دیدار مردمی در بنبست «هدایت» یا خیابان «یاسر»؟
«مریم پیمان»، روزنامه نگار، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
مسوولیت اجتماعی تنها معنای نوعدوستی و کمکهای انساندوستانه در زمان بحرانهای طبیعی را ندارد و هر فرد، نهاد، سازمان و دولتی به دنبال انجام فعالیتهایی در سطحهای مختلف ملی و بینالمللی در این راستاست.
تقویت و درونی کردن این مسوولیت در بین مردم و جوامع باعث توسعه و پیشرفت آنها میشود و این وظیفه نه تنها برای دولتهای مستقر و افراد دارای سمتهای رسمی بلکه برای کسانی که زمانی منصبی را در حوزههای سیاسی و اجتماعی و حتی اقتصادی و فرهنگی داشتهاند، مورد توجه است.
هیچ فردی به بهانهی اتمام دورهی مسوولیت خود نمیتواند از جامعه بخواهد تا انتظاری از او برای فعالیت و نقشآفرینی در مناسبات جدید نداشته باشد.
تنها در شرایطی که فرد به دلیلی مانند ممنوعیت فعالیت طبق قانون و رأی دادگاه عمومی از کنش اجتماعی بازداشته شده باشد، میتوان سکوت او را به ویژه در برابر رسانهها توجیه کرد.
در ایران نیز کسی که سمت ریاست دولت را به دست میگیرد، نه تنها به دلیل کسب این سمت بلکه به دلیل رأی مردم که زمانی او را منتخب مستقیم خود دانستهاند، تا پایان عمر مسوولیت اجتماعی و پاسخگویی را بر عهده دارد.
اگر او نیز خود بارها به لزوم بیان مسائل و مشکلات مردم، عدالت و پیگیری حقوق مردم اشاره کرده باشد، پس باید در این مسیر بیشتر قدم برداشته و مصالح خود را بر جامعه مقدم نشمارد و آزادانه مسوولیت اجتماعی و سیاسی خود را ایفا کند. از این رو، لازم است تا هم مسوولان کنونی و هم صاحبمنصبان پیشین نقش خود را در جامعه ایفا کنند.
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
– «با دکتر کار دارید؟»
انگار تا الان خواب بودم. در این 55 دقیقه به تنها چیزی که فکر نکرده بودم، این پرسش بود. دیشب به خودم گفتم؛ «نترس! دیگر از محافظ و منشی و دفتر خبری نیست».
عکسها و خبرها گفته بودند که دیگر از رییسجمهور بودن او خبری نیست و ترسی برای نزدیک شدن به او وجود ندارد. تنها تفاوتی که دربارهی او، خبرها و عکسها گفته بودند این بود که او مانند رییسجمهور پیشین خود، منتظر عید یا مناسبتی برای دیدار با مردم نیست، بلکه هر روز و بیشتر دوشنبهها صبح وقتی میخواهد دنبال کار و زندگیاش برود، برای مردمی که منتظر دیدار او هستند وقت میگذارد.
بله نیمبندی از دهانم خارج نشده، سرباز پاسخم را میدهد: «داخل میدان تشریف داشته باشید، 7:30 به بعد تشریف میآورند. صدایتان میکنم».
به میدان نگاه میکنم؛ «چه اتاق انتظار جالبی!» قدمهایم را سریعتر برمیدارم، انگار قرار است به اتاق گرم و نرمی بروم که سرمای اواسط آذر ماه را کمتر کند و کسی برای من چایی داغی بیاورد.
ساعتم را نگاه میکنم. 6.55 را نشان میدهد. مدتها بود در چنین ساعتی انتظار او را نکشیده بودم. دیدار با رییسجمهور پیشتر ساعت 10 صبح بود، در باغی کوچک و حالوهوایی خوب. «کاش! ماشین را نگه داشته بودم. هوا سرد است».
بارها و بارها برای پوشش خبرهای خیابانی رییس دولت دهم رفته بودم و نه تنها من بلکه جمعیتی از مردم ساعتها انتظار او را کشیده بودند.
خبرنگار دولت نبودم و خبرنگارهای دولت و دولتی وضع بهتری در پاویون تجربه میکردند. از تشییع جنازهها و ختمها گرفته تا سفرهای خارجی، عزاداریها و مراسمهای رسمی و غیررسمی گرفتن مصاحبهها بین فشار محافظان سهم من میشد و چه افتخاری بود برای من که ناچار نبودم، سخنان پیش از خطبه و سخنرانیها را بنویسم.
همیشه از حرفهای کلیشهای دور از واقعیت روزمره مردم و غیر رو در رو، فراری بودم و هستم.
«چند ساعت است منتظر بودید؟»
جملهای که عیناً یا با کمتر تغییراتی در بسیاری از خبرهای مخابره شده و سخنرانیهای او خوانده و شنیده بودم. هشت سال او رییسجمهور بود و من خبرنگاری که گهگاه به برنامههای خبری او میرفتم.
از ترس سرمای صندلی فلزی نزدیکش نمیشوم و روبهروی کوچه هدایت میایستم. در برابر چشمان ترسیده و محزون من که قرار بود، بیفاصله و بدون هیچ دیواری با رییسجمهور «پیشین» دیدار کنند، یک مانع فلزی خاکستری رنگ در سمت راست و یک کابین نگهبانی با دو سرباز در سمت چپ کوچه قرار دارد. یاد رییسجمهور پیش از او میافتم که عید فطر به سنت علمایی مردم را میدید و خبری از نگهبان با لباس نظامی برای او نبود.
پرایدها و سمندهای بیرنگو رو بین حاشیه میدان و نبش کوچه هدایت میایستند و نوجوانانی از آنها به اطراف میدان میدوند. دو اتوبوس بزرگ منتظر آنها هستند. نوجوانانی که در زمان انتخاب او به ریاستجمهوری در روزهایی با تورم 10 درصدی به دنیا آمدند و با تورم 32 درصدی به مدرسه رفتند.
10 دقیقه بیشتر انتظار نکشیدهام، اما هوا سردتر از انتظار من است. عجیب است؛ 26 سال از عمرم را در همین نزدیکیها زندگی کردم و مشاهداتم از وضعیت اقتصادی مردم منطقه بیشتر بوده است. ماشینهای کمتر از 60 میلیون تومانی پسربچهها را پیاده میکنند و میروند.
خانه پدری من و خود من همین اطراف است، اما این میدان داستان دیگری دارد. سهچهار ماشینی هم که از داخل کوچه و پارکینگها بیرون میآیند، قیمت بیشتری ندارند.
خاطرههایی که زنده میشوند
مردی با لباس شهرداری برگهای زرد داخل میدان را جمع میکند. سرم را به سمت راست میچرخانم، جایی که زن و مردی با گویشی غریب حرف میزنند. برگههای آزمایش و نتیجه امآرآی در دستان زن من را به هزاران خاطره تلخ میبرد. به روزهایی که هر بار در مسیر داروخانه فوقتخصصی 13 آبان، در هنگام تزریق داروهایم و در لحظهلحظه زندگیام به رییسجمهور و سخنرانیهای آرمانگرایانهاش فکر کرده بودم. به تحریمهای دارویی که من را به مصرف داروی ایرانی به دلیل گرانی و نبود داروی خارجی رسانده بود.
چشمانم داغ میشوند در سرمای آذر ماه. یاد مریضی میافتم که ساعت دو ظهر تابستان بعد از مذاکرات ژنو اردیبهشت 1389، در داروخانه 13 آبان با دکتر داروساز درگیر شد و فریاد میزد: «ندارم، پس بروم بمیرم؟» داد میزد: «برو به آنها بگو من بدون این دارو سه تا بچه قد و نیمقد را به کی بسپرم و بروم آن دنیا؟ بگو آخر کاغذپاره است تحریم؟ آخر قطعنامهدان آنها پاره شده یا این کبد پیوندی من با این وضع قیمتها؟»
نمیدانم کسی به آن رییسجمهور این حرفها را زد؟ تنها من استعفا داده و نداده خانهنشین شدم و افسرده.
به تعداد مردهای داخل میدان اضافه میشود؛ مرد لاغری که به نظرم پیش از من آمده بود، روی جدول میدان مینشیند و مدارکش را در پوشهای میچیند. روی کولهپشتی او نوشتهاند: «الی طریق کربلا» آبی از چشمان داغم روی گونهام سرازیر شده است. «چه امیدوار در ابتدای دولت او به خانهی بخت رفتم و در انتهای دولتش روانهی اتاق مشاوره برای جدایی».
بغضم میشکند، نباید جلب توجه کنم. شاید یکی از افراد قدیمی گروه من را به یاد بیاورد یا کسی شک کند. نمیخواهم او را نبینم و بروم. سرم درد میکند. یاد دیدار با رییس دولت اصلاحات میافتم؛ مردی که برای دیدار با او صندلیهای اتاق قدیمی دفتر عاریتیاش لحظهای خالی نبودند و صف اتاق چنان پر جمعیت بود که ترجیح دادم بی سلامو علیکی بروم و برگردم.
با این بیخوابیهای این روزها و دردهای بیماری، روز دیگر ساعت هفت صبح آمدن دشوار است. برای ورود و خروج هر ماشینی علامتی در برابر چشمان من بالا و پایین میرود.
مدرسه راهنمایی پسرانه هدایت امروز بچهمدرسهایها را به اردو میبرد. صدای پسربچهها اهالی میدان را بیدار میکند. به خودم نهیب میزنم که بیشتر باید انتظار بکشم تا زنگ صبحگاهی مدرسه به صدا دربیاید و میدان 72 نارمک خلوت و مهیای حضور او بشود.
علامتی روی دیوار توجهم را جلب میکند: «ساختمان شهید عبدالله باقری – دفتر ارتباطات مردمی» انگار ساختمان نبش بنبست شرقی میدان 72 نارمک را برای او خریدهاند.
مرد میانسالی از زانتیای سفیدرنگی بیرون میآید و با نگهبانها دست میدهد. به سمت ساختمان میرود و زنگ نزده در برای او باز میشود.
مرد دیگری با موهای مشکی از در خارج میشود. مراقبها شیفت عوض میکنند. ماشین دیگری مقابل ساختمان پارک میکند و پدر و مادرها سختتر از کنار آن رد میشوند.
زن جوانی به سمت من میآید. نزدیک من میایستد. «شما هم اومدی ملاقات؟» این بار با وجود سرما جدیتر بله میگویم. چادرش را مرتب میکند. «بچهام را خانه گذاشتم و از شش صبح اینجا اومدم. اول بگذارند من حرف بزنم. شما نمیدانید کی میآیند؟»
در 20 دقیقهای که آنجا ایستاده بودم، زن تنهای میدان 72 بودم و نگران از رانده شدن. لبخند میزنم. «من عجله ندارم. شما بگویید.» چادرش را به دندان میکشد. «نمیدونی کی میآیند؟» بیمکث پاسخ میدهم: «گفتند ساعت 7.30 به بعد»
زنگ مدرسه ما را از ادامه حرفهایمان باز میدارد. دوست دارم بدانم برای چه آمده تا اگر پرسیدند من هم دلیلی شبیه او بگویم، اما تمایلی برای گفتن ندارد. از بین حرفهایش و اعتراضش به سرما معلوم میشود که دنبال وام است تا بدون ضامن بتواند پولی بگیرد و بار اولی هم نیست که آمده است. مرد دیگری پوشه به دست به جمع مردمان منتظر افزوده میشود.
نوجوانی با صدای گرفته و ناخوش قرآن میخواند و ناظم از شیطنت بچهها گلایه میکند. تناقض در ذهنم زنده میشود؛ سال تأسیس مدرسه 1389 است، درست زمانی که پنج سال در خانهای در سمت راست بنبست هدایت مردی رییسجمهور بود! ساختمان نبش سمت راست از آن محافظان و دفتر اوست و ساختمان نبش سمت چپ مدرسهای شده است! روی نقشه منتهیالیه سمت چپ بنبست چند خانه وجود دارد. به یاد نمیآورم پلاک خانه او چند بود.
با خودم تکرار میکنم: «چرا دیدار او سختتر شده است؟» ناگهان چشمانم شماره تلفنی برای فروش خانهای در کوچه را مییابند. شماره را به زحمت در گوشیام وارد میکنم.
هوا سردتر از تصور است. کلافه شدهام. صدای خندههای سه جوان در سمت چپ من، داخل میدان میپیچد. هنوز 10 نفر نشدهایم که منتظر اوییم. با شناختی که از او دارم باید تعداد بیشتری باشیم تا وقت بگذارد، اما رفتوآمدها بیشتر شدند.
خاطرات تلخ تغییرات شدید و هر روزه زمان دولت او برایم زندهاند و شایعههای بازگشت او من را بیش از هر کسی ترساندهاند؛ تحصیل، کار، ازدواج، طلاق، رویای فرزند، تلاش برای مهاجرت و از همه مهمتر دهه سوم عمر و جوانی متولد دهه 60 با او گذشت. سرم تیر میکشد. هنوز تب دارو را در بدنم حس میکنم.
«پرسشهای من جدیتر از آن خواهند بود که پاسخ بدهد، پس چرا اینجا ایستادهام؟»
50 دقیقه انتظار برای او که به دیر آمدن عادت دارد زیاد نیست، اما عوارض داروهای ایرانی برای من طاقت نگذاشتهاند و او هم قراری با کسی. بعد از دور آخر تحریم غذا و دارو، حتی داروی ایرانی هم گرانتر شد. قیمت سه برابری داروی ایرانی من را ترساند.
خوب یادم است که اگر او سخنرانی نمیکرد و کمی سکوت کرده بود، مواد اولیه داروها نایاب و خریداران داروی قاچاق درب داروخانه پیدا نمیشدند و بیماران آواره وزارتخانه برای ثبتنام حوالهی دارو. انگار او برای من نمایندهی همهی بدبختیهایی است که دولتمردانش در هشت سال رقم زدند.
انتظار، انتظار و دیدار
«چرا مصاحبه نمیکند؟» باز از خودم میپرسم. از پرسشهای ساده و انتخابات و تریبونی برای حرفهای تکراری او گرفته تا پرسش از خاطرات او و رفتار نامحترمانهاش با خودم در سر دارم.
تلفنم در جیبم زنگ میخورد. ماشینی گرانتر از آنچه دیده بودم، پسرکی را پیاده میکند و او از درب دیگری وارد مدرسه میشود. با دیدن اسم برادرم از صدای تلفنم بیشتر میترسم. او هم ترسیده است. خبر بدی در راه نبود. عذرخواهی و تلفن را قطع میکنم. دستم در جیبم شمارهی او را گرفته بود و هر دو از تماس بیموقع نگران شده بودیم. او از بیماری من و من از بیداری او. لبخند میزنم و نهیبی به خودم؛ «اگر مشکلی پیش بیاید، کسی هست».
سربازها دیوار خاکستری فلزی را میچینند. حتماً در راه است. کسی عجلهای ندارد. دور میدان را بررسی میکنم. 14 نفر و دو زوج در میدان هستند.
«دارند میآیند؟ نکنه دخترم بیدار شود؟» زن جوان بار دیگر من را خطاب قرار داده است. «بله! احتمالاً»و به چادر رنگو رو رفته و چروکش خیره میشوم. «چادرتان برعکس است». هول میشود. «من چادری نیستم». سعی میکنم که تعجب کنم. در بین زنهای جمع، من و دختری که همراه مادرش آمده چادر به سر نکردهایم. متوجه دلیل نگاه مردان میشوم.
ساعت از هشت هم گذشته است. میلهای برای بستن صف میگذارند. از همه میخواهند کیفهایشان را سر کوچه مقابل مدرسه بگذارند. «کیفتان را در این اتاق بگذارید. موبایلتان را همراه ببرید یا خاموش کنید». نگهبان دفتر آقای خاتمی این جمله را همیشه میگوید. تنها شباهت دفتر او با دفتر رییس دولت اصلاحات همین است؛ همراه نداشتن کیف. همه را به صف میفرستند. پیرمردی پشت سرم میایستد، دختری و مادری. به آنها نوبتم را میدهم تا بیشتر در میدان ماندنی شوم و او را ببینم. چند نفر باز هم پشت سر من هستند.
ماشینی بین بنبست و میدان توقف میکند و او با دو محافظ از خانه بیرون میآید. با همان رنگ کاپشن قدیمی سریع به سر کوچه میرسد. باز هم صدایش به گوشم میرسد. هر کسی کاری دارد. کسی برای دیدن او چون من نیامده است. پولی یا سفارشی میخواهند.
درخواست عکسی یا احوالپرسی و ارادتی نسبت به او مانند رییسجمهور پیشینش نیست. شاید چون او منصبی دارد و پولی در دست. دفتر آن روحانی با جمعیت انبوه با وجود درب و پنجرههای باز گرم شده بود و بنبست هدایت با 15 – 20 نفری که هر کس خواسته مالی دارد.
سریعتر از انتظارم چهرهاش را میبینم. پیرزن به ترکی صحبت میکند و او هم به همان زبان پاسخ میدهد. مرد همراه زنی دیگر با او از درخواست پول میگوید و به بیماری فرزندشان اشاره میکند. «شماره بدهید با شما تماس میگیریم». جز رواننویس سبز چیزی همراهم نیست. میترسم. از مردی خودکار آبی میگیرم و روی پاکت درخواست مصاحبهام، شمارهام را مینویسم. «باید با من حرف بزند».
سلام میکنم. سرش پایین است. صدایم را بلند میکنم، و نامه از پاکت بیرون آمده را به دستش میدهم؛ «قرار است دوباره منتشر بشود». کمی عقب میرود و میگوید: «ایشالا دربیاد. ما خوشحال میشویم، ناراحت نمیشویم». اخمهای او حرف دیگری میزنند. «به من نه نگویید لطفاً». مرد همراهش از او عصبیتر به نظر میرسد. برایم عجیب است. «باشه».
آرام شده است و کمتر حاضرجواب. «کی اینشالله؟» «چیزی که منعکس بشود، نه!»
در ذهنم پوزخند میزنم؛ «کار رسانه مگر جز انعکاس است که او با سابقه صدها مصاحبه کوتاه و بلند به چندین زبان مختلف دنیا این حرف را میزند؟» سریع میگویم: «شما اجازه دیدار بدهید». «باشه، شماره نوشتی؟» شماره را نشان میدهم و محافظش من را به سمت کیفها «هدایت» میکند، به سمت مدرسه «هدایت» نبش بنبست «هدایت». کیفم را برمیدارم. برمیگردم تا سرنوشت نامه را ببینم. هنوز در دستان اوست. نگاهم میکند. محافظش او را رها میکند، سه نفری هستند، اما او به سمت من میآید. گویی نگران است. «گفتند تماس میگیریم». خندهام میگیرد. احمدینژاد به حرف مرد بعدی گوش میکند و به من نگاه. با سر خداحافظی میکنم.
صدای تقتق کفشهایم میدان را پر میکند. تا سر خیابان، جملههایش را در گوشیام ذخیره میکنم تا حتی یک کلمه هم جابهجا نشود و بهانهای به دست او برای شکایت مانند قائله روزنامه «سلام» ندهم.
یاد تیر 78 در ذهنم زنده میشود. شکایتی که قائلهای راه انداخت و 18 روزنامه توقیفشدهای که سالها در آرشیو من بودند و روی دیوار اتاقم یادآوری میکردند که بعد از دولت اصلاحات دولتی باید کار را به دست بگیرد که نه تنها آزادی مطبوعات و بیان را به رسمیت بشمارد بلکه مسوولیت اجتماعی را در مردم نهادینه کند. اما داستان به نحو دیگری رقم خورد و مسوولیت اجتماعی برای من و دولتمردان معنای متفاوتی پیدا کرد.
از او میترسم. مسوولیت اجتماعی برای آنها انقلاب، افشاگری و بینظمی معنا داشت و برای من توسعه، پاسخگویی و ثبات را معنا میکرد. آنها دولتمرد بودند و من عضوی از رکن چهارم دموکراسی. چند دقیقه در تاکسی نشستن هم سرمای 65 دقیقه زنده شدن هشت سال خاطره زندگی در دوران احمدینژاد را از بین نمیبرد.
تکیهکلامهای او در ذهنم تکرار میشود. بدون ترس پوزخندی بر لبانم نقش میبندد. «هنوز مانند دستان ناتوان و یخ زدهام، کرخت و بیمسوولیت نشدهام».
انتهای پیام
خواهر بزرگوار
ضمن پوزش و اعتذار ، با وضعيت خاصى كه شما داريد كسب سرور و نشاط روحى از ضروريات است، چنانچه از قِبَل اين مصاحبت ابتهاجى نصيبتان شود كه هيچ ، والا اگر قرار باشد محموت به سياق معهود با شما مصاحبه كند
من شما را تحذير ميدهم. همين
واقعا به آمار بیکاری که دلواپسان اعلام میکنند اعتقاد پیدا کردم
برو عمو یه ساعته وقت خودتو وهمه رو گرفتی
احمدی نژاد هرکی بود رفت مردددددد