خرید تور تابستان

آیا گریزی از سوگ هست؟

«آیا گریزی از سوگ هست؟» عنوان مطلبی است که جوزف اپستاین، برنده‌ی نشان ملی علوم انسانی آمریکا نوشته و با عنوان «Good Grief» در مجله‌ی کامنتری منتشر شده‌است. این متن با ترجمه‌ی عرفان قادری در سایت ترجمان منتشر شده و متن کامل آن را می‌توانید در ادامه بخوانید.

سوگ هزار چهره دارد؛ فوت پدر و مادری که هرگز فرصت نکرده‌‏ایم بگوییم دوستشان داریم، از دست رفتن دوستانی که خاطراتشان رهایمان نمی‏‌کند و، از همه غم‌‏انگیزتر، مرگ فرزندی که داغش تا ابد بر دل می‏‌ماند. برخی روان‏شناسان معتقدند سوگ مراحلی دارد که از انکارْ آغاز و به پذیرش ختم می‏‌شود. اما برای کسانی که عزای عزیزی را تجربه کرده‌‏اند سوگ هربار به شکلی ظاهر می‏‌گردد و گویی هرگز پایان نمی‌‏یابد. جوزف اپستاین، در جستار پیش‌‏رو، با ذکر نمونه‏‌هایی از زندگی شخصی‏‌اش، ما را با استمرار سوگ در حالات مختلف آن آشنا می‏‌کند.

جوزف اپستاین، کامنتری— چه خوشبخت است کسی که عمرش به پنجاه رسیده و هنوز به سوگ عزیزی ننشسته است. حضور در جمع عزاداران -داغ‌‏داران- تجربه‌‏ای است که همه پشت سر می‏‌گذاریم، جز آن‏‌هایی که خیلی جوان می‌‏میرند و خود دلیل مصیبت‌‏اند. وفات پدر یا مادر، همسر، برادر یا خواهر، دوستی نازنین و، شاید از همه غم‌‏انگیزتر، فوت فرزند ازجمله دلایل عمدۀ سوگ‌‏اند. آیا گریزی از سوگ هست؟ آیا باید از آن گریخت؟ آیا می‌‏شود از، بنا به عبارت محبوب چارلی براون، اندوه سودمند سخن گفت؟

آیا گریزی از سوگ هست؟
جوزف اپستاین، برنده‌ی نشان ملی علوم انسانی آمریکا

سقراط اعتقاد داشت که یکی از اهداف اصلی فلسفه دفع هراس از مرگ است. او که در شُرف مرگی خودخواسته با شوکران بود می‌‏گفت بی‏‌صبرانه منتظر است تا پس از انتظاری طولانی دریابد که زندگی بازپسینی وجود دارد یا خیر. مونتنی در جستاری با عنوان فلسفه‏‌پردازیْ آموختنِ چگونه مردن است 1، مانند جستارهای دیگرش، بیان می‏‌کند که نباید مرگ را فراموش کنیم بلکه شایسته است همواره آن را مد نظر قرار دهیم؛ آگاهی از مرگِ ناگزیرْ ما را به زندگی بهتر ترغیب می‏‌کند.

ولی تاکنون کسی پیدا نشده بگوید چطور با مرگ عزیزان یا کسانی که در زندگی‏‌مان نقشی برجسته دارند کنار بیاییم. یا اگر هم گفته‏ قانع‏‌کننده نبوده. شناخته‏‌شده‌‏ترین طبع‏‌آزمایی‏‌ها در این مورد کتاب درباب مرگ و مردن 2 (۱۹۶۹) نوشتۀ الیزابت کوبلر-‏راس ، روان‌شناس سوئیسی، و اثر متأخرتر او، با همکاری دیوید کسلر ، درباب سوگ و سوگواری 3 (۲۰۰۵) بوده است. کوبلر‏-‏راس پنج مرحله را برای سوگ برمی‏‌شمارد: انکار، خشم، چانه‏‌زنی، افسردگی، پذیرش. ولی در تجربه‏‌هایی که من از سوگ داشته‌‏ام هیچ‌‏یک از این مراحل را نگذراندم و ازاین‌‏رو معتقدم مسئلۀ سوگ پیچیده‌‏تر از نظریاتی است که تاکنون در عرصۀ روان‌شناسی به آن‌ها پرداخته شده است.

یا چه‏‌بسا کسی بگوید در عرصۀ فلسفه. مایکل چالبی، که در دانشگاه ادینبورگ صاحب کرسی فلسفه است، در کتاب سوگ 4 می‏‌گوید فلسفه موضوع سوگواری را هرگز جدی قلمداد نکرده است. 5 او می‌‏کوشد در دفاع از سوگ دلایلی اقامه کند: «من می‏‌گویم که مزیتِ سوگ خودشناسی است». چالبی می‏‌گوید «سوگ فرایند هیجانیِ توجه است و اُبژه‌‏اش رابطه‌‏ای است که، به‏‌خاطر مرگ کسی که هویت عملیِ6 فرد به او وابسته است، دگرگون شده است». اصطلاح «هویت عملی» را کریستین کورسگارد، فیلسوف آمریکایی، وضع کرد و دربارۀ آن نوشت «مفهومی است که در ذیل آن خود را ارزش‌‏گذاری می‌‏کنید و زندگی‏تان را شایستۀ زیستن و اَفعالتان را سزاوار عمل‌کردن می‏یابید». پس، مطابق نظر چالبی، ارزش سوگ در این است که «حساسیت و وابستگی‌‏های هویت‏‌های عملی‏‌مان را به آرامش کامل می‌‏رساند» و، در شرایط مطلوب، «به شناخت بهتر ما از زندگی‏ ختم می‌‏شود».

در عصر سکولاری که به سر می‏‌بریم، تصور غالب بر این است که مردگان در زمین دفن می‏‌شوند، از یادها می‏‌روند یا در خاطرۀ دیگران جای می‏‌گیرند. اما درمورد سوگواری برای کسانی که به حیات اخروی و، عموماً، عزیمت به مکانی بهتر معتقدند چه باید گفت؟ آیا بر مرگ آن‏‌ها باید گریست یا شادمانی کرد؟ چالبی می‌‏نویسد «دشوار بتوان گفت سوگواری معتقدان به حیات اخروی برای چیزی است که رفتگان به‏‌واسطۀ مردن از دست داده‏‌اند». همسایه‏‌ای داشتم به نام دی کرازبی که کاتولیکی دوآتشه و مقید به حضور در مراسم روزانۀ عشای ربانی بود؛ در تجرد می‏‌زیست و معلم سابق مدرسه بود و حدود دَه سال از من بزرگ‌‏تر بود. به خاطر دارم که روزی می‏‌گفت از مرگ هراسی ندارد. امیدوار بود مرگی دردناک یا ناموقر نداشته باشد، ولی خیالش از بابت جایی که پس از مرگ می‌رفت راحت بود. لحظه‌‏ای که این‏‌ها را به من می‏‌گفت احساسی داشتم که تنها می‏‌توانم غبطه بر ایمان دیگری 7 بنامم.

چالبی تمایز سودمندی میان سوگواری و عزاداری قائل می‌‏شود، به طوری که سوگواریْ فردی و عزاداریْ عمومی است. زنان معاصر ملکه ویکتوریا برای عزاداری مناسکی را قرار داده بودند: یک سال ترک زندگی اجتماعی و آنگاه حضور در انظار، فقط با لباس مشکی. عزاداری ممکن است خودجوش باشد، مثل عزاداریِ پس از مرگ آبراهام لینکلن، یا مفصلاً طراحی‌‏شده باشد، مانند عزاداری برای جان اف. کندی پس از قتل او؛ عزاداری همچنین می‏‌تواند پرتفصیل ولی کماکان سطحی باشد، مثل عزاداری پس از مرگ اکثر سیاست‏مداران.

در زمانۀ ما ظاهراً همه تلاش می‌‏کنند به سوگ حالتی عمومی بدهند. امروزه دادگاه‌‏ها به خانواده‌‏های قربانیان قتل اجازه می‌دهند در اظهارنامۀ قربانی 8 از لطماتی که دیده‌‏اند سخن بگویند. در شبکه‌‏های تلویزیونی محلی نیز مشاهده می‏‌کنیم که مادران، پدران، برادران و خواهران، خویشان و حتی دوستانِ قربانیان به شرح صدماتی که عموماً اعضای گروه‏‌های تبهکار و آدمکُش‌‏های دیگر بر آن‌‏ها وارد آورده‌‏اند می‏‌پردازند که اکثراً با اشک و آه همراه می‏‌گردد. امروز برای ابراز همدردی، در هر موردی که باشد، حرف‏‌هایی تکراری را دربارۀ «روند التیام»، «بازیابیِ خود»، «پایان سوگ» و «انتهای مسیر زندگی» از آستین بیرون می‌‏آوریم. وقتی دانش‌‏آموزی دبستانی یا دبیرستانی به‌‏نحوی غیرمترقبه می‏‌میرد، اولیای مدرسه مشاوران سوگ را خبر می‏‌کنند. حتی کارگاه‏‌های آموزشیِ سوگ نیز برگزار می‌شود.

شش دهه پیش، در کتاب مرگ به روش آمریکایی9 نوشتۀ جسیکا میتفورد خواندیم که مؤسسه‏‌های کفن‌‏و‏دفن در سراسر کشور از سوگ سوءاستفاده می‏‌کنند. اِولین وو در رمان عزیز 10، به‏‌طرز بی‏رحمانه‌‏ای، روایتی کمیک از سوگ نقل می‏‌کند که رنگ‏‌و‏بوی احساسی گرفته. مشاورۀ سوگ بدل به جزئی مهم از صنعت روان‏‌درمانی شده است.

سوگ نیز چون مرگ حالات متعدد دارد؛ چنان در اَشکال متنوعی ظاهر می‏‌گردد که به‌‏طور کامل در قالب فلسفه یا روان‏شناسی نمی‏‌گنجد. سوگواری بر مرگی تدریجی در اثرِ مثلاً سرطان، فلج عضلانی، آلزایمر یا پارکینسون چگونه است؟ یا مرگی آنی در پی سکتۀ قلبی، سکتۀ مغزی، خفگی با غذا یا تصادف؛ مرگ به‌‏دستِ جنایت‌کاران، که در این دوره و زمانه معمولاً مرگی اتفاقی تلقی می‏‌گردد؛ مرگ به‌‏دست خودِ فرد از طریق خودکشی؛ مرگ در کهن‏سالی، میان‏سالی، کودکی؛ مرگ در جنگ و، بله، مرگ در اثر استفادۀ نادرست از دارو. سوگ ممکن است هیئت عصبانیت، حتی خشم، اندوه شدید، پریشانی یا آرامش به خود بگیرد؛ ممکن است طولانی یا کوتاه‌‏مدت باشد و اغلب، ولی هرگز نه به‌طور کامل، بتوان از آن اجتناب کرد. خصوصیات سوگ، همچون دلایلِ آن، بسیار گوناگون هستند.

سوگ هم مثل شیطان هزار چهره دارد. دوستی صمیمی دارم که پسرش در ۴۱سالگی خودکشی کرد. او جوان برومندی بود که عمرش را وقف کمک به دیگران کرد و وقتی به زندگی خود پایان داد مشغول کار در مؤسسه‌‏ای بین‌‏المللی در مرکز آفریقا بود. پسر در تنها یادداشتی که هنگام خودکشی از خود باقی گذاشت از «این پیشامد» یاد می‏‌کند، پیشامدی که ارتباطی با شغلش نداشته است. تا امروز، پدر و سایر بستگان او دلیل خودکشی‌‏اش را نمی‌‏دانند و این معما مزیدِ بر سوگ آن‏‌ها شده است، معمایی که شاید هرگز حل نشود.

بعد، با وجود همۀ احساساتی که همراه سوگ سر می‌‏رسند، مسئلۀ پیچیدۀ هدف سوگ مطرح می‏‌شود. چالبی در خصوص تعهد اخلاقی ما نسبت به سوگواری‌کردن از فیلسوفی به نام رابرت سالمن سخن به میان می‏‌آورد. میزان مناسبِ سوگ به شخص و میزان علاقۀ او به دیگران بستگی دارد. یهودیان مؤمن برای مردگانشان یک‏ سال،هر روز، کَدیش 11می‏‌خوانند؛ اگر متدین‏تر باشند سه‏ مرتبه در روز کدیش می‏‌خوانند. پدرم، که برای پدر مؤمنش کدیش نخواند، همیشه من را، نیم‌‏شوخی نیم‏‌جدی، کدیش خودش خطاب می‏‌کرد. افسوس که من، به‌‏رغم عشقی که به او و مادرم داشتم و خودم را در بخت‌‏آزمایی والدینْ صاحب خوشبختِ بلیت برنده می‏‌پنداشتم، و هنوز هم می‏‌پندارم، برای هیچ‏کدام کدیش نخواندم.

مادرم در ۸۱سالگی، و پس از حدود دو سال درگیری با سرطان کبد، فوت کرد. او هرگز با مردن کنار نیامد. چند بار جلوی من گفته بود «چه کسی فکر می‌‏کرد چنین اتفاقی برای من بیفتد؟». یکی از دوستانْ جمعیت‏‌های حمایت از بیماران علاج‌‏ناپذیر را برای مادرم پیشنهاد کرد. به‌‏راحتی می‏‌توانم واکنش مادرم را به چنین پیشنهادی تصور کنم: «صبر کن ببینم. تو می‏‌گویی من بروم با غریبه‏‌ها در اتاقی بنشینم و به مشکلاتشان گوش بدهم و بعد مشکلات خودم را برای آن‏‌ها تعریف کنم و این حالم را بهتر می‏‌کند؟ تو همین را می‏‌خواهی؟ چنین پسر ابلهی دارم من؟».

پدرم تا ۹۲‏سالگی عمر کرد و، در اثر نارسایی احتقانی قلب، در خانه جان سپرد. او در سال‏‌های آخر به پرستار احتیاج پیدا کرده بود. پرستار اولش مردی سیاه‏پوست با نام عجیب و یهودیِ آیزاک گوردن و پرستار دوم پزشک زنِ آلبانیایی‏‌تباری بود که پروانۀ طبابت در آمریکا را نداشت. هنری جیمز می‏‌گوید «اگر بتوانید پاسخ‏گوی نیازهای درونی‏تان باشید ثروتمندید». از این نظر، پدر من ثروتمند بود. او به انجمن‏‌های خیریۀ (عموماً) یهودی مبالغ زیادی را اعانه داد، به اقوام تنگ‌دست کمک کرد، پس از بازنشستگی به سرزمین‏‌های خارجیِ عجیب و زیبا سفر کرد و برای همسرش در خرید جواهرات و خز، و هر چیز ارزشمند دیگری که موردعلاقۀ زن‏‌های آن دوره بود، کوتاهی نکرد. آنچه پدرم را، در سال‌‏های آخر، بیش از هر چیز دیگری آزرد فقدان استقلال بود. او دوست نداشت وابستۀ دیگران باشد بلکه دلش می‌‏خواست کسی باشد که دیگران به او تکیه می‏‌کنند.

من که، به لطف خدا، تا ۶۲ سالگی پدر و مادرم را داشتم نمی‌‏توانم بگویم برایشان خیلی عزاداری کردم ولی دل‏تنگ آن‏ها بودم و هنوز هم هستم. و احساس ندامت کردم، یکی از مراحلی که کوبلر‏-‏راس از قلم انداخت. ای کاش از مادرم چندتایی سؤال پرسیده بودم، ازجمله اینکه آیا به وجود خداوند معتقد است یا نه. هرگز از پدرم برای حمایت‌‏های بی‏‌دریغ و نوع خاصی از مردانگی و جوانمردی که در حق من روا داشت تشکر نکردم. هرگز فرصت پیدا نکردم برای این مورد و ده‌‏ها مورد دیگر از او تشکر کنم.

آن‏قدر که جای خالیِ دو رفیق نازنین، هیلتن کرامر و جان گراس، را احساس می‏‌کنم عزادارشان نیستم. دلم برای شوخ‏‌طبعی، ذکاوت، مهربانی و سخاوت بی‌‏اندازه‌‏شان تنگ می‏‌شود. هیلتن بود که من را برای شغل ویراستاریِ مجلۀ امریکن اسکالر پیشنهاد کرد -شغلی که حدود ۲۳ سال ادامه یافت- و در مجلۀ خودش، نیو کریتریون، نوشته‏‌هایم را به چاپ رساند. ابتدای آشنایی من با جان به زمانی برمی‌‏گشت که او در ضمیمۀ ادبی تایمز لندن ویراستار بود و غالباً از من دعوت می‌‏کرد برای مجله مطلب بنویسم. جان، پس از حدود یک سال مکاتبۀ رسمی، نامه‌‏ای به من نوشت با این مقدمه که «حقیقتاً ای کاش می‌‏شد، به قول هنری جیمز، چارچوب تشریفات را کنار بگذارم و شما را با نام کوچکتان خطاب کنم». او گهگاه از لندن به من تلفن می‏زد و شایع‌ه‏‏ای عجیب‏‌و‏غریب را تعریف می‏‌کرد: «جو! حتم دارم نمی‏دانی فیدل کاسترو با کی سَر و سِر پیدا کرده» (و بعد معلوم ‏شد با کتلین تاینن، همسر کنت تاینن). آنچه از هیلتن و جان به یاد دارم خنده‏‌های فراوان و حُسن تفاهم است.

همین اواخر یکی دیگر از رفقای عزیزم، میج دِکتر، در ۹۴ سالگی از دنیا رفت. مرگ کسی که به نود سالگی رسیده بهت‏‌آور یا حتی غیرمنتظره نیست، ولی تفریقی که حاصل از غیاب اوست را می‏‌توان احساس کرد. دلم می‏‌خواست همیشه خنده‏‌های زیرکانۀ او را ببینم و هرگز در خودم آن‏قدر جسارت ندیدم تا او را -که چنان عقل حاذقی داشت- دست بیندازم. یکی از جنبه‏‌های غم‌‏انگیزِ پیرترشدنْ تمام‌شدن کسانی است که تحسینشان می‌‏کنید، چنان‌که من میج را برای درک و شعور او، شوخ‏‌طبعی و جسارت عقلی‏اش می‏‌ستودم.

مایکل فریم، در کتابی با عنوان هندسۀ اندوه 12، می‌‏نویسد «زمان جمع می‌‏شود. ارواح بسیاری در سرم ازدحام می‌‏کنند. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، خاله‏‌ها و عموها، دوستان عزیز، دانشجویان … و گربه‏‌های بسیار». اگر کسی زیاد عمر کند می‏‌بیند که نیم یا بیشترِ دوستان و خویشانش رخت از عالم خاکی بربسته‌‏اند و پیش از او، به قول رابرت ساودیِ شاعر، «موقعِ سیاحت کاملِ دنیا فراخوانده شده‏‌اند». شخص با این وضع می‌‏سازد؛ اندوهگین می‏‌شود ولی چون هنوز از دورِ بازی خارج نشده خوشحال نیز هست. برخی حفره‏‌ها اما هرگز تماماً پُر نمی‌‏شوند.

آن حفره، درمورد من، مرگ پسر کوچک‏ترم بود که در ۲۸سالگی‌اش اتفاق افتاد و مرا رسماً عضو آن انجمنی کرد که هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد عضوش باشد، انجمن والدینی که فرزندانشان را از دست داده‏‌اند.

غریبه‏‌ها یا آشنایانِ دور که از من سؤال می‌‏کنند چند فرزند دارم، پاسخ می‏‌دهم دو پسر داشتم که یکی‏شان در جوانی فوت کرد. وقتی، با چهره‌‏ای ناگزیرْ غمگین، علت مرگ او رامی‌‏پرسند به‌دروغ می‏‌گویم تصادف کرد. پسرم برتون درحقیقت بر اثر مصرف زیاد مواد افیونی، تنها در خانه‌‏اش، واقع در هایدپارکِ شیکاگو، مُرد. من دربارۀ علت مرگ او دروغ می‌‏گویم چون نمی‏‌خواهم، بیش از آنچه هستم، رقت‏بار جلوه کنم؛ دروغ می‏‌گویم چون اگر کسی اعتراف کند پسرش در کار مواد بوده، یعنی او آن پدر نیرومندی نبوده که هر بچه‏‌ای نیاز دارد.

برتون کودک سرکشی بود. درس و مشق را جدی نمی‏‌گرفت و دائم زدوخورد می‏‌کرد، بااین‌حال، بسیار جذاب بود. بچه که بود با قیچیِ، به‏‌اصطلاح، بی‏‌خطر یک چشم خودش را کور کرد و از آن به بعد چشم مصنوعی گذاشت. ولی اصلاً آرام نشد، حتی می‏‌شود گفت سرکش‏تر هم شد. چون حوصلۀ درس را نداشت تصمیم گرفت دانشگاه نرود ولی بعد از حدود یک سال که در لاس‌‏و‏گاس کار کرد نظرش عوض شد و با من تماس گرفت تا او را در دانشگاه نام‏‌نویسی کنم. به او کمک کردم وارد دانشگاه دریکِ آیووا شود (نمراتش در آزمون اِی‏سی‏تی بسیار عالی بود) ولی پس از یک سال آنجا را رها کرد و از دانشگاه ماساچوست لیسانس گرفت. او در رشتۀ تاریخ تحصیل کرد و شیفتۀ تولستوی بود. درسش را که تمام کرد بازاریابِ معاملات املاک شد. بعد، اوراق قرض‌ه‏ای را که پدربزرگش برای او خریداری کرده بود نقد کرد و دو خودروی لیموزین خرید و وارد کسب‌‏و‏کار لیموزین شد. کار و بارش، به دلایلی که برای من روشن نیست، خوب از آب درنیامد. او دوست‏‌دختر زیبایی به نام پاولا بلک داشت که به افسردگی مبتلا بود و یک روز که پسرم خانه نبود خودش را از بالکن آپارتمانِ طبقۀ نهمِ او، واقع در شرایدن رود، پایین انداخت و مرد.

خبر مرگ پسرم را که شنیدم، می‏‌توانم بگویم بلافاصله در اندوه غوطه‏‌ور نشدم. اندوه من، برعکسِ سازوکار معمولِ سوگ، با گذر سال‌‏ها اندک‌‏اندک بیشتر شده. هر شش ماه یک‏بار که سری به گورستان می‌‏زنم و سنگ‏‌قبرش را می‏‌بینم (برتون اپستاین ۱۹۹۰-۱۹۶۲) به تنها چیزی که می‏‌توانم فکر کنم هدررفتن است، تلف‌شدنِ همۀ آن سال‏‌هایی که او از دست داد. در قفسۀ کتابِ نزدیک میز تحریرم عکسی خندان از هشت یا نُه سالگی‌‏اش گذاشته‏‌ام. نامش را گذرواژۀ رایانه‌‏های مختلفم قرار می‏‌دهم. اکنون اگر زنده بود ۶۰ سال داشت ولی به قطعیت نمی‌‏توانم بگویم چگونه مردی می‏‌شد. دربارۀ او با هیچ‌کس، جز دخترش، حرف نمی‏‌زنم. وقتی که مُرد دخترش کمتر از یک سال داشت و من برای او، که اکنون زنی جوان، زیبا، باهوش و هنرمند است و از پدرش چیزی به یاد نمی‏‌آورد، خاطراتی پراکنده از پدرش تعریف می‌‏کنم.

تنها پیام تسلیتی را که در خصوص مرگ پسرم هرگز فراموش نمی‌‏کنم نامه‌‏ای بود که یکی از دوستانم به نام نورمن پادهورتز فرستاد. او نوشت تنها تسلای خاطری که می‌‏توانم از مرگ فرزندم بگیرم این است که دیگر ممکن نیست واقعه‌‏ای چنین غم‌‏انگیز در زندگی‏‌ام رخ دهد. چه‌بسا دشوار‏ترین نوع تألیف چه‌‏بسا نوشتن پیام همدردی به خانوادۀ داغ‌دار باشد. از حرف‏‌های تکراری باید اجتناب کرد، عبارات قالبی را کنار گذاشت و دور هر نوع احساس کاذب را خط کشید. پس چه باید نوشت که شبیه تسکینی حقیقی باشد؟ سیاست‏مداران و گویندگان خبرِ تلویزیون که می‏‌خواهند درگذشت کسی را اعلام ‏کنند همان جملۀ سطحیِ «ضایعۀ درگذشت فلانی را به خانوادۀ ایشان تسلیت عرض می‏‌نماییم» را تکرار می‏‌کنند که صرفاً بی‏‌توجهی و بی‏‌حرمتی آن‏‌ها به متوفی را می‏‌رساند.

مدیحه‏‌سرایی‏‌های مراسم خاک‌سپاری نیز همین‏‌طورند. آن‏‌ها را معمولاً روحانیونی ایراد می‏‌کنند که شخصِ درگذشته را نمی‌‏شناسند و ازاین‌‏رو غالباً تا حدِ حرف‏ه‌ای کلیشه‌‏ای، که با استعاره‌‏های بی‏‌مزه پشت هم قطار شده‌‏اند، پایین می‌‏آیند. داستان آقای برنبام، خیلی خوب، پنبۀ این دست مدایح بی‏‌معنی‏ را می‌‏زند. او از خاخامِ خود خواهش می‌‏کند برای سگش، باستر، که تازه مرده کدیش بخواند. خاخام به او می‏‌گوید یهودیان برای حیوانات کدیش نمی‏‌خوانند. برنبام به پای خاخام می‏‌افتد و می‌‏گوید خانوادۀ او همه مرده‌‏اند و این اواخر باستر تنها کس او بوده است. بعد چکی ۲۰ هزار دلاری برای کمک به صندوق جوانان مناطق فقیرنشین به خاخام پیشکش می‏‌کند، مشروط بر اینکه خاخام نیز غم او را بخورد. خاخام، با اکراه، می‏‌پذیرد. بعدازظهرِ روزِ بعد خاخام بیست دقیقه در نمازخانۀ خصوصیِ کنیسه برای باستر کدیش می‏‌خواند و مدح او را می‌‏گوید. بعد از اتمام مراسم، آقای برنبام با چشمانی اشک‌‏آلود از سکوی قاری بالا می‌‏رود و، پس از تحویل چک و تشکر فراوان، می‏‌گوید «خاخام! تا همین امروز بعدازظهر اصلاً نمی‌‏دانستم باستر چه خدمات ارزنده‌‏ای به اسرائیل کرده است».

کوبلر‏-‏راس و کسلر، که خودشان روان‌‏درمانگران سوگ هستند، در کتاب درباب سوگ و سوگواری تأکید می‌‏کنند که درمان، چه در قالب مشاورۀ فردی و چه به‌صورت شرکت در گروه‌‏های افراد داغ‌دار، عالی‏‌ترین مرهمِ سوگ است. آن‏‌ها گریه را نیز، چه درمورد مردان و چه زنان، تأیید می‌‏کنند. این نویسندگان تصدیق می‏‌کنند که سوگ «بازتاب ضایعه‌‏ای است که هرگز از بین نمی‌‏رود». آن‏‌ها نوعی سوگِ مناسب، یا بسنده، را پیشنهاد می‏‌کنند ولی در توصیف آن توفیق نمی‌‏یابند. کوبلر‏-‏راس و کسلر حتی سوگواری را عملی در راه اصلاح خویشتن معرفی می‏‌کنند: «سوگ فرصتی بی‏‌نظیر در اختیار ما می‏‌گذارد تا با خودمان ارتباطی کامل‏‌تر، عاقلانه‌‏تر و عاشقانه‏‌تر برقرار کنیم». و سپس می‏‌گویند «چراکه، درحقیقت، برای سوگواری‌کردن وظیفه‌‏ای ناتمام یا، غیر از آن، دلیل اخلاقی محکمی داریم که در وظیفۀ سنگین‌‏تر ما برای رسیدن به خودشناسی ریشه دارد. ما عشق و احترام به خودمان را در سوگواری نشان می‏‌دهیم». جملۀ آخرِ نقل‌‏قول بالا، کلمه به کلمه، در سوگ مایکل چالبی تکرار می‏‌شود.

چالبی، با وجود آنکه می‏‌پذیرد سوگ «شاید عمده‌‏ترین عامل فشار روانی در زندگی» باشد، آن را نه شکلی از دیوانگی می‏‌داند نه مستلزم درمانِ پزشکی؛ سوگ نه بیماری است نه اختلال. بلکه او معتقد است سوگ بخشی از «وضعیت بشری» 13 است، بخشی که حتی از شناخت فلسفی نیز می‏‌گریزد. او می‏‌گوید «می‏‌توان هوشمندانه‏‌تر سوگواری کرد». «ولی، دست آخر، نمی‏‌توان به سوگ کلک زد، نباید هم بزنیم». ما، درنهایت، از دست سوگ خلاصی نمی‏‌یابیم بلکه، اگر خوش‌‏اقبال باشیم، در بهترین وضعیت می‏‌توانیم با آن بسازیم.

روی میز تحریرم صورت‏‌حسابی به مبلغ ۱۵۰ دلار افتاده که از گورستان والدهایم رسیده و مربوط به گل‏‌و‏گیاه مزار مادربزرگِ مادری‏ام است، زنی که وقتی طفلی خُرد بودم از دنیا رفته و هیچ خاطره‏‌ای از خود در ذهن من بر جای نگذاشته است. شوهرش در جوانی مرده بوده و او، یکه و تنها، پنج بچه را بزرگ کرده بود. خبر دارم که مادرم بسیار مادرش را تحسین می‌کرده. هر سال هزینۀ گل‏‌و‏گیاه قبر مادرم را می‌‏پردازم ولی برای مزار پدر و پسرم در گورستان وستلان هزینه‌‏ای نمی‏‌کنم، چون وقتی زنده بودند ندیدم چندان علاقه‏‌ای به این چیزها داشته باشند. اما تکلیفم با مادربزرگی که چیزی از او به یاد ندارم چیست؟ ۱۵۰ دلار مبلغ قابل‏‌توجهی نیست ولی، خب، کم هم نیست. آیا باید پرداختش کنم؟

به نظر من همۀ ما نسبت به مردگانمان، حتی اگر اصلاً آن‌‏ها را نشناسیم، تکلیفی بر عهده داریم. فوستل دو کولانژ در کتاب تمدن قدیم 14 می‏‌گوید یونانیان باستان، لاتین‌‏ها و هندوان معتقد بوده‌‏اند که روح نیز همراه بدن دفن می‌‏شود و الهی است. آن‏‌ها روی قبرها غذا می‌‏گذاشتند و شراب می‏‌ریختند. ایفیگنیا، شخصیت آثار اوریپید، بانگ برمی‌‏آورد که «شیر، عسل و شراب بر خاکِ این آرامگاه می‌‏ریزم، چراکه با این‏‌ها مردگان را شاد می‏‌گردانیم». ظاهراً احساسات مذهبی با نیایش مردگان آغاز شده است. فوستل دو کولانژ می‏‌نویسد «شاید بشر ایدۀ ماوراء‏الطبیعه را نخستین‌بار هنگام تماشای مردگان در ذهن خود پروراند و امید به ورای آنچه می‏‌دید بست». «مرگ رازِ آغازین بود و بشر را در مسیر رازهای دیگر قرار داد … مرگ اندیشۀ بشر را از امور مرئی به نامرئی، از گذرا به ابدی و از امور بشری به الهی رساند».

امروز چکِ گورستان والدهایم را می‏‌نویسم.

این مطلب را جوزف اپستاین نوشته و با عنوان «Good Grief» در شمارۀ ژوئیه و اوت ۲۰۲۲ مجلۀ کامنتری منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «آیا گریزی از سوگ هست؟» در بیست‌‌وپنجمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ اسفند ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.

جوزف اپستاین (Joseph Epstein) نویسندۀ آمریکایی است که از ۱۹۷۵ تا ۱۹۹۷ ویراستار مجلۀ امریکن اسکالر بوده است. سابقۀ همکاری او با نشریاتی چون نیویورکر، هارپر، آتلانتیک و کامنتری به بیش از پنجاه سال می‌‏رسد.

پاورقی

1. To Philosophize Is to Learn How to Die
2. On Death and Dying
3. On Grief and Grieving
4. Grief
5. Grief: A Philosophical Guide
6. practical identity
7. faith envy
8. victim statement
9. The American Way of Death
10. The Loved One
11. نوعی سرود روحانی است که در نماز و نیایش‏‌های دین یهود خوانده می‌‏شود [مترجم].
12. Geometry of Grief
13. the human predicament
14. The Ancient City

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا