خرید تور تابستان ایران بوم گردی

مفهوم «دیگری» در فلسفه‌ی یاسپرس

«مفهوم دیگری در فلسفه‌ی یاسپرس» عنوان مقاله‌ای است که سارا مقدوری خوبنما، دانش‌آموخته رشته فلسفه­ غرب و شمس‌­الملوک مصطفوی، استادیار دانشگاه گروه فلسفه در مجله «فلسفه تحلیلی» نوشته‌اند که متن کامل آن را در ادامه می‌خوانید.

چکیده

کارل یاسپرس فیلسوف بزرگ اگزیستانس مانند سایر فیلسوفان این حوزه هستی و وجود آدمی را در گرو «هستى– در – عالم» و «هستى – با – دیگران‌« مى‌داند. یکى از مفاهیم بنیادین فلسفه­ی وی، مفهوم دیگری است که به گونه­ای عمیق­تر نسبت به فلسفه­ی سایر فیلسوفان اگزیستانسیالیست مطرح شده است زیرا نزد وی، فرد، خویشتن خویش را به وسیله­ی دیگری درک مى‌کند. ارتباط با دیگری به معنای انتقال احساسات و افکار به دیگرى یا ارتباطی در بستر حیات اجتماعی برای برطرف کردن نیازهای ذاتی نیست؛ بلکه نسبتى است در زمینه­ی اگزیستانس داشتن؛ نسبتی بین‌الاذهانى و مبتنی بر نوعى احترام متقابل. می­توان گفت که چون نزد یاسپرس، اگزیستانس انسان فاقد وجه نظری است و در عمل و انتخاب ظهور می­کند، لذا ارتباط با دیگری نیز از جمله موقعیت­هایی محسوب می­شود که ظهور اگزیستانس آدمی را ممکن می­سازد. در مقاله­ی حاضر تلاش می­شود که با بررسی مفهوم دیگری و نسبت و ارتباط این مفهوم با سایر مفاهیم مهم فلسفی یاسپرس، اهمیت و جایگاه آن در فلسفه­ی وی روشن شود.

مقدمه

محور اصلى بحث‌هاى یاسپرس[4] انسان است. یاسپرس براى انسان نقطه­ی پایانى نمى‌شناسد و او را همواره در حرکت و صیرورت به سوی خود اصیل می­داند. وى منتقد نگرش دکارتى درخصوص «وجود» است؛به باور او، باید به جاى پرداختن به رابطه­ی اندیشه و من، به خود حقیقت «من» که ورای مفهوم صرفاً ذهنى است، پرداخته شود. در این ساحت، حقیقت، از جنبه­ی مفهومى خارج می­شود و فاعل شناسا قادر خواهد بود به درک حضورى «خود» بپردازد. در نظر یاسپرس تلاش عقلانى شاید جهت ارائه­ی معرفت حصولى موفق باشد و معرفت حصولى نیز محدود در اندیشه­ی عینى بسان تفکر علمى و علم تجربى است اما شناخت خداوند با علم حصولى میسر نمى‌شود و انسان تا آزادانه به آگاهی از حقیقت خویش نرسد، ایمان به خداوند (متعالى) نیز تحقق نخواهد یافت (درک حضورى).

یاسپرس با عینیت‌گرایى (ابژکتیویسم) مخالف بوده و با تفکر سوبژکتیو پیوند می‌خورد. او معتقد است در تفکر عینى، اندیشه، مفهومى است و فاعل شناسا با صور ذهنى سر و کار دارد. این در حالى است که در تفکر سوبژکتیو تفکر با متفکر اتحاد وجودى داشته و متفکر با تمام وجود واقعیت را شهود مى‌کند. هر نوع نظام یافتگى و مطلق‌انگارى که انسان را براساس یک دستورالعمل کلى و قواعد و فرامین مطلق تعریف کند، در نگاه او عینیت‌گرایى است و مردود شمرده مى‌شود.

در نظر یاسپرس، انسان موجودی کامل نیست و در ارتباط با دیگرى شکل مى‌­گیرد. مسأله «غیر» در فلسفه­ی او به صورت یک اصل اساسی مطرح می­شود. زیرا وی براى این­که منى ایجاد شود، رابطه با غیر را ضرورى می­داند. اما قبل از بیان مفهوم دیگری در فلسفه­ی یاسپرس به عنوان یک اصل بنیادی که با اکثر مفاهیم فلسفی او گره خورده است، باید خاطر نشان کرد که این مفهوم از آغاز پیدایش فلسفه­ در غرب مورد توجه بوده است. افلاطون تمام رساله‌هاى خود را درقالب گفت‌وگو نگاشته است و ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوس از دیگری سخن گفته و دوست را من دوم فرد ‌دانسته است. حتى در قرون وسطى در بحث «آگاپه»[5]، دیگری مورد توجه قرار گرفته است. اما این مفهوم اولین بار به شکل جدى در فلسفه­ی هگل و در بحث «خدایگان و بنده» مطرح شد.

مسأله­‌ی خواجه و بنده در نزد هگل در ارتباط مستقیم با مسئله­ی پراهمیت خودآگاهى است؛ زیرا من تنها زمانى مى‌توانم از خویشتن خود آگاهى پیدا کنم که هم­چنین از چیز دیگرى که خودم نیستم، آگاهى پیدا کنم. از نظر هگل انسانى که نخستین بار با انسان دیگر برخورد مى‌کند، خویشتن را انسان مى‌پندارد و از انسان بودن خود اطمینان ذهنى پیدا می­کند. ولى براى این­که این اطمینان ذهنى و تصور به مرتبه­ی علم برسد، باید تصورى را که از خویشتن در ذهن دارد، بر دیگران تحمیل کند و فرد دوم نیز به اقتضاى انسانیّتش به همین­سان رفتار می­کند. بدین ترتیب نخستین کنش آغاز می­شود.

پیکار بین دو موجود که دعوى انسانیت دارند، پیکارى به خاطر شناخت متقابل است که با غلبه یکى از دو طرف بر دیگری از بین مى‌رود. در نظر هگل انسان واقعى و حقیقى آفریننده کنش و واکنش متقابل بین خود و دیگران است. این انسان‌ها هنگام نخستین پیکار مرگ‌بار به دو صورت یا حالت متضاد در برابر هم قرار مى‌گیرند؛ یکى آگاهی مستقل که ماهیت ذاتى‌اش در هستى براى خویش است و دیگرى، آگاهى غیرمستقل و وابسته که ماهیت ذاتى‌اش، هستى براى دیگرى است. اولى خواجه یا ارباب نام دارد و دومى، بنده یا برده نامیده مى‌شود (نبرد خصمانه بین دو حریف).[6]

پس به عقیده­ی هگل خودآگاهى فقط در تعامل و با کنش و واکنش اجتماعى است که به شکوفایى مى‌رسد و نه در انزوا و تنهایى و موجود خودآگاه این نتیجه را مى‌گیرد که برای فعلیّت بخشیدن کامل به قواى خود باید جهان یا غیر یا دیگرى را دگرگون کند و آن را در بند خود درآورد.

مفهوم «دیگرى» در اگزیستانسیالیسم نیز به شکلی جدى مطرح است زیرا یکى از مفاهیمی است که تمام فیلسوفان اگزیستانسیالیست به صورتی جدی به آن پرداخته‌اند. البته منتقدان اگزیستانسیالیسم­ (از جمله کمونیست­ها) بر این عقیده­اند که در این مکتب آدمى فردى است جامانده و تنها و این فلسفه­ بر درون‌گرایى محض بنا شده است، زیرا انسان به وجود خود دست نمى‌یابد مگر در فردیّت و تنهایى. دو گروه فیلسوفان اگزیستانسیالیست مذهبى، مانند: کی­یرکگور و یاسپرس و اگزیستانسیالیست‌هاى غیرمذهبى مانند سارتر با وجود تفاوت‌هاى بسیارى که با هم دارند، بر این عقیده­اند که بشر ابتدا وجود مى‌یابد و بعد متوجه وجود خود مى‌شود، در جهان سربرمى‌کشد و سپس خود را مى‌شناسد و تعریفى از خود حاصل مى‌کند. زیرا بشر آزاد است و داراى قدرت انتخاب و در ارتباط با دیگران خود خویش را شکل مى‌دهد. لذا مى‌توان یکى از اصول مهم اگزیستانسیالیسم را «ارتباط با دیگران» دانست.

آدمى همین که به خود مى‌آید، دیگرى را پیش خود دارد و وجود دیگرى به همان اندازه براى ما مسلم است که وجود خود ما. وجود اساساً خصلت اجتماعى دارد و بدون دیگران من نمى‌توانم وجود داشته باشم. البته نباید از نظر دور داشت که هر یک از فیلسوفان وجودى به طریقى مفهوم دیگرى را مطرح کرده‌اند. کى‌یرکگور تنها دیگرى را، خدا (کاملاً دیگر) مى‌داند. از نظر کی­یر­کگور خدا نداشتن، خود نداشتن است. کى‌یرکگور چون یک مؤمن مسیحى است، اعتقاد دارد وجود داشتن به معنای در حضور خدا وجود داشتن است و وجود ما در گرو ارتباط با خداست و خدا ذاتاً نسبت به ما افراد انسانى از جنس «دیگرى» است. در نظر مارسل نیز هرچند وجود یک راز[7] است ولی نیل به وجود فقط از طریق مشارکت و ارتباط با دیگرى امکان دارد، مشارکتى که در ابتدا سطحى بوده، ولى به تدریج ارتقاء می­یابد. «دیگرى» امرى غیر از من و یک من دیگر و یک فاعل مختار و یک شخص و یک تو می­باشد. به عقیده­ی مارسل دو مفهوم براى فهم دیگرى وجود دارد: 1. تعهد یا قول دادن 2. در دسترس بودن «حضور».

تعهد یا قول دادن ما در برابر یک شخص دیگر است. من باید در دسترس دیگرى باشم و خود را در اختیار دیگرى قرار دهم و با او رابطه­ی صمیمى داشته باشم که البته گاهى این­طور نمى‌شود و عمدتاً مردم براى دیگرى در دسترس نیستند. حال اگر ما برای دیگرى در دسترس نباشیم و حضور نداشته باشیم و درگیر وجود خود باشیم، «تو» تبدیل به «آن» ‌شده و رابطه­ی «من» و «تو» به «من» و «آن» تبدیل مى‌شود و در نتیجه صمیمیّت و وفادارى، عشق و از خودگذشتگى از بین می­رود و من نسبت به دیگرى احساس حضور نمى‌کنم. از نظر مارسل اوج این صمیمیّت و وفا در نسبت من و تویى مطلق است. پس براى کشف من باید دیگرى به عنوان موجودى هم‌زمان با من وجود داشته باشد.

در فلسفه­ی هایدگر نیز مفهوم «ارتباط» با ایده­ی در جهان بودن مطرح می­شود. برخلاف کی­یرکگور، هایدگر پیوندی میان ما و دیگران برقرار می­کند. از نظر او دازاین یعنى وجود داشتن در کنار دیگرى و با دیگرى رابطه داشتن. دازاین با سایر دازاین‌ها زندگى مى‌کند و با آنها در ارتباط است و در واقع ماهیتش «بودن با» مى‌باشد. دازاین با مرگ آگاهى خود و انتخاب‌هاى درست خود می­تواند به خود اصیل دست یابد. دازاین نباید خود را به دست فرد منتشر[8] بسپارد. فرد منتشر، «آنهای» بی­نام و نشانی هستند که آزادی و اختیار آدمی را تحت سلطه­ی خود قرار می­دهند و به جای وی تصمیم می­گیرند. از نظر هایدگر سلطه­ی داس­من موجب می­شود که دازاین به ورطه­ی عدم اصالت سقوط کند.

در فلسفه­ی سارتر نیز «دیگرى» مطرح شده است. سارتر در دوره­ی اول تفکر خود، جهنم را همان دیگران مى‌دانست. وی وجود را به فی نفسه و لنفسه تقسیم می­کند. وجود فى‌نفسه فقط هستى است و هیچ وجهى از نیستى در خود ندارد بدون رخنه و نفوذناپذیر است و در برابر ما قرار دارد. در مقابل وجود لنفسه قرار دارد که همان انسان است و وجه تمایز این دو، این است که وجود لنفسه عنصرى دارد به نام نیستى یا عدم. عنصر نیستی برای اگزیستانس ضرورى است زیرا باعث اکستاز (بیرون شدن از خود) مى‌شود اکستاز به سمت آگاهی، به سمت وجود فی­نفسه و به سمت دیگری است. در اکستاز به سمت دیگری، انسان با وجود لغیره ارتباط پیدا می­کند، در این ارتباط است که ما درگیر نگاه دیگرى می­شویم؛ دیگرى ما را عبد و عبید خود مى‌کند (خواجه و بنده هگل). اما باید خود را از بند دیگرى رها کرد، زیرا آزادى یکی از ارکان مهم وجود آدمی است. هر چند نزد سارتر با وجود آزادی، ما در روابط خود با دیگری محکوم به هم­ستیزی پایان ناپذیر می­باشیم و دیگری دردی می­شود که درمانی ندارد. البته سارتر در دوره­ی پایانی تفکر خود به دیگری اهمیت می­دهد و با پذیرش تعهد نسبت به دیگری و رعایت مصلحت، دیگری را می­پذیرد.

یاسپرس و مفهوم ارتباط با دیگری

یکی از دل­مشغولی­های بزرگ یاسپرس ارتباط و تفاهم انسان با انسان و یافتن پاسخ به این سؤال بود که آیا تمام اندیشه­ها به برقراری ارتباط و تفاهم انسان­ها کمک می­کند و به دنبال ارتباط و تفاهم انسان­ها با یکدیگر بود. برای یاسپرس، مسأله­ی ارتباط و تفاهم انسان با انسان، نخست در عمل سپس در اندیشه­ی فلسفى، همیشه مسأله­ای بنیادین بود. به اعتقاد وی نهایتاً همه­ی اندیشه‌‌ها مى‌بایست با این محک بخورند که آیا به ارتباط و تفاهم یارى مى‌رسانند یا مانع از آن مى‌شوند. خود حقیقت مى‌بایست با این تراز سنجیده شود. زیرا حقیقت یعنى آن­چه ما را با هم متحّد مى‌کند. آدمى فقط به اتفاق دیگر آدمیان مى‌تواند به خود بیاید نه صرفاً با دانش محض. ما تنها تا بدان‌جا خودمان مى‌شویم که دیگرى نیز خودش بشود، فقط بدان درجه آزاد مى‌شویم که دیگرى نیز آزاد بشود.[9]

یاسپرس می­گوید که تجربه­ی ارتباط با دیگری و مشارکت بود که حالى فلسفى در او برانگیخت. به عقیده­ی وی بر حذر شدن از انسان­ها، ظلم و جفایى به دیگر انسان‌‌ها مى‌نمود و وقتى که او را به خودبسندگى و منزوى بودن وسوسه مى‌کرد، جفایى به خودش و لذا ترک دیگری همان ستم به خود است. از نظر وی فلسفه­ی اگزیستانسیالیسم فلسفه­ی مشارکت و هم­پیوندی است. وی به صراحت موضوع فلسفه‌ورزى خود را مشارکت می­داند. زیرا خود بودن در مشارکت است که معنا پیدا مى‌کند و انسان کامل وجود ندارد، مگر در ارتباط با دیگری.[10]

مضمون اساسى دیگر در اندیشه­ی یاسپرس، هم­پیوندى یا مشارکت[11] و ارتباط است. ولی بهتر است قبل از طرح مسئله­ی ارتباط با دیگری، دیدگاه وی را در خصوص وجود به اختصار بررسی کنیم زیرا نزد یاسپرس وجود انسان ملازم و همبسته­ی مشارکت است. اما باید دید که دیدگاه یاسپرس درباره­ی وجود انسان چیست؟ مضمون اصلى فلسفه­ورزى وی آن وجه از هستى انسان است که در صیرورت و شدن است. اگزیستانس انسان در تنهایى نیست و به صورت حرکتى استعلایى (فرا روی از خود) به سوى دیگر خودها که اعم از انسان، جهان، امر متعالی (خدا) است فعلیّت مى‌یابد. در واقع اگزیستانس به معناى دقیق کلمه، «برون‌ایستادگى» نامیده مى‌شود.[12]

هر چند یاسپرس به همراه هایدگر یکی از دو فیلسوف بزرگ اگزیستانسیالیست شناخته شده است اما رویکرد یا روش اگزیستانسیالیستی وی با هایدگر متفاوت است. یاسپرس نیز چون هایدگر هستی را مسأله­ی اساسی فلسفه می­دانست. هایدگر قصد داشت ساختاری بنیادی از هستی­شناسی را به وسیله­ی روش­های پدیدارشناسی ایجاد کند، اما یاسپرس از هر نوع هستی­شناسی روی برگرداند. تفکر فلسفی او به سمت انسان و درک «خود اصیل» و حقیقت وجودی او کشیده شد و همین امر باعث شد که او از «وجود ممکن» سخن بگوید.[13]

مسئله­ی مورد بحث در وجودشناسی یاسپرس این است که، چگونه یک شخص می­تواند درکی از خویشتن داشته باشد. به عقیده­ی یاسپرس: اگزیستانس از پیش تعیین شده، طراحی شده و یک مفهوم کلی نیست بلکه یک امر غیر عینی است، یک هدیه از یک وجود غیرعینی یعنی از سوی تعالی است. اگزیستانس مدام در حال شدن و فعل و انتخاب و فعالیّت است و این فعالیت اگزیستانس، زودگذر نیست بلکه یک قلمرو حرکت مداوم است. بنابراین یاسپرس ترجیح می­دهد از اگزیستانس یا وجود ممکن صحبت کند. پس به دلیل این­که اگزیستانس یک ذهنیت باز دارد و دارای انتخاب­های گسترده و آزادی می­باشد درک اگزیستانس یا ظهور آن یا درک از وجود خود، در یک قلمرو خاص زندگی و تنها تحت چند شرط ممکن است،[14] که عبارتند از:

1. وضعیّ‌ت­یافتگی و تاریخ‌مندی: انسان همواره خودش را در وضعیّت می­یابد. این وضعیّت حضور است که یاسپرس آن را «اکنون جاوید» می­نامد. لذا یک اکنون همیشگی برای من وجود دارد یعنی یک لحظه که من بر اساس آن آینده و گذشته­ی خود را انتخاب می­کند. بنابراین اگزیستانس به لحاظ وضعیّت­یافتگی خودش تاریخمند و زمانمند است.[15]

2. شکست­های پیاپی: همان­طور که گفته شد انسان از حیث اگزیستانس بودن، یک موجود تاریخی است لذا در حال گذر و شدن است. همین اقتضای تاریخمندی، ما را با بن­بست­هایی مانند شکست مواجه می­کند. انسان متوجه می­شود که از عقل و منطق کاری ساخته نیست و او موجودی متناهی است. این امر اگزیستانس را به سوی برتر از خود یعنی تعالی، می­کشاند. یاسپرس موقعیّت­هایی مانند گناه، درد، رنج و مرگ را که غیر قابل تغییرند، موقعیت­های مرزی می­نامد. موقعیّت­هایی که انسان در برابر آن احساس شکست می­کند و به متناهی بودن خود پی می­برد.[16]

3. ارتباط با دیگری: از نظر یاسپرس، ارتباط به معناى ناتمامى و ناقص بودن خود است. ارتباط فعلیّت استعداد یا رفتن از مرکزیّت من مفسر است. ارتباط به آن معناست که آدمى بر بنیاد خود درک و لحاظ نمی­گردد زیرا به محض آن­که ما با هستى انسان مواجه مى‌شویم، یک دیگرى که انسان از طریق آن وجود دارد، گشوده مى‌گردد.[17]

پس ارتباط، مربوط به ارتباط اگزیستانس­ها با یکدیگر است. یعنی «ارتباط بین­الانفسی» مانند ارتباط بین دو دوست، دو عاشق که باهم ازدواج می­کنند­­، پدر مادر و فرزند و معلم و دانش­آموز. نزد یاسپرس ارتباط عمدتاً در روابط انسانی به صورت اصول اخلاقی ظاهر می­شود، مانند: وفاداری و احترام متقابل به یکدیگر. یاسپرس بعد اخلاقی را در اگزیستانس انسان احیا می­کند و اگزیستانس انسان را منشأ ارزش­ها می­داند. یعنی اگزیستانس انسان ارزش­ها را ایجاد می­کند. پس ارتباط در سطح ارزش­های دینی، اخلاقی، عاطفی، اجتماعی شکل می­گیرد. ارتباطات اخلاقی و عاطفی نیز توأم با شکست است. مثلاً کسی به تو قول می­دهد اما سر قولش نمی­ماند. لذا انسان در ارتباطات گاهی به بن­بست می­خورد. هر چند ارتباط همان آزادی است و آزادی در واقع امکان داشتن است اما نمی­توان گفت این ارتباطات به کجا منتهی می­شود زیرا انتخاب‌های ما با تناهی همراه است. انسان می­تواند در «ارتباط»، اگزیستانس را تجربه کند. به عقیده­ی هایدگر دازاین در هم دازینی، دازاین است و به عقیده­ی یاسپرس ظهور اگزیستانس در نسبت با دیگران است و هیچ کس به تنهایی انسان نیست.[18]

بنابراین ارتباط از نظر یاسپرس همان چیزى است که به یارى آن فلسفه مى‌تواند خلاء الهیات مُنزَل را پر کند و مانع مرجعیّت آن که در نهایت به نیست‌انگارى و مرگ خدا انجامیده است، گردد. به زبان ساده انسان چگونه مى‌تواند از سرچشمه­ی اگزیستانس خود به خدا نزدیک شود وقتى که از هم­پیوندى با انسان‌‌ها عاجز است. انسان فروافتاده در من تنهاى خویش، انسانى که از ارتباط  با رنج و شادى و شکست انسان‌‌هاى دیگر عاجز است هرگز به استعلاى راستین به سوى امر متعال فراتر از انسان راه نخواهد برد. پس در کنار دیگری من خود را می­یابم و درک می­کنم و مشارکت اصل و بنیان من می­شود.[19]

از آن­جایی که اگزیستانس انسان در عمل و با اختیار و آزادی و انتخاب ظهور پیدا می­کند تا خود را به سوی برتر از خود رهنمون سازد، لذا اختیار امر مهمی است که به ارتباط با دیگران مربوط می­باشد. در کل هر کس من خود را با فعلى آزادنه و صرفاً شخصی محرز مى‌سازد از این رو چنین مى‌نماید که هست بودن وجوباً خلوت‌طلب و پنهانى و محرمانه باشد و به راستى نیز چنین است. چه هیچ­کس به جز من، من نیست و غیرى نمى‌تواند به جاى من انتخاب کند. اما از طرف دیگر، این نیز درست است که انسان جوهر فرد و به اصطلاح لایبنیتس «مناد» نیست که ارتباطى با دیگران نداشته باشد و بتواند به تنهایى و در انزوا زندگى کند. آدمى براى این­که خودش باشد، نیازمند داشتن ارتباط و معاشرت با «من»‌هاى دیگر و با هست‌‌هاى دیگر و موجودات آزاد و مختار دیگر است.[20]

 نظریه­ی یاسپرس در خصوص اختیار بسیار نزدیک به نظریه­ی کی­یرکگور در این باب است. اما نظر او راجع به «ارتباط با دیگران» به نظر هگل نزدیک است. زیرا کی­یرکگور معتقد به تنهایى و خلوت بوده و تنها ارتباط مستقیم را، همان ارتباط مؤمن مسیحى با خداى خود می­دانست که آن نیز نافى تنها ماندن آدمى در میان آدمیان دیگر نیست. نظر هگل، بر خلاف این است زیرا وجدان و ضمیر براى واقعى بودن، نیازمند داشتن ارتباط با وجدان‌‌ها و ضمیرهاى دیگر است. یاسپرس در دو مورد اساسى با هگل اختلاف دارد و به جاى نزاع خصمانه تا حد مرگ، قائل به نبرد عشق است و رابطه­ی وجدان‌‌ها را به منزله­ی بازشناسى امور واقع درخارج نمى‌داند، بلکه آن را نوعى از خودگذشتگى و احترام متقابل مى‌شمارد.[21]

«ارتباط با دیگران بر خلاف آنچه از مفهوم لفظ آن مستفاد مى‌شود، انتقال آنچه خود دارد، اعم از احساسات و افکار به دیگرى نیست. زیرا این گونه رابطه فقط رابطه‌اى است خارجى که ربطى به خویشتن خود در حقیقت وجودیش ندارد. ارتباط حقیقى، ارتباط حیات اجتماعى هم نیست که آن نیز در زمینه­ی امور خارجى است و بیشتر باعث از بین بردن تفاوت‌‌هاى افراد با یکدیگر است، به نحوى که وجود داشتن مؤدّى مى‌شود به حذف شرط اولیه ارتباط که هست بودن‌‌ها باشد. زیرا ارتباط با دیگران نسبتى است در زمینه­ی هست بودن، یا نسبت بین الاذهان است. البته آن مشروط به شروط واقعى خارجى است. بدین عنوان، حیات اجتماعى، براى آماده ساختن “موقعیّت‌‌ها و اوضاع ارتباط دهنده” و محیط تلاقى و تبادلى که ارتباط اصیل را ممکن مى‌سازد، ضرور است. اما ارتباط اصیل برتر و متعالى از تمام موارد است».[22]

از آن­جایی که در تفکرات یاسپرس دیگری حضور دارد و نقش بازی می­کند، ارتباطی بین من و دیگری نیز برقرار می­شود که می­تواند خصمانه یا دوستانه باشد و در باور وی ارتباط با دیگران از نیازهای ذاتی انسان است که انسان بدون آن نمی­تواند هستی انسانی داشته باشد. بنابراین انسان خود هستی خود را شکل می­دهد. انسان یا مانند اشیاء جهان از خود بیرون نرفته و در خود می­زید (هستی غیر اصیل) و یا از خود بیرون می­رود و با دیگری ارتباط برقرار می­کند و هستی خود را شکل می­دهد.[23]

حال باید پرسید که چرا ارتباط برقرار می­شود؟ چرا من تنها نیستم و نباید تنها باشم؟ برای پاسخ به این پرسش­ها، باید از اگزیستانس خویشتن پرسش کرد. از نظر یاسپرس من فقط هنگامی­ که در ارتباط با دیگران هستم، به نحو واقعی اگزیستانس دارم. این پاسخ به طور عینى و ذهنى به اگزیستانس ما یعنی به حلقه­های متصل فهم وعمل، اشاره دارد که معنای آن نیز از منظر زندگی با دیگری مشخص و قابل نشان دادن است. اصل اگزیستانس من که تاکنون ماهیّتی مستقل فرض شده بود، چیزی تنها و خود بسنده نیست.[24]     

یاسپرس ارتباط را در چهار سطح ممکن می­داند که با چهار نوع وجود مربوط می‌شود: دازاین، آگاهی کلی، ذهن(روح) و اگزیستانس. از نظر وی بدون وجود، ارتباط ممکن نمی­شود. همین­طور بدون ارتباط، وجود، وجود واقعی نخواهد بود. یاسپرس به بررسی ارتباط­هایی که هر کدام از سطوح وجود برقرار می­نمایند، می­پردازد. اما ارتباط واقعی که من در آن شروع به شناختن خود می­کنم و وجود خود را در ارتباط با دیگری در نظر می­گیرم به نحو تجربی وجود ندارد و توضیح آن امری فلسفی است.[25]

تحقق ارتباط در سطوح وجود

1. سطح وجود تجربى: در این سطح اراده براى حفظ و توسعه­ی خود دست­اندرکار است و چون جست‌وجوى خوشبختى براى خود فرد مطرح است، فرد ارتباط اجتماعى را برای رسیدن به اهداف خود برقرار می­کند. ارتباط در این سطح بر اساس تجربه­ی اکثریت است. شباهت با دیگران نیز مشخص مى‌کند که خوشبختى یا رضایت چیست و چه چیزى براى زندگى ضرورت دارد و چگونه وجود تجربى ما بدون محدودیت خود را حفظ می­کند و گسترش می­دهد. وجود تجربى ارتباط با جماعتى را مى‌طلبد که مى‌توانند زندگى را حفظ کنند و گسترش دهند. این نوع ارتباط را مى‌توان به سادگی مشاهده کرد و خصوصیات آن را تمیز داد و انگیزه و آثار آن را بررسى کرد. زیرا در این سطح، ارتباط به معناى زندگى با دیگران است که به صورت‌هاى مختلف در روابط اجتماعى صورت مىگیرد. وجود تجربی مبتنی بر رفع نیازهای طبیعی و زیستی و ذاتی انسان است. انسان در ارتباط اولیه با دیگر انسان­ها زندگی می­کند. یک شخص یا یک فرد به انسان­های دیگر، تنها برای رسیدن به اهداف شخصی نیاز دارد. برای مثال رفع نیاز­های اساسی مثل روابط زناشویی، برطرف کردن برخی کمبودها و… این نحوه ارتباط جزئی و انضمامی است. در این سطح فرد از وجودش سوال نمی­کند.[26]

2. سطح آگاهی به طور کلی: در سطح آگاهى کلى، فرد شایسته مواجهه با دیگران مى‌شود و با تمیز دادن خودش با دیگری استقلال نسبى به دست مى‌آورد. در این سطح فرد، در عمل با دیگران ارتباط برقرار مى‌نماید. این ارتباط غیرشخصى است، زیرا هر فردى مى‌تواند جایگزین فرد دیگرى بشود و هر فردى، فرد دیگر را به عنوان یک ماده[27] در نظر مى‌گیرد. دیگران در این سطح وسیله هستند و من آنها را براى خودم مى‌خواهم و از قصد خودم دیگران را‌ آگاه نمى‌سازم و با دیگران به عنوان داده‌اى که قابل کنترل من هستند، ارتباط برقرار مى‌کنم. استقلالى که من براى دیگران قائل هستم، غیرشخصى است و فرد به آن چیزى توجه دارد که از نظر کلى معتبر است. اگر ارتباط متقابل و دوجانبه باشد، کشمکش رخ خواهد داد، چرا که هر یک دیگرى را به عنوان یک داده یا وسیله در نظر مى‌گیرد و با او ارتباط کاذب برقرار مى‌سازد.[28]

3. در سطح روح: فرد از جایگاهش در یک کل آگاه مى‌شود و به عنوان یک عنصر با دیگران ارتباط برقرار مى‌نماید. ارتباط در دایره­ی یک کل مانند: دولت، جامعه، خانواده، دانشگاه، دین، شغل و غیره، که انسان را در ارتباط ذاتى و جوهرى قرار مى‌دهد. در این نوع ارتباط نیز فرد با خودش متحّد نیست. هر چند شرکت در ایده­ها به زندگی انسان در عینیّت وجود گذرا، جوهری خاص می­بخشد.[29]

 4. در سطح اگزیستانس: در سطح اگزیستانس یا هستی، [30]ارتباط برای تحقق اگزیستانس است. اگر در این سطح کشاکشى باشد، کشمکش محبت‌آمیز[31] است. این محبّت، محبّتى کورکورانه نیست، بلکه بصیرت بر آن حاکم است. در این سطح، کشمکش انسان را از انسان جدا نمى‌کند، بلکه کشمکش راه اتصال آن­هاست. کشمکش در این سطح جنگ و نزاع فرد براى اگزیستانس است، البته هم براى خود و هم براى دیگرى. این کشمکش بر خلاف کشمکش در سطح  وجود تجربى است که در آن همه­ی اسلحه‌ها بر روى یکدیگر گشوده مى‌شود و دوست به عنوان دشمن، جزئى غیر از من تلقى مى‌شود که باید در برابر آن مقاومت کرد. این کشمکش، کشمکشی است که در آن هر پیشرفتی برای فرد تنها زمانی حاصل می­شود که دیگری پیشرفت کند و هر نابودی برای دیگری در واقع نابودی فرد است.[32]

یاسپرس شرح می­دهد که عشق و علاقه­ای که در این ارتباط هست، عشق کورکورانه با توجّه به اهداف فرد نیست؛ این عشق، عشق جنگ‌جویانه و روشن یک اگزیستانس ممکن برای روبه­رو شدن با اگزیستانس ممکن دیگر و به پرسش گرفتن آن و به چالش­ کشیدن آن و تنگ­تر کردن عرصه برای آن است. او درباره­ی این تلاش می­گوید، تلاش در این ارتباط جنگ فرد برای اگزیستانس است. هم برای اگزیستانس خودش وهم برای دیگری و این تلاش را با نبرد برای زندگی بسیار متفاوت می­داند که در آن همه­ی اسلحه‌­ها و ابزارها به کار گرفته می­شود، فریب­کاری ونیرنگ اجتناب­ناپذیر می­شود و من با هم­نوعم به عنوان بخشی غیر از من مثل دشمن رفتار می­کند.

یاسپرس این نبرد را نبردی می­داند که در آن هر دو جنگ­جو (هر دو طرف ارتباط) جرأت دارند خودشان را بدون خویشتن داری نشان بدهند و اجازه می­دهند زیر سؤال بروند. بنابراین از نظر یاسپرس ما در ارتباط باید خود اصیلمان باشیم و محافظه­کاری را کنار بگذاریم، تا بتوانیم هم خویشتن را به دیگری و هم به خود، به نحو واقعی نشان دهیم و تنها در این صورت است که می­توانیم خویش را در ارتباط بشناسیم، به نقاط ضعف وقوّت خود پی­ببریم و اصلاحاتی را که باید، انجام دهیم؛ چرا که ما در ارتباط، نه تنها آنچه را از پیش بودیم می­شناسیم، بلکه به خلق دوباره­ی­ خود می­پردازیم.[33]

ارتباط در سطح اگزیستانس به این معناست که من نمی­توانم از خودم اطمینان داشته باشم، مگر آن­که دیگرى از خودش اطمینان داشته باشد. در این نوع ارتباط من نه تنها مسئولیّت را براى خودم که برای دیگرى نیز احساس مى‌کنم. گویى او «من» بوده است و من «او». من احساس می­کنم ارتباط وجودی تنها زمانی شروع می­شود که دیگری در یک راه و روش هماهنگ مرا ملاقات کند. پس عمل دیگری با عمل من در ارتباط است و من با عمل دیگری برخورد دارم. زمانی من وارد یک ارتباط زجرآور می‌شوم که دیگری از خود برای من یک شئ می­سازد به جای این­که مرا ملاقات کند. اگر «عمل دیگرى» خود بودن او را ایجاد نکند، عمل من هم «من بودن» مرا ایجاد نخواهد کرد. اگر دیگری نتواند در اعمالش، خودش بشود، نه می­توانم تسلیم شوم و نه می­توانم سلطه پیدا کنم، بنابراین دیگری است که به من اجازه می­دهد که خودم باشم. فقط در شناخت متقابل است که هر دو نفر خود مى‌شویم.[34]

ارتباط در حوزه­ی اگزیستانس به واسطه­ی عضویت در روح،‌ کلیت آگاهى کلى، اثبات خودش در وجود تجربى، کامل مى‌شود، اما هم‌چنین به واسطه­ی فرارفتن از آنها و در کشمکش عاشقانه­ی آن­هایى که مى‌خواهند خود بشوند، زودگذر و فانی است. برای رسیدن به ارتباط در حوزه­ی اگزیستانس باید از ارتباط در این سطوح فراتر رفت. برخلاف ارتباط در حوزه­ی آگاهی کلی و وجود تجربی در این ارتباط کشمکشی که صورت می­گیرد مبتنی بر قدرت، برتری و حذف دیگری نیست بلکه کشمکشی عاشقانه است. به طوری­که هر گونه پیشرفت فقط هنگامى پیش مى‌آید که دیگرى نیز پیشرفت کند و نابودى دیگرى نابودى من تلقی شود.[35]

بنابراین باوجود اینکه ارتباط در این چهار سطح صورت می­گیرد، اما مهم­ترین سطح ارتباط، ارتباط در حوزه­ی هستی است. در این سطح از ارتباط اثری از تحمیل نیست و من باید به گونه­ای با دیگری ارتباط برقرار سازم که او کاملا خودش باقی بماند ومن نیز خودم باقی بمانم و هر کدام بدانیم چگونه باید به خود تبدیل شویم و اگر ارتباط وارد این مرحله نشود گویی ارتباط اصیل صورت نگرفته است.

به‌طور کلی در فلسفه­ی یاسپرس ارتباطی اصیل است که فرد در عین توجه به دیگری، با آزادی و اختیار هستی خود را حفظ کند. برخلاف یاسپرس در نظر فیلسوفی مانند لویناس، من اخلاقی سوبژکتیویته است دقیقاً تا جایی که در برابر دیگری زانو می‌زند و آزادی خود را قربانی ندای دیگری می­کند. دیگرآیینی (پاسخ به دیگری) مقدم به خود آیینی است. دیگری مبنای اولیه و مقدم بر خود است و حتی سوژه اختیار را رها کرده برای دیگری. لویناس جویای آن است که غیریت غیر را پاس ­دارد. وی تعرض به غیررا باطل و از درک ما خارج می­داند. در نظر وی هستی­شناسی کوشیده است که در مواجهه با هر غیری آن را به امری واحد تبدیل کند و از این راه غیر را سرکوب و خنثی کند تا بدین­سان از خود در برابر هول‌وهراس و تهدیدی که غیر برمی­انگیزد دفاع کند.[36]

مؤلفه‌­های ارتباط

1.فردیت و تنهایی[37] در ارتباط: از نظر یاسپرس در کل انسان­ها به ارتباط نیاز دارند. زیرا انسان‌‌ها نسبت به هم بى‌اعتنا نیستند، یک سلسله امکانات و استعدادها درون خود دارند، قدرت جاذبه و دافعه دارند، ارتباط با یکدیگر برقرار مى‌کنند، عشق و نفرت نسبت به یکدیگر دارند و ده‌‌ها خصوصیت مشترک دیگر و همین امور نشان مى‌دهد که میان آنها وحدت برقرار است و با یکدیگر تبادل و ارتباط دارند. اما در کنار ارتباط انسان­ها با یکدیگر مهم‌ترین ویژگى انسان این است که وى شخص، یکه و فرد است. یاسپرس به تبع کى‌یرکگور انسان را فرد و یکه مى‌داند و هم­رنگى با جماعت و دیگرى را داور اعمال و رفتار خود قرار دادن، نشانه­ی بىهویّتى و بى‌شخصیتى انسان به شمار می­آورد، هر قدر انسان خود را از کل جدا سازد و به فردیّت خویش پایبند باشد بیشتر خود را تحقق خواهد بخشید. در واقع فردیّت، نشانه­ی اصالت انسان است. در نظر یاسپرس ارتباط در کنه خود دارای فردیّت وتنهایی است وگرنه ارتباطی رخ نمی­دهد. هم­چنین هر کس در ارتباط با دیگران باید فردیّت خود را حفظ کند تا ارتباط اصیل رخ دهد.[38]

بنابراین روشن می­شود که یاسپرس همان­طور که با جمع­گرایی افراطی مخالف است، فردگرایی افراطی را نیز نمی­پذیرد. زیرا بر این عقیده است که هیچ حقیقتی در خلال تنهایی حاصل نمی­شود و من فقط زمانی به هدف خود می­رسم که با دیگری باشم و من شریک می­شوم در آن چیزی که دیگری دارد و من مسئول هستم برای آن چیزی که در کنار من هست.[39]

2. انگیزه و هدف در ارتباط: به عقیده­ی یاسپرس ارتباط فقط با نیّت و فهمی که معطوف به هدف است میسر نمی­شود. در واقع با حساب­گری­های معمول در ارتباط­های غیرواقعی نمی­توان ارتباط واقعی برقرار کرد. وقتی با حساب­گری موفق به برقراری ارتباط واقعی نمی­شویم آن ­را ناشی از خطای خود می­دانیم؛ در حالی که از بنیان در خطا بوده‌ایم. ارتباط واقعی کمّی نیست که با برنامه­ریزی به آن برسیم بنابراین باید از تمام معیارهای معیّن و هدف­های مشخص دوری کرد.[40]

3. سکوت در ارتباط: یاسپرس سکوت در ارتباط واقعی را از سکوت­های دیگر متمایز می­کند. سکوت در ارتباط واقعی آن سکوتی نیست که ما برای تأثیر­گذاری به نمایش می‌گذاریم و از آن استفاده می­کنیم، مانند سکوتی عیب­جویانه که دیگری را به صحبت کردن وا می­دارد. سکوت در ارتباط، سکوتی زور­گویانه نیست که به من اعتبار بدهد که چیز­هایی می­دانم. سکوتی از روی ترحّم نیز نیست و هم­چنین سکوتی اهانت­آمیز که من با آن یک رابطه را برهم ­زنم نیز نمی­باشد.[41]

4. شکست و رضایت در ارتباط: اگر چه در هر ارتباط من یک رضایت خاصی را تجربه می­کنم اما این امر هرگز مطلق نیست. هنگامى که من خصوصیات ارتباط و محدودیت آن را درک مى‌کنم احساس نارضایتی مى‌کنم زیرا مى‌بینم که در یک جهت خاص تسلیم شده‌ام. مثلاً به عنوان وجود صرف یا ایفاگر نقش یک ایده­ی خاص درآمده‌ام، نه به عنوان این­که خودم باشم. در هر ارتباطى یک نوع رضایت وجود دارد. در ارتباط غیروجودى هیچ رضایت مطلقى وجود ندارد.[42]

یاسپرس ما را از خطر قطع ارتباط برحذر می­دارد؛ قطع ارتباط خطر اصلی یک موجود نا­موفق و رو به فناست. او احساس ترس از قطع ارتباط را در هر دو طرف رابطه پر اهمیّت می­داند و می­گوید کسی که اجازه می­دهد ارتباطش با یک نفر به پایان برسد نباید ارتباطش با دیگران را نیز قطع کند هر چند این شکست ارتباطی او، روابط دیگرش را نیز به خطر می­اندازد.[43]

نسبت مفهوم دیگری با سایر مفاهیم فلسفه­­ی یاسپرس

نسبت با جهان و خدا: به عقیده­ی یاسپرس هستی یا اگزیستانس به ناتمام وناقص بودن خود پی­می­برد و به رابطه­اش با غیر آگاهی دارد. هستی(انسان) می­فهمد که با سه حوزه­ی کلی یعنی دازاین، آگاهی کلی و روح کامل نیست و باید به سوی برتر از خود رود، که همان امر متعالی است. پس به طور کل هستی(اگزیستانس) یا در رابطه با ترانساندانس است یا که اصلاً نیست. من نه مى‌توانم این وجود مطلق را بیندیشم و نه از اندیشه آن روى برگردانم. شعله هستى من در اثر شعله­ی هستى‌‌هاى دیگر روشن مى‌شود پس دو احاطه کننده جز من وجود دارد جهان و خدا.[44]

در تفکر یاسپرس جهان امری غیر از ما و پایین­تر از تعالی است که انسان به آن التفات دارد؛ جهانی که بی­انتهاست و به وسیله­ی جهان­بینی علمی، فلسفی، دینی قابل شناخت کامل نیست. ما تنها در ذهن ایده­ای از جهان داریم ولی مانند ابژه­ای، قابل دسترسی نیست. این جهان فقط جهان اشیاء مادی نیست بلکه جهان قوام­بخش هستی انسان نیز هست و حدوحدود انسان را تعیین می­کند. پس شاید بتوان جهان را در برابر من، یک دیگری که مطلق نیست، دانست و اگر رابطه­ی خود را با جهان قطع کنیم، از رسیدن به من حقیقی خود غافل شده­ایم.[45]

پس اگزیستانس انسان (بالاترین مرتبه­ی وجودی انسان) در صیرورت و در التفات حاصل شده و بالقوه می­باشد و انسان خود، هستیش را تعیّن می­بخشد. اساس و بنیاد اگزیستانس یاسپرس یک فرضیه­ی فلسفی انسان­شناسی است که ترکیبی از عقاید کانت و کی­یرکگور است.[46]

یاسپرس به این درک رسید که انسان یا بشر هم یک پدیده­ی تجربی است و هم یک پدیده­ی غیرتجربی. دامنه­ی تجربی بشر را می­توان به وسیله­ی علوم مختلف از جمله روان‌شناسی، جامعه­شناسی و زیست‌شناسی و غیره کشف کرد و قلمرو غیرتجربی بر مبنای علم، قابل توصیف و شرح دادن نیست. یاسپرس این زمینه­ی غیر تجربی را اگزیستانس نامید. نزد وی اگزیستانس مدام در عمل و فعالیت و انتخاب است. از پیش تعیین شده و طراحی شده نیست، یک امر غیر عینی و یک هدیه از سوی تعالی است، همین امر باعث شده که او از اگزیستانس ممکن صحبت کند و درک آن را در ارتباط وجودی و موقعیت‌های مرزی امکان­پذیر بداند.[47]

بنابراین هست بودن، غرض و مقصد نهایى فلسفه­ی اگزیستانس نیست. جهش و خیزش آن را بالاتر مى‌برد. تعالی منشأ هست بودن ما و مقصود و مقصد نهایى ایمان ماست. تعالى یا متعالى همان خداست. اختیار این نام جدید براى خدا از طرف یاسپرس برای این است که خدای او خدای ادیان و خدایی نیست که با عقل و برهان به دست آید.[48]

برهانی که او بر وجود خدا اقامه می­کند، برهانی مبتی برآزادی است، بدین ترتیب که:

1. انسان موجودى آزاد است.

2. انسان یقین دارد که به عنوان یک موجود آزاد وجودش از خودش نیست. انسان در مرتبه‌اى که از وجود اصیل برخوردار است، یقین پیدا مى‌کند که وجودش از خودش نیست.

3. در واقع من باید به عنوان موجودى آزاد از منشأ «دیگرى» سرچشمه گرفته باشم که این منشأ همان تعالى است. به‌طور کلى مى‌توان نتیجه گرفت که براى یاسپرس رابطه‌ی انسان با خدا مهم است نه اثبات خدا، از نظر وى در انسان شورى براى قرب به خدا وجود دارد، هرچند ممکن است دچار فراز و نشیب و سقوط شود. انسان با ارتباط با خدا، هستی اصیل خود را به­دست می­آورد.[49]

نسبت با آزادی: در مورد ارتباط مفهوم دیگری با آزادی، همان­طور که گذشت در تعریف آزادی می‌توان «دیگری» را یافت که وادارم می‌کند علاوه بر احترام به او عقیده­ی خود را داشته باشم. اما اگر دیگری نباشد من نمی‌توانم حتی عقیده‌ای برای خودم داشته باشم، پس آزادی در ارتباط با دیگران یعنی در اجتماع تحقق می‌یابد. آزادی را نمی‌توان مالک شد، آزادی در انزوا وجود ندارد و در گفت‌وگو با دیگران به دست می­آید. از این رو آزادی را نمی‌شود برنامه­ریزی کرد بلکه آدمیان درحال طرح و برنامه‌ریزی و وظایف معیّن و معلوم با همکاری یکدیگر آزاد می‌شوند. از موانع آزادی کوچک کردن و خاموش کردن دیگران است، ما باید برای آزادی آمادگی گفت‌ و شنود داشته و همین را از دیگران نیز انتظار داشته باشیم.[50]

نسبت با فلسفه: هم­چنین در حوزه­ی فلسفه می­توان گفت که، سه انگیزه و عنصر اساسی وجود دارد: حیرت، شک و تشویش. این سه یعنی حیرتی که به معرفت می‌انجامد، شکی که به یقین می‌انجامد، بی‌پناهی که به خویشتن می‌انجامد، نمی‌تواند به تنهایی پاسخ‌گوی تفکر فلسفی ما باشد. این انگیزه‌ها نیز تنها در صورتی می‌توانند انگیزه­ی عمل شوند که میان آدمیان ارتباط وجود داشته باشد بنابراین می‌توان گفت که حیرت، شک، تشویش به راستی سرچشمه‌های فلسفه‌اند. اما سرچشمه­ی نهایی، اشتیاق به ارتباط اصیل است که همه­ی سرچشمه‌های دیگر را در بر می‌گیرد. این امر از همان آغاز خود را می‌نمایاند، زیرا مگر نه این است که تمامی فلسفه در آرزوی این است که ارتباط برقرار کند، خود را بیان کند و خواهان شنونده‌ای باشد؟ آیا گوهر فلسفه چیزی غیر از ارتباط‌پذیری است که به نوبه­ی خود از حقیقت جدایی­ناپذیر است. پس هدف فلسفه ارتباط است. حتی فیلسوف مستقل نیز وجود ندارد. زندگی فیلسوفانه دو مسیر دارد تأمل در تنهایی و ارتباط با آدمیان.[51]

از دیدگاه یاسپرس حقیقت نیز که امری کلی و عینی نیست، در ارتباط با دیگری حاصل می­شود.

نسبت با تاریخ: پرداختن به تاریخ بدین معنی نیست که حس کنجکاوی آدمی برآورده شود یا چیز تازه‌ای بر معلوماتش اضافه شود، بلکه با تاریخ خود را می‌شناسیم و آگاهی خود را با آگاهی دیگران پیوند می­زنیم. آدمیان از طریق زبان و در جریان تاریخ با توجه به اختلاف عظیمی که آنان را از حیوانات جدا ساخته این اعتقاد را به­دست آورده‌اند که همه با همند و متعلق به هم و از این اعتقاد اراده‌ای زائیده است. آدمی هرچه به خویشتن آگاه­تر می‌شود این عقیده بیشتر در او رُسوخ می­کند‌ که دیگر هرگز طبیعت یا وسیله صِرف نبوده و در طول تاریخ و در ارتباط، هستی خود را به­دست می­آورد.[52]

یاسپرس در اواخر کار فلسفی خود دغدغه­ی فلسفه­ی سیاسی نیز داشت. فلسفه­ی سیاسی او جهان نظم، جهان صلح و پیوند دوباره­ی مردم آلمان را به همراه داشت. یاسپرس مفهوم موقعیت­های مرزی را برای قلمرو سیاست نیز به کار برد و این نظریه را که انسان به منزله­ی یک کل در برابر موقعیت­های مرزی ایستاده، در سیاست و آگاهی سیاسی نیز نیاز اساسی ­دانست. سیاست نیازمند این است که هر چه بیشتر و بیشتر تحت تأثیر عقل باشد و آن چیزی که در سیاست باید اولویّت داشته باشد این است که سیاست باید ارتقاء یابد و به سمت جهان صلح، اتحاد و دوستی هدایت شود. قصد اصلی یاسپرس این نبود که یک طرح و یک ساختار بنیادین از جهان فدرال ایجاد کند، بلکه نکته و مسئله­ی اصلی در اندیشه­ی وی این بود که می­خواست یک دگرگونی و تغییر در علم و سیاست و دین ایجاد کند برای ایجاد جهانی مبتنی بر صلح و ارتباط جدید و فراگیر.[53]

نتیجه­

ارتباط با دیگرى از دیرباز در فلسفه مطرح بوده است در فلسفه­­های ایده‌آلیسم از افلاطون گرفته تا هگل انسان از جهت مشارکت در هستى مطلق وجود پیدا مى‌کند و به بیان دیگر هر فردى براى اینکه موجود شود، باید با حقیقت کلى، ارتباط پیدا کند، از همین جاست که بحث بیشتر پیرامون انسان کلی مطرح می­شود نه انسان جزئی؛ در حالى که انسان از نظر متفکران اگزیستانسیالیسم «فرد و یکه است» و باید به هستی (اگزیستانس) خود بیندیشد و بکوشد خود واقعى خویش را پیدا کند.

در تفکر یاسپرس انسان امری از پیش تعیین شده نیست و به عنوان موجودى در جهان، دازاین است و به عنوان موجودى آزاد و انتخاب‌گر، اگزیستانس است و به عنوان موجودى ناقص که قوام خود را باید از تعالى بگیرد، در ارتباط با خدا مى‌باشد. یعنى انسان به‌مثابه­ی دازاین در بین موجودات، محدود است، ولى نسبتى وراى نسبت‌‌هاى معمول وجود دارد که یاسپرس از آن به نسبت اگزیستانسیل تعبیر مى‌کند و پیدایش عنوان خود یا خویشتن اصیل را نیز منوط به همین نسبت می­داند. یاسپرس سعى اگزیستانس برای ظهور داشتن را که متعاقب نسبت‌هاى بین‌الانفسى است، پیکار عاشقانه یا محبّت جدال‌آمیز مى‌نامد. یعنى ارتباط من با دیگرى به معنای انتقال افکار و عقاید یا ارتباطات خام اجتماعى و سطحى که طرفین برای رفع نیازهای خود همدیگر را تبدیل به شىء می­کنند، نیست. ارتباطى است که دو طرف به یکدیگر احترام گذاشته و شأن یکدیگر را حرمت مى‌نهند و از صمیم قلب همدیگر را مى‌خواهند و در این صورت است که به ساحت حقیقت نزدیک مى‌شوند.

یاسپرس بسیارى از مشکلات انسان را ناشی از غفلت از چنین ارتباطى می­داند و بر این امر تأکید مى‌کند که انسان بدون نسبت‌هاى بین‌الانفسى به خویشتن خویش نایل نمى‌شود و تعالى نمى‌یابد. این نسبت­ها اموری عارض بر ذات اگزیستانس نیست، بلکه از طریق همین نسبت‌هاست که حدود و ارزش افراد معین مى‌شود. یاسپرس متناسب با چهار مرحله­ی وجودى، یعنی وجود تجربى، آگاهى کلى، روح و اگزیستانس، به چهار سطح ارتباط قائل است و معتقد است که تنها در سطح اگزیستانس است که کشمکش عاشقانه و محبت و احترام دوطرفه حاصل مى‌شود و ارتباط حقیقى صورت مى‌گیرد و راه براى ارتباط با تعالى باز مى­شود. اگزیستانس و خود اصیل فرد نیز در ارتباط با تعالى ظهور مى‌یابد.

البته رابطه و ارتباط ما با امر متعالى مانند رابطه­ی بین عالم و معلوم یا عاقل و معقول نیست. در حالى که احساس مى‌کنیم متعالى ما را دربر گرفته، در حوزه­ی اگزیستانس و هستى می­فهمیم، که خود، بنیادى ندارد و نارسایى بى‌پایان است. خود یا در پیوند با تعالى وجود پیدا مى‌کند و یا اصلاً‌ نیست. فرد با انتخاب و آزادى به سوى امر متعالى مى‌رود و هیچ­گونه تحویل و ستیز خصمانه مانند (خواجه و بنده هگل) وجود ندارد. بنابراین به نظر می­رسد می­توان مفهوم دیگری را در فلسفه­ی یاسپرس اصلی بنیادی قلمداد کرد به گونه­ای که فهم تمامی اصول فلسفی او، با این مفهوم به شکل دقیق­تر قابل شناخت می­باشد. ارتباط با دیگری یکى از اساسى‌ترین و گران‌بهاترین دستاوردهاى ممکن فلسفه­ی یاسپرس است که تمامى مفاهیم فلسفه­ی او از جمله انسان، جهان، خدا، آزادی، حقیقت، فلسفه، تاریخ، سیاست بر آن بنا شده است.

منابع

خاتمی، محمود، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، دانشگاه تهران، 1385ش.

علیا، مسعود، کشف دیگرى همراه با لویناس، تهران، نشر نى، 1388ش.

کاپلستون، فردریک، فلسفه­ی معاصر، ترجمه­ی علی اصغر حلبی، تهران، نشر زوار، 1361ش.

مارسل، گابریل، فلسفه­ی اگزیستانسیالیسم، ترجمه­ی شهلا اسلامی، ویراسته مجتبی ملکیان، تهران، نشر نگاه معاصر، 1381ش.

نصرى، عبداللّه، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، تهران، نشر آذرخش، 1375ش.

وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفه‌­های هست بودن، ترجمه­ی یحیی مهدوی، تهران، نشر خوارزمی، 1372ش.

وال، ژان،اندیشه­ی هستی، ترجمه­ی باقر پرهام،تهران، کتابخانه­ی طهوری، 1345ش.

هگل، گ.ف.و، خدایگان و بنده، ترجمه­ی حمید عنایت، تهران، انتشارات خوارزمی، 1354ش.

یاسپرس، کارل، درآمدی بر فلسفه، ترجمه­ی اسدالله مبشری، تهران، نشر حسینیّه­ی ارشاد، 1375ش.

همو،آغاز وانجام تاریخ، ترجمه­ی محمدحسن لطفی، تهران، نشر خوارزمی، 1363ش.

همو، درآمدی به فهم فلسفه­ورزی نیچه، ترجمه­ی سیاوش جمادی، تهران، نشر ققنوس، 1383ش.

همو، زندگی­نامه‌­ی فلسفی من، ترجمه­ی عزت الله فولادوند، تهران، نشر هرمس،1390ش.

همو،کوره­راه خرد، ترجمه­ی مهبد ایرانی­طلب، تهران، نشر قطره، 1378ش.

Critchley, S., A Companion to Continental Philosophy, Blackwell, 1998.

Friedman, M., The Worlds of Existentialism, 1996.

Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans),USA, Chicago University, 1969.


[1]. تاریخ وصول: 29/1/1394،  تاریخ تصویب: 11/5/1394

[2]. پست الکترونیک(مسؤول مکاتبات):  Saramaghdouri63@gmail.com

[3]. پست الکترونیک: Sha-mostafavi@yahoo.com

[4]. فیلسوفانی که تحت عنوان فیلسوفان اگزیستانسیالیست شهرت دارند، هر یک تعریفی خاص از «اگزیستانس» را ارائه دادند. علی‌رغم تفاوت تعاریف، می­توان به وجه مشترکی قائل شد و آن اینکه جملگی اتفاق نظر دارند که اگزیستانس انسان، عقلانیت‌پذیر نیست. هر چند یاسپرس همانند هایدگر، از اینکه فیلسوفی اگزیستانسیالیست معرفی شود، ناخرسند است، اما از آنجایی که نزد وی وظیفه­ی فلسفه مشخص کردن رابطه­ی انسان با جهان و با خداست می­توان نگرش او را اگزیستانسیالیستی دانست زیرا همه چیز را در نسبت با انسان مطرح می­کند و مورد بررسی قرار می­دهد.

[5]. در قرون وسطی اهمیت دیگری به شکل دوست داشتن، احترام و توجه به همسایه خود هم‌چون برادر تنی حائز اهمیت قرار گرفته، به‌‌خصوص در نزد فیلسوفانی چون آگوستین قدیس و توماس قدیس.         

[6]. هگل، گ.ف.و، خدایگان و بنده، ترجمه­ی حمید عنایت، تهران، انتشارات خوارزمی، 1354ش، ص20.

[7]. از دیدگاه مارسل راز در برابر مسأله قرار داد و برخلاف مسئله حل‌نشدنى است و جزئى از وجود ما شده و ما با آن درگیر شده‌ایم. مارسل، گابریل، فلسفه­ی اگزیستانسیالیسم، ترجمه­ی شهلا اسلامی، ویراسته مجتبی ملکیان، تهران، نشر نگاه معاصر، 1381ش، صص 16-14.

[8]. Dasman

[9]. یاسپرس، زندگی­نامه­ی فلسفی من، ترجمه­ی عزت الله فولادوند، تهران، نشر هرمس،1390ش، صص174-172.

[10]. همو، درآمدی به فهم فلسفه­ورزی نیچه، ترجمه­ی سیاوش جمادی، تهران، نشر ققنوس، 1383ش ، ص21.

[11]. Communication

[12]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفه­ورزی نیچه، ترجمه­ی سیاوش جمادی، ص15.

[13]. Critchley, S., A Companion to Continental Philosophy, Blackwell, 1998, p.216.

[14]. Ibid, p.217.

[15]. خاتمی، محمود، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، دانشگاه تهران، 1385ش، صص154-151.

[16]. همان، صص 154-151.

[17]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفه­ورزی نیچه، ترجمه­ی سیاوش جمادی، ص19.

[18]. خاتمی، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، صص154-152.

[19]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفه­ورزی نیچه، ترجمه­ی سیاوش جمادی، ص 19.

[20]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفه­های هست بودن، ترجمه­ی یحیی مهدوی، تهران، نشر خوارزمی، 1372ش، صص175-176.

[21]. همان.

[22]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفه­های هست بودن، ترجمه­ی یحیی مهدوی، ص176.

[23].  کاپلستون، فردریک، فلسفه­ی معاصر، ترجمه­ی علی اصغر حلبی، تهران، نشر زوار، 1361ش، ص205.

[24]. Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans.),USA, Chicago University, 1969, p.47.

[25]. Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans.), p.48.

[26]. Critchley,  A Companion to Continental Philosophy, p.218.

[27]. Matter

[28]. نصری، عبداللّه، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، تهران، نشر آذرخش، 1375ش، صص177-175.

[29]. Critchley,A Companion to Continental Philosophy, p.218.

[30]. Exiestence

[31]. Loving struggl

[32]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.206.

[33]. Jaspers, Philosophy III, pp.59-60.

[34]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.203.

[35]. Ibid, p.206.

[36]. علیا، مسعود، کشف دیگرى همراه با لویناس، تهران، نشر نى، 1388ش، صص79-78 .

[37]. Lone less

[38]. یاسپرس، کارل، درآمدی بر فلسفه، ترجمه­ی اسدالله مبشری، تهران، نشر حسینیّه­ی ارشاد، 1375ش، صص15-14.

[39]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.204.  

[40]. Jaspers, Philosophy III, pp.55-56.

[41]. Jaspers, Philosophy III, pp.67-69.

[42]. Feriedman, The Worlds of Existentialism, p.204.

[43]. Jaspers, Philosophy III, pp.73-74.

[44]. وال، ژان، اندیشه­ی هستی، ترجمه­ی باقر پرهام،تهران، کتابخانه­ی طهوری، 1345ش، ص182.

[45]. همو، صص90-80 .

[46]. Critchley,  A Companion to Continental Philosophy, p.217.

[47]. Ibid, p.217.

[48]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفه­های هست بودن، ترجمه­ی یحیی مهدوی، ص 181.  

[49]. نصری، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، صص23-22.

[50]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفه­های هست بودن، ترجمه­ی یحیی مهدوی، ص 209.

[51]. یاسپرس، کوره­راه خرد، ترجمه­ی مهبد ایرانی­طلب، تهران، نشر قطره، 1378ش ، صص27-24.

[52]. همو،آغاز و انجام تاریخ، ترجمه­ی محمدحسن لطفی، تهران، نشر خوارزمی، 1363ش، صص68-60 .

[53]. Critchley,  A Companion to Continental Philosophy, pp.219-220.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا