خرید تور تابستان

چه بر سر خاطرات کودکی ما می‌آید؟

خاطرات کودکی در شکل‌گیری شخصیت و هویت ما چه نقشی دارند؟

کریستین اولسون (Kristin Ohlson) نویسنده‌ی مستقلی است که مطلبی با عنوان «The great forgetting» در وب‌سایت ایان نوشته است که با ترجمه‌ی لیلا دریکوند در سایت ترجمان منتشر شده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.

بعضی‌ها دوران کودکی سختی پشت سر می‌گذارند، پر از مشکل و مصیبت‌ و درد. برخی همه‌چیز برایشان خوب و عالی پیش می‌رود، پر از شادی و سلامتی و تفریح. بااین‌حال، وقتی بحث از سال‌های اولیۀ زندگی باشد، همۀ ما در یک چیز مشترکیم: تقریباً هیچ‌چیز از آن سال‌ها به یاد نمی‌آوریم. این پدیده که فروید نام آن را «یادزدودگی کودکی» گذاشت، طی یک قرن گذشته محل تحقیقات بسیاری بوده است، اما هنوز هم خیلی چیزها دربارۀ آن نمی‌دانیم.

کریستین اولسون، ایان — از میان پنج فرزند خانواده، من با اختلافی زیاد کم‌سن‌ترینشان هستم. در سال ۱۹۵۱، مادرم ۳۵ساله بود که من را باردار شد. آن زمان چنان از این بی‌ملاحظگی احساس شرمساری می‌کرد که حتی تلاش کرد بارداری‌اش را از خواهرش هم پنهان کند. برادر بزرگ‌ترم هم آن‌قدر بابت این موضوع خجالت می‌کشید که اصلاً دلش نمی‌خواست به هم‌کلاسی‌هایش در دبیرستان بگوید که خانوادۀ ما یک عضو «توی راهی» دارد. اما شهر کوچک بود و خبرها سریع پخش می‌شد.

سن مادرم و تولد دیرهنگام من در خانواده برای خودم هم مشقت‌بار بود، مخصوصاً زمانی که در سال ۱۹۵۷ وارد مدرسه شدم و مادرانِ هم‌کلاسی‌هایم را دیدم. سن بچه‌دار شدن آن‌ها نگذشته بود! هنوز بچه‌هایشان را در ماشین می‌چپاندند و برای گردش به ساحل رودخانه می‌رفتند یا به دشت‌ودمن می‌زدند و در دشت‌های پوشیده از گل‌های وحشی اطراف شهر پیاده‌روی می‌کردند. هنوز می‌بایست حواسشان به بچه‌هایشان می‌بود که موقع کشیدن موهای همدیگر یا دعوا بر سر اسباب‌بازی از هم جدایشان کنند. اما زمانی که من به کلاس اول رفتم، همۀ خواهر و برادرهایم از خانه رفته بودند. سه نفرشان به دانشگاه رفته بودند، و آخری هم به یک مدرسۀ شبانه‌روزی که چهار ساعت از خانه فاصله داشت. در نتیجه، خانۀ ما از خانه‌ای بسیار شلوغ و پرسروصدا به یک خانه‌ای بسیار ساکت و آرام تبدیل شده بود.

خانواده‌ام خیلی از آن سال‌ها برایم گفته‌اند، از آن روزگاری که هنوز چیزی عوض نشده بود. مثلاً اینکه برادر بزرگ‌ترم به‌خاطر موهای مجعد و پرپشتم من را «وزوزی» صدا می‌کرد، یا برادر دیگرم که در گوشه‌ای کمین می‌کرد تا هر دفعه با یک تمساح پلاستیکی من را بترساند و جیغم را درآورد، یا اینکه خواهر بزرگ‌ترم من را مثل یک بچه‌کانگرو روی شکمش نگه می‌داشت و با خودش این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. اما من خودم چیز چندانی از آن سال‌ها به‌ خاطر نمی‌آورم.

تنها خاطرۀ روشنی که در ذهن دارم این است که مدام به خواهر و برادرهایم اصرار می‌کردم من را هم با خودشان ببرند. یادم می‌آید وقتی هنوز هوا روشن بود، مجبور بودم به رختخواب بروم. اما وقتی صدای بچه‌ها را از هال یا پنجره‌های حیاط‌خلوت می‌شنیدم، خواب از سرم می‌پرید. گاهی می‌توانستم بوی ذرت بوداده را بشنوم. صبح روز بعدش روی فرش اتاق نشیمن را حسابی می‌گشتم تا پس‌مانده‌هایشان را پیدا کنم و ذرت‌های باز نشده را داخل دهانم می‌انداختم و مزه مزه می‌کردم. این خاطره در ذهن من مانده، چون احتمالاً برنامۀ هر شبشان بوده، آخر پدرم ذرت بوداده خیلی دوست داشت.

چند سال قبل تصور می‌کردم اگر دوباره همۀ اعضای خانواده در یک خانه دور هم جمع شویم، شاید بخت با من یار باشد و بتوانم آن دوران و خاطرات ازدست‌رفته‌اش را زنده کنم. برادرهایم به محلۀ باکس‌لِیک در سیرا در شمال شرقی کالیفرنیا رفته بودند. خانواده‌ام برای فرار از گرمای تابستانِ ساکرامِنتو وَلی، تا حدود سه‌سالگی‌ام، هر سال خانه‌ای چوبی در باکس‌لِیک اجاره می‌کردند. خانۀ قدیمی ما دست‌نخورده مانده بود. حتی میزی که یک چوب‌بُری محلی برایمان ساخته بود هنوز در اتاق نشیمن سر جایش بود. برادرهایم درِ خانه را می‌زنند و وقتی در باز می‌شود، در کمال تعجب، مستأجر فعلی آنجا آشنای برادر کوچک‌ترم از آب درمی‌آید. او برادرهایم را به داخل دعوت می‌کند و بقیۀ ما را هم دعوت می‌کند که حتماً برویم به آنجا سری بزنیم و بار دیگر خانۀ قدیمی‌مان را ببینیم.

چند ماه بعد، به‌همراه پدرم عازم باکس‌لِیک شدیم. از اتوبان‌های بزرگ به جاده‌های خاکی باریکی رسیدیم که از میان انبوه درختان کاج و صخره‌های افراشته می‌گذشت. زمانی که به خانه رسیدیم، خواهر و برادرهایم به دورواطراف خانه رفتند تا مکان‌های موردعلاقه‌شان را تصاحب کنند، اما من کنار ماشین خشکم زده بود. جا خورده بودم از اینکه می‌دیدم چقدر آنجا با آن تصویری که در ذهنم مانده بود تفاوت داشت.

چیزی که از آن ایام در ذهن داشتم این بود که رودخانه‌ای با ساحلی شنی در آن حوالی بود که پیاده از خانه تا آنجا مسیری طولانی بود. تصویری که از مادرم به یاد داشتم هم این بود که در پهنۀ ساحلیِ رودخانه ایستاده، باد لباسش را به‌شدت تکان می‌دهد و دستش را نزدیک دهانش برده، انگار بخواهد کسی را صدا بزند. اما حالا می‌دیدم که تا آن باریکۀ ماسه‌ای و نهر آبْ چند متری بیشتر فاصله نیست. یادم می‌آید سدی نزدیکِ خانۀ ما بود و تاج سد همچون صخره‌ای تند و خطرناک از میان آب دریاچه سر برآورده بود و یک ‌بار هم خواهر و برادرهایم جرئت به خرج داده و تا نزدیکی آن رفته بودند. دریاچه مصنوعی بود، اما سد از خانۀ ما دیده نمی‌شد. به دنبال پدرم وارد کلبه شدم. آشپزخانۀ کوچک آنجا توجه پدرم را به خودش جلب کرد. او درِ کابینت‌ها را باز می‌کرد و همین‌طور که در راهروی باریک آشپزخانه درهای کابینت‌ها به هم می‌خوردند می‌خندید. گفت «مادرتان از این آشپزخانه خیلی بدش می‌آمد. همیشه صبحانه‌های مفصلی درست می‌کرد، تخم‌مرغ و سوسیس و پنکیک. همین‌که از کار نظافت فارغ می‌شد، نوبت شماها بود که برگردید خانه و می‌بایست فکری برای ناهارتان می‌کرد».

