خرید تور تابستان

یلدای زندگی با «ام‌اس» چند سال است؟

مریم پیمان در روزنامه ی شرق نوشت:

صدای خِش‌خِش برگ‌های پاییزی در انعکاس تَق‌تَق کفش‌هایم محو می‌شوند. «هنوز» می‌توانم راه بروم. عابران، آخر پاییز جوجه‌هایشان را شمردند و زمستان را شروع کردند، اما من هر هفته با تزریق دارو جوجه‌شماری می‌کنم تا آرزویی بر دل نماند و عذابی بر وجدان. باز با خودم خلوت می‌کنم؛ «آیا پاییز دیگری را خواهم دید؟» امید و ناامیدی در هم تنیده است. نمی‌دانم شاد باشم یا غمگین از اینکه «ام‌اس» به‌سرعت کشنده نیست. «مرگ در هر حالتی تلخ است/ اما من، دوست‌تر دارم که چون از رَه در‌آید مرگ/ در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش»، پرسش‌های بی‌سروته دیگران درباره مرگ و «ام‌اس» و پاسخ‌های مبهم پزشکان در ذهنم تکرار می‌شوند. به آینه همراهم خیره می‌شوم و به یاد می‌آورم؛ «تحقیقات مدعی است که ‌ام‌اس بین هفت تا ١٤ سال عمر را کاهش می‌دهد». لب‌های مریمِ در آینه به پوزخندی شبیه می‌شوند. «کیفیت یا کمیت؟!» برای رفع دردها و نشانه‌ها به هر نوش‌دارویی متوسل می‌شویم؛ «کوتاه‌تر و بهتر». «لیک! مرگ دیگری هم هست/ دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور/ مرگ مردان، مرگ در میدان/ با تپیدن‌های طبل و شیونِ شیپور/ با صفیرِ تیر و برقِ تشنه شمشیر/ غرقه در خون، پیکری افتاده در زیرِ سُمِ اسبان»، خودکشی، مرگ به‌دلیل عفونت پیشرفته ریوی و خونی، نارسایی کلیوی، اختلالات قلبی و سرطان در بیماران مبتلا به «ام‌اس» بیش از افراد عادی است. تحقیقات متفاوت است، هرکس حرفی می‌زند و یک چیز مبرهن است؛ «ام‌اس» تدریجی رفتار می‌کند. «وَه! چه شیرین است/ رنج‌بردن/ پافشردن/ در ره یک ‌آرزو مردانه مردن/ وندر امید بزرگ خویش/ با سرود زندگی بر لب/ جان‌سپردن» مرگ تدریجی تک‌تک اعضای بدن، کابوس همه بیمارانی است که بارهاوبارها به آن فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند. یاد مردی می‌افتم که فروردین‌ماه به خاک سپرده شد. بیش از ١٥ سال جنگیده بود تا زمین‌گیر شد و بعد از سال‌ها بستری مُرد. «دیر تشخیص دادند، داروهای جدید بهترند، نوع بیماری من با او فرق دارد، …» عقلم قانع می‌شود، دلم می‌لرزد. سالم‌بودن برای من به نظر نشدنی است، اما مرگ خوب داشتن، رؤیایی دست‌یافتنی. «آه! اگر باید، زندگانی را به خون خویش، رنگ آرزو بخشید/ و به خونِ خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید/ من به جان و دل پذیرا می‌شوم این مرگ خونین را». به صدای کفش‌هایم که این روزها زیباترین موسیقی زندگی من شده‌اند، گوش می‌کنم. «آیا کسی مانند من از این صدا لذت می‌برد؟ شاید دخترکان پنج‌، شش‌ساله نوپا!» پیچ میدان را رد می‌کنم و وارد خیابان می‌شوم. همه‌چیز خاکستری‌رنگ شده‌اند در این روزهای آلوده. چشمانم همراهی نمی‌کنند و هرروز مهمان‌دار غبار تیره‌رنگ نشسته بر آسمان شهر می‌شوند و رسم میزبانی را بهتر از هرکسی بجا می‌آورند. از گرمای تابستان تا سرمای زمستان، همه‌وهمه دردسرهایی دارند که آموخته‌ام چگونه با آنها زندگی کنم. یلدای زندگی هرروز بی‌ارزش‌تر از گذشته می‌شود، وقتی زمستان با پاییزی بدون «او» سر می‌رسد. «چه پرخون نوشتند این سرگذشت/ دلی کو کزین غصه پرخون نگشت؟/ خردمند دیرینه خوش می‌گریست/ اگر مرگ داد است بیداد چیست»؟

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا