خرید تور تابستان

معاشرت خوب یا بد نداریم؛ یا کسی اهل معاشرت است یا نیست

دن کوی (Dan Kois) نویسنده‌ است و این مطلب را برای اسلیت نوشته‌است. مقاله با ترجمه نسیم حسینی باسط در ترجمان منتشر شده‌است که متن کامل آن را در ادامه می‌خوانید.

آدم‌هایی که دنیا را قبل از آنکه در اینترنت غرق شود به یاد دارند، روزهای بی‌شماری را به خاطر می‌آورند که هیچ کاری نمی‌کردند جز وقت تلف‌کردن با دیگران. دورهمی‌های طولانی، حرف‌های تمام‌نشدنی، شب‌نشینی‌های بی‌حاصل. این تجربه‌ها، حتی اگر با حساب سود و زیان، فایده‌ای برای انسان‌ها نداشتند، به زندگی کیفیت و غنایی می‌بخشیدند که ارتباطات مجازی، پاندمی و سرعت بیش‌از حد همه‌چیز، ما را از آن محروم کرده‌اند. آیا باید قدرت رادیکال معاشرت‌های بی‌هدف را دوباره زنده کنیم؟

دن کوی، اسلیت— شب شده بود و دیگر باید خداحافظی می‌کردیم. من و شیلا لایمینگ تمام روز با هم حرف زده بودیم -سر ناهار در تاکوفروشی، حین گشت‌وگذار در شهر برلینگتون، هنگام خرید، و موقع شام در انباری که به رستوران تبدیل شده بود. بنابراین برای نوشتنِ مطلبی که قصد داشتم دربارۀ لایمینگ و کتاب جذاب جدیدش تدارک ببینم نقل‌قولِ خوب کم نداشتم. نُهِ شب بود و من، در همان حال که جست‌زنان از روی چاله‌های یخ‌زدۀ پارکینگ می‌پریدم و با لایمینگ و شوهرش خوش‌وبش می‌کردم، در فکر بلیت ساعت ۵:۴۵ صبحم بودم. مسلماً، مطمئن‌ترین راه این بود که تاکسی بگیرم و یک‌راست به فرودگاه لاکویینتا بروم.

دلیل اشتیاقم برای ملاقات با لایمینگ این نبود که کتابش به نظرم جالب آمده، دلیل اصلی‌اش این بود که عمیقاً باور داشتم حرف درستی در کتابش می‌زند. او در این کتاب که نامش را معاشرت: قدرت تمام‌عیار وقت‌کُشی گذاشته است می‌نویسد «بی‌آنکه بخواهم، شاهد بحرانی هستم که مدام در حال شدت‌گرفتن است: مردم یا به‌سختی با هم معاشرت می‌کنند، یا اصلاً معاشرت بلد نیستند و نگرانی و اضطراب خودشان را از این بابت ابراز می‌کنند». من هم بحران را می‌بینم که در حال سربرآوردن است، آن هم نه‌ فقط میان هم‌سن‌وسالان خودم، بلکه حتی در میان هم‌سن‌وسال‌های فرزندان نوجوانم و شاگردانم در کالج. ما در دوران همه‌گیری کووید منزوی‌تر از قبل شده‌ایم، به همین دلیل داریم توانایی انجام کاری را از دست می‌دهیم که از نظر من اوج تعامل انسانی است: اینکه با دوستانمان دور هم جمع شویم و برای خودمان اراجیف بگوییم. با لایمینگ موافقم که دیگر هیچ‌کس میلی به معاشرت ندارد، و موافقم که چنین وضعی «فاجعۀ محض» است.

نمی‌خواستم دربارۀ این کتاب فقط مطلب بنویسم. می‌خواستم به آن عمل کنم -می‌خواستم چالشی را که لایمینگ پیشِ روی خوانندگانش می‌گذارد بپذیرم. لایمینگ می‌گوید خطر کنید. فرصتی جور کنید تا اوقاتی را با دیگران به بطالت و بی‌برنامگی بگذرانید و هیچ کاری نکنید. این شد که از لایمینگ، که کاملاً با هم غریبه بودیم، پرسیدم که اگر اشکالی ندارد به ورمونت بروم و یک روز با او وقت بگذرانم. ازآنجاکه او هم دوستدار وقت‌گذرانی و معاشرت است، موافقت کرد. تازه، وقتی هم که شوهرش، دِیو هاسِلین، دعوت کرد به خانه‌شان بروم و بیشتر دورِ هم باشیم، گفتم «حتماً، می‌توانم کمی بیشتر بمانم».

مسلماً من تنها کسی نیستم که هرچه از ۱۶ تا، مثلاً، ۲۵ سالگی‌اش به یاد دارد عمدتاً خاطرات وقت‌گذرانی با دوستانش در اتاق‌خواب، اتاق‌های مزخرف خوابگاه و بعدتر آپارتمان‌های مزخرف‌تر است. من قبلاً شغل‌هایی داشتم که حقوقشان زیاد نبود، بنابراین وضعم آن‌قدر خوب نبود که برای تفریح به بار یا کلوب بروم، پس به‌جایش وقتم را ساعت‌ها با تعدادی از دوستانم می‌گذراندم: جوک می‌گفتیم، درددل می‌کردیم، دربارۀ سیاستْ حرف‌های جدی می‌زدیم و با اخبار هنری شوخی می‌کردیم (یا برعکس).

لایمینگ در کتابش می‌نویسد آن سال‌ها «معاشرت تقریباً ساده بود». اما این روزها، هرچند وقت‌گذرانی با دوستان هنوز هم پابرجاست -در اتاق پذیرایی، دور آتش، یا در دورهمی‌های آخر هفته با دوستانِ دانشگاه که قرارومدارش بارها به هم می‌خورَد- اما به سرگرمی پرزحمتی بدل شده که برنامه‌ریزی‌کردن برایش مستلزم هماهنگ‌شدن آدم‌ها و رد‌وبدل‌کردن کلی پیام است. یادم است یک‌بار در زمان دانشجویی‌ام پرسه‌زنان سر از خانۀ دوستم اِرِن درآوردم. بی‌خبر رفتم داخل و نشستم پای همان برنامه‌ای که داشت از تلویزیون پخش می‌شد. می‌دانستم ارن در خانه است؛ صدایش را در دست‌شویی می‌شنیدم. وقتی به اتاق برگشت، از دیدن من روی مبل ذره‌ای تعجب نکرد. این روزها تصورش هم برایم ناممکن است که چنین کاری کنم، حتی با صمیمی‌ترین دوستانم.

و البته من آدم خوش‌شانسی هستم، چون هنوز هم دوستانی دارم که، در صورت برنامه‌ریزی کافی، در کل پایۀ معاشرت هستند. چنین دوستانی در قرن بیست‌ویکم روزبه‌روز کمیاب‌تر می‌شوند. در سال ۱۹۹۰، ۶۳ درصد مردم آمریکا اعلام کردند که پنج یا بیشتر از پنج دوست صمیمی دارند. اما، در سال ۲۰۲۱، آمار افرادی که همین تعداد دوست صمیمی داشته‌اند فقط ۳۸ درصد بوده است. بر اساس پیمایشی که ادارۀ آمار کار دربارۀ نحوۀ وقت‌گذرانی مردم آمریکا انجام داده، بیست سال پیش، در هر روز عادی، ۳۸ درصدِ افراد با دوستان خود معاشرت یا تماس داشته‌اند. این رقم در سال ۲۰۲۱ به ۲۸ درصد کاهش یافته است.

در همین حین، جوان‌هایی را می‌بینم که از یک دور هم جمع‌شدنِ ساده برای انجام‌دادن -یا حتی انجام‌ندادن- کاری عاجزند و هر روز با این ناتوانی دست‌به‌گریبان‌اند. دخترهای من، که هر دو نوجوان‌ هستند، دلشان برای معاشرت‌های بیرون از مدرسه غنج می‌زند، بااین‌حال نه خودشان حاضرند برای قرارگذاشتن پیش‌قدم شوند و نه دوستانشان. هر وقت هم که پیش‌قدم ‌شوند، معمولاً متوجه می‌شوند دوستانشان آن‌قدر برای خودشان برنامه دارند که دیگر وقت اضافه‌ای برایشان نمی‌ماند که بخواهند آن را با این‌جور وقت‌گذرانی‌ها پر کنند.

لایمینگ، که در کالج چمپلِین اصول نوشتن درس می‌دهد، نگران است که گوشی‌های هوشمند، همه‌گیری کووید و تغییر هنجارهای اجتماعی دست به دستِ هم داده باشند و توان معاشرت‌های خودمانی را از کل یک نسل گرفته باشد. از من می‌پرسد «اخیراً در کالج تدریس داشته‌ای؟ در کلاس‌های من، چون بچه‌ها خودشان انتخاب کرده‌اند که با هم در یک کلاس باشند، اشتراکات زیادی با هم دارند اما وقتی در کلاس قدم می‌زنم بینشان چیزی جز سکوت مطلق نمی‌بینم».

لایمینگ این را موقع ناهار در یک تاکوفروشی در مرکز شهر برایم تعریف کرد، ناهاری که بیست دقیقه بعد از سفارش‌دادن غذایمان به جذابیتش افزوده هم شد، چون دختر پیش‌خدمت آمد و رک‌وراست اعتراف کرد که فراموش کرده سفارش ما را ثبت کند. به‌عبارت‌دیگر، حالا کلی وقت برای حرف‌زدن داشتیم، و من خوب حس می‌کردم که هر دو سعی داریم بر معذب‌بودنمان در آن دیدار اول غلبه کنیم، دیداری که با برنامه‌ریزی ترتیب داده بودیم تا دربارۀ معاشرت‌هایی تبادل‌نظر کنیم که بی‌اجبار و بدون برنامه‌ریزی قبلی شکل می‌گیرند.

یادم آمد که بعد از سی سالگی دوست‌ پیداکردن چقدر برای خودم سخت شده بود و چند سال طول کشید تا من و همسرم بتوانیم دوست‌هایی پیدا کنیم که هم مثل ما دوستدار معاشرت باشند و هم رویشان آن‌قدر باز باشد که حس کنیم می‌توانیم با آن‌ها جور شویم. آیا لایمینگ در برلینگتون، شهری که در بحبوحۀ همه‌گیری به آن نقل‌مکان کرده، دوستی پیدا کرده است؟ دوست واقعی؟ دوست صمیمی؟ جواب می‌دهد «هنوز نمی‌دانم، شاید با یکی از همسایه‌ها بتوانم دوست شوم». تعریف می‌کند که چند وقت پیش به خانۀ یکی از همسایه‌ها رفته و، بعد از آنکه مدتی روی مبل می‌نشینند، خانم همسایه می‌گوید «ای داد! نزدیک بود پاهایم را بیاورم بالا روی مبل، و بگذارم زیر پای تو». گفتم «چه حیف، ای کاش این کار را می‌کرد. اگر این کار را می‌کرد راحت‌تر دوست نمی‌شدید؟».
لایمینگ جواب داد «او گفت نمی‌داند به آن مرحله رسیده‌ایم یا نه. اما یک‌جورهایی معنی کارش این است که تقریباً حس می‌کرده می‌تواند چنین کاری کند».

کتاب معاشرت پر است از روایت‌های روشنگر با همان حال و هوای حیرت‌آور، از داستان هولناک شب عجیبی که کنار تعدادی غریبه در اسکاتلند صبح می‌شود تا اتفاق ‌جبران‌ناپذیر صورت‌حسابی ۲۰۰دلاری که رئیس دانشگاه گردن لایمینگ انداخته است. متن کتاب طوری است که گویی نویسنده‌اش اساساً به‌قصدِ رقم‌زدن خاطرات جدید، و هرچه بیشتر، از خانه بیرون می‌زند و بعد نگهشان می‌دارد تا در فرصت مناسب برای دیگران تعریف کند. لایمینگ می‌نویسد معاشرت حقیقی دربارۀ داستان‌هاست، اصلاً بخش زیادی از معاشرت را داستان‌ها می‌سازند. «معاشرت فرایندی است که در آن داستان‌های قدیمی دوباره جان می‌گیرند و هم‌زمان داستان‌های تازه‌ متولد می‌شوند».

بعد از آنکه بعدازظهر را به خرید در مرکز شهر برلینگتون گذراندیم، راحت و ناخودآگاه مشغول تعریف‌کردن داستان‌ شدیم، بهترین داستان‌هایی که به خاطرمان می‌رسید. داستان دانشجوی کارشناسی ارشدی که قرار بوده در نبودِ لایمینگ مراقب خانه‌اش باشد، اما زیرزمین خانه را آب بسته و آن را پر از قورباغه کرده بود. ماجرای روزی که من و دخترم سر از هتلی درآوردیم که میزبان همایش بدنسازی بود، و جای باسن برنزه‌کردۀ ورزشکارها روی ملحفه‌های سفیدی که روی تمام مبلمان لابی کشیده بودند مانده بود. داستانِ کار هرسالۀ لایمینگ که از قدیم به‌عنوان نوازندۀ نی‌انبان همراه با گروه پیتزبورگیِ «میلِر لایت گِرلز»، برای تشویق آدم‌هایی که در روز پاتریک مقدس خوش‌گذرانی می‌کنند، از کافه‌ای به کافۀ دیگر می‌رود. با حیرت می‌گوید «یک بار، درست وسط نواختن آهنگ بودم که یک نفر آمد مرا بلند کرد و گذاشت روی پیشخوان کافه. چطور این کار را کرد؟».

با هم دربارۀ تفریح‌های محشر شبانه حرف زدیم، دربارۀ اینکه دورهمیِ مداوم می‌تواند با خلق تجربه‌های مشترک نوعی صمیمیت ایجاد کند. در دوره و زمانه‌ای که تمرکز آدم‌ها دوام چندانی ندارد، اینکه به هر ترتیبی با یک نفر دیگر وقت بگذرانید آن‌قدر غیرمعمول است که می‌تواند مغز را به یک‌جور شوریدگی شعف‌انگیز بکشاند. لایمینگ می‌گفت سال‌ها پیش که با شوهرش برای شرکت در همایشی به کانزاس رفته بودند با چند غریبه که در آخرین میزگردِ همان‌روز همدیگر را دیده بودند برای شام به بیرون می‌روند. دست آخر، گذرشان به کلوب جازی افتاد که نوازنده‌هایش تا هر وقت که برای نوشیدنی‌ها مشتری پیدا می‌شد به نواختن ادامه می‌دادند. تعریف کرد که «پنج صبح از آنجا بیرون آمدیم، سوار یک تاکسیِ وَن شدیم و به هتل برگشتیم. و در تک‌تکِ تصاویری که از آن شب به یاد دارم دست‌هایمان دور گردن هم است، می‌دانی، مثلاً این‌جوری …». اینجا ادای چهرۀ آدم‌ها در این‌طور عکس‌ها را درمی‌آورَد، چهره‌های توأم با شادی و عشق‌ وافر. بعد هم می‌زند زیر خنده. «دیگر هیچ‌وقت هیچ‌کدامشان را ندیدیم».

در فروشگاه شیشه‌جات، لایمینگ تابلوی نقاشیِ «ماهی بزرگ ماهی کوچک را خورد»، اثر گروتسکی از بروگل، را برداشت و گفت «این را آویزان می‌کنم توی سرویس بهداشتی. جان می‌دهد برای به حرف آوردنِ آدم‌ها».

پرسیدم «از معاشرت با آدم جدیدی که یک وقتی یک جایی او را دیده‌ای داستانی داری که برای تعریف‌کردنش منتظر فرصت باشی؟ می‌دانی، مثلاً بگویی می‌خواهم از دوست جدیدم برایتان ماجرای معرکه‌ای تعریف کنم. حتماً هلاکش می‌شوید».
می‌گوید «چندتایی دارم. باید موقعیتش پیش بیاید تا تعریفشان کنم. ببینیم به آنجا می‌رسیم یا نه».

حال و هوای کتابِ معاشرت مشابه اثر پرفروش جنی اودِل یعنی چگونه هیچ‌ کاری نکنیم 1 است و بارها به آن ارجاع می‌دهد و، درست مثل همان کتاب، انتشارات کوچکی به نام ملویل هاوس منتشرش کرده است. کتاب معاشرت نه‌تنها در پیِ تشخیص علت است بلکه می‌خواهد راه‌حلی هم ارائه کند. لایمینگ برای آنکه خوانندگان را به معاشرتِ بیشتر ترغیب کند چند راهکار عملی پیش رویشان می‌گذارد: گوشی و باقی ابزارهای هوشمند را کنار بگذارید، هر طور شده در زندگی‌تان اوقاتی را بگنجانید که بی‌برنامه و بی‌حاصل سپری‌شان کنید. لایمینگ می‌نویسد «دلگرم‌شدن» از همه چیز مهم‌تر است -اینکه یادمان باشد اوضاع هرقدر هم که دشوار باشد، ما بی‌شک آیندۀ بهتری رقم خواهیم زد. لایمینگ می‌نویسد «برای معاشرت لازم است که فرد ظرفیت‌های اجتماعی‌اش را بارها و بارها به کار بگیرد و اِعمال کند. این کار ممکن است توان‌فرسا باشد». اما، برای دست‌یافتن به آینده‌ای که همگی خواهان- و محتاجش- هستیم، ضروری است تاب‌وتوانی را که از تمام معاشرت‌های قبلی‌مان، از خاطرات خوش گذشته، به دست آورده‌ایم به کار بگیریم تا متعهد شویم و تجدید عهد کنیم، که به زندگیِ توأم با خوش‌مشربی و محبتِ متقابل پایبند باشیم.

توصیه‌های او در تمام فصل‌ها به چشم می‌خورند، فصل‌هایی که همۀ انواع معاشرت را بررسی می‌کنند: معاشرت در مهمانی، معاشرت در اینترنت، معاشرت موقع بداهه‌نوازی (لایمینگ به‌غیر از نی‌انبان، گیتار و آکاردئون هم می‌نوازد). حتی یکی از فصل‌های کتاب دربارۀ تظاهر به معاشرت برای خوشایندِ مستند‌ مسابقه‌های تلویزیونی است. ولی ساعتِ نُه‌ونیمِ آن شب که از پله‌های خیس خانۀ دنج و راحت شیلا و دِیو بالا می‌رفتیم، موج شادی عظیمی در دلم حس می‌کردم، چون داشتیم از آن دسته معاشرت‌هایی را آغاز می‌کردیم که من بیش از باقی معاشرت‌ها می‌پسندم: لم‌دادن روی مبل، گوش‌دادن به موسیقی و صحبت‌کردن.

شیلا گفت «آهنگ اول را همیشه مهمان باید انتخاب کند». بنابراین، بعد از اینکه جلوی در کفش‌هایم را درآوردم، با اطلاع از مسئولیتی که بر دوشم گذاشته بودند، نگاهی به صفحه‌های موسیقی‌شان انداختم. ایندی راکِ مدرن؟ گروه دِد؟ یا شاید هم فلیت‌وود مک، محبوب‌ترین گروه موسیقی جهان؟ از آشپزخانه صدای به‌هم‌خوردنِ بطری نوشیدنی‌هایی را که شیلا و دِیو در حال مخلوط‌کردنشان بودند می‌شنیدم. دِیو به اتاق برگشت، صفحه‌ای را که انتخاب کرده بودم گرفت و با صدای بلند به شیلا گفت «قرار است کیف کنی!». شیلا که با سه لیوان بزرگ برگشته بود، یک لحظه ایستاد تا نُت‌های آغازینِ «لیج‌اَند‌لیف» از گروه فِیرپورت کانوِنشِن را بشنود. بعد با هیجان گفت «باورم نمی‌شود! من دیوانۀ این آلبومم!».

شیلا تعارف کرد روی کاناپۀ بزرگ قهوه‌ای‌رنگی بنشینم. گفت «تازه خریدیمش!». قبلاً یک مبل دونفره داشته‌اند، اما برای نشستنِ سه نفر خیلی کوچک و ناراحت بوده است. دِیو یادآوری کرد که من اولین کسی هستم که روی کاناپۀ جدیدشان با آن‌ها معاشرت می‌کنم. پس به مبارکیِ این اتفاق نوشیدیم.

دِیو آن‌قدر صدای موسیقی را بلند کرده بود که باید دقیقاً درِ گوش همدیگر حرف می‌زدیم تا صدای هم را بشنویم. شیلا از علاقۀ زیادش به کافه‌هایی گفت که نوشیدنی تیکی سرو می‌کنند. من از او دربارۀ صفحۀ موسیقیِ فیلم «هزارتو» که قاب کرده و به دیوار زده بودند پرسیدم. دِیو چیپس‌های یک‌نفرۀ رایگانی را که از شرکت نرم‌افزاریِ محل کارش گرفته بود در کاسه ریخت، و بحثمان بالا گرفت که چیپس با طعم ناچو و پنیر خوشمزه‌تر است یا با طعم سس رنچ. من بلند شدم تا راجع به چند کتاب خاصِ کتابخانه‌شان چیزی بپرسم. شیلا بلند شد و آهنگی را پخش کرد که در شکل‌گیری مفاهیم کتابش نقش مهمی داشته است. دِیو بلند شد و رفت دست‌شویی، و من و شیلا از این گفتیم که همیشه درست در لحظه‌ای خاص از صحبت و معاشرت، ناخواسته، حواست متوجه صدای کسی می‌شود که فقط چند قدم آن‌طرف‌تر دارد با شدتِ تمام ادرار می‌کند.

آهنگ بعدی را دِیو انتخاب کرد، آهنگِ «امشب می‌خواهم چراغ‌های روشن را ببینم» از ریچارد و لیندا تامپسون. می‌خواستم بدانم آیا شیلا نگران نیست که تا این حد دیگران را به دوری از فناوری، صحبت رودررو و حتی گوش‌دادن به موسیقی‌های قدیمی سفارش می‌کند. سؤالم از او کمابیش چنین چیزی بود: «تو به خوانندگان توصیه می‌کنی که از شیوه‌های امروزیِ زندگی دوری کنند. نمی‌ترسی اُمّل و عقب‌مانده به نظر برسی؟».

جواب داد «ببین، من ترقی‌خواه هستم. باید به آینده خوش‌بین باشم. خودم می‌دانم که با دوست‌داشتنِ چیزهای قدیمی و توصیه‌کردنشان به جوان‌ها خودم را به تله می‌اندازم. می‌دانم که غرق‌شدن در نوستالژی مشکل‌ساز است». او می‌گفت، و من تند و بدخط در دفترم می‌نوشتم. «اما وقتی آینده مبهم و تار به نظر می‌رسد، مجبور می‌شوی برای اینکه دوام بیاوری برای خودت پناهگاه بسازی. پناهگاه‌های من همه‌شان مربوط به گذشته نیستند، اما بعضی قبلاݧݧݧݧݧݧً کارساز بوده‌اند، و حالا هم می‌توانند کارساز باشند».
سؤالات موشکافانه‌ای از هم می‌کردیم. برای اینکه به دام نوستالژی نیفتی چه‌کار می‌کنی؟ اولین کنسرتی که رفتی چه بود؟ اگر بحث پول مطرح نباشد، دوست داری کجا زندگی کنی؟ باورت می‌شود این عکس جذاب متعلق به مؤسس شرکت ضبط و پخش موسیقیِ ویندهام هیل در دورۀ جنبش عصر جدید در دهۀ ۸۰ باشد؟ صدای همخوانی لیندا و ریچارد به سکوت وادارمان کرد، صدای زن مثل کلارینت و صدای مرد مثل ساکسیفون بم و محزون بود. دلم می‌خواست پایم را جمع کنم و چهارزانو روی مبل و کنار دِیو بنشینم، اما این کار را نکردم چون خُل نیستم.

شیلا می‌نویسد «معاشرت خوب یا بد نداریم؛ یا کسی اهل معاشرت هست یا نیست»، اما من بعد از یک روز وقت‌گذراندن با شیلا چندان با او هم‌نظر نیستم. شیلا در معاشرت سَرتر است. و این صرفاً ربطی به برون‌گرایی ندارد، یعنی فقط به شخصیت ذاتی او مربوط نیست. با وجود اینکه آن روز نوشیدنی خورده بودیم، این مسئله ربطی به فروکش‌کردنِ کمرویی‌اش هم ندارد. شیلا معاشرت را تمرین می‌کند -او برای این پدیدۀ به‌ظاهر بی‌زحمت زحمت می‌کشد. شیلا و دِیو برای این کار برنامه ریخته‌اند، جهان‌بینی خاص خودشان را دارند و حتی خانه‌شان را طوری ساخته‌اند که برای معاشرت مناسب باشد، چون اگر شوق معاشرت داشته باشی، زندگی‌ات را طوری می‌سازی که به این شوق بال و پر بدهد. معاشرت را در زندگی روزمره‌ات جای می‌دهی، حتی اگر گاهی وقتت به بطالت بگذرد. برای اینکه چه کسی اولین آهنگ را انتخاب کند قانون می‌گذاری، کاری می‌کنی مهمانت راحت باشد، و برای آهنگ موردنظر مهمان، هرچه باشد، با صدای بلند اشتیاق نشان می‌دهی. تابلوی جالبی را در سرویس بهداشتی آویزان می‌کنی تا برای صحبت‌کردن بهانه دست آدم‌ها بدهی! چیزی برای گفتن داری و گوش‌کردن را بلدی.

و دست‌آخر، در تعریف‌کردن داستان‌هایت سخاوت به خرج می‌دهی. آخرِ شب، شیلا برایم از لحظه‌ای گفت که زندگی هنری‌اش متحول شده است، حین اجرایی از یک گروهِ نمایش کاباره‌ای به نام سیرکِس کانترَپشن که درست وقتی به راهنمایی و منبع الهام نیاز داشت سر راهش قرار گرفته بود. دو نفر از اعضای آن گروه بعدها در حادثۀ کشتار جمعی در کافه‌ای در سیاتل کشته شدند و شیلا، همان‌طور که صدای گیتار ریچارد تامپسون در اتاق نشیمن پیچیده بود، تعریف کرد که بعضی‌وقت‎ها خیلی دلش می‌خواهد آن شب را دوباره به چشم ببیند. می‌گفت ای‌کاش می‌توانست یک بار دیگر آن شعلۀ خلاقیت را احساس کند. از اینکه آیندۀ گروه به آن شکل تراژیک نابود شده بود غم سنگینی در دل داشت. بعید بود این از آن داستان‌هایی باشد که قبلاً -وقتی دربارۀ داستان‌های دوستان تازه‌اش پرسیدم- حرفشان را زده بود. این از آن داستان‌هایی بود که دقیقاً داستان نبود، آغاز و پایان درستی نداشت، بیشتر شبیه یک‌جور پیشکش بود. می‌خواست بگوید این هدیۀ من برای توست که همین حالا و همین‌جا کنارم هستی.

وقتی از خانه‌شان بیرون آمدم، دمای هوا به زیر صفر رسیده بود. با هر زحمتی که بود، پیاده‌روِ لغزنده و یخ‌زده را طی کردم و خودم را به تاکسی رساندم. تا زمان پروازم دقیقاً پنج ساعت مانده بود. یادم نمی‌آمد آخرین باری که در یک شب بیشتر از آنکه خوابیده باشم معاشرت کرده بودم کِی بود. شاید دیگر هیچ‌وقت با هم صحبت نکنیم. اما من دلگرم شده بودم و آن‌قدر خورده بودم که کم مانده بود منفجر شوم.


این مطلب را دن کوی نوشته و در تاریخ ۱۵ فوریۀ ۲۰۲۳ با عنوان «The Case for Hanging Out» در وب‌سایت اسلیت منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «معاشرت خوب یا بد نداریم؛ یا کسی اهل معاشرت هست یا نیست» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ آبان ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
دن کوی (Dan Kois) نویسندۀ اسلیت است. از او تاکنون یک رمان با عنوان Vintage Contemporaries و سه کتاب غیرداستانی با عنوان‌های How to Be a Family، The World Only Spins Forward و Facing Future منتشر شده است.

پاورقی
1. How to Do Nothing

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا