خرید تور نوروزی

چند شمع باید ‌روی کیک «ام‌ اس» گذاشت؟

مریم پیمان در روزنامه ی شرق نوشت:

«باز آی دلبرا! که دلم بی‌قرار توست/ وین جان بر لب آمده، در انتظار توست» نور اتاق را کمتر می‌کنم، کیک را پیک آورده تا «خوشبختی» را جشن بگیرم. کسی به این «شادمانی» و «شُکر» دعوت نیست، حتی «او». تنها «من» و «خدا». بعضی اهالی انجمن بیماران مبتلا به «ام‌اس» این روزها، هر یک، به سبک خود سالگرد «تشخیص» بیماری را جشن می‌گیرند. شمع‌های شادی را که قرار است بسوزند تا بازار سازشم با زمان و زمانه را گرم کنند، روی میز می‌گذارم. صداي موسیقی را بلندتر می‌کنم و تنهایی را تکرار. «در دست این خمار غمم، هیچ چاره نیست/ جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست/ ساقی! به دست باش که این مست می ‌پرست/ چون خُم زِ پا نشست و هنوزش خمار توست». چای دم کشیده است. فنجانی با تک‌گل محمدی تزيین می‌کنم. صدا در خانه می‌پیچد؛ «سیری مباد سوخته تشنه کام را/ تا جرعه‌نوش چشمه شیرین‌گوار توست»

شمع‌های روی میز را می‌شمارم. «یک، دو، سه، …، ١٧ سال از اولین زمستان تار گذشت»؛ از دی‌ماهی که معلمی کم‌بینایی‌ام را به سرماخوردگی تعبیر کرد و پزشک به عفونت سینوس‌ها. «یک، دو، سه، …، ١٥ سال از بستری بیمارستانی گذشت»؛ از روزهایی به امیدِ دیدنِ بیمارِ بینای مبتلا به التهاب عصب چشم و ترس از مرگ، از دردها و عارضه‌ها، از شب‌های بیداری مادر، دعای پدر و مهربانی‌های خواهر و برادر. «یک، دو، سه، …، ١٤ سال از بستری‌های مکرر گذشت»؛ از شکستن دل‌ها و مرگِ «دوست»، از ممنوعیت مطالعه و از شادمانی موفقیت در کنکور. «یک، دو، سه، …، ١٣ سال از یادداشت «مشکوک به ام‌اس» پزشک گذشت»؛ از مرگ پدر، شب‌های «حراء» و عاشقانه‌های یک عیادت. «یک، دو، سه، …، ١١ سال از انکار گذشت»؛ از روزهای درس، کار و تأهل برای فرار از درمان. «یک، دو، سه، …، هشت سال از شنیدن عبارت «ام‌اس» قطعی گذشت»؛ از بی‌جانی دست‌ها، از حال زار همراهان، از روزهای خانه‌نشینی و شب‌های بیداری. نفسی می‌گیرم و بیشتر می‌شمارم؛ «یک، دو، سه، …، ٣٤٦ هفته از نخستین تزریق هفتگی گذشت»؛ از چهارشنبه‌های عذاب، از روزهای عتاب. «یک، دو، سه، چهار سال از دوران مشاوره گذشت»؛ از تمدید بستری‌ها و بازنگشتن، از افسردگی و ترس از تنهایی، از پنجشنبه‌های اعتراف، از تلخی‌های اعتماد و باور «شک». در جانم می‌پیچد؛ «بی‌چاره دل، بی‌چاره دل که غارت عشقش به باد داد» نفس می‌گیرم. «یک سال گذشت»؛ از بودن و نوشتن در این سطرها، از یافتن ده‌ها همدرد، آشنایان قدیمی و جدید، از «دعا و دعا و دعا».

«ای دیده! خون ببار که این فتنه، کار توست». گذشت. گذشت روزهای درد‌دل و شب‌های درد. گذشت پنهان‌کاری‌های ترس و افشای همدلانه. گذشت. گذشت با بودن‌های عزیز و نبودن‌های غریب. «هرگز زِ دل، امید گل آوردنم نرفت/ این شاخ خشک، زنده به بوی بهار توست». از خودم می‌پرسم؛ «چند شمع باید روی کیک تنهایی گذاشت؟» گذشت. گذشت از بی‌اعتباری همه و اعتماد به خود و خدا و من «هنوز» زنده‌ام، بدون ازدست‌دادن عضوی یا ازپای‌افتادن از عارضه‌ای. جان می‌گیرم؛ «ای سایه! صبر کن که برآید به کامِ دل/ آن آرزو که در دل امیدوار توست».

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا