چه کسی جرئت دارد صرفاً معمولی باشد؟
جِیمی دوشارم (Jamie Ducharme) خبرنگار بخش سلامت مجلهی تایم مطلبی با عنوان «The Case for Mediocrity» در مجلهی تایم نوشتهاست که متن آن با ترجمهی لیلا دریکوند در سایت ترجمان منتشر شدهاست. متن کامل را در ادامه میخوانید.
آموزهی «رؤیای آمریکایی» میگوید مهم نیست چگونه و به چه قیمتی، اهداف بزرگ را باید محقق کرد. امروزه این مفهوم به معنای داشتن خانهای بزرگ، ماشینی گرانقیمت و جیبی پُرپول است و تحقق آن در جوامع سرمایهداری، مستلزم تلاشی شبانهروزی است. طبق گزارش انجمن روانشناسی آمریکا، در سال ۲۰۲۳ بیش از سهچهارم بزرگسالانِ آمریکایی دچار اضطراب شغلی هستند و حدود ۶۰ درصد نشانههایی از فرسودگی شغلی دارند. پس چرا باید به دنبال اهداف بزرگ رفت؟ چرا استراحت و آرامش را اتلاف وقت میدانیم؟ آیا نمیشود از رؤیای «فوقالعادهبودن» دست کشید و از «معمولیبودن» لذت برد؟
جِیمی دوشارم، تایم— شبِ قبل از انتشار اولین کتابم، تا خود صبح بیدار بودم و به عوامل مختلفی فکر میکردم که ممکن بود زندگیام را نابود کنند. اگر بهخاطر یک اشتباه در کتابم مرا دادگاهی میکردند چه؟ اگر در فضای مجازی آزارم میدادند چه؟ اگر چنان نقدهای بدی به کتابم وارد میشد که تا آخر عمر قید روزنامهنگاری را میزدم چه؟
ظرف ۱۸ ماه گذشته تمام فکر و ذکرم این پروژه بود. بیشتر اوقات با بیخوابی دستوپنجه نرم میکردم و نشخوار ذهنیام این شده بود که نکند کتابم کموکاستی داشته باشد. در نتیجۀ این فکر و خیالات، برای اولینبار پایم به مشاورههای رواندرمانگری باز شد. در نقطۀ اوج دوران کاریام بودم و موفق شده بودم به چنان رؤیای بزرگی دست پیدا کنم که هرگز تصور نمیکردم روزی محقق شود، اما سلامت روانیام در بدترین حالت ممکن بود.
اینکه از کووید-۱۹ جان سالم به در برده بودم و اکنون داشتم راجع به سالهای اول همهگیری این بیماری مطلب مینوشتم ابداً کمکی نمیکرد، اما فشار روانی کتاب مثل بختک به جانم افتاده بود. تا اواسط سال ۲۰۲۱ که کتاب منتشر شد، از لحاظ جسمی و روحی شدیداً فرسوده شده بودم. در آن ایام بهشدت تمایل داشتم کمتر فعالیت کنم، کار و خلاقیت و پیشرفت شخصی را کنار بگذارم و صرفاً «باشم».
از قرار معلوم، افراد زیادی مثل من بودند و هنوز هم هستند. در آن ایام که کتابم منتشر شد، افراد زیادی ترک کار کرده بودند، طوری که رسانهها از آن به «استعفای بزرگ» یاد میکردند. بعد از آن هم مردم به «کنارهگیری خاموش» روی آوردند به این صورت که کارکنان، بدون اینکه رسماً استعفا دهند، تعمداً و علناً کمترین کار ممکن را انجام میدادند. حالا دیگر بیشتر مردم خواهان «شغلهای راحت» با کمترین استرس و بیشترین درآمد هستند. البته چنین تمایلی مسبوق به سابقه است، اما به نظر میرسد اکنون بسیار فراگیر شده و عمومیت پیدا کرده است. آمار و اطلاعات دولتی نشان میدهد که تقاضا برای شغلهای پارهوقت افزایش پیدا کرده و، حداقل طبق یافتههای مطالعهای در سال ۲۰۲۲، همهگیری موجب تقاضا برای «کاهش شدید» تعداد ساعات کاریِ بزرگسالان شده است. ایدۀ چهار روز کاری در هفته نیز کمکم مقبولیت عمومی پیدا میکند. به نظر میرسد مردم بهطور فزایندهای از فشار کاری و فرسودگی شغلی فرار میکنند، آنچه از دیرباز با فرهنگ شغلی آمریکایی عجین شده، و درعوض خواهان یک زندگی آرامتر و آسودهتر و به دور از تنش هستند.
این گرایشها و تمایلاتْ من را شدیداً و عمیقاً به فکر فروبرد. در تمام آن شبهای بیخوابی که تا انتشار کتابم ادامه داشت، من در آمال و آرزوهایم و آنچه از زندگی و شغلم میخواستم تجدیدنظر و بازنگری کردم، و حقیقتی که بدان دست یافتم این است: زندگی معمولی بهمراتب بهتر از زندگی پراسترس و پراضطراب است.
بلندپروازی آمریکایی
پذیرش معمولیبودن برخلاف تمام آموزهها و باورهای آمریکایی است. در طول تاریخ ایالاتمتحده، سختکوشی همواره امری مطلوب و ارزشمند بوده است. این انگاره قدمتی به درازای اعتقادات پیوریتنها دارد که «نیو انگلند» را بر این باور بنا نهادند که کار و تلاش با رستگاری در هم تنیده است. این تصور که همگان میتوانند با کار و تلاش فراوان کامیاب و موفق شوند شاکلۀ اصلی مفهومی به نام «رؤیای آمریکایی» بود که درخلال سالهای دهۀ ۳۰ میلادی بر سر زبانها افتاد. مفهوم رؤیای آمریکایی در گذر زمان دستخوش تغییر و تحول بوده است. تا اواسط دهۀ ۱۹۰۰، این عبارت ربطی به توانگری و ثروت مادی نداشت، بلکه بیشتر ناظر به پیشبرد و اعتلای خیر عمومی بود. اما درعینحال این مفهوم همواره تأکید زیادی بر پیشرفت و تلاش در جهت بهبود جنبههای مختلف فردی و اجتماعی داشته است. در دهههای اخیر، مفهوم رؤیای آمریکایی با نوعی از رفاه اقتصادی مترادف و همسو شده است که لازمۀ داشتن خانهای بزرگ، ماشینی گرانقیمت، جدیدترین گوشی آیفون، و جیبِ پُرپول برای خوشگذرانیهای پرزرقوبرق و چشمپُرکن در تعطیلات تابستانی است.
دستیابی به چنین سطحی از رفاه در یک جامعۀ شدیداً سرمایهدارانه مستلزم این است که کل افرادی که در خانوادههای متمول به دنیا نیامدهاند سخت تلاش کنند و خود را به آب و آتش بزنند. بنابراین چندان جای تعجب نیست که در فرهنگ آمریکایی سختکوشی و تلاشْ پُرارج است و آسودگی و فراغت بیارجوقدر، و در تربیت و پرورشمان تأکید بر این است که تا جایی که در توان داریم باید زحمت بکشیم، پول دربیاوریم، دستاورد پشت دستاورد کسب کنیم، و همت بلند داریم که گر مراد نیابیم به قدر وسع بکوشیم. از همان بچگی به ما یاد دادهاند که خواستن توانستن است، و با جانکندن و عرقریختن میتوان اهداف بزرگ را محقق کرد. معنای تلویحی این آموزه این است که، مهم نیست چگونه و به چه قیمتی، اهداف بزرگ را باید محقق کنیم.
تا مدتها من هم بر همین باور بودم. در مدرسه شاگرد اول بودم، از دانشگاه با عالیترین درجه و امتیاز فارغالتحصیل شدم، و در دفتر مجله خوشحال بودم که بهعنوان کارآموز وقتم را بهرایگان صرف نوشتن مقاله میکنم، چراکه منِ تازهکار این مسئله را در خدمت پیشرفت و نیل به اهداف کاریام میدانستم. اما درست زمانی که این دستاورد بزرگ محقق شد و به چشم خودم دیدم که سلامت روانیام را به مخاطره انداخته، تازه متوجه شدم که چه بهای زیادی برای این باور پرداختهام، البته نهفقط من، بلکه همۀ کسانی که تسلیم این باور شده بودند.
طبق گزارش انجمن روانشناسی آمریکا، در سال ۲۰۲۳ بیش از سهچهارم بزرگسالان در آمریکا دچار استرس شغلی هستند، حدود ۶۰ درصد نشانههایی از فرسودگی شغلی دارند و حدود ۲۰ درصد احساس میکنند محیط کاریشان «سمی و مخرب» است. ما غالباً این مشکلات را عادیسازی میکنیم و آنها را به موضوعاتی برای درددل و گلایه در دورهمیها و جلسات تقلیل میدهیم، اما مسئله فراتر از این است. نتایج مطالعات و پژوهشهای زیادی نشان میدهند که فشار عصبی مزمن هم برای جسم و هم برای روان انسان مضر است و فرسودگی شغلی میتواند منجر به مشکلات بسیاری از قبیل افسردگی و حتی مرگ زودرس شود. سال گذشته، جراح کل ایالاتمتحده اعلام کرد که بهبود سلامت روان و بهزیستی افراد در محل کار «اولویتی حیاتی در دستیابی به سلامت عمومی» است.
برخی شرکتها با اجرای طرحها و برنامههای ضدفرسودگی و افزایش تعطیلی به این هشدار واکنش نشان دادند. اما، به نظر من، راهحل این موضوع مستلزم آن است که جستوجوی بیوقفه برای کامیابی و تعالی را در تمام وجوه زندگی کنار بگذاریم، چراکه معمولاً بر سلامتی و سعادت ما تأثیراتی منفی به جا میگذارد.
کار زیاد چگونه بر بهروزی و سلامت ما تأثیر میگذارد؟
در سال ۱۹۲۲، گروهی بالغ بر ۱۵۰۰ نفر از کودکان بااستعداد آمریکایی در مطالعهای شرکت کردند و تا سالها تحت نظر و بررسی پژوهشگران بودند. ۹۰ سال بعد، دو پژوهشگر از برخی از دادهها و یافتههای آن مطالعه به منظور بررسی تأثیر بلندپروازی بر روی شرکت کنندگان در طول یک دورۀ هفتادساله استفاده کردند.
شاید جای تعجب نباشد که افرادی که خودشان را بلندپرواز میدانستند یا عزیزانشان چنین نظری دربارۀ آنها داشتند به شغلهایی با وجهه و درآمد بیشتر دست یافته بودند. اما آنجا که به رضایت از زندگی و طول عمر مربوط میشد، پژوهشگران نتوانستند ارتباطی قوی میان این دو و بلندپروازی پیدا کنند. بهرغم موفقیتهای شغلی و درآمدهای راحت و بیدردسر، این افرادِ مستعد و کوشا در مقایسه با افرادی که بلندپروازی کمتری داشتند چندان خوشبختتر یا سالمتر نبودند، البته احساس خوشبختیشان چندان کمتر از گروه دیگر نیز نبود.
مطالعات علمی دیگر نیز غالباً به نتایج مشابهی رسیدند. پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که کشورهایی که ساعات کاری کمتری دارند مردمان شادتری دارند. تحقق یک هدف بزرگ شغلی لزوماً احساس رضایت بلندمدت را به همراه ندارد. علاوهبراین، خصیصههایی که معمولاً همراه بلندپروازی هستند، همچون کمالگرایی و میل به قدرت، میتوانند زمینهساز فرسودگی، اضطراب و افسردگی باشند.
در همین حال، اموری که بهطور قطع موجب افزایش حس خوشبختی و بهزیستی میشوند -همچون بودن در اجتماع، وقتگذراندن در طبیعت، تحرک، ذهنآگاهی، رشد شخصی، و آموختن- اغلب اموری بیاهمیت و بیمایه تلقی میشوند که فقط افراد غیرموفق و عاطلوباطل برای آنها وقت دارند. نتایج پژوهشها نشان میدهد که، در جوامعِ غرق در کار امروزی، افراد پرمشغله در قیاس با افرادی که اوقات فراغت زیادی دارند بهعنوان افرادی با شأن اجتماعی بالاتر شناخته میشوند، درحالیکه در گذشته عکس این تصور حاکم بود و فقط افراد متمول برای استراحت فراغبال و زمان داشتند. در دورانی که داشتن مشغله و بهرهوری بالا مایۀ فخر و مباهات است، اولویتدادن به فعالیتهایی که صرفاً به استراحت، آرامش و لذت منتهی میشوند جسارت میخواهد.
اما همین موارد، که اغلب یا از آنها صرفنظر میکنیم یا بهسختی در برنامۀ ۴۸ساعتۀ تعطیلی آخر هفتۀ خود میگنجانیمشان، زندگی را قابلتحمل و خوشایند میکنند. اِما بردشاو، که در دانشگاه کاتولیک استرالیا روی رابطۀ میان بلندپروازی و بهزیستی کار میکند، میگوید «احساس رضایت درونی چیزی بهمراتب فراتر از بلندپروازی و تقلا برای پیشرفت است. گاهی اوقات کمال سلامت در این است که همان جایی که هستیم بمانیم».
این نظر بردشاو متأثر از مکتبی فکری است که نظریۀ خودتعیینگری 1 نام دارد و انسانها را دارای سه نیاز روانشناختی مهم میداند: احساس برخورداری از حق انتخاب و داشتن کنترل روی اعمال، ارتباط با دیگران، و حس شایستگی و موفقیت. اما نوع موفقیت هم مهم است.
نتایج پژوهشهای خودتعیینگری، ازجمله تحقیقات بردشاو، نشان میدهند افرادی که دارای اهداف و انگیزههای درونی و «درونسو» 2 هستند، در قیاس با کسانی که در تقلا برای دستیابی به اهداف بیرونی و «برونسو» 3 هستند، بیشتر احساس موفقیت و کامیابی میکنند. بردشاو میگوید «اموری همچون تلاش برای برقراری روابط موفق با دیگران، رشد و شناخت بیشتر و دقیقتر از خود و جهان، مشارکت و تأثیرگذاری مثبت در جامعه و موارد دیگری از این قبیل برای شما بهتر و مفیدتر هستند تا مواردی همچون طلب پول زیاد، زیبایی بیشتر یا شهرت و محبوبیت».
این بدان معنا نیست که هرکسی که موفق، متمول، یا مشهور است لزوماً خوشبخت نیست، یا حتی اینکه بلندپروازی اساساً بد است. بردشاو میگوید بسیاری از افراد موفق با انگیزۀ درونی به کارشان میپردازند و آن را پیش میبرند، چراکه آنها از دلوجان از این روند لذت میبرند یا انگیزۀ بیشتری برای انجام آن دارند. مسئله این است که ما بهصورت پیشفرض بهدنبال ترفیع و افزایش حقوق و پاداش هستیم، حالآنکه این امور، بدون داشتن هدفی عمیقتر، حس موفقیت و رضایت ماندگار را برای ما به ارمغان نخواهند آورد.
تلاش برای بهدستآوردن این موفقیتهای ظاهری و بیرونی آب در هاون کوبیدن است. شری جانسون، استاد روانشناسی دانشگاه برکلی کالیفرنیا، که روی رابطۀ میان بلندپروازی و سلامت روانی پژوهش کرده است میگوید «هرچقدر هم که پول دربیاورید باز کم است. شما در این وضعیت پرزحمت گرفتار میشوید، بدون اینکه حس رضایت داشته باشید».
چه کسی میتواند معمولی باشد؟
اما کنارگذاشتن همه چیز چندان هم ساده نیست، همانطور که اورام آلپرتِ پژوهشگر وقتی کتاب اخیر خود با عنوان زندگی خوب و بسنده 4 را نوشت متوجه این موضوع شد. در این کتاب، او به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه تلاش برای دستیابی به موفقیت و اعتلا به آحاد مردم، اجتماع و عموم جامعه آسیب میرساند. آلپرت میگوید در ابتدا درصدد بود روی این موضوع متمرکز شود که اگر یاد بگیریم، بهجای تلاش برای «عالیبودن»، صرفاً به «خوببودن» بسنده کنیم چقدر این مسئله میتواند موجب احساس خشنودی و آسایش و بهروزیمان شود. اما نمیشود با چهرهای خونسرد و بیتفاوت چشمدرچشم مردم دوخت و گفت که در مواجهه با موانع اجتماعی عظیمی مانند نابرابری در توزیع ثروت، نژادپرستی و تبعیض جنسیتی باید «آرام بگیرند و به حداقلها بسنده کنند».
آلپرت میگوید «اگر به خودتان بگویید من به حداقلها بسنده میکنم، نمیخواهم بیشازحد بلندپروازی کنم، نمیخواهم بهدنبال آخرین جوایز و بهترین مدارج باشم و سعی نمیکنم همیشه در اوج باشم، و بعد متوجه شوید که دارید همین کارها را انجام میدهید اما از نظر جامعه مقبول نیست»، آن وقت تکلیف چیست؟
بیرونرفتن از لای چرخدندههای کسب موفقیت و اعتلا معمولاً مستلزم برخورداری از پشتوانهای است که میلیونها آمریکایی که بهسختی به آخر ماه میرسند یا در فقر گذران میکنند از آن محروماند. میشود به کسی که از نظر مالی تأمین است بگوییم با پول نمیتوان خوشبختی را خرید، اما کسی که در پرداخت اجارهخانه یا تأمین مایحتاج اولیه و سیرکردن شکمش مانده است قضیهاش فرق میکند. آیا میشود به این افراد گفت که به کمترینها بسنده و قناعت پیشه کنند؟
آلپرت میگوید «نباید در جامعه لایههایی وجود داشته باشد که ناچار باشند اینقدر سخت کار کنند و زحمت بکشند و در چنین شرایط وخیمی زندگی کنند». مایکل هریوت، نویسندۀ کتاب تاریخ شدیداً تاریک: داستان لاپوشانینشدۀ آمریکا 5، میگوید ازآنجاکه این لایهها وجود دارند، انتخاب معمولیبودن شاید بزرگترین امتیاز باشد -که البته از نظر تاریخی فقط مختص سفیدپوستان بوده است.
هریوت میگوید «سیاهپوستها باید دوبرابر سفیدپوستها کار و تلاش کنند تا به نصف حقوق آنها برسند». این بدان معناست که متوسطبودن اصولاً، بهعنوان گزینه، چندان برای رنگینپوستان مطرح نیست، یا برای سایرینی که آنها هم مجبورند هر روز برخلاف جریان تبعیضِ موجود شنا کنند […].
اما، درعینحال، هریوت میگوید «ما نمیتوانیم تمام انرژی خود را صرف کنیم و تا حد مرگ تلاش کنیم و جان بِکنیم تا کارهایی را انجام دهیم که به دلیل مسائل ساختاری و نظاممند دستنیافتنی هستند». هریوت با این روایت مخالف است که «با فردگرایی زمخت و خشن و سختکوشی، [مردم رنگینپوست] میتوانند در آمریکا پیشرفت کنند، درحالیکه میدانیم چنین چیزی رخ نخواهد داد». افراد نمیتوانند بهتنهایی با قرنها ستم نظاممند مبارزه کنند.
همین درک و آگاهی سبب شد امیل نیازی در سال ۲۰۲۲ مقالهای پربازدید دربارۀ دستکشیدن از بلندپروازی بنویسد، که حالا دارد آن را کتاب میکند. امیل نیازی مدت مدیدی احساس میکرد که استثنا و خاصبودن تنها گزینه و انتخابش است. او میگوید «من مهاجرم. در فقر و تنگدستی بزرگ شدم. زنی رنگینپوست هستم. من هیچ وقت نتوانستم معمولی باشم. اگر گوشهای مینشستم و به خودم میگفتم ایرادی ندارد که متوسط باشم، ابداً نمیتوانستم به جایگاه فعلیام برسم».
اما حتی دههها تلاش و کوشش نیز باعث نشد که فرصتهای حرفهای و ترفیع شغلی از نیازی رو برنگردانند. این فرصتها اغلب نصیب کسانی -عمدتاً مردان سفیدپوستی- میشدند که میتوانستند با رؤسا و مدیران بهگونهای ارتباط بگیرند که ورای توانایی او بود. نیازی سالها تلاش کرد و خودش را از پا درآورد تا طبق قواعد آنها بازی و عمل کند، اما سرانجام تصمیم گرفت از کارش دست بکشد و برای خودش کار کند. او شغلش در رسانه را رها کرد تا مستقل و آزاد کار کند و تعریف خودش را از موفقیت داشته باشد.
پذیرش قلبی «بسندهبودن» در جهانی که خواهان بهترینهاست
حتی بهعنوان یک زن سفیدپوستِ برخوردار از امتیاز باز هم خیلی مضطرب میشوم که اسمم ذیل مقالهای درج شود که نکات مثبتی درمورد معمولیبودن در آن آمده است. هرچند که، در قعر فشار روانیِ قبل از انتشار مقالهام، معمولیبودن را از ته دل میخواستم، اما عملاً نه میخواهم و نه چنین استطاعتی را دارم که شغل و حرفهام را نابود کنم. حین نوشتن مقاله، چندین و چند بار از خودم پرسیدم آیا واقعاً میخواهم بهعنوان دختری معمولی شناخته شوم؟ اگر این موضوع مرا ناراحت میکند، چطور انتظار دارم دیگرانی که فاقد مزایای من هستند این مفهوم را با آغوش باز بپذیرند؟
این ترسْ ناگفتههای بسیاری را در خصوص فرهنگی که در آن زندگی میکنیم برملا میکند. نباید گفتن چنین حرفهایی جنجالی و حاشیهساز باشد که زندگی چیزی فراتر از کار و موفقیت و دستاورد است، که روشهایی که به ما آموزش دادهاند تلاش کنیم و خود را به آبوآتش بزنیم به ما آسیب میزنند -به همۀ ما، اما بالاخص به کسانی که نظامهای قدرت آنها را به حاشیه راندهاند. با تمام این تفاصیل، باز هم نوشتن دراینباره دلهرهآور است.
پس چطور من و بقیه میتوانیم در زندگی قناعت پیشه کنیم وقتی که دنیا هنوز به چنین جایگاه و وضعیتی نرسیده است؟ آلپرت معتقد است که باید فلسفۀ صرفاً خوب و بسنده بودن آن هم در برخی «جنبههای» زندگی را بپذیریم و به کار ببریم. ممکن است گاهی ایفای نقشی در پشتصحنه را قبول کنیم بهجای اینکه بهدنبال کسب اعتبار و چهرهشدن باشیم؛ یا یک سرگرمی را فقط بهقصد تفریح و لذت پی بگیریم؛ یا سعی کنیم به خاطر بسپاریم که، به قول آلپرت، «چیزهایی که به نظرمان مهمترین، شگفتانگیزترین و هدفمندترین هستند»، مثلاً بودن در کنار عزیزانمان، کاهلانه یا کمارزش نیستند، بلکه مهم و حیاتیاند.
دکتر گوردون پارکر روانپزشک و بنیانگذار مؤسسۀ بلک داگ -سازمان تحقیقاتی استرالیایی با تمرکز بر سلامت روان- است. او معتقد است که اگر تصمیم بگیریم سبک زندگیای داشته باشیم که فقط ۲۰ درصد آرامتر از زندگی فعلیمان است میتوانیم بهزیستی خود را افزایش دهیم، بهویژه این مسئله برای افراد دارای تیپ شخصیتی A صدق میکند که مستعد کمالگرایی هستند. بهعبارتدیگر: مجبور نیستید کل سیستم را کامل رد کنید. گاهی همین که سعی کنید کمی کمتر کار کنید و با این قضیه مشکلی نداشته باشید کفایت میکند.
نمونۀ چنین موردی کتلین نیومن برِمانگ، نویسندۀ زنِ رنگینپوست، است که درمورد پذیرش معمولیبودن نوشته است. نیومن برمانگ با این باور بزرگ شد که باید همیشه بهترین باشد تا بتواند در سیستمی که میخواهد او را در هم بکشند و زمین بزند به موفقیت دست یابد. اما این تلاش و پیگیریِ مداوم او را خسته و سرخورده کرد. درنهایت، نیومن برمانگ دریافت که «عمل رادیکالتر» همانا پذیرش معمولیبودن است، با وجود تمام بار منفیای که این عبارت در خود دارد.
او میگوید «شاید ارزش من بر اساس میزان خستگیام سنجیده نشود. شاید ارزش من به این نباشد که چگونه کارمندی هستم. هیچ اشکالی ندارد که از نظر شغلی وضعیت متوسطی داشته باشم. من همچنان آدمی خوب، دوستی خوب و همسری خوب هستم، و البته صاحب خوبی برای سگم».
نیومن برمانگ میگوید که این تغییر ذهنیت هنوز در حال تکمیل است. هنوز هم باید به خودش یادآوری کند که حواسش باشد گاهی دست از کار بکشد و به خودش استراحت بدهد. اما دیگر بر این باور نیست که عالیبودن تنها گزینۀ موجود است.
من هم، مانند نیومن برمانگ، تلاش کردهام از طریق صدها انقلاب ریز و کوچک علیه فرهنگ سرمایهداری به این نگرش و فلسفه جامۀ عمل بپوشانم. کارها و وظایفم را تا جایی که از دستم برمیآید خوب و درست انجام میدهم، اما استراحت ناهارم را دارم، از مرخصیهایم استفاده میکنم، و در برابر وسوسۀ چککردن ایمیلم در تعطیلات آخر هفته مقاومت میکنم. قدر مسلم، این امتیازات متعلق به مشاغل پشتمیزنشین است و من بابتشان شکرگزارم. اما، درعینحال، این موارد نباید در نگاه من تا به این حد انقلابی و ساختارشکنانه بنمایند؛ پس وقتی ندایی از درونم به من نهیب میزند که بیشتر کار کن، بیشتر موفقیت کسب کن، بیشتر تولید کن، این موضوع را به خودم یادآوری میکنم.
بردشاو، پژوهشگرِ حوزۀ نظریۀ خودتعیینگری، به من حرفی زد که خیلی به دلم نشست. او گفت وقتی تصمیمی به شما واگذار میشود، به این فکر کنید که چرا میخواهید با آن موافقت کنید. آیا به این دلیل است که شما از ته دلتان مایلید یا نیاز دارید که انجامش دهید، یا صرفاً به این دلیل است که فکر میکنید این کار برای شما وجهۀ خوبی دارد؟
این مورد پایانی نیز شاید حرف چندان تازه و ساختارشکنانهای نباشد، اما برای من توأم با چنین احساسی بوده است. بسیاری از کارهایی که در زندگیام انجام دادهام با هدف جلب توجه دیگران و ربودن نگاهها بهسوی خودم بودهاند، که بتوانم هر طور شده وارد عرصه شوم، به این امید که کمکم جای پایم را سفت کنم و مدارج ترقی را تا سطوح بالا طی کنم. حالا من به این خواستهام رسیدهام و در نوک قله ایستادهام، اما باید بگویم اینجا چندان خبری نیست.
این مطلب را جِیمی دوشارم نوشته و در تاریخ ۱۸ دسامبر ۲۰۲۳ با عنوان «The Case for Mediocrity» در وبسایت تایم منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «چه کسی جرئت دارد صرفاً معمولی باشد؟» در بیستونهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ لیلا دریکوند منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۷ بهمن ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است. .
جِیمی دوشارم (Jamie Ducharme) خبرنگار بخش سلامت مجلۀ تایم است. او تاکنون برندۀ جایزههای Deadline Club ،New York Press Club و Newswomen’s Club of New York شده است. او کتاب Big Vape: The Incendiary Rise of Juul را در سال ۲۰۲۱ منتشر کرد.»
پاورقی
1 self-determination theory (SDT)
2 intrinsic
3 extrinsic
4 The Good-Enough Life
5 Black AF History: The Un-Whitewashed Story of America
انتهای پیام