یادبودی برای گذشته | محمدرضا تاجیک
«محمدرضا تاجیک»، نظریهپرداز و استاد دانشگاه، در یادداشتی با عنوان «یادبودی برای گذشته» که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
یک
ژیژک، آنگاه که به بحث دربارهی «پیچش نهایی» میپردازد، سرنوشت یک انقلابی کمونیست اسلوونیایی پیر را بهعنوان استعارهای کامل برای دلالت به این پیچش (در این مورد، پیچش استالینیسم) نقل میکند و مینویسد: در ۱۹۴۳، وقتی که ایتالیا تسلیم شد، او شورش زندانیان یوگسلاو در یک اردوگاه اسیران جنگی به روی جزیره راب [Rab] در دریای آدریاتیک را رهبری کرد: تحت رهبری او ۲۰۰۰ زندانی گرسنه ۲۲۰۰ سرباز ایتالیایی را خلع سلاح کردند. بعد از جنگ، او بازداشت شد و او را در زندانی به روی یک Goli otok [جزیرهی خشک] کوچک آن اطراف انداختند، جایی که یک اردوگاه اسیران کمونیستی بدنام بود. وقتی که آنجا بود، او در ۱۹۵۳ سایر زندانیان را برای ساختن یک بنای یادبود برای بزرگداشت دهمین سالروز شورش ۱۹۴۳ در جزیره راب بسیج کرد ــ خلاصه، بهعنوان یک زندانی کمونیستها، او یادبودی برای خود ساخته بود، برای شورشی که به رهبری او، اگرچه همهچیز شاعرانه و نه عادلانه، بلکه بیشتر ناعادلانه معنا میداد، اما این کاری بود که شد.
ژیژک، در پرتو این داستان واقعی به طرح این پرسش میپردازد که: آیا سرنوشت این انقلابی سرنوشت تمام مردم زیر سلطهی استالینیستی نیست؟، سرنوشت میلیونها انسان که، نخست به طرزی قهرمانانه رژیم گذشته را در یک انقلاب سرنگون کردند، و سپس، زیر فشار قواعد جدید، به ساختن یادبودهایی برای گذشته انقلابی خودشان مجبور شدند؟ پاسخ ژیژک به این پرسشها مثبت است، از اینرو، به این نتیجه میرسد که این انقلابی، در واقع، یک «تکین کلی» است، فردی که سرنوشتاش نمایاننده سرنوشت همه است.
آنچه در پایان این داستان با آن مواجه هستیم، به بیانی اخوان ثالثی، نگاه ناباوری است که تلاش دارد آخرین عکسهای سلفی و یادبود را با شهیدی که روی دست و دل او، مانده است، بگیرد و بر دیوار ویران خاطرهها (یا به بیان لکان، ناخودآگاه) خود آویزان کند، تا با دیدن آنان بتواند در گریز از ترومای مرگ انقلاب، به فانتزی خود انقلاب پناه ببرد. اما، اقتضای این پیچش نهایی، در مورد تمامی قهرمانان و مردمان داستان یکسان نیست، در هنگامهی پنین پیچشی، بسیار اتفاق میافتد که انبوهی همچون آن بیماری که ژیژک در مقالهی «ناانسان» خود نقل میکند، رفتار میکنند.
داستان ژیژک از این قرار است: یک بیمار در یک اتاق بیمارستانی بزرگ با تعداد زیادی تخت در مورد سر و صدای مداومی که سایر بیماران تولید میکنند به دکتر شکایت میکند، سر و صدایی که او را دیوانه میکند. دکتر پاسخ میدهد که هیچ کاری نمیتواند بکند؛ نمیتوان بیماران را از بیان یأسشان ممنوع کرد، چون آنها همگی میدانند که در حال مردن هستند. بیمار اولی جواب میدهد: «در این صورت چرا آنها را در اتاقی مجزا برای مردن قرار نمیدهید؟» دکتر به آرامی و با چرب زبانی جواب میدهد: «همین اتاق مخصوص کسانی است که در حال مردن هستند.
در گرداب این پیچش، وضعیت سوبژکتیو بسیاری از سوژههای انقلابی متزلزل میشود، زیرا آنان خود را گنجاندهشده در همان مجموعهای مییابند که میخواستند فاصلهی خود را با آن حفظ کنند. به بیان دیگر، آنان دفعتا با تصویر خویش در صورت و هیبت یک «دگر رادیکال» و «ضدانقلاب» مواجه میشوند که باید زیر سایهی سنگین پاککنی قرار گیرد که زمانی تمامیت نظم و نظام گذشته را محو کرده بود. در این شرایط سوبژکتیو متزلزل، عدهای بهجای گرفتن عکس یادبود یا ساختن مجسمهی یادبود، عکسها را پاره و مجسمهها تخریب میکنند تا یاد و یادآورانی باقی نماند، و برخی دیگر، دچار افسردگی و خمودگی آموختهشده میشوند یا دچار «انقلابهراسی» میگردند. البته، در این میان، گروهی نیز، در رویای انقلابی دیگر میشوند تا کژیهای آن انقلاب که کردهاند را با شمشیر انقلاب دیگر راست گردانند.
دو
جامعهی قهرمانان و مردمان امروز ما، دقیقا در هنگامهی چنین «پیچش نهایی»ای قرار دارند. از اینرو، برخی که خویش را درون و جزئی از تابلوی نقاشیای میبینند که خود زمانی نقشی از آن را نقاشی کردهاند، اما اکنون سبک و رنگ و نقش آن را نمیپسندند، یا دفعتا متوجه شدهاند (یا توجه داده شدهاند) که نقش و رنگ و سبک آنان، از قاب برون افکنده شده. دچار نوعی شیزوفرنی یا اسکیزوفرنی گردیده و در هیبت یک سوژهی هیستریک یا منحرف یا پسیکوتیک ظاهر شدهاند. اینان، همان «دگرهای درون» یا «خودیهای ناخودیشده»ای هستند که از فردای پیروزی انقلاب در صورتها و سیرتهای گوناگون بروز و ظهور کردند و فرجامهای متفاوتی داشتند.
در ادبیات و گفتمان مسلط، از این عده به عنوان «انقلابیون پشیمان»، «بیبصیرتها»، «تجدیدنظرطلبان»، «عافیتطلبان»، «پوزشطلبان»، «لیبرالمنشها»، «نفوذیها» و… یاد میشود. در نمونههای دههی پنجی این سوژهها، میتوان بسیاری از راستکیشان رادیکال و ارتدوکسمشربی را دید که امروز سر از چپکیشی و اپوزسیونمشربی درآوردهاند و سر هر کوی و برزنی فغان «واانقلابا»، «وااسلاما» برآوردهاند، و بعضا در حال پارهکردن دفترهای مشق و انشاء و دیکته و شکستن قابعکسهای دوران انقلاب خود هستند. در میان این افراد، بسیارند آنانی را که مرثیهخوان رویای انقلابی خویشتنند و کماکان در سودای بازگشت به تکانههای اصیل انقلاب روزگار میگذرانند، و نیز بسیارند آنانی که عطای هرگونه انقلاب و ایدئولوژی و حکومت یا سیاست دینی را به لقایش بخشیدهاند و در انتظار فرارسیدن دوران روشنگری و رنسانس ایرانی نشستهاند.
پیچ این پیجش نهایی در میان مردمان، بسیار تندتر و خطرناکتر از این پیچش است. امروز، بسیار اندکند مردمانی که از انقلاب جز تروما در ناخودآگاه خویش داشته باشند. در خاطر و خاطرهی دور و نزدیک آنان هیچ تصویری از یک «فانتزی» انقلابی و قهرمانی ایدئولوژیک و آرمانخواه وجود ندارد. اینان همان سوژههای زندگیاندیشی هستند که امروز بر انقلاب و قهرمانان انقلاب شوریدهاند، انکار و عدوی انقلاب و کنش انقلابی آنان شدهاند، و بر این شعار شدهاند که: «نخست باید زندگی کرد بعد فلسفهی انقلابی و آرمانی بافت.» منش و روش دیالکتیکی این بسیاران، نه همچون دیالکتیک افلاطون به پرواز ایدهها (برونآمدن از غار و پرواز بهسوی عالم ایدهها یا عالم مثل)، که کاملا بهعکس، به فرودآمدن از آسمان به زمین و از عالم انتزاعی به عالم انضمامی و از آینده به اکنون، دلالت میدهد.
این مردمان زندگیاندیش، به علم و تجربت، بر این قول بدیو شدهاند که «اگر یکبار دیگر اسیر رویا شوند، به فنا رفتهاند.» لذا هر لحظه در حال سلفیگرفتن با لحظههای بیقرار زندگی روزمره خویش هستند و یوتوپیا را در اکنون خویش طلب میکنند. بیتردید، این بسیاران همان سوژهی انقلابی هستند، به بیان دیگر: سوژههایی که برای عبور از انقلاب، انقلابی برپا کردهاند.
سه
اما اصحاب قدرت و سیاست اکنون ما نیز، چه بخواهند و چه نخواهند، دقیقا در پیچ خطرناک و هولناک نوعی «پیچش نهایی» تصمیم/تدبیرناپذیر ایستادهاند، که اگر با پیچ بپیچند، ممکن است طومارشان پیچیده شود، و اگر نپیچند، ممکن است بساطشان برچیده گردد. راستکردن «پیچ و پیچش» نیز، نمیدانند و نمیتوانند، و نمیدانند که چگونه باید تکانههای اصیل انقلاب را بتکانند تا زنگار از رخشان ممتاز شود، چگونه باید سوژههای وفادار به این تکانهها را حفظ و تکثیر کنند، چگونه باید پیچ و پیچشهای در راه را پیشبینی و خود را مهیای عبور از آنان کنند، و چگونه باید قبل از آنکه اسیر جبر و جزمیت پیچش نهایی شوند، دانش و منش خمش و نرمش را بیاموزند.
در این وضعیت، تنها یک راه پیداست: راه اتکاء و اتکال به آنانی که پیچ و پیچش نمیدانند چیست و بهرغم هر پیچش و خمش و نرمش ناگزیر و ناگریزی که در قدرت میبیند، سوژههای وفادار آن باقی میمانند، و آنچه قدرت میکند/نمیکند را نیکو میپندارند. نمیدانم این اتکاء و اتکال تا کی و تا کجا میتواند یک قدرت را راستقامت و راستمشرب بدارد، اما میدانم زینسو را یکی دریای هول هایلست و خشم توفانها، و میدانم زینسو، سوی رستنگاه زیباییها و مهربانیها و دوستیها و مردمیها و زندگیها راهی نیست.
انتهای پیام
همواره باید شفاء و اصلاح با تمسک به کتاب رخ میداد و بدهد….تمسک به کتاب تقبیح شد و میشود…و این درحالی است که تمسک وظیفه هر مومنی است…حتی خود رسول باید تمسک به کتاب داشته باشد…
رسم و قانون مقدس شده بر این است که به سخنان واسطه های مقدس تمسک شود…گویی تمسک و خواندن کتاب و رسیدن به درک واحد امکان ندارد و هر جماعتی باید قائم به دستورات واسطه مقدس خود باشد…
چون قلبا به وحدت و کاهش فاصله های دنیایی بین خود راضی نیستند و هر جماعتی دنبال قدرت و ثروت یابی خویش است ، کتاب منسجم و وحدت بخش را تاب نمی آورند … و بیمار میشوند…
می تونه بپیچه ولی آرام أین کار را انجام میده شاید اگر جریان اصلاحات بود با سرعت بیشتر اما در عین حال نه با شکل انقلاب گونه انجام می شد .