حاشیهای بر سخنرانی هایدگر: زمان و هستی
هادی رضازاده در سایت نیلوفر نوشت: «مارتین هایدگر ۳۵ سال پس از انتشار معروفترین اثرش یعنی 1Sein und Zeit (هستی و زمان)، یک سخنرانی تحت عنوان «زمان و هستی» انجام داد. هایدگر در این گفتار دوباره در رابطهی بین هستی و زمان سخن گفته و به اعتقاد بعضی از محققین خواسته عدم انتشار جلد دوم (هستی و زمان) را جبران کند.آنچه پیش روی دارید بیان مهمترین نکات این سخنرانی است و به خصوص به قسمت هایی اشاره میشود که نسبت به کتاب «هستی و زمان» نوعی نوآوری مشاهده میشود.
مارتین هایدگر درسال ۱۹۶۲ یعنی ۳۵ سال پس از انتشار معروفترین اثرش یعنی Sein und Zeit (هستی و زمان) که درایران دوترجمه از آن به قلم های توانای عبدالکریم رشیدیان و سیاوش جمادی موجوداست، یک سخنرانی تحت عنوان «زمان و هستی» انجام داد که در جلد ۱۴ آثارش بطور مکتوب آمده است. آنچه در کشور ما در سالهای گذشته به کرات مورد بحث و سنجش قرار گرفته همان اثر ۱۹۲۷ است و تا جایی که اطلاعات من کفاف میدهد به سخنرانی سال ۱۹۶۲ کمتر توجه شده است، این درحالیست که هایدگر در این گفتار شاید برای اولین بار دوباره در رابطهی بین هستی و زمان سخن گفته و به اعتقاد بعضی از محققین خواسته عدم انتشار جلد دوم (هستی و زمان) را جبران کند.
من این مطلب را به طورکامل ترجمه کرده و میکوشم بعد از ویراستاری کامل آنرا منتشر کنم. آنچه در دست دارم هنوز رضایتبخش نیست. ترجمهی هایدگر نه تنها نیازمند تسلط بردو زبان آلمانی و فارسی است، بلکه هنگامی مورد قبول وکامل است که مترجم به بعد سوم موضوع یعنی درک کامل فلسفۀ هایدگر نیز مسلط باشد و صاحب این قلم خود را هنوز دراین مقام ندیده و باید آنچه را ترجمه شده با اهل فن بررسی کند. ولی آنچه پیش روی دارید بیان مهمترین نکات این سخنرانی بوده و بخصوص به قسمت هایی اشاره میشود که نسبت به کتاب «هستی و زمان» (۱۹۲۷ ) نوعی نوآوری مشاهده میشود. مترجم برای روشنترشدن مطلب حاشیه هایی در متن آورده است که برای جداکردن آن از نقل قول های مستقیم هایدگر با فاصلۀ کمتری از حاشیۀ صفحه مشخص شده است. تکیه بر بعضی از واژه های هایدگر از طرف مترجم برای توجه بیشتر به لغات کلیدی صورت گرفته است.
هایدگر سخن خود را به چند مثال آغاز میکند که هدف آن ضرورت «درک بی واسط» از پدیده هست و دربارۀ دو تا از این مثال ها چنین میگوید:
فرض کنیم دو تابلو نقاشی اصیل از «پاول کلی» Paul Klee که در سال مرگش خلق کرده است جلو روی ماست: نقاشی آکوارل «قدیسی از پنجره» و نقاشی آبرنگی روی کتان به نام «مرگ و آتش». در اینصورت دوست داریم مدتی نظاره گر آنها بوده ولی از «درک بلاواسطه» آنها صرفنظر کنیم….. اگر قرار بود شاعر گئورگ تراکل Georg Trakl خود در حضور ما شعرش را تحت عنوان «هفت آواز مرگ» دکلمه کند، ما دوست داریم بارها آنرا شنیده ولی از درست «درک بلاواسطۀ» آن صرفنظر کنیم.
خوانندگان میتوانند از خواندن این مثال ها صرفنظر کند، بدون اینکه چیزی از اصل مطلب از دست رفته باشد. مهم اینست که این «درک بلاواسط» از نظر هایدگر هنگامی ایجاد میشود که ما معنی، مفهوم، علت ایجاد و حالت صاحب این آثار را نیز درنظر بگیریم. خیلی از اینها از ما پنهان میماند، زیرا این خود نقاش و خود شاعر است که میتوانست آنها را توضیح دهد. همچنین درک «بوف کور» تنها از طریق خواندن کتاب بدون شناخت شخصیت صادق هدایت ممکن نیست و تنها دراینصورت «درک بلاواسطه» ایجاد میشود. درک بلاواسطه هستی بدون متافیزیک نیز از همین قماش است.
ابتدا نگاه می کنیم به تابلو دوم «پاول کلی» یعنی «مرگ و آتش»:
پاول کلی چند ماه قبل از مرگ حتمی و قابل درکش و ۵ سال ابتلا به اسکلرودرمی این اثر را در سال ۱۹۴۰ آفریده است. بیماری او همراه بود با ضعف شدید عضلات و این ناتوانی خود را در این اثر که به نقاشیهای انسانهای غارنشین و نقاشی های کودکان شباهت دارد نشان میدهد. دراین تصویر یک چهرۀ سفید دیده میشود که یک گلولۀ آتشین را در دست گرفته. اگر چهره را برگردانیم در صورت به جای دهان و چشم سه حرف T O D را میبینیم که در آلمانی به معنی مرگ است. بازهم مرگ دوباره با این سه حرف تکرار میشود: بازوی او به شکل T است که O روی دست گرفته و سر او دوباره D را نشان میدهد، یعنی بار دیگر مرگ. همۀ اینها همراه با این موضوع که در این تصویر مرگ خود را به نمایش میگذارد و نقاش به مرگ خود میاندیشیده که در «درک بلاواسطۀ» ما نمیگنجد.
هایدگر به عنوال مثال بعدی به شعری از شاعر جوانمرگ اطریش «گئورگ تراکل» اشاره می کند که سرتاپا ابهام است و شاید خود شاعر که در نهایت در اثر مصرف بیش ازحد کوکائین درسال ۱۹۱۴ به عنوان سرباز در جنگ جهانی اول از دنیا رفت، می توانست آنرا توضیح دهد ولی ما اکنون از «درک بلاواسطۀ» این شعر عاجزبوده و میتوانیم تفسیرهای ناقصی از آن عرضه کنیم. این شعر از طرف دوست مترجم من دکتر کیومرث آرزومند برای این مقاله ترجمه شد:
هفت ترانه ی مرگ
بهار طلوع می کند مایل به آبی، زیر درختان مکنده
تاریکی در شب و غروبِ آفتاب سرگردان است،
گوش دادن به نالۀ آرام مرغ سیاه
شب بی صدا ظاهر می شود، آهوی خونین،
که به آرامی از تپه فرو می رود.
شاخه های شکوفۀ سیب در هوای مرطوب می چرخند،
در پیچیش نقره ای ناپدید می شوند،
مردن در چشمانِ شبانه، ستاره های در حال سقوط،
آواز آرامِ دوران کودکی …
آشکارتر خفته ایی از جنگلِ سیاه فرود آمد،
و چشمهای آبی درپایین، سرازیر بود،
که بی سر و صدا پلک های رنگ پریده اش را بالا آورد
روی صورت برفی اش.
و ماه در تعقیبِ یک جانور سرخ بود
از غار او
و نوحۀ تاریک زنان در آه شان مرد.
تابناک دست هایش را به سمت ستاره اش بلند کرد
غریبه سفید،
در سکوت، مرده ای خانۀ ویران را ترک می کند.
ای شکلِ تلاشی پیکرِ انسان مرده: ساخته شده از فلزات سرد،
شب و وحشت از جنگل های غرق شده
و بیابان سوزانِ وحش، آرامشِ سکون روح.
آن رود درخشان همراه یک قایق سیاه میراند،
مملو از ستارههای بنفش که غرق میشوند
شاخههای سبز با آرامش بر او آرام میگیرند،
چون خشخاش از ابر نقرهای.
سؤال اینجاست که چرا «درک بلاواسطۀ چنین شعری» برای ما مشکل است. همانگونه که هایدگر «هستی» را فراموش شده و پنهان میبیند و به دنبال آشکار کردن معنای آنست، در این شعر نیز پوشیدگی معنا در ورای واژگانی تاریک و چند سویه پنهان است که فقط اشاراتی گسیخته زبانی و فضا ساز برای تداعی معنای اصیل مورد نظر شاعر ایجاد میکند.
هایدگر میخواهد بگوید که در موضوع اندیشیدن و دربارۀ مفهوم هستی و زمان یک «درک بلاواسطۀ» بدون کمک از متافیزیک لازم است و این همان چیزیست که هستۀ اصلی فلسفۀ او را ساخته و در ادامه می گوید:
قصد من بیان کوششی است که در آن میخواهم در بارۀ هستی بدون توجه به تعیین آن از طریق باشندگان بیندیشم. اندیشیدن در بارۀ هستی بدون باشنده از این نظر ضروریست، چون به نظر من غیر ازآن امکان آن نیست که بودن آنچه را در محیط زمین هست، درک کرده و ازآن بالاتر اینکه بتوانیم رابطۀ انسانرا با آنچه تا به حال «هستی» نام دارد، به طور کامل تعیین کنیم.
پس از این مقدمه به تعریف زمان و هستی از دیدگاه فلسفۀ خود میپردازد:
هستی از آغاز تفکر فلسفۀ اروپایی- مغربزمینی تا به حال به معنی «حضور» فهمیده شده است. حضور و حاضربودن منتهی میشود به زمال حال. زمان حال همانطور که رایج است در مقایسه با گذشته و آینده خصوصیت زمان را نشان میدهد. بنابراین، هستی به عنوان حضور توسط زمان تعیین میشود. این رابطه میتواند به تنهایی کافی باشد که یک ناآرامی دائمی فکری در ما ایجاد کند. این ناآرامی هنگامی تشدید میشود که بخواهیم دراین باره فکرکنیم که چگونه و تا چه حدی «هستی» توسط «زمان» تعیین میشود؟ چگونه و تا چه حد؟ این سؤال به این پرسش میرسد که به چه صورتی و ازکجا سخن گفتن از هستی با سخن گفتن از زمان همراهست؟ هرگونه تلاشی برای تفکر در بارۀ رابطۀ قابل قبولی بین هستی و زمان به کمک تصورات رایج و تقریبی ما را به کلافی ناینحل از روابطی پرتاب میکند که به ندرت قابل اندیشه است. ما وقتی در باره زمان صحبت میکنیم، مثلاً میگوییم: هرچیزی زمان خود را دارد. این به این معنی است که هرچیزی که وجود دارد، هرهستنده در زمانی میآید و در زمان معین دیگری میرود و برای زمانی که به او تعلق گرفته باقی میماند. هر چیزی زمان خود را دارد.
ولی آیا هستی یک چیزاست؟ آیا هستی نیز مانند هر هستندهای در قید زمان است؟ آیا هستی اصولاً وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد، بنا براین می بایستی اجباراً آنرا به عنوان یک هستنده به حساب آورده و بنابراین آنرا درمیان دیگر هستندهها پیداکنیم. این تالار سخنرانی هست. این تالار روشن هست. این تالار را میتوانیم بدون هیچ اشکال و یا ایرادی به عنوان یک هستنده قبول کنیم. ولی در کجای سالن ما «هست» را پیدا می کنیم. ما درهیچ جایی در میان هستندگان، هستی را نمیبینیم. هرچیزی زمان خود را دارد، ولی هستی یک چیز نیست و در زمان وجود ندارد. درعین حال هستی به عنوان «حضور» و زمان حال با زمان و قید زمانی تعیین میشود.
آنچه درقید زمان است و بدین ترتیب توسط زمان تعیین میشود، آنرا زمانمند می نامیم. مثلاً هنگامیکه انسانی از دنیا میرود میگوییم: از زمانمندی خارج شد. زمانمندی بیان گذرا بودن است، یعنی آنچه به مرور زمان ازبین میرود. زبان ما اینرا دقیق تر هم بیان می کند: می گوییم فلان جریان همراه با زمان میرود، چون زمان خود در حال رفتن است. ولی زمان در حالیکه دائماً درحال رفتن است، به عنوان زمان باقی می ماند. باقی ماندن یعنی از بین نرفتن، یعنی حضور داشتن و بودن و از اینجاست که زمان با هستی تعیین میشود. ولی چگونه هستی به کمک زمان تعیین میشود؟ هستی با گذشت دائمی زمان معنی پیدا میکند. ولی ما زمان را هرگز به عنوان هستنده و یک چیز پیدا نمیکنیم.
هستی یک شیء و یک چیز نیست و بنابراین زمانمند نیست ولی در عین حال در حضور داشتنش با زمان تعیین میشود.
زمان یک شیء و یک چیز و بنابراین یک هستنده نیست، ولی در حال گذر همواره باقیست بدون اینکه زمانمند باشد، ماننده هستندههای زمانمند.
زمان و هستی به طور متقابل یکدیگر را تعیین میکنند ولی بدینگونه که نه هستی را میتوان زمانمند و نه زمان را هستنده دانست. با این معرفت در چرخهای از گفتارهای متناقض گرفتار میشویم.
برای چنین مواردی فلسفه راه را به ما نشان میدهد و آن اینکه بهتراست این تناقضات را به حال خود گذاشته و حتی آنها را تشدید کرده، و سپس تناقضات متقابل و بههمریخته را به یک وحدت فراگیر باهم جمع کنیم. این روش دیالکتیک نام دارد. ولی فرض کنیم بتوانیم نظریات متاقض در بارۀ هستی و زمان را در یک وحدت فراگیر باهم هماهنگ کنیم. دراینصورت این یک گریزگاه و به عبارت دیگر راهی خواهد بود که ما را از موضوعات و واقعیت موجود دور میکند، زیرا چنین کوششی نه به هستی و نه به زمان به خودی خود و نه به رابطۀ آنها خواهد پرداخت. دراینجا به طور کامل این سؤال بدون پاسخ میماند که آیا رابطۀ بین هستی و زمان یک رابطهایست که بتواند با جمع کردن آنها ایجاد شود؟ و یا اینکه هستی و زمان یک واقعیت موجودند و آنست که هستی و زمان را بدست میدهد.
ولی چگونه باید خودرا با عناوین «زمان و هستی» و «هستی و زمان» که آنها را واقعیت موجود نامیدهایم، مشغول کنیم؟
و هایدگر در نهایت آنچه را بیان شد، خلاصه میکند:
هستی یک پدیده است، ولی هستنده نیست.
زمان یک پدیده است، ولی هستنده نیست
درمورد هستنده میگوییم «هست» ولی در مورد پدیده هستی و زمان باید با احتیاط عمل کنیم. ما نمیگوییم هستی هست، زمان هست، بلکه باید گفت «آن» هستی را میدهد، «آن» زمان را میدهد.
در اینجا منظور هایدگر از «آن» که هستی و زمان را میدهد چیست؟ از این به بعد هایدگر وارد یک بحث دستورزبانی و گرامری میشود که تا آخر مقاله محور اصلی تفکر او را نشان و به کمک آن به موضوع نزدیکتر میشود. برای درک این موضوع باید به خصوصیتی در زبان آلمانی دربارۀ فعل بودن توجه کنیم. در این زبان برای بودن دو نوع بیان وجود دارد: هم از کلمۀ هست (ist) میشود و هم از (es gibt) به معنی «آن میدهد» بنا براین ist (به معنی هست) و es gibt (به معنی آن میدهد) هر دو یک کارآمد را دارد برای فعل بودن.
ولی es gibt در این سخنرانی عمداً از طرف هایدگر بجای بودنِ هستی و بودنِ زمان استفاده میشود، تا هستی و زمان را «داده شده و فرستاده شده» نشان میدهد. ما دوجملۀ آلمانی را یکبار با es gibt (آن میدهد) وبار دیگر تنها با ist (هست) به مترجم گوگل دادیم و در هردو حال به فارسی یک ترجمه بیرون آمد:
هایدگر در تمام این سخنرانی از همین خصوصیت ویژۀ زبان آلمان کمک گرفته و از «آن میدهد» برای بودن ِ زمان و هستی استفاده می کند و بجای آنکه بگوید: هستی هست Sein ist و زمان هست Zeit ist میگوید:
Es gibt Sein. آن هستی را میدهد
Es gibt Zeit. آن زمان را میدهد
اگر قرار بود این مقاله به انگلیسی بیان میشد، هایدگر نمیتوانست آنچه را میخواهد با توجه به این خصوصیت زبان آلمانی به این دقت بیان کند.
هرچند این دو عبارت در زبان فارسی نامتداول است ولی برای انتقال موضوعی که با دادن و نه بودن ارتباط دارد در ترجمه لازم به نظر میرسد.
هایدگر اکنون در ادامه میتواند خیلی راحتتر آنچه را میخواهد بیان کند و میگوید:
دربارۀ هرهستندهای میگوییم که هست. ولی در مورد پدیدۀ هستی و زمان باید با احتیاط عمل کنیم. ما نمیگوییم هستی هست، زمان هست، بلکه میگوییم: آن (es) هستی را میدهد و آن (es) زمان را میدهد. در اینجا فعلاً ما بیان و زبان را تغییر دادهایم و بجای آنکه بگوییم «آن هست» es ist میگوییم «آن میدهد» es gibt
اگر بخواهیم اکنون با تغییر بیان به موضوع برگردیم، باید نشان دهیم که این عبارت «آن میدهد» قابل تجربه و درک است. راه مناسب این است که بدانیم عبارت «آن میدهد»، چه چیزی را بیان میکند؟ هستی چیست؟ وقتی به عنوان «آن هستی را میدهد» بیان میشود و زمان چیست؟ وقتی با عنوان «آن زمان را میدهد» ازآن یاد میشود. طبق همین روال میخواهیم به «آن»es موقتاً توجه کنیم که هستی و زمان را می دهد. این توجه اولیه مارا بایک احتیاط مواجه میکند. میکوشیم تا «آن» و«دادن» آنرا مورد توجه قرار دهیم و اکنون «آن» را با حروف بزرگ می نویسیم: Es به جای es (مترجم: ما هم از این به بعد «آن» را در این رابطه درشت مینویسیم.)
ابتدا به هستی فکر میکنیم تا بتوانیم آنرا چنان که هست بیندیشیم.
سپس به زمان فکر میکنیم تا بتوانیم آنرا چنان که هست بیندیشیم.
بدینوسیله باید شیوهیی نشان داده شود که چگونه «آن» هستی و زمان را میدهد؟ دراین «دادن» این نکته روشن میشود که هر «دادن»ی رابطهای است بین هستی و زمان و این رابطه این دو را باهم نگه میدارد و آنها را میدهد.
هستی به معنی مجموعۀ هستنده ها به معنی «حضور» است. اگر دربارۀ «آنچه حاضرمیشود» فکر کنیم میگوییم، «حضور» دارد وآنرا به عنوان «حاضرکردن» معنی پیدا می کند. و اکنون باید دربارۀ «حاضرکردن» بیشتر فکر کنیم و اینکه «حضور» چگونه تحقق پیدا میکند؟ «حاضرکردن» خصوصیت خود را درجریانی نشان میدهد که «حضور» را از پنهانی بیرون میآورده و آشکار میکند. «حاضرکردن» چیزی نیست جز پنهان را آشکار کردن و نشان دادن. در آشکارکردن یک «دادن» وجود دارد، یعنی همان چیزی که در «حاضرکردن»، «حضور» یعنی هستی را به دست میدهد.
اندیشیدن دربارۀ خود هستی طلب میکند که ادامۀ اندیشۀ ما دربارۀ به چگونگی «حاضرکردن» معطوف شود. این چگونگی اینست که در «حاضرکردن» «آشکارساختن» نهفته است. این همراه است بایک «دادن» به معنی «آن میدهد» Es gibt ولی برای ما «دادن» و «آن» یعنی دهنده در تاریکی میماند.
و در ادامه به این نتیجه میرسد که:
هستی نیست، هستی را «آن» میدهد به عنوان آشکارشدن حضور.
و در ادامه روشن میکند که هستی به عنوان تاریخمند بودن است و «آن» هستی را آشکار میکند به شکل:
وحدانیت، یگانۀ وحدت دهنده، مجموعۀ نگهدارندۀ جهان، انرژی، وجود، واقعیت، موناد (وحدت نهایی غیرقابل تجزیه)، وجود عینی، قانونمندی، قائم بودن به ذات، ارادۀ معطوف به خرد، به عنوان عشق، روح، قدرت، ارادۀ معطوف به اراده و بازگشت همیشگی همانندها. آشکار شدن کثرت هستی مانند تاریخ هستی به نظر میرسد، ولی هستی مثل یک شهر یا ملت تاریخ ندارد ولی تاریخمندیِ تاریخِ هستی گویا تنها و تنها از حادث شدن هستی تعیین میشود و این برپایۀ آنچه گفته شد، به این شکل صورت میگیرد که: «آن» هستی را میدهد.
کم نیستند فلاسفهای که تحت تأثیر این گونه بیان از ظهور هستی هایدگر را با هگل و بیان او از روح مطلق مقایسه میکنند. از آن جمله است فیلسوف فرانسوی Jean Beaufret و نویسندۀ کتاب «راه های رسیدن به هایدگر» که اعتقاد دارد شباهت هایدگر و هگل بین فلاسفۀ فرانسه خیلی متداولتراست تا در آلمان. این نظر از طرف Jean Beaufret یعنی کسی بیان میشود که دریافت کنندۀ «نامهای دربارۀ هومانیسم» در سال ۱۹۴۷ ازطرف هایدگر بود.
ولی «دادن» در جملۀ «آن هستی را میدهد» به چه معنی است؟ هایدگر میگوید:
دادنی که تنها دادنی خود را میدهد، ولی خود را عقب نگه داشته و دور میشود، چنان دادنی را «فرستادن» میدانیم. اگر ما دادن را به این مفهوم فکر کنیم، در اینصورت هستی «داده شده» و یک «فرستاده شده» است.
سپس هایدگر به زمان که آنهم چون هستی «داده میشود» توجه داده و پیوند آنرا با هستی بیان میکند:
خصوصیت واقعی زمان را نیز دیگر نمیتوانیم به کمک تصورات رایج خود از زمان تعیین کنیم. ارتباط دوطرفۀ زمان و هستی به ما حکم میکند، آنچه را دربارۀ هستی گفتیم، خصوصیت اصلی هستی نیز بدانیم. هستی یعنی حاضربودن و حضور را رساندن: ما به طور مثال در جایی میخوانیم: «جشن در حضور تعداد زیادی از مهمانان برگزار شد.» به جای آن میتوان گفت: «در بودن» و یا «درحال حضور» مهمانان جشن برگزار شد.
همینکه «در حال حضور» گفتیم، به گذشته و آینده فکر میکنیم، دربارۀ زمان پیشتر و زمان دورتر، در برابر اکنون. ولی «زمان حال» که آنرا اکنون مینامیم، همانی نیست که در جملۀ « در حضور از مهمانان» از آن یاد کردیم. ما هیچ وقت نه میتوانیم و نه میخواهیم بگوییم: «در اکنونِ تعداد زیادی از مهمانان جشن برگزار شد.»
زمانهای گذشته، حال و آینده یک وحدت را تشکیل میدهند. هایدگر میگوید:
زمان عبارت است از سلسلهای از «اکنونها» (هایدگر در ادامه این بیان را تصحیح میکند.) که هنوز از یکی از آنها نام نبردهایم «همین حالا» گم میشود و به دنبال آن «به زودی» میرسد…… هنگامیکه زمان را می سنجیم منظور ما همان روند پشت سرهم اکنون هاست. ما طوری که به نظر میرسد، زمان اندازه گیری شده را به طور مستقیم جلو چشم داریم، هنگامی که روی ساعت و زمان سنج نگاه کرده و میگوییم اکنون ساعت ۲۰ و ۵۰ دقیقه است. ما میگوییم «اکنون» و منظور ما زمان است. ولی در هیچ جای ساعت که زمان را نشان میدهد، چیزی به نام زمان نمی بینیم، نه روی صفحۀ ساعت و نه در دستگاه آن. همچنین زمان را در کرنومترهای مدرن نیز مشاهده نمی کنیم. این ادعا میتواند مطرح شود که هرچه سنجش زمان از نظر تکنیکی پیشرفتهتر، دقیقتر و کرنومتر تواناتر باشد، کمتر لازم خواهد شد که دربارۀ خصوصیت زمان فکر کنیم.
این وحدت گذشته، حال و آینده از آنجا ناشی میشود که در همۀ آنها «دادن»، «رساندن» و «حضور» مشاهده میشود.
و هایدگر در ادامه، این وحدت مشترک و اتصال سه حالت زمانی را درکنار سه بعد گذشته، حال و آینده «بعد چهارم زمان» مینامد که حتی مهمترین و اولین بعد است.
ولی آنچه ما در این شمارش ابعاد به عنوان بعد چهارم نام میبریم، در واقع بعد اول است، یعنی مهمترین موضوع در جریان «رساندن» است. این بعد است که در آنچه میآید، آنچه رفته است و آنچه در زمان حال هست، حضور ویژۀ آنها را میدهد، آنها را بطور روشن از هم جدا میکند و بدین ترتیب آنهارا کنارهم و در نزدیکی هم قرار میدهد، بهطوریکه آن سه بعد بتوانند درکنار هم قرارگیرند.
هایدگر در این گفتار گرفتار «آن» Es میباشد که زمان و هستی را میدهد و ترس آنرا دارد که این «دهنده» یک مفهوم الهیاتی پیدا کند:
…. و ما هنوز در برابر «آن»ِ گیج کننده قرارگرفتهایم، طوری که ما در این جملۀ «آن میدهد» از آن استفاده میکنیم: دراینجا این خطر وجود دارد که ما با بیان «آن» خودسرانه یک قدرت نامعلوم را قرار دهیم که همۀ دادن هستی و زمان را مدیریت میکند. ولی ما از این امر مجهول و این خودسرانگی صرفنظر میکنیم، چون هنوز میخواهیم به علل تعیین کننده «دادن» تکیه کنیم. و اینها عللی است که میکوشیم با احتیاط با آن هستی را به عنوان حضور و زمان را به عنوان حوزۀ رساندن شناسایی کنیم.
هایدگر در این بیان بیشتر سؤال مطرح میکند تا اینکه بخواهد پاسخهای قطعی ارائه دهد و شنونده و یا خواننده را تا حدی گیج کرده و به فکر و اندیشه وادار میکند. آنچه را به عنوان امکان تعریف بیان کرده در چند جملۀ بعد پس گرفته و به آن ایراد وارد میکند، تا نظریۀ بهتری متولد شود. در ادامه برای هستی و زمان به «رساندن» توجه میدهد، رساندنی که از طرف «آن» به عنوان دهنده نام برده شد و بازهم موضوعات را با تردید و احتیاط بیان میکند، آنجا که میگوید:
بدین ترتیب خصوصیت زمان به عنوان «آن» درجملۀ «آن میدهد» قابل درک میشود. آنچه فرستاده میشود که هستی را میدهد، عبارت است از رساندن زمان. آیا با توجه به این نکته میتوان گفت که این زمان است و «آن» Es است که هستی را میدهد؟ این به هیچ وجه درست نیست، چون زمان خود داده شدۀ یک «آن» است که زمان را میدهد و دادنِ «آن» حوزهای را حفظ میکند، که در آن حضور رسانده میشود. بنا براین «آن» همچنان نامعلوم و پر معما مانده و ماهم بلاتکلیف میمانیم. در این حالت بهتر است «آن» را که میدهد، از حوزۀ آنچه قبلا به عنوان دادن نام بردهایم تعیین کنیم.
آیا ما اکنون از این رو سرگردان شدهایم، زیرا دچار سردرگمی زبانی و مخصوصاً دستورزبانی شدهایم و در این سردرگمی به «آن» خیره شدهایم که باید بدهد، ولی خودش درست وجود ندارد؟ وقتی میگوییم «آن هستی را میدهد» و «آن زمان را میدهد»؛ در اینصورت فقط ما جملاتی گزارهای را ادا کردهایم. طبق اصول دستور زبان یک جمله از فاعل و فعل تشکیل میشود. طبق دستورزبان لازم نیست که فاعل جمله لزوماً یک شخص باشد، مانند من و یا شخصی دیگر. گرامر و منطق از این رو جملاتی را که با «آن» Es استفاده میشوند، جملههای غیرشخصی و جملات بیفاعل مینامد. ….. ولی این «آن» چه معنایی دارد؟ زبانشناسی و فلسفۀ زبان کاملاً در بارۀ آن اندیشیدهاند، بدون اینکه به یک پاسخ و راه حل نهایی رسیده باشند.
آنچه در کلمۀ «آن» به عنوان معنی نهفته است، از موضوعات پیش پا افتاده گرفته تا موضوعات غیرقابل تصور و جادویی همچنان ادامه دارد. در این جملات که «آن هستی را میدهد» و «آن زمان را میدهد» واژۀ «آن» احتمالاً نشان دهنده موردی کاملاً استثنائی است که در اینجا نمیتوان به آن برخورد کرد. بنا براین ما تنها به یک برداشت ساده کفایت خواهیم کرد….. در واژۀ «آن» در جملۀ «آن زمان را میدهد.» صحبت از یک امر حاضریست که جریان دارد و به شکلی یک هستی است.
هایدگر از ادامۀ بررسی این «آنِ» مجهول که فرستنده است صرفنظر کرده، به وحدت و اتصال هستی و زمان پرداخته و واژۀ تعیین کنندۀ دیگری به نام رویداد (واقعه) را وارد بحث کرده و با اندیشیدن دربارۀ آن مطلب را با فراز و نشیبی همراه با شک و تردید ولی در جستجوی راه حل ادامه میدهد:
… آنچه هستی و زمان را در خودشان، یعنی در تعلق به یکدیگر تعیین می کند، رویداد نام میگذاریم. معنی این واژه را میتوانیم تنها با نگاهی احتیاط آمیز و موقتی به هستی و زمان به عنوان فرستاده شده و رسانده شده به گونهای فکر میکنیم تا روشن شود که زمان و هستی به کجا تعلق دارند…
و باز هم بهجای پاسخ، به مشکل بودن موضوع توجه میدهد و پاسخهای ممکن را یکباره نفی میکند:
اکنون میتوان دید: آنچه این دو چیز (زمان و هستی) را به هم متعلق میکند، آنها را حفظ کرده و نگه میدارد و عمل آنها و واقعیت وجودی آنهاست، همان رویداد است. نگهدارندۀ این دوچیز یعنی رویداد بعداً به عنوان یک جریان و رابطهای جدید به هستی و زمان اضافه نمیشود. این جریان و رابطه بین این دو هستی و زمان را ابتدا از رابطۀشان با خود، حادث میکند، آنهم با فرستاده شدن و رساندنِ روشن کنندۀ واقعهای که پنهان بوده است. به این ترتیب «آن» که میدهد، خود را در جملۀ «آن هستی را میدهد» و «آن زمان را میدهد» به عنوان رویداد ظاهر میشود. این سخن درست است ولی در عین حال واقعیت ندارد، چون رویداد واقعیت وجودی یعنی عملکرد این دو را پنهان نگه میدارد، و ما بدون قصد قبلی این رابطه را مثل یک امر حاضر تصور کرده ایم، درحالیکه ما سعی می کنیم حضور را همانگونه هست فکر کنیم. ولی شاید بتوانیم یکباره همۀ مشکلات، همۀ نارسایی ها و توضیحات بی فایده را از میان برداریم، در صورتیکه به این پاسخ خیلی ضروری ولی ساده بپردازیم که رویداد چیست؟
و بازهم موضوع را مشکلتر میکند:
در اینجا طرح یک سؤال لازم است که: منظور از«پاسخ دادن» و یا «پاسخ چیست؟» در اینجا پاسخ همیشه به بیان یک جریان برخورد میکند و باید پاسخی باشد متناسب با رویداد. ولی هنگامیکه موضوع سؤال یعنی رویداد به ما اجازه نمیدهد دربارۀ آنچه آن چیزی بیان کنیم در اینصورت باید از طرح آن با جملات گزارهای خودداری کنیم.
ولی این به بدین معنا نیست که به ناتوانی خود برای تفکر دربارۀ این موضوع اعتراف کنیم. ولی آیا بهتر نیست به جای امتناع از پاسخ از طرح سؤال صرفنظر کنیم؟ ولی چه ایرادی دارد طرح چنین سؤالی که روشن، مجاز و بدون اجبار و تحمیل صورت میگیرد یعنی این سؤال که رویداد چیست؟ دراینجا ما سؤال میکنیم در بارۀ چه بودن، دربارۀ ماهیت، دربارۀ اینکه چگونه رویداد جاری است و حضور دارد. با طرح این سؤال که به طور روشن بی آزار هم هست که رویداد چیست، به دنبال اطلاع در بارۀ هستیِ رویداد می باشیم. ولی چه باید کرد هنگامیکه هستی خود یک رویداد است و به رویداد تعلق دارد و از آن حضور خود را دریافت میکند …..
آنچه بیان شد به ما این اجازه را میدهد و حتی ما را مجبور میکند به این فکر کنیم که دربارۀ رویداد چگونه نباید فکر کرد. ما نمیتوانیم آنچه را «رویداد» نام نهادهایم، بگونهای که به طور روزمره از آن یاد میکنیم، معنی کنیم. معنی روزمره رویداد به معنی اتفاق افتادن و حادثه است ولی آنچه ما منظور داریم رویدادی است همراه با رساندن و فرستادنی روشن و نگهدارنده.
و هایدگر پس از بحث مفصلی به این نتیجه میرسد که:
… اینجاست که باید هستی را به عنوان بالاترین و عالیتری رویداد تلقی کنیم.
ولی بازهم این را نسبی دانسته و واژۀ به عنوان در جملۀ بالا را مشکلزا میداند:
…. به این معنی رویداد با استفاده از کلمۀ به عنوان نوعی تعریفِ اصلاح شده و تغییریافته از هستی خواهد بود که اگر درست و دقیق باشد، این همان ادامۀ راه متافیزیک خواهد شد. کلمۀ به عنوان در اینجا به معنی رویدادِ نوعی از هستی خواهد بود و زیر مجموعۀ هستی قرار میگیرد …… اما اگر اکنون هستی را به عنوان حضور و حضور را رساندن بدانیم که در فرستاده شده وجود دارد …. در اینصورت هستی در رویداد نهفته است و از اینجاست که «دادن» و آنچه «داده میشود» قابل بیان است.. بنابراین هستی نوعی از رویداد میشود و نه رویداد نوعی از هستی.
ولی هایدگر اینرا هم نادرست دانسته و میگوید:
فرار به چنین واژگونی کلمات خیلی امری ابتدائی می باشد و ما با آن از کنار موضوع عبور میکنیم. رویداد مفهومی اساسی و فراگیر نیست که تحت آن هستی و زمان جای خود را تعیین کنند….
سراسر این سخنرانی ابهام و عدم پاسخهای قطعی است. آنجا که فکرکنیم به نتیجهای رسیدهایم، هایدگر دوباره ما را عقب رانده و راه جدیدی نشان میدهد و خواننده منتظر این است که بالاخره جریان چیست و خود هایدگر هم برداشت دقیقی از رویداد ندارد:
در این میان زیاد اندیشه شد ولی اصل موضوع گفته نشد و آن اینست که در دادن به عنوان فرستادن، درخود نگه داشتن هم وجود دارد، به این معنی که در رساندنِ گذشته و در آمدنِ آینده امتناع و کنار زده شدن زمانِ حال یک بازی متقابل وجود دارد. آنچه اکنون گفته شد، یعنی درخود نگه داشتن، امتناع و از خود دورنگه داشتن، همانست که آنرا میتوان «خود را کنارکشیدن» یعنی «دورشدن» نام گذاشت. تاجاییکه دادنها، فرستادنها و رساندنهای آن جزو ذات آن میباشد، باید دورشدن جزو خصوصیات ویژۀ رویداد به حساب آید. تشریح این موضوع دیگر در برنامۀ این سخنرانی نیست.
هایدگر هم خود سرگردانست و هم خواننده را درسرگردانی اجباری برای اندیشیدن با خود می کشاند و این آنجا نشان داده میشود که پس از بررسیهای بی نتیجه از اینکه رویداد چیست، با کمال تعجب به این بیان میرسد که:
چه چیزی برای گفتن مانده است؟ تنها اینکه: واقعه (رویداد) واقع میشود. طوری که معلوم میشود، این نیز چیزی را بیان نمیکند. این چیزی را بیان نخواهد کرد تا جاییکه ما آنچه را که گفته شد به عنوان یک جملۀ ساده شنیده و آنرا با منطق به گوش شنونده برسانیم. ولی چگونه خواهد شد، اگر ما مرتب آنچه را بیان شد به عنوان موضوعی برای اندیشیدن گرفته و فکر کنیم که این خود حتی چیز تازهای هم نیست، بلکه کهنترین گفتار قدیمی در اندیشۀ غربی است.
هایدگر که اساس کار را بر اندیشیدن به هستی نه از طریق هستنده میداند و میخواهد خود را از متافیزیک کنار نگه دارد، در عین حال به مشکل بودن موضوع و تعریف رویداد توجه داده و با جملاتی سخنرانی را به پایان میرساند که نشان دهندۀ خضوع و تفکر عمیق اوست و باید گفت آنهایی که هستی، زمان و رویداد را از طریق متافیزیک حل کردند، چه راه سادهای را طی کردند و بررسی آنها بدون متافیزیک چالشی دائمی و پایانناپذیر برای اندیشیدن است. هایدگر در راه بود و در راه هم ماند. نمیخواست یک فلسفۀ کامل ازخود بجا بگذارد؛ ولی همین آثار تأثیرات موثری روی فلسفه، تفکر، فرهنگ و حتی هنر قرن بیستم گذاست:
هایدگر در نهایت با فروتنی خاص خود میگوید:
قرار براین بود به ماهیت واقعی زمان وارد شده و آنرا آنچنان که هست از زاویۀ رویداد بررسی کنیم، بدون توجه به رابطۀ بین هستی و هستنده.
اندیشیدن در بارۀ هستی بدون آنکه آنرا به یک هستنده تقلیل دهیم به این معنی است که هستی را بدون مراعات متافیزیک بیندیشیم. چنین مراعاتی ولی هنوز هم در این تصمیم ما نهفته است که بتوانیم بر متافیزیک غلبه کرده و آنرا حذف کنیم. از این رو این بهتر است که از غلبه بر آن صرفنظر کرده و متافیزیک را به حال خود رها کنیم. در صورتیکه غلبه بر متافیزیک و حذف آن لازم باشد، در اینصورت این به آن اندیشهای مربوط میشود که تنها خود را با رویداد مشغول کرده و به جای اینکه «آن» Es را از رویداد استخراج کند، «آن»Es را در خود رویداد ببیند.
صرفنظر از اینها لازم است بر موانعی غلبه کنیم که چنین بیانی را به سادگی ناقص جلوه میدهد.
یکی از این موانع در سخن گفتن در بارۀ رویداد در یک سخنرانی این نیز هست که سخنران در این سخنرانی تنها با جملات گزارهای مطالب را بیان کرد.
پینوشتها:
[۱] در ترجمه های فارسی از Sein und Zeit و بحث های متداول برای Sein آلمانی، درفارسی از واژۀ «هستی» و گاهی هم «وجود» استفاده شده»، در حالیکه Sein در عنوان کتاب بدون حرف تعریف das بکار برده شده و « بودن» است به صورت فعل. «هستی» یک اسم است متداول با «جهان»، «دنیا»، «کائنات» و این مثل اینست که بجای «نوشیدن» «نوشیدنی» بنویسیم. همچنین ما در اینجا قصد داشتیم برای کلمۀ Seiende یعنی «هستنده» از واژۀ «باشنده» استفاده کنیم. این در وطن من افغانستان و لهجۀ دری نیز بکار میرود، مثال: «من باشندۀ هرات هستم». باتوجه به اینکه «هستنده» و «هستی» در ادبیات فارسی ما برای نوشته های هایدگر جا افتاده، ما هم برای جلوگیری از ابهام و تورم واژه ها همان کلمۀ «هستی» را به کار میبریم.
انتهای پیام
در دوره افلاطون و ارسطو بحث های فلسفی تحت تاثیر
دانش آن زمان قرار داشت.
در ابتدای قرن بیستم ابتدا با نظریه “space and time”
در علم مواجه می شویم و بعد با کتاب فلسفی
“Being and time” هایدگر.
که فیلسوف در این کتاب و سخنرانی سال ۱۹۶۲ تفکرات
خلاقانه خود را مطرح می نماید.
ولی فراموش نکنیم که در ۶۰ سال بعد از این سخنرانی
علم پاسخ دقیق و روشنی برای خیلی از دغدغه های
این فیلسوف پیدا نموده است.
با سلام،بنده هستی را اینطور درک کردم،حضور(پدیده،موجود،فنومن،) زمانی که ظهور (پدیدار گشتن،هستی یافتن،وجود یافتن،الثیا، آشکار شدن،نامستوری).میابد.بعبارتی پدیده (عناصر موجود:کوه ،دشت،میز،صندلی،اتاق،و…..)،پدیدار،(در ذهن ظهور ،آشکار، نامستور و.الثیا….)میشود.
آنچه حضور دارد،ظهور میابد.مفهوم میابد،به فهم در میآید، معنا میابد،هست میشود
پس ظهور یافتن،معنا پیداکردن و…برای هر فردی ،منحصر به فرده
هستی یافتن خارج از دازاین، مفهومی ندارد
هستی یک امر کلی نیست،منحصر به فرده