روایتی از زندگی زنان در زندان قرچک
الناز محمدی در گزارشی در روزنامه ی شهروند نوشت:
راننده گفت آدم از تصورش هم ميترسد. گفت اين همهسال پشت اين ديوارها و تودرتوي اتاقها و سالنها را آدم چطور تاب بياورد؟ تازه شما بگير كه آدم، زن هم باشد. زن را چه به زندان؟ چه به كلانتري و آژانكشي؟ مگر کسی كه برود آن تو، همانطوري كه بود، بيرون ميآيد؟ نه خانمجان، آدمِ سالمِ دانشگاه رفته هم، آش و لاش و خرد و خمير از زندان سر بيرون ميكند.
راننده اینها را گفت، خودرواش را ٢٠ متر آنطرفتر از درِ بزرگ آبيرنگي كه رو به دشتهاي سبز و رهاي قرچك باز ميشد، پارك كرد و تنش را جوری پشت فرمان، جمعوجور کرد که یعنی: «خدا خيرتان بدهد، ما را گرفتار نكنيد اول صبحي؛ خودتان از اينجا به بعدش را برويد.»
راننده از ٨٠٠ زن كه «آن تو»، هر روز روي ٨٠٠ تخت با ملحفههاي آبي و صورتي ميخوابند و بلند ميشوند و با ٨٠٠ خلق و خو و ٨٠٠ بهانه براي گذراندن روزهاي بيتاب و كشدار زندان، با هم كنار ميآيند، خبر نداشت؛ از ۸۰۰ زندانی زن که رئیس سازمان زندانها هم میگوید ۳۰۰ نفرشان متهمند و خیلیهایشان بلاتکلیف.
راننده نميدانست پشت اين ديوارهاي بلند كه هر روز سربازهاي دلتنگ خانه روي بارويش نگهباني ميدهند، چه خبر است؛ او فقط از دور، تابلوي بالاي درِ آبي را خواند و كادرش را محكم توي ويزور چشمهايش بست: «ندامتگاه زنان شهرري.»
هنوز صداي خنككنندههاي خودرو او از دور به گوش ميرسيد كه در باز شد؛ آن درِ بزرگ كه بيرون و داخل را بيسر و صدا به هم وصل ميكرد و با باز شدنش دنيايي بيرون میزد كه براي خيليها، يك روزش هم سخت است. در باز شد و آرامش حیاط بیرونی زندان، راه مستقیمی بود به شلوغی سالن اصلی؛ به یک سالن بلند که اتاقهای بندهایش روی بدنه آن جایشان طوری خوش است که هیچکس، هیچ زندانیای، هیچ وقت نمیتواند دمی خیال بیرون آمدن از آنها را از سر بیرون کند و همین فکرهاست که زنان زندان را صبح تا شب، توی آن سالن بلند که تابلو نوشتههای روی دیوارهایش آنها را به خویشتنداری دعوت میکند و کارگاههای بافتنی و مونتاژ و … طبقه بالای آن، فرصتی است برای فرار زنها از روزهای زار و بیتاب زندان، بالا و پایین میکنند.
زندان زنان شهرری، آن روز، محصور در سبزی بیانتهای زمینهای کشاورزان قرچک، جایی در نزدیکی ورامین، روز آرامی را میگذراند؛ توی سر زنها اما غوغا بود. آنها که از بندهای پر از تختهای سهطبقهشان، سر بیرون میکردند و غریبههایی را میدیدند با لباسهای جدید که بوی «بیرون» را با خودشان آورده بودند. بوی «بیرون»، هواخواهش در زندان زیاد است؛ حالا هرچقدر زنها خودشان را بهروز نگه دارند، به سر و رویشان برسند، آخرین آهنگهای روز را گوش کنند، از خبرها باخبر باشند، باز هم برای آنها «بیرون» نمیشود؛ نمیشود که نمیشود.
فاطیما؛ جرم: معاونت در قتل
«فاطیما» هم آن روز با چشمهایی سبز و اشکهای روی گونهاش، وقتی فریاد زد که زنان غریبه را دیده بود و همینطور که از طبقه دوم تختهای سهطبقه بند سلامت با ناله پایین میآمد، گفت کلیهاش را میفروشد تا این ٤٠میلیون تومان جور شود و زندان را بگذارد و برود و بعد صدای گریه بود که بند را برداشت؛ صدای گریهای محزون که اندوه، خودش را با عجلهای زیاد از دهان کوچک زنی بیرون ریخت که صورتش را دو چشم سبز عجیب به دیگران معرفی میکرد؛ با پوستی گندمی و صورتی آنقدر قشنگ، آنقدر جوان و آنقدر خواستنی که گریه نهتنها به آن میآمد که قشنگترش هم میکرد؛ مثل بازیگرهای تلویزیون که گریه بدجور به آنها میآید و «فاطیما» از روزی که خودش را شناخت دوست داشت مثل آنها باشد؛ یک بازیگر زیبای حرفهای که کارگردانها برای بازی دادنش سر و دست بشکنند، ولی نشد که بشود. قتل و زندان، آرزوهای بزرگ او را گرفت و بعد از هفت سال، یک آرزو بیشتر برایش نگذاشت: «آزادی»
آن روز هم همین هوای آزادی بود که بدجور به سر «فاطیما» زد و بغضش را ترکاند. «فاطمه» که زنهای زندان قرچک، «فاطیما» صدایش میکنند، متولد ٧٠ است؛ ١٨ سالش بود که او را به زندان آوردند و حالا ٢٥ساله است. «هفتسال آزگار است که من را به جرم معاونت در قتل انداختهاند این گوشه و کسی سراغم را نمیگیرد. بابا به خدا خسته شدهام. به خاطر ٤٠میلیون تومان لعنتی، جوانیام دارد دود میشود و میرود هوا. به خدا حاضرم کلیهام را بفروشم. شما که رفتید بیرون، بروید اینور آنور بگویید من حاضرم کلیهام را بدهم و به جایش پول آزادیام را جور کنم. گروه خونیام هم O مثبت است. تو را به خدا بگوییدها خانم، تو را به خدا.» حرفهای او هنوز ناتمام است که «زهرا»ی ٢٥ ساله آمد وسط حرفش و گفت او هم حاضر است کلیهاش را بفروشد تا دیه برادرش را جور کند؛ برادری که ٤سال پیش با کمک او شوهرش را کشتند و سه هفته دیگر که بیاید اعدام میشود، مگر دیهاش جور شود. تا بیاید داستان زندگی «زهرا» که جرمش معاونت در قتل است و حالا ٤ سالی میشود زندان است، شکل بگیرد، دوباره شلیک بغض جدید «فاطیما» بود که به اشک رسید و از چشمهایش سرازیر شد.
«فاطیما»، هر روز آن ٩ ماهی را که ١٥ ساله بود و صاحبکارش در طبقه بالای کارگاه کیفسازی به او تجاوز میکرد هم همینطور گریه کرد که آن روز؛ و خاطرات آن ٩ ماه مگر میشود که فکر را رها کند؟ ٩ ماه تمام که صاحبکار پیر خیابان جمهوری با بد و بیراه به او تجاوز کرد و با تهدید نگذاشت که صدا از «فاطیما» دربیاید. بعد از آن ٩ ماه هم اوضاع برای او فرقی نکرد. ١٨ ساله بود که با پسری ازدواج کرد که رئیس جدیدش بود و زندگیشان ٩ ماه طول کشید: «از ١٥ سالگی کار میکردم. مادرم هی میگفت کرایه خانه نداریم. پدرم هم ١٢سال است که فوت کرده. من عشق بازیگری بودم، خیلی دوست داشتم پیاش را بگیرم و بازیگر شوم ولی مجبور شدم بروم توی تولید کیف و کفش کار کنم. یک روز طبقه بالا بودم که صاحبکارم از پشت خودش را به من نزدیک کرد، هرچی جیغ و داد کردم فایده نداشت. همه فروشندهها را بیرون کرده بود و کسی نبود که به دادم برسد. همانجا بهم تجاوز کرد. ٩ ماه این داستان ادامه داشت و هربار با تهدید اینکه میرود همه جا را پر میکند که با من رابطه داشته، من را ساکت نگه داشت.»
همینجا، انگار خاطره بدتری یادش افتاده باشد، مثل بچهگربه تازه از مادر جداشدهای، از جا پرید: «آخر میدانید من بیماری بوردن لاین دارم. اینطور که به من گفتهاند، یعنی بیماری دوشخصیتی. پدرم که مرد اینطوری شدم. خیلی به او وابسته بودم.» و بعد نوبت حرفهایی بود که شباهت بیشتری به هذیان داشت تا حرفهای معمولی زن ٢٥ سالهای که عشق رفتن به بیرون و بازیگر شدن، این روزها بیشتر از همه ٧ سالی که در زندان گذشت، او را هوایی کرده. «آن صاحبکار بیپدر ٩ ماه به من تجاوز میکرد و بعدش روی بدنم با خودکار چیزهایی مینوشت. میگفت اگر اینها پاک شود، میفهمم که کنار کس دیگری خوابیدهای. بهخاطر همین هم ٩ ماه حمام نرفتم ولی در خانه وقتی لباس عوض میکردم، خواهر و مادرم کمکم به ماجرا پی بردند.»
بعد از آنکه «فاطیما» به اصرار مادرش از آن تولیدی بیرون آمد، با «علی» آشنا شد. علی معتادی که مجبور شد برای ازدواج کردن با او، ١١ بار آزمایش ازدواج دهد: «یک ماه بعد از عقد، معتاد شدم. مرداد ٨٩ بود که گفت برویم شمال و آن شب تا صبح هرویین و شیشه به خوردم داد و ٤ ساعت در اغما بودم. بعد آن کمکم به شیشه معتاد شدم و بعدش کتکم میزد و به زور میگفت باید کراک بکشی. به خاطر اینکه او اولین کسی بود که ماجرای تجاوزم را میدانست و با آن کنار آمده بود، کنارش ماندم ولی نمیدانستم چقدر به من دروغ میگوید. زندان که افتادم فهمیدم آنطور که خودش میگفت، متولد ٦٠ نیست، متولد ٥١ است و یک بچه هم دارد.»
آن ماجرا اما ٣ آذر ٨٩ بود که اتفاق افتاد؛ وقتی «فاطیما» و «علی» هرچه داشتند و نداشتند را فروخته و خرج موادشان کرده بودند. به خاطر همین هم بود که یک روز «علی» گفت از زنی ١٥میلیون تومان طلب دارد و با هم راهی خانهای شدند که اتفاقات آن هردوشان را راهی زندان کرد؛ «علی» را رجاییشهر و «فاطیما» را زندان زنان شهرری. آن روز به خانه «ناهید» زن ٥٦ سالهای که پولدار بود و «علی» بیخبر از «فاطیما» با او رابطه داشت، رفتند و وقتی درحال خودشان نبودند، او را خفه کردند و پول و طلاهایش را دزدیدند و فلنگ را بستند: «پول طلاها اندازه ١٩میلیون تومان بود و با آن ماشین خریدیم. چند روز نگذشته بود که توی خیابان علی را گرفتند، خودم هم نفهمیدم چطور شد. بعدش هم من را گرفتند و به کلانتری بردند و بعدش زندان.»
«علی» حالا رجاییشهر است با حکم قصاصی که با شرط دریافت دیه شکسته و ناتوان از تهیه دیه برای گرفتن رضایت از پسر کر و لال «ناهید»؛ همان پسری که برای «فاطیما» پیغام فرستاده اگر ٤٠میلیون تومان جور کند و به او بدهد، او را میبخشد: «درخواست طلاق دادهام و ١١ مهر، حکم طلاقم صادر میشود. اول و آخر باید از او جدا میشدم.»
«فاطیما» حالا فقط دلش آزادی میخواهد؛ آن بیرون را با همه هیاهو و دنبال زندگی دویدن و حتی بدبختیهایش. حتی اگر دیگر خانه مادرش جایی برای او نداشته باشد و آبش با خانواده در یک جوی نرود: «از اینجا که بیایم بیرون، میروم دنبال کلاس بازیگری. مسئولان اینجا به من میگویند که استعدادش را دارم، خدا خیرشان بدهد به من خیلی کمک می کند. احتمال دارد سراغی هم از برادرم بگیرم. من فقط دوست دارم که بیرون از اینجا سالم زندگی کنم. وقتی آزاد شوم میدانم که کسی بهخاطر سابقهام به من کار نمیدهد. جایی هم ندارم بروم، میخواهم بروم تالار عروسی کار کنم، لااقل غذایم سرجاش است، شاید جا و مکانی هم بهم بدهند.» «فاطیما» آن روز، مثل بیشتر زنان زندانی، از «بیکس و کاری» نالید؛ اینکه شب بشود و در را روی آدم ببندند و ٧سال آزگار غذاهای تکراری بخورد. «من چهار خواهر دارم و قربان نداشتنشان، اصلا ازشان خبری نیست. مادرم میگوید دختر مال مردم است، شوهرهایشان اجازه نمیدهند با من رابطه داشته باشند. من همه کس را دارم و هیچکس را ندارم. وقتی آدم در یک جای دربسته است، دلش همه چیز میخواهد. من دلم لک زده برای ذرت مکزیکی، برای پیتزا، برای یک بستنی درست و حسابی. دلم لک زده برای یک زندگی ساده معمولی ولی بیرون زندان.» و البته این هفتسال، زندان همهاش برای او بد نبود: «زندان خیلی بدی دارد ولی یک خوبی دارد و آن تنهایی است؛ اینکه بشینی تنهایی با خودت فکر کنی که چه کارها کردهای. آخ، آخ، آخ.»
نیلوفر؛ جرم: اعمال منافی عفت؛ حکم: دو سال و دو ماه حبس
انگار که «کاوه گلستان»، لنز دوربین قدیمیاش را آماده کرده باشد در اتاق مدیریت خانه معروف شهر نوی آن سالها و «نیلوفر» که رئیس خانه و زنهایی است که در آن کار میکنند یا به قول امروزیها، تنشان را میفروشند، با آن خونسردی مثالزدنیاش آمده و نشسته باشد روی صندلی اتاق و از شغلش بگوید: «مدیریت خانه زنان تنفروش.»
«نیلوفرِ» ٣٧ ساله با آن بدن تپل، ابروهای نازک تاتو شده سر به هوا کشیده و آدامسی که جیریق جیریقش اتاق معاونت زندان را برداشته هم با خونسردی خاصی روی صندلی نشست و پرسید باید چه بگویم؟ و بعد به دستکشهای پلاستیکی نگاه کرد که دستهای گوشتالویش را پوشانده بود: «داشتم غذا میپختم.»
«نیلوفر»، دوسال مدیر یک خانه فساد بود؛ خانهای در غرب تهران با ١٠٠ زن که به آن رفتوآمد داشتهاند. او را دوسال پیش، همسر دوست باردارش که به خانه او آمده بود، گیر انداخت و بعد دادگاه، دوسال و دو ماه به او حبس داد و حالا فقط سه ماه دیگر از آن مانده است. او سهسال صیغه یک مرد جوان بود و چون او خرج پسرش را که از ازدواج قبلیاش دارد، نمیداده، رفت سراغ اداره کردن یک خانه فساد. «با اینکه کار میکرد ولی خرج بچهام را نمیداد. میگفت به من چه خرج بچه مردم را بدهم. تا اینکه دوستم بهم گفت میشود همچین کاری کرد و با هم خانه را زدیم. کارمان همهاش اینطوری نبود که زنها و مردها به خانه بیایند، خیلی وقتها من زنهایی را که خودشان جا داشتند به مشتریها معرفی میکردم. خیلی وقتها هم زنها را اینور و آنور میفرستادم و برای هر دفعه، ٢٠٠ تا ٣٠٠هزار تومان میگرفتند و از هرکدام به من هم ١٠٠هزار تومان میرسید. بعضی وقتها هم آنها را با مشتریها به سفر میفرستادم که برای هر سفر یکمیلیون میگرفتند.»
آنطور که «نیلوفر» گفت، مدیریت خانه فساد، روزی ٤٠٠ تا ٥٠٠هزار تومان برایش سود داشته و این یعنی ماهانه ١٢ تا ١٣میلیون تومان پول: «خودم زیاد آنجا نمیرفتم، هفتهای دو، سهبار. همهجور آدمی هم آنجا داشتم؛ زنانی را داشتم که پزشک بودند، دانشجو بودند و انواع و اقسام شغلها. میگفتند حقوقمان کفاف نمیدهد.
خیلیهایشان باکلاس بودند و بالاشهرنشین. یک نفر بود که فقط ٤٠میلیون خرج هیکلش کرده بود. به هرحال درآمد آن خوب بود و دوست داشتند این کار را بکنند.»
مشتریها چهطور آدمهایی بودند؟
«همهجور مشتری داشتیم. بیشترشان دکتر، مهندس بودند. از همهجای شهر هم میآمدند. معمولا هم ٤٠سال به بالا بودند، البته من جوانها را راه نمیدادم. خود دخترها میگفتند سنبالاها بهترند، اذیت نمیکنند.»
شوهر «نیلوفر» نمیدانست که او چهکاره بوده؛ «نیلوفر» میگفته در تولیدی کار میکنم و جواب سوال «اگر بفهمد چهکار میکنی؟» را با یک لب گزیدن طولانی و چشمهای پروحشت جواب داد: «اگر بفهمد، هیچی دیگر. این زندگی فایده ندارد. وقتی از اینجا بروم بیرون، سریع با او عقد میکنیم.»
آزاد که شدی باز هم میروی سراغ این کار؟
«این نخستینبار نیست که به این جرم من را میگیرند. یکسال هم با سند بیرون بودم. خب نمیتوانم بگویم که توبه کردهام ولی به خاطر بچههایم هم که شده نباید دیگر به سراغ این کار بروم. بالاخره هر جرمی برای خودش زشت است؛ چه خانه فساد باشد چه قتل، چه سرقت. به هرحال من بیشتر برای اینکه زندگیهای مردم پاشیده میشود، دیگر دوست ندارم این کار را انجام دهم. با خودم فکر میکنم خودم دوست دارم شوهرم اینطوری باشد و دنبال زنهای دیگر برود؟ بیشتر مشتریها متاهل بودند. من خودم دو دختر ٦ ساله و ٢١ ساله از ازدواج قبلیام دارم و باید به فکر دخترهایم هم باشم. دختر کوچکم الان با مادرشوهرم زندگی میکند و دختر بزرگم تنهاست.»
«نیلوفرِ» تقریبا بیسواد از همبندیهای بیسوادش، گفتنی کم نداشت؛ از آنها که در یکی از ردهبندیهای سواد زندان، جلوی اسمشان کلمه بیسواد میگذارند و جلوی اسم بقیه، آنطور که مسئولان زندان میگویند، دبیرستان، دیپلم، فوقدیپلم، فوقلیسانس، لیسانس و حتی دکترا.
شهلا؛ جرم: مواد مخدر، حکم: حبس ابد
با یک چادر سفید آمد نشست آن روبهرو و چشمهایش همان موقع که نشست، از هر حسی خالی شد. «شهلا» وقتی زبان به حرف زدن باز کرد که چال دهانش را اشک پر کرده بود.
«خسته شدهام»؛ این جمله را زندانیها خوب میفهمند، خوب بلدند. «شهلا»ی ٢٧ ساله هم حرفهایش را با همین جمله شروع کرد؛ با ملالی رازآلود که خاصیت بیشتر زنان زندانی است، خاصیت بیشتر زنانی که «ابد» را پایین پروندههایشان مُهر کردهاند و گفتن از روزهای کشدار زندان برایشان سخت است؛ شهلا هم حرفهایش را با همین ملال کشدار زندان شروع کرد؛ بیآنکه شبیه حرفهایش را جایی در کتابی خوانده باشد که نویسندهاش، «رضا براهنی»، زندانی روزهای دور، روزی در آن نوشته بود: «بیرون، طول معمولی کش است و زندان، همان طول کش است، منتها کشیدهتر شدهاش.»
«شهلا» را مواد مخدر به زندان انداخت؛ مثل بیشتر زنان زندان قرچک، مثل آنها که به قول «اصغر جهانگیر»، رئیس سازمان زندانها، ٥٠درصد زندانند و بقیه جرمها، ٥٠درصد دیگر مثل سرقت که رتبه دوم جرایم زنان زندانی است و جرایم مالی، منافی عفت و قتل، در ردههای بعدیاند.
«شهلا» با بغضی که تمام شدنش دست خودش نبود و صدایی که گردوی توی گلویش، آن را دورگه کرده بود، گفت که حالش بد است؛ گفت که حالش خیلی بد است و از دفتر معاون زندان که برود بیرون، درخواست میدهد که او را به بهداری ببرند. «میروم بگویم برایم قرصی چیزی بنویسند، دیگر طاقتش را ندارم.» «شهلا» را ٦ سال پیش به جرم مواد به زندان انداختند؛ موادی که مثل خیلی از زنان زندانی، او هم آن را متعلق به خودش نمیدانست و میگفت که مال شوهرش بوده؛ آن هم چقدر؟
١٦٣ گرم کراک و حکمش چه بود؟ اعدام. «مواد مال شوهرم بود، یک هفته زندان بود، ریختن داخل خانه و مواد خانه بود و جرمش افتاد گردن من. من تا حالا مواد هم نکشیدهام.»
بعد از دستگیری چه حکمی به تو دادند؟
سال ٩٢ حکم اعدام دادند؛ ولی بعدش حکمم شکست و عفو خوردم.
با شوهرت چطور آشنا شدی؟
«پدرم اجازه نمیداد عقد کنیم، صیغهاش شدم؛ صیغه ٥ ساله که الان تمام شده. خانهمان شورآباد شهرری بود. با خواهرش دوست بودم و بعد با او آشنا شدم و با هم فرار کردیم. باقرشهر زندگی میکردیم. بهخاطر اینکه موادفروشی میکرد، خانهمان را هی عوض میکردیم. تا دو ماه نگهش داشتم که مواد نفروشد اما یکی از فامیلهایش که زن بود از زندان آزاد شد و دوباره شروع کردند به موادفروشی. شیشه و تریاک میکشید. یک بار دعوایمان شد و چاقو رویم کشید. ازش گرفتم، از توی دستم کشید، اینجاست، ببین، جایش کف دستم پیداست. اولش دوستش نداشتم ولی بعد علاقه پیدا کردم. بابام اذیتم میکرد، مجبور شدم فرار کنم؛ خیلی اذیت میکرد، میگفت از در بیرون نروید. این چیزهایی که اینجا میشنوم و میبینم، من بیرون ندیده بودم. ماها را فقط شوهرهایمان بدبخت کردند. از اینجا رفتم بیرون اصلا دوست ندارم كه ببینمش. او باعث همه بدبختیهایم است. باعث شد حسرت دیدن برادر ١٦ سالهام به دلم بماند. حال خودم هم که اینجور.»
اینها اما همه بهانه بود. «شهلا» را آن روز درد دیگری بیقرار کرده بود؛ درد ندیدن فرزند. ندیدن پسری که بهزیستی سه سال پیش او را برد و در این سه سال فقط چهار بار دیدارشان با هم میسر شده است. «بچهام دو سال و نیمه بود که او را از من گرفتند، در این سه سال که نیست، چهار بار آوردند دیدمش. تا دو سالگی اینجا بود، پیش خودم بود و بعدش او را بردند. الان شیرخوارگاه شهید ترکمانی است. آن موقع که من را گرفتند، حامله بودم. اسمش محمدحسین است.»
سرنوشت «اردشیر» شوهر «شهلا» هم زندان است، قزل حصار و او آن روز هیچ حرفی درباره او برای گفتن نداشت؛ «اردشیرِ» ٣١ ساله که حکم اعدام دارد و راه فراری نه. او همان دو سالی را هم که «شهلا» پسرشان را دید و بزرگ کرد، روی او را ندید و هیچ وقت نمیبیند. لابد او هم حالا هر روز قرص اعصاب بالا میاندازد، مثل «شهلا» که وقتی با خستگی نشست روی صندلی اتاق معاونت زندان، گفت روزی یک کلونازپام میخورد. «زندان خیلی سخت است، واقعا نصیب هیچ آدمی نشود. یک بار که محمدحسین پیشم بود، صدایم کردند و گفتند چرا اعدامت نکردیم. گفتم اگر میخواهید اعدام کنید، بکنید. بعضی وقتا فکر میکنم اگر بمیرم، بچهام چه میشود؟
ولی بین اعدام و حبس ابد نمیدانم کدام بهتر بود. به خاطر بچهام طاقت میآورم، دوست نداشتم اعدام شوم. اگر محمدحسین نبود، اعدام میکردند بهتر بود و برایم مهم نبود ولی حالا نه؛ امیدم به او است. او الان جایش راحت است ولی باز هم مادرش را کم دارد. به من گفتند یک سال و یک ماه بعد از اینکه از اینجا برده بودند، از خواب بلند میشده و میگفته شهلا. به من نمیگفت مامان، میگفت شهلا. آخرین بار فروردین امسال او را دیدم.»
«حبس ابد» اما همه این سالها امید «شهلا» را از او نگرفت؛ رویای آزادی را. رویای اینکه یک روز صبح او را صدا بزنند و بگویند وسایلت را جمع کن. «شهلا» همه این ٦ سال زندان را با همین رویا سر کرد؛ با این تصور که از آن در آبی بزرگ بزند بیرون، چادرش را با دست رو سرش محکم کند و برود دنبال «محمدحسین»، او را به سینهاش بچسباند و برود پی خانهای، خوابگاهی، جایی. «پدر و مادرم در این ٦ سال حتی یک بار نیامدند که ببیند من زندهام یا مرده. با پدرم حرف نمیزنم، یک بار به او زنگ زدم آنقدر فحشم داد که دیگر نزدم. فقط گاهی با برادرم حرف میزدم که او هم برق گرفتش و مرد. خواهرهایم هم همه مشکل دارند و سراغم را نمیگیرند. مادرم هم بعد مرگ داداشم مثل دیوانهها شده، وقتی زنگ میزنم، شروع میکند به فحش دادن، از آن ور هم غصه من را میخورد. بقیه برادرهایم هم اصلا نمیگویند خواهرمان زنده است یا مرده.»
زندان اما همه این سالها برای «شهلا» همهاش هم بد نبود؛ او آنجا کارهایی را یاد گرفت که یادگرفتنشان بیرون زندان بیشتر شبیه شوخی بود؛ یکیش همین کارگاه خیاطی، قالیبافی و کارگاه مونتاژ چراغ موتورسیکلت که از کارگاههاییاند که به زنها کار یاد میدهند: «زندانیانی که در کارگاههای خیاطی و مونتاژ قطعات موتورسیکلت کار میکنند، حقوق دریافت میکنند. ٣٤ رشته فنی و حرفهای در کلاسهای مختلف برگزار میشود که دوره چهار ماهه دارد و توسط مربیان مستقر در زندان آموزش میبینند. در حال حاضر ١٠ مربی در زندان مستقرند. در مدرک زندانیان، نام زندان درج نمیشود. زندانیان بعد از آزادی، تحت مراقبت مرکز خروج زندانیان قرار میگیرند و وام خوداشتغالی دریافت میکنند. با این مدرک ١٠میلیون وام پرداخت میشود. در سال ٩٤، از ٨٠٠ زندانی زندان زنان، ٥١٩ گواهینامه فنیوحرفهای صادر شده است.»
لیلا؛ جرم: مالی؛ حکم: ١٠ سال حبس
شب بخوابی و صبح که بیدار شدی دوستت، دوست صمیمیِ همخرجت دیگر نباشد. رفته باشد. مرده باشد. این خاطره، بین خیلی از زندانیها مشترک است. بین آنها که دوستانشان در بندهای کوچک و بزرگ زندان، حکم قصاص یا اعدام دارند و آنها را صبحهای چهارشنبه به اعدام میبرند و دیگر برنمیگردانند؛ مثل «ریحانه» و «بهاره» و «فاطمه» که رفتند و دیگر برنگشتند. «شهلا» بافتنیبافتن را از «ریحانه جباری» یاد گرفت؛ دختر متهم به قتل و معروف آن روزها که دست آخر، مردن، بیشتر از زنده بودن سرنوشتش بود. «شهلا» آن یک سالی که اوین بود از «ریحانه» خیلی چیزها یاد گرفت؛ یکی همین بافتنی بافتن را. همان یک سال کافی بود برای صمیمیشدن این دو نفر و آن روز که اعدامش کردند، همین «شهلا» و دوست دیگرشان «سحر» که او هم اعدامی بود، برایش ختم گرفتند. سرنوشت «سحر» اما دست آخر مرگ نشد؛ رضایت گرفت و رفت بیرون. «بهاره» که «موادی» و «فاطمه» که قتلی بود اما پارسال اعدام شدند.
«بالای ٢٥ نفر بودهاند که همبندی بودیم و بردند اعدام کنند. یک بار وکیل بندمان را صدا کردند که ببرند، لقمه توی دستم بود گفتم حالا این را بگیر بخور، بعد برو، گفت میروم، برمیگردم و هیچ وقت برنگشت. سه روز آن لقمه توی دستم مانده بود. یکی بود، فاطمه حداد، وقتی رفت، یک هفته تمام کپ بودم، ما ٥ سال همخرج بودیم. خیلی از این آدمها بودند، خیلی.»
صبحهای اعدام همه ساکتند؛ کسی موسیقی هم گوش نمیکند. بعد اجازه برگزاري ختم به زندانیها میدهند و بعدش دیگر خاطرات است و خاطرات. اینها خاطرات مشترک همه زندانیهاست؛ مثل خاطرات «لیلا» که هشت سال، زندان خانه و کاشانهاش شد؛ سه سالش را اوین گذراند و پنجسال بعدش را ندامتگاه شهرری. برای گفتن از همین «هشتسال سخت» هم بود که با رضایت کامل، دستی به سر و رویش کشید و نشست به تعریف کردن؛ با ظاهری آراسته که خاصیت همه سالهای زندگی او بوده است: چشمهایی سرمهکشیده، ابروهای هلالی تمیز، شال سفیدی که با شلوار سفیدش ست شده و مانتوی مد روز طوسی که پوشیدنش، روزهای زندان را برای او ملایمتر میکند و اعتماد به نفسش را بیشتر. «توی زندان همیشه تیپ میزنم و ست هستم. اگر ١٠ روز دیگه هم بیای ساعت ٧، من را همینطوری مرتب میبینین، من اینطوری بزرگ شدم.»
«لیلا ترابی» هشت سال پیش به زندان افتاد؛ وقتی ٢٦ ساله بود؛ به جرم کلاهبرداری با یکمیلیارد و ٥٠٠میلیون بدهی و ١٢٦ شاکی: «کارپرداز پنج کشور در ایران بودم؛ مثلا اگر دوبی یک وام میخواست با بانکهای ایرانی صحبت میکردم و اگر موافقت نمیکردند، با کشورهای دیگری مانند مصر وارد مذاکره میشدم. کارهایش را انجام میدادم و پورسانتش را میگرفتم. مدیر داخلی شرکت آگهی زد که ما وام میدهیم ولی چون من مدیرعامل شرکت بودم به زندان افتادم. از آن مقدار بدهی، حالا ٩٠میلیون مانده است.» و او این ٩٠میلیون را ندارد که بدهد تا آزاد شود و برود پیش بچهاش؛ پیش «یاسینِ» هشت ساله که کلاس اول است و در هشتسال گذشته، وقتی دو سالش بود در مددکاری زندان او را دید و دیگر رفت تا ٦ سال بعد، وقتی رفته بود بيمارستان تا کیسه صفرایش را عمل کند و او را دید. «ولی ارتباطمان بهطور تلفنی خیلی قوی است. همه امیدم این است که بروم بیرون و پسرم را به سر و سامان برسونم. نمیخواهم که ایران بماند، حتما میفرستمش آن ور که آیندهاش را تأمین کنم. چون من باعث این شدم که به دنیا بیاید و الان تنها باشد. مدام پشت تلفن میگوید که من مامام پیر نمیخواهم، مامان جوان میخواهم. سوم مهر مدرسهاش شروع میشود، خیلی دوست دارد که من بروم و آن روز در مدرسهاش باشم ولی نمیدانم قسمت میشود یا نه. فقط برایم دعا کنید که از اینجا بروم بیرون و با او زندگی کنم.»
همسر «لیلا» دو سال بعد از اینکه او افتاد زندان، ازدواج کرد و او را رها و لیلا سالهای بعد را با بیرون كردن او از سرش گذراند. «در دو سال اول که بازداشت موقت بودم، شوهرم مرتب میآمد و بچه را هم میآورد ولی بعدش که فهمید چهار سال حکم گرفتم، گفت میخواهم زن بگیرم؛ کی را گرفت؟ دوست خودم را، کسی که من پناهش دادم و حالا رفته در خانه من خانمی میکند.»
وقتی فهمیدی همسرت ازدواج کرده، چه حسی داشتی؟
«ناراحت نشدم؛ خلایق هر چه لایق. »
«لیلا» در این هشت سال یک بار هم مرخصی نرفت، یک بار هم بیرون را ندیده است؛ اما هشت سال بیرون را ندیدن برای زن فعالی مثل او باید چطور گذشته باشد؟
«خیلی سخت. فقط از خدا خواستم که آنقدر به من صبوری بدهد تا بتوانم تحمل کنم و بچهام را بزرگ کنم. خیلی سخت است، اگر بخواهم درددل را شروع کنم، از یک صبح تا بعدازظهر باید توضیح دهم و مطمئنا نهتنها من اشک میریزم، اگر سنگ هم بگذاری بغل دستم اشک میریزد. واقعا خستهام؛ بلانسبت شما آنقدر زن دیدهام كه دلم میخواهد بروم در یک اتاق، یک هفته فقط موزیک گوش کنم و استراحت کنم.»
زندان برای «لیلا» مثل خیلی از همبندیهایش، حکم دانشگاه داشته تا محبوسخانه؛ جایی که برای زندانیها سه دنیاست: حال، آخرت و اولین دنیا که همان زندان است. زندان برای آنها «مثل یک شهر است، مثل یک دانشگاه که بدون هیچ تک مادهای، زیرمیزی و سکهای باید واحدهایش را پاس کنند.»
«لیلا» هم آن روز، همینطور که دستی به موهای مرتبش و صورت گلانداختهاش میکشید، با آرامش خاصی از همین دنیا گفت. گفت که چقدر دلش برای بیرون تنگ است. که دلش میخواهد یک روز آن در بزرگ آبی باز شود و دنیا یک بار دیگر برایش شروع؛ در باز شود و برود بیرون و آدمهایی را ببيند که هشت سال ندیدشان، خیابانها را ببیند که لابد خیلی عوض شدهاند، در مغازههایی بچرخد که حتما پر از لباسهای جدید و مد روز است و میشود مدام از بینشان «تیپهای ست» پیدا کرد.
«الان فکر میکنم اگر بروم بیرون، باید بدانم در این هشت سال چه اتفاقی افتاده. مغازهها و خیابانها چه شکلی شدهاند؟ باید یک نفر بیاید تا یک ماه من را در بیرون زندان به زندگی برگرداند. باید مواظب حرف زدنم باشم، نکند یک روز به یکی بگویم ایشالا آزادی، نکند بگویم بری دیگه برنگردی. البته فکر میکنم بیرون همان است، آدمهایش فرق کردهاند. دوستانم از بیرون به من اطلاعرسانی میکنند تا خیلی عقب نمانم. مثلا دیروز شنیدم لاک تَرَکی آمده، زنگ زدم سوال کردم که یعنی چی؟»
آرتین، امیرمحمد، شهرزاد و «سرود لایی لالایی»
زندان زنان مثل همه زندانها هست و نیست. زندان زنان مثل همه زندانها زندانی دارد، اندرزگاههای مختلف، زندانبان، مددکار، روانشناس و… و دلهای تنگ؛ یک تفاوت اما بین این زندان و همه زندانها هست: بچههایی که در اتاقهای کوچک مهدکودک، صدایشان اندرزگاههای زنانه و پر از مادران تشنه فرزند را پر میکند و وقتی دو سالشان تمام شد، میروند و دیگر برنمیگردند. این سرنوشت ١١ کودکی است که مهدکودک زندان قرچک خانهشان است؛ سرنوشت سه دختر و ٨ پسر که دوتایشان، پسرهای دوقلوی طاهرهاند؛ «طاهره» که چند سال پیش، او را با سه بچه به زندان فرستادند و یکیشان دو سالش که تمام شد، او را به بهزیستی فرستادند و دوقلوها ماندند. «طاهره» یکی از ٢٢ مادر زندان قرچک بود، ٢٢ نفری که هفت نفرشان باردارند؛ مثل «بهناز» که تا همین ١٠ روز پیش باردار بود و حالا بچهاش را به دنیا آورده و بچه به بغل، با موهای کوتاه بلوند شانه نکرده و آشفته و با جرمی به نام «سرقت» گفت که «امروز آزاد میشود و همین امروز میرود حمام درد. به جرم سرقت به زندان آمده است.»
او را قبل از به دنیا آمدن «شهرزادش»، پزشکان زندان معاینه کردند؛ پزشکانی که آمار حضورشان در زندان منظم است: «در زندان زنان از ٧ نفر پزشک عمومی، ٢ نفر ماما، ٥ پرستار، ٤ متخصص زنان و زایمان، روانپزشک، عفونی و داخلیاند و از طرف دیگر در حال حاضر ٩ مددکار در زندان زنان مشغول به کارند. دو روز در هفته یک روانپزشک به زندان میآید و ٥ روانشناس در زندان مشغول به کارند.»
«شهلا» و «لیلا» و «فاطیما» و «نیلوفر» و «بهناز» و «طاهره»، چند نفر از زنان زنداناند هر وقت، جسم و روحشان در این سالها مریض شد، دکترهای شیفتی زندان، دوای دردشان شدند. آن روز هم که یکی، یکی آمدند و از قصهشان گفتند، یکی، دو نفرشان را همین دکترها دیدند و برایشان نسخه پیچیدند و بعد آماده شدند تا زن تازه وارد معتادی را که چند دقیقه پیش به زندان آورده بودند، معاینه کنند؛ او را که راننده مینیبوس با تنی خمیده و رویی سیاه و فکر پرتشویش، پشت در آبی زندان آورده و ماشینش را کنار تاکسیای پارک کرده بود که رانندهاش هنوز از ترس زندان، خودش را پشت پرچینهای سبز اطراف زندان، قایم و دور کرده بود.
حالا چیزی هم دستگیرتان شد؟
راه بیفتیم. «تو قدر آب ندانی که در کنار فراتی»
انتهای پیام