خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟
خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟ عنوان مطلبی است که روحالله صولت آن را ترجمه و در سایت فلسفیدن منتشر کردهاست. متن کامل را در ادامه بخوانید.
اگر نیچه هم مانند افلاطون از دار دنیا مالومنالی داشت و برای خودش یک آکادمی دستوپا میکرد، حتما بر سر در آکادمی با خط درشت مینوشت: «هرکس خندیدن نمیداند وارد نشود.» اما حیف که نیچه دستش به دهانش نمیرسید و مجبور بود تنهایی بخندد و آنقدر بخندد که دیوانه شود.
سوال این است که فلسفه چقدر باعث میشود شاد زندگیکنیم؟ چقدر به ما رقص و مستی و خنده را هدیه میدهد؟ کافیست عکس روی جلد یکی از این کتابهای تاریخ فلسفه یا «فلانی و بهمانی: بررسی تطبیقی آراء دو بزرگوار» را دوباره نگاهکنیم. کدامیک به ما لبخند میزنند؟ تقریبا هیچکدام. فلاسفه غالبا از عبوسترین قشرهایی هستند که زمین به خود دیده است.
قدیمترها موقع انتخاب رشته دانشگاه که میشد اطرافیان میگفتند رشتههای محض خطرناک است. فلسفه که بروی خودکشی میکنی یا آنقدر غمگین و ناامید زندگی را سر میکنی که همان بهتر خودکشی میکردی. نه که بگویم حرفشان کاملا درست بود، اما پر هم بیراه نمیگفتند. عموما تعمق در چرایی چیزها و پیبردن به ماهیت زندگی ما را به انواع احساسات و ادراکاتی سوق میدهد که از منظر روانشناسی سطحی قرن بیست و یکمی و معیارهایش برای بهزیستی روانی یک انسان کاملا منفی محسوب میشود. از دلهرههای هولناک وجودی گرفته تا غم و اندوه ناشی از ایدهآل نبودن این جهان و حتی ناامیدی از رسیدن به خوشبختی و بهزیستی بعد از بازشدن چشمهایمان روبه حقیقت سرد و اندوهناک. برای مثال در بعد دینی قضیه خیلی سادهتر است که در مسیر زندگی با سختیهای توان فرسایش با همان خدایی که از کودکی به درگاهش دعاهایمان را میبردیم و بهوسیلهی نزدیکی با او آرامش مییافتیم سرکنیم تا اینکه بخواهیم به همه چیز شک کنیم و حتی وجود آن خدای آرامشبخش را برای خودمان زیر سوال ببریم.
اصولا کیست که از اینهمه تنگنا لذتی نصیبش شود؟ چه نوع تشویشی از درون ما را میخورد که آن معدود چیز آرام و باثباتی را هم که در زندگی داشتیم رها میکنیم و به سراغ فلسفه میرویم؟
این سوال پاسخ روشنی ندارد. اما اگر خود سوال را بادقت بیشتری بررسی کنیم شاید چیز مهمی دستگیرمان شود. سوال این است که چرا باید به سراغ چیزی برویم که غمگین و ناامیدمان کند و باعث شود کمتر بخندیم؟ دو پاسخ مهم وجود دارد.
اول اینکه شاید مرغ و تخممرغ قضیه تا حدود زیادی برعکس باشد. یعنی ماجرا این نیست که ما خیلی شاد و شنگول بودهایم و به انتخاب خودمان به سراغ فلسفه رفتهایم و دستیدستی خودمان را بدبخت کردهایم. بلکه ما از قبل همیشه غم و ناامیدی شفاف و برجستهای را درون خود حسکردهایم که دستآخر بهدنبال دوایی برای بهبود این حالات کارمان به فلسفه کشیده است. در این صورت فلسفه نهتنها گناهی برگردن ندارد، بلکه میتواند نقش شفادهنده را در زندگی ما داشته باشد. و چیست بهتر از این.
و پاسخ دوم هم که خیلی نامربوط به پاسخ اول نیست راهحلیست که ارسطو درمورد مسئلهی چرایی خوشایندی تراژدی میدهد. اینکه چرا باید برایمان جذاب باشد که پای تئاتر یا موسیقی یا کتابی بنشینیم که سراسر غم و رنج انسانی را روایت میکند؟ ارسطو میگوید این ذات رنجآور و غمناک هستی انسانیست که باعث میشود برای رهایی از این احساسات منفی بهدنبال مواجهه بیشتر با آنها باشد تا بلکه بتواند از شر آنها خلاص شود. کاتارسیس یا پالایش از این احساسات منفی درنظر ارسطو نهتنها با فرار از آنها ممکن نیست بلکه مواجهه سخت و نفسگیری میطلبد.
پس سراغ فلسفه رفتن انسانها خیلی هم مازوخیستی نیست. ما از قبل دردهایی درونمان داریم و روزی میرسد که این دردها از ما رسما تقاضای درمان میکنند. شاید فیلسوفانی که امروز روی جلد کتابها به ما اخم میکنند اگر سراغ فلسفه نمیرفتند کارشان بیشتر بیخ پیدا میکرد. فردی یکبار از نیچه میپرسد: «انگیزهات برای نوشتن چیست؟ چرا صبح که از خواب برمیخیزی میخواهی بنویسی؟» و نیچه پاسخ میدهد: «نمیخواهم، مجبورم.»
اما فلسفه آنقدر هم بیرحم نیست و به فرزندانی که میپرورد چندان بیتوجهی نمی کند. فرزانگانی بودهاند که بعد از طی مسیری سخت و طولانی و رسیدن به نقطه پختگی در نگاهشان به شادی عمیقی دستیافتهاند قطعا عمیقتر، شدیدتر و ماندگارتر از مردمانی که از اول شاد بودهاند. و خندیدهاند، نه از جنس خندوانهایها بلکه خندهای الهی از جنس خدایان المپی. متاسفانه همیشه هم اینطور نبوده و حکمایی بودهاند که تا آخرین لحظه حیاتشان دست از اخم و بدبینی برنداشتهاند.
سه فیلسوف آشنا به خنده (فلاسفه خندان) و سه فیلسوف بیگانه با خنده وهمیشه اخمو (فلاسفه گریان) را دوئلوار از نظر میگذرانیم:
هراکلیتوس در مقابل پارمنیدس/ خنده و اخم بازتابی از دگرگونی طبیعت و حقیقت ثابت
هراکلیتوس را حکیمِ گریان نیز نامیدهاند، اما حکیمی که از دل استهزا جهان را مینگرد و قهقهه میزند. بنابرعقیده وی ذات اصلی جهان «شدن» است که در عنصر آتش تبلور مییابد. بودن مطلقی در کار نیست. هراکلیتوس از سویی بر سیلان دائمی امور و مخصوصاً حماقت آدمیان در ساختن خدایانی دروغین و پرستش آنها افسوس میخورد (بخش تاریک دیدگاه او) و از سویی بر کشمکش همه چیز برای استیلا بر دیگری، و ذات کاملاً ناپایدار صیرورت در هستی و یگانگی مرگ و زندگی، آفرینش و نابودی و هستی و نیستی بر فراز بالاترین قلههای آتن و اطراف آن بلند میخندد.
درمقابل پارمنیدس پیر الئا میپذیرد که ذات طبیعت و عالم حسی شدن و گذر بین هستی و نیستیست، اما چون این امر را که هستی از نیستی بهوجود بیاید منطقاً محال میداند عالم حسی را توهم میپندارد و هستی مطلق را که همیشه بوده و هست و خواهد بود حقیقت میپندارد. حقیقتی که فقط به عقل درمیآید و حس را بدان راهی نیست.
اپیکور در مقابل کیرکگور/ سلاطین لذت و رنج
اپیکور اسطوره لذت فلسفیست. حکیمی که پرهیز از رنج دنیوی، جستوجو برای آرامش نفس(آتاراکسیا) و رهایی از تشویش و رنج (آپونیا) را سعادت اصلی انسان میداند. لذتی که اپیکور مبلغ آن است در رهایی از مخاطرات دنیوی، ترس از مرگ، جستوجوی رنج دینی و خرافهپرستی ریشه دارد.
درمقابل اصالتی که اپیکور به آرامش روح و قرابت خردورزی با لذتجویی و رهایی از هرگونه درد میدهد، آیین مسیحیت و جدیدترین مبلغ فلسفی آن سورن کیرکگور آرامش و لذت اصیل را فقط در رابطه با خداوند و نجات از دنیا ممکن میداند و از این رو ذات هستی بشری را رنج و ناامیدی میداند که باید با ایمان بر آن فائق آمد. ازاینرو جستوجوی رنج در دیدگاه کیرکگور وظیفهی انسان مومنیست که بهدنبال حقیقت است. قطعاً کیرکگور با آرامشطلبی و لذتجویی اپیکور و روح یونانی میانه خوبی نخواهد داشت.
نیچه درمقابل شوپنهاور/ خوشبینی و بدبینی، آریگویی و نهگویی به زندگی
برای فهم فلسفه آریگوی نیچه مخصوصاً باید سلف بدبینش شوپنهاور را خوب بفهمیم. شوپنهاور شاید اولین فیلسوفیست که رسماً اعلام میکند خدایی درکار نیست. درنتیجه معنا و ارزشی از بالا بر هستی انسانی نازل نمیشود و انسان باید عمر خود را در بیمعنایی و بیهدفی طاقتفرسایی سرکند. شوپنهاور زندگی را سراسر رنج میداند و هدف اصلی زندگی را کاهش رنج و تحمل اخلاقی زندگی انسان میداند. حکیم بدبین و اخموی آلمانی ما زندگانی را برای انسان بهصورت بنبستی متصور میشود که راه گریزی به جز مرگ از آن ندارد.
نیچه آریگوی بزرگ به زندگی است. فیلسوفی که از خرافات و ایمانهای متافیزیکی یکبار برای همیشه دست میشوید، اما مانند همرزمان نواندیش و آزادهجانش در دام هیچانگاری، بدبینی و بیمعنایی نمیافتد. نیچه زندگی را سراسر معنی و ارزش میبیند، اما معنی و ارزشی که از پیش در هستی وجود ندارد و انسان باید خودش آن را برای خودش بسازد.
در دیدگاه نیچه همهچیز خندهدار است. از خرافهپرستی و آفرینش خدایان دروغین گرفته تا ماهیت انسانی و فریبکارانه هرنوع حقیقتی که فلاسفه تاکنون برای جهان متصور شدهاند. نیچه هم مانند هراکلیتوس طبیعت را یک جریان دائمی تغییر در زمان میداند که در پس آن هیچ چیز وجودندارد. اما به جای گریستن درمقابل جهانی که حقیقتی پشت خود ندارد میخندد و این خنده را دوایی برای دردهای بیدرمان انسان میداند؛ خندهی کودکی در حال بازیگوشی که سرگذشت زندگی خود را شادمانه از نو مینویسد.
انتهای پیام