدن، در برابر توتالیتاریسم مقاومت کنند.
اما مهم نیست که چه قدر از آرمانهای مترقی حمایت کرد، جهانبینی او آلوده به تحسین سنت ارتجاع آلمان در فلسفه بود که توسط فردریش نیچه آغاز شد. نیچه به بورژوازی آلمان در اواخر قرن نوزدهم آموخت که تخیلات آن از امپراتوری و فولک -مردم- از پروژه همکاری، برابری و جامعه انسانمحورِ طبقه کارگر معتبرتر است. او میگفت: «اخلاق یک فریب است»، و صادقانهترین کاری که باید انجام دهید این است که منافع شخصی خود را از هر طریق لازم دنبال کنید. وجود انسان هیچ هدفی مانند «زندگی خوب» که توسط ارسطو تصور شده بود، ندارد و بنابراین هیچ مجموعهی اخلاقشناسی یا اخلاقی نمیتواند از آن حاصل شود.
گرچه آرنت از نحوه «سقوط تقریباً یک شبه» اخلاق بورژوازی در نازیسم ابراز تاسف کرد، توضیح او برای این واقعه اینگونه بود، در اصل نیچه درست گفته است. او نوشت: «عظمت پایدار» او -نیچه- نشان داد كه چگونه اخلاق بورژوازی آلمان آشفته و بیمعنی است.
نیچه به شخصیت کانونی فرقهی نئولیبرالیسم تبدیل شد. هنگامی که انسانها به افراد دو بعدی، خودخواه و رقابتی تقلیل مییابند – در جهانی که «چیزی به نام جامعه وجود ندارد.» همانطور که مارگارت تاچر یک بار گفت – تنها پاسخ منطقی این است که خود را به عنوان یکی از ابرمردهای نیچه انتخاب کنید: مرد برتر، مدیر بیرحم، گرگ وال استریت، یا مخ زن.
آرنت قطعاً از اخلاقیات نیچه نتیجهگیری اخلاقی متفاوتی داشت، اما او هرگز نتوانست نیچه یا سنت فلسفی را که او به عنوان زاینده نازیسم به وجود آورد، ببیند. در واقع، او نیچه را از مسئولیت هیتلریسم بیتقصیر اعلام کرد. او تا روز مرگ خود، تحت تاثیر هیبت یکی از پیروان برجسته طرفدار نازی، نیچه و معشوق پیشین خود، مارتین هایدگر، فیلسوف شهیر آلمانی، باقی ماند.
برای ما، درک سير فلسفی از نیچه که منجر به هیتلر میشود تا نئوکانهای آمریکایی دوران اشغال عراق و راستگرایی آلترناتیو امروز بسیار مهم است. نیچه فیلسوف همه منظوره سیاستهای ارتجاعی است. او ذهن طبقه متوسط را خطاب قرار میدهد، ناراضی از حرف شنوی از مدیریت، میگوید كه یك نوع شورش بالاتر از آنچه كه توسط سوسیالیستها، فمینیستها و سایر مترقیها مطرح شده وجود دارد: یك شورش فردگرایانه علیه اخلاق و به نفع خود.
او به صاحبان قدرت و ثروت میگوید وجود شما ضروری است و به طرز وحشتناکی صداقت دارد و تصدیق میکند که این امر به نوعی آپارتاید اجتماعی احتیاج دارد که در آن بیشتر مردم «کار اجباری» انجام دهند. او مداخلهی دولت را تقبیح میکند. همانطور که راست مدرن این کار را انجام میدهد و تبلیغ میکنند که «تا آنجا که ممکن است قدرت دولتی کوچک باشد.» او البته از اینکه كارگر از مالیات برای توزیع مجدد ثروت استفاده کنند وحشتزده مىشد. در عوض نیچه «سنخ جنایتکار» را به کمال مطلوب تبدیل کرد. او میگوید آنچه که گانگستر کم دارد تا به ابر انسان تبدیل شود، جنگل است. یک نوع طبیعت آزادتر و خطرناک تر. از این طریق او میتواند نشان دهد که «همه بزرگان جنایتکار بودند و این جنایت به عظمت تعلق دارد.»
نیچه از ظهور امپریالیسم اروپا با این جمله استقبال کرد: «نژاد برتر جسور بر پایههای گستردهی گلهی بسیار هوشمند از تودهها پدید آمده است.» آنچه که نژاد برتر لازم دارد آزادی از هنجارهای اجتماعی و اخلاق دینی است. به طوری که آنها میتوانند «نوعی هیولای پرشور باشند که ممکن است صحنهای وحشتناک از قتل، آتش سوزی، تجاوز و شکنجه را با شوخ طبعی و متانت مناسب با شوخی دانشجویی بیامیزند.»
هر خوانش از آنچه نیچه گفته -و نقش آن،- در زمینهی ظهور جنبش کارگری آلمان و ظهور بلندپروازیهای امپریالیستی، هر انسانگرا، دموکرات یا مدافع حقوق بشر را غرق در نفرت کند، اما آرنت اینگونه نشد.
چرا این موضوع مهم است؟ زیرا اگر بخواهیم ارتباط میان بربریت دوران استعمار، پذیرش گسترده غیر عقلانی بودن توسط روشنفکران اروپایی دهه ۱۹۲۰، ظهور نازیها، ظهور راست آلترناتیو معاصر را بیابیم، نیچه بیش از هرچیز در این دکترین اخلاق ناباوری و نظریه برتری بیولوژیک نقش داشته است.
[bs-quote quote=”مکینتایر نوشت که در کشف مجدد و مکرر نیچه و نظریه ابرانسان چیزی منطقی وجود دارد. هرگاه نظم سرمایهداری تحت فشار قرار گیرد و حاکمیت نخبگان به چالش کشیده شود، اخلاق عادی که ثروتمندان ادعا میکنند زیر سوال میرود. سرکوب، انحراف، دروغ، و حتی قتل به نظم جدید تبدیل میشود.” style=”default” align=”center”][/bs-quote]
فیلسوف اسکاتلندی الاسدیر مکینتایر Alasdair MacIntyre یک بار نوشت که در کشف مجدد و مکرر نیچه و نظریه ابرانسان چیزی منطقی وجود دارد. هرگاه نظم سرمایهداری تحت فشار قرار گیرد و حاکمیت نخبگان به چالش کشیده شود، اخلاق عادی که ثروتمندان ادعا میکنند زیر سوال میرود. سرکوب، انحراف، دروغ، و حتی قتل به نظم جدید تبدیل میشود. در این لحظات حساس، بوروکراتهای معمولی و کسل کننده درمییابند که هنجارها و اخلاقیات آنها فقط یکسری از قوانین قدیمی و بدون هیچ پایه منطقی هستند. به همین دلیل مکینتایر نوشت: «میتوان با اطمینان پیشبینی کرد که در بافتار کاملا نامحتمل جوامع مدرنِ اداره شده توسط سازمانهای اداری _بوروکراتیک_ به طور دورهای جنبشهای اجتماعی ظهور خواهند کرد که آگاهی خود را از غیر خردگرایی پیامبرگونهی نیچه میگیرند.
این دقیقاً همان چیزی است که ما اکنون در آن وضعیت زندگی میکنیم، و اندیشه آرنت نمی تواند آن را توضیح دهد، زیرا او از درک فاشیسم به عنوان پاسخ نخبگان به احتمال قدرت گرفتن طبقه کارگر، یا درک نقش ضروری غیر خردگرایی در همه این جنبشهای ارتجاعی، امتناع ورزید، و از آنجا که فلسفه او مبتنی بر فرضیههای استثنایی بودن آمریکا و مصونیت این کشور از سایقهای تمامیتخواهی بود. متاسفانه نظریه او -مبنی بر استثنایی بودن آمریکا- رد میشود.
خوشبینی آرنت در مورد آمریکای پس از جنگ از این باور ناشی میشود که مردم میتوانند یاد بگیرند که خود را آزاد کنند، یاد بگیرند خوب و بد را تشخیص دهند و زشت را از زیبا متمایز کنند. اما اگر شما در خوشبینی او شریک هستید -و من هم این کار را میکنم- پس اکنون در مقابل یک نیروی مخالف بسیار خطرناک قرار گرفتهاید.
در این وضعیت ، کشف مجدد هانا آرنت و انسان گرایی دهه ۱۹۵۰ کافی نیست. ما به اومانیسمى نیاز داریم که بتواند در برابر برقراری مجدد سلسله مراتب بیولوژیک مقاومت کند و به جای آن جهانی بودن حقوق بشر را بر پایههای مستحکمتری نسبت به آنچه در حال حاضر مورد حمله قرار میگیرد، بنا كند. این پروژه نیاز به زنده ماندن در تماس با چالش جدید ماشینهای متفكر و ایدئولوژی جدید کنترل ماشین معروف به پست انسان گرایی
انتهای پیام