من این را یادم نمی‌آمد، میز هم یادم نبود. هیچ چیزی از آنجا یادم نمی‌آمد. خواهر و برادرهایم من را دنبال خودشان به این‌طرف و آن‌طرف خانه می‌کشاندند و محل خوابیدنشان را نشانم می‌دادند. می‌گفتند من یک جای کوچک مخصوص در هال داشته‌ام، اما چیزی که خودم یادم می‌آمد این بود که در اتاق پدر و مادرم بودم و در روشنای بامداد به چهرۀ آن‌ها که هنوز خواب بودند نگاه می‌کردم. آن‌ها باز هم از خاطرات آنجا گفتند، از دورانی که همه با هم در آن خانه زندگی می‌کردیم، دوست داشتند من هم به ‌خاطر بیاورم، اما من چیزی یادم نمی‌آمد. حتی زانو زدم تا هم‌قد دوران بچگی‌ام شوم و دور اتاق نشیمن گشتم، با دقت به لبه‌های گَرد گرفتۀ پنجره‌ها نگاه کردم، دیوارهای چوبی را بو کشیدم و دستم را روی کف‌پوش چوبی اتاق کشیدم. مطلقاً هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد.

اکنون می‌دانم که در واقع اگر چیزی از آن زمان به یاد می‌آوردم غیرعادی بود، کمتر بزرگ‌سالی به ‌خاطر می‌آورد. حتی اصطلاحی برای این مسئله وجود دارد: یادزُدودگی کودکی1. این اصطلاح را زیگموند فروید در سال ۱۹۱۰ ساخت و آن را برای توصیف ناتوانی بزرگ‌سالان در به‌یادآوری خاطرات سه یا چهار سال اول زندگی و به‌یادآوری خاطرات واضح بسیار اندک تا حدود هفت‌سالگی‌ به کار برد. طی بیش از یک قرن، پژوهش‌های ضدونقیضی انجام شده تا مشخص کنند آیا خاطرات این سال‌های اول زندگی جایی در مغز ما پنهان شده‌اند و آیا می‌توان آن‌ها را با تلنگری بازیابی کرد یا خیر. به همین امید بود که با خواهر و برادرهایم به دیدن خانۀ قدیمی‌مان رفتم. می‌خواستم با دیدن دوبارۀ مناظر آنجا، شنیدن صداها، استشمام بو و لمس آن فضا بلکه بتوانم خاطره‌ای سرکش را صید کنم و به یاد آورم. اما تحقیقات حکایت از آن دارد که خاطراتی که در این سال‌های اول شکل می‌گیرند، به‌سادگی ناپدید و از حافظه محو می‌شوند.

فروید معتقد بود که ما اولین خاطرات خود را به دلیل تروماهای جنسی سرکوب می‌کنیم. اما تا دهۀ ۱۹۸۰، اکثر محققان تصور می‌کردند که ما هیچ خاطره‌ای از دوران کودکی خود به ذهن نمی‌سپاریم، چون اصلاً خاطره‌ای خلق نمی‌کنیم. آن اتفاقات و وقایع رخ داده و گذشته‌اند بی‌آنکه اثری ماندگار در مغز نوزاد برجای بگذارند. اما در سال ۱۹۸۷، مطالعه‌ای که توسط رابین فیووش، از روان‌شناسان دانشگاه اِموری، و همکارانش انجام شد بر این تصور غلط برای همیشه خط بطلان کشید و نشان داد که حتی کودکان ۲.۵ ساله می‌توانند وقایع گذشته، تا حدود شش ماه قبل، را به خاطر بیاورند و تعریف کنند.

پس چه بر سر آن خاطرات می‌آید؟ بسیاری از ما تصور می‌کنیم که نمی‌توانیم آن‌ها را در بزرگ‌سالی به یاد بیاوریم، چون متعلق به گذشته‌ای چنان دور هستند که به‌سختی می‌توان این کوله‌بار خاطرات را تا بزرگ‌سالی کشان‌کشان با خود آورد، اما چنین نیست. واقعیت این است که در همان خردسالی خاطرات از ذهنمان پاک می‌شوند.

کارول پترسون، هیئت‌علمی روان‌شناسی در دانشگاه مموریال نیوفاندلند، مجموعه‌مطالعاتی ترتیب داد تا مشخص کند در چه سنی این خاطرات از ذهن ما پاک می‌شوند. ابتدا، او و همکارانش گروهی از کودکان ۴ تا ۱۳ساله را گرد هم آوردند تا سه مورد از اولین خاطراتشان را بگویند. والدین بچه‌ها نیز در کنارشان ایستادند تا صحت‌و‌سقم آن خاطرات را مشخص کنند. جالب آنکه حتی کوچک‌ترین بچه‌ها هم می‌توانستند وقایع مربوط به دوسالگی‌شان را به‌خاطر بیاورند.

سپس دو سال بعد دوباره با همین بچه‌ها مصاحبه کردند تا تغییرات احتمالی را بررسی کنند. جالب آنکه بیش از یک‌سوم بچه‌هایی که سنشان ۱۰ سال و ۱۰ سال به بالا بود خاطراتی را که در اولین مطالعه گفته بودند همچنان به‌ خاطر داشتند. اما بچه‌های کوچک‌تر -به‌ویژه کوچک‌ترین بچه‌ها که زمان مطالعۀ اول چهار ساله بودند- تا حد زیادی خالی‌الذهن شده بودند و چیزی به یاد نمی‌آوردند. پترسون می‌گوید «حتی وقتی از خاطرات سری قبلی‌شان می‌گفتیم و ترغیبشان می‌کردیم باز هم زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند نه، ̓اصلاً همچین چیزی برای من اتفاق نیفتاده̒. ما شاهد وقوع یادزُدودگی کودکی بودیم».

حافظۀ ما، هم در کودکی و هم در بزرگ‌سالی، در زمینۀ حفظ یا فراموشی خاطرات به‌طرز عجیبی گزینشی عمل می‌کند. پترسون در یکی از مقالاتش داستانی را تعریف می‌کند از پسر خودش و خاطره‌ای از دوران کودکی‌اش که بعداً کامل فراموشش کرده بود. پسرش که ۲۰‌ماهه بوده به یونان سفر می‌کنند و آنجا با دیدن الاغ‌ها بسیار به وجد و هیجان می‌آید. حداقل تا یک سال بعد، در خانه حرف آن الاغ‌ها بوده. اما زمانی که پسرش به مدرسه می‌رود، قضیۀ الاغ‌ها کاملاً از ذهنش پاک می‌شود. در دورۀ نوجوانی‌اش، از او در مورد اولین خاطرۀ کودکی‌اش سؤال می‌کنند، ولی به‌جای آن الاغ‌های یونانی جالب و تماشایی، زمانی را به‌خاطر می‌آورد که برای خرید از خانه‌ای بازدید می‌کرده‌اند و در حینی که مرد صاحبخانه اطراف را به آن‌ها نشان می‌داده، همسرش به پسرک کلی کلوچه می‌دهد.

پترسون نمی‌داند چرا پسرش چنین خاطره‌ای را به ذهن سپرده، چون خاطره‌ای کاملاً پیش‌پاافتاده بوده و در خانه هم صحبتی در موردش نشده که این خاطره را تقویت کند. پترسون و همکارانش، برای اینکه بفهمند چرا برخی از خاطرات از برخی دیگر ماندگارتر هستند، دوباره خاطرات کودکان را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که اگر خاطره‌ای بار احساسی و هیجانی بالایی داشته باشد، احتمال اینکه کودکان دو سال بعد همچنان آن را به‌ خاطر بیاورند سه برابر است. خاطرات سنگین و پر از جزئیات -درصورتی‌که کودکان می‌توانستند جزئیاتی نظیر افراد درگیر و زمان و مکان و علتشان را درک کنند- پنج برابر بیشتر از خاطرات تکه‌تکه و ازهم‌گسسته در حافظه می‌مانند. بااین‌حال، خاطرات عجیب‌وغریب و بی‌اهمیتی مثل همین خاطرۀ کلوچه‌ها نیز در ذهن می‌مانند و اگر فردی بخواهد نگاه عمیق‌تری به سال‌های نخست زندگی‌اش داشته باشد، ناامید و سرخورده می‌شود.

برای شکل‌گیری خاطرات بلندمدت، مجموعه‌ای از سازوکارهای زیست‌شناختی و روان‌شناختی باید باهم هماهنگ و همسو شوند، اما اکثر کودکان فاقد ابزار لازم برای این همسویی هستند. مواد خام حافظه -شامل مناظر، صداها، بوها، مزه‌ها و احساسات لامسه که حاصلِ تجربیاتمان در زندگی هستند- وارد قشر مخ، مرکز شناخت، شده و آنجا ثبت می‌شوند. برای اینکه این ورودی‌ها به خاطره تبدیل شوند، باید در هیپوکامپ به هم چفت‌وبست شوند. هیپوکامپ یکی از سازه‌های مغز است که زیر قشر مخ قرار دارد و به‌دلیل شباهت ظاهری‌اش به اسب دریاییْ هیپوکامپ -در یونانی به معنی اسب دریایی- نامیده شده است. هیپوکامپ ورودی‌های متعدد را از حواس پنج‌گانۀ ما دریافت می‌کند و آن‌ها را به‌صورت یک تک‌خاطرۀ جدید به هم چفت‌وبست و بسته‌بندی می‌کند. همچنین، این مناظر، صداها، بوها، مزه‌ها و حس‌های لامسه را به موارد مشابهی که قبلاً در مغز ذخیره شده‌اند وصل می‌کند. اما رشد برخی از قسمت‌های هیپوکامپ تا دوران نوجوانی کامل نمی‌شود، به همین دلیل تکمیل چنین فرایندی برای مغز کودک بسیار دشوار است.

پاتریشیا باوئر، روان‌شناس شاغل در دانشگاه اموری، می‌گوید «برای ذخیرۀ خاطرات فعل‌وانفعالات زیست‌شناختی زیادی باید در بدنمان اتفاق بیفتد. قبل از اینکه خاطره‌مان به دست فراموشی سپرده شود، تعجیلی برای تثبیت و تحکیم آن صورت می‌گیرد که بی‌شباهت به درست‌کردن ژله نیست: مواد را با هم مخلوط می‌کنیم، در قالب می‌ریزیم و در یخچال می‌گذاریم تا کامل ببندد و سفت شود، اما قالب ما سوراخ ریزی دارد. پس خداخدا می‌کنیم که ژله -خاطره- قبل از اینکه از آن سوراخ کوچک بیرون بریزد، کامل ببندد».

علاوه‌بر‌این، کودکان خردسال تسلط چندانی بر زمان‌بندی و توالی زمانی اتفاقات ندارند. هنوز خیلی مانده تا آن‌ها به مفهوم ساعت و تقویم تسلط پیدا کنند؛ در نتیجه، به‌سختی می‌توانند اتفاقات را به زمان و مکان خاصی پیوند دهند. علاوه‌براین، کلمات کافی برای توصیف اتفاقات ندارند، و بدون کلمات هم نمی‌توانند نوعی روایت علّی ایجاد کنند، که از نظر پترسون ریشه و اساس خاطرات پررنگ و پیوسته است. آن‌ها خودپنداره و درک چندان درست و دقیقی از خود ندارند که با توسل به آن بتوانند تکه‌های مجزای هر تجربه را به‌عنوان بخشی از یک روایت کلی از زندگیِ درحال‌رشد خود جمع‌آوری کنند.

با توجه به اینکه خاطرات کودکان ضعیف و شکننده‌اند، در معرض فرایندی به نام خُردسازی 2 هستند. در سال‌های اول زندگی‌مان، دریایی از نورون‌های جدید در بخشی از هیپوکامپ به نام شکنج دندانه‌دار می‌سازیم و بقیۀ عمرمان درگیر شکل‌دهی آن‌ها هستیم، البته نه با آن سرعت. پل فرانکلند و شینا جوسلین، دانشمندان علوم‌اعصاب در بیمارستان کودکان بیمار در تورنتو، اخیراً مطالعه‌ای انجام داده‌اند که نشان می‌دهد این فرایند، موسوم به نورون‌زایی، می‌تواند با ایجاد اختلالاتی در مدارهای خاطرات موجود باعث فراموشی آن‌ها شود.

خاطرات دیگران از یک رویداد واحد یا اطلاعات جدید در مورد آن می‌توانند بر خاطرات ما تأثیر بگذارند و آن‌ها را تحریف کنند، به‌ویژه اگر اطلاعات جدید بسیار شبیه به اطلاعاتی باشند که قبلاً در حافظه ذخیره شده‌اند. به‌عنوان‌مثال، شما به شخصی برمی‌خورید و اسمش را به‌خاطر می‌آورید، بعد شخص دیگری را با اسمی مشابه می‌بینید؛ حالا اسم این دو نفر را با هم اشتباه می‌گیرید. همچنین، اگر سیناپس‌هایی که نورون‌ها را به هم وصل می‌کنند در اثر عدم استفاده دچار زوال شوند، ممکن است خاطراتمان را فراموش کنیم. باوئر می‌گوید «اگر از خاطره‌ای هیچ‌وقت استفاده نکنید، آن سیناپس‌ها ممکن است برای موردی متفاوت به کار گرفته شوند».

هم‌زمان با رشد کودک، خاطرات در برابر خُردسازی و اختلالاتْ مقاوم‌تر شده و آسیب‌پذیری کمتری خواهند داشت. بسیاری از خاطرات پررنگی که تا آخر عمر در ذهنمان نقش می‌بندند طی سازوکاری به نام «برآمدگیِ خاطره» 3 از ۱۵ تا ۳۰ سالگی شکل می‌گیرند، برهه‌ای از زندگی که در آن انرژی زیادی را صرف کنکاش و بررسی همه‌چیز می‌کنیم تا خود را بهتر بشناسیم و هویتمان شکل گیرد. به گفتۀ باوئر، وقایع، فرهنگ و مردم آن دوره در یاد ما می‌مانند و حتی ممکن است زندگی امروز ما را نیز تحت‌الشعاع قرار دهند. آن روزگار فیلم‌ها بهتر بودند، موسیقی، نوع پوشش و مد، رهبران سیاسی، دوستی‌ها و عشق‌ها هم بهتر بودند. این فهرست همین‌طور ادامه دارد.

البته برخی افراد، در مقایسه با دیگران، از دوران کودکی‌شان خاطرات بیشتری دارند. به نظر می‌رسد که میزان به‌یادآوری این خاطرات تا حدی تحت تأثیر فرهنگ مشارکت و تعامل در خانواده است. در سال ۲۰۰۹، پترسون به همراه چی وانگ از دانشگاه کُرنل و یوبو هو از دانشگاه پکن مطالعه‌ای انجام دادند که نشان داد کودکان چینی در قیاس با کودکان کانادایی کمتر ازاین‌دست خاطرات دارند. از نظر آن‌ها، این یافته احتمالاً بر اساس مؤلفه‌های فرهنگی این دو کشور توجیه‌پذیر است: چینی‌ها کمتر از اهالی آمریکای شمالی برای فردیت ارزش قائل‌اند، بنابراین ممکن است کمتر وقت خود را صرف توجه به بزنگاه‌ها و اتفاقات مهم زندگی خود یا نزدیکانشان کنند. در مقابل، کانادایی‌ها تجدید خاطرات برایشان مهم است و مدام تقویتش می‌کنند؛ در نتیجه، سیناپس‌هایی را که زیربنای خاطرات سال‌های کودکی هستند زنده و پویا نگه می‌دارند. فدریکا آرتیولی، روان‌شناس، و همکارانش در دانشگاه اوتاگو در نیوزیلند در سال ۲۰۱۲ مطالعۀ دیگری انجام دادند که حکایت از آن داشت که نوجوانان متعلق به خانواده‌های گستردۀ سنتی ایتالیایی، در قیاس با خانواده‌های هسته‌ای و مدرن ایتالیایی، کوله‌باری از خاطرات قدیمی دارند که احتمالاً به دلیل یادآوری پرشورتر و شدیدتر خاطرات خانوادگی است.

اما لزوماً نیاز نیست لشکری از اقوام حی‌وحاضر باشند تا خاطرات کودک را تقویت کنند. پژوهش باوئر همچنین به «جهت‌دهی مادرانه در گفتگو» اشاره می‌کند، به این معنی که مادر (یا بزرگ‌سال دیگری) کودک را درگیر گفتگوی پرنشاطی دربارۀ وقایع و اتفاقات می‌کند و در ادامه همیشه سکان را به کودک می‌سپارد تا با یادآوری اتفاقات و بازگوکردنشان او نیز در این گفت‌وگو و روایت مشارکت کند. باوئر می‌گوید «این نوع تعامل به غنای خاطره در طولانی‌مدت کمک می‌کند. البته نمی‌توان گفت باعث می‌شود رویدادی خاص لزوماً به‌خاطر سپرده شود، اما گامی در جهت تقویت و تحکیم خاطره است. چرا که کودک یاد می‌گیرد چگونه خاطرات را به ذهن بسپارد و می‌فهمد چه بخشی را با دیگران به اشتراک بگذارد. حین این گفت‌وگوها، کودک می‌آموزد چگونه اتفاقات پیرامونش را تعریف و روایت کند».

با وام‌گیریِ تمثیل ژله از باوئر، من همیشه احتمال می‌دادم که در قالب ژلۀ مادرم سوراخی ریزتر از سوراخ قالب ژلۀ من وجود داشته که او را قادر می‌ساخت اطلاعات را تا زمانی که در حافظه ذخیره شوند حفظ کند. به نظر می‌رسید او همه‌چیزِ دورۀ کودکی من و کودکی خواهر و برادرهایم و نیز شش سال اول زندگی خودش را به خاطر دارد. به‌عنوان‌مثال، مادرم با جزئیات کامل و واوبه‌واو دعوای پدر و مادرش را به یاد می‌آورد، اینکه در آخر مادرش از شدت ضربات از حال می‌رود و پدرش او را مجبور می‌کند به همسایه‌هایی که آمده بودند سروگوشی آب بدهند بگوید مادرش خواب است. روزی را به یاد می‌آورد که وسایل بلااستفادۀ خانه‌شان روی چمن پخش‌وپلا ریخته بود و اهالی منطقه وسایل به‌هم‌ریخته را زیرورو می‌کردند و سر قیمتشان چانه می‌زدند؛ و در همان حال‌‌و‌اوضاع مادربزرگم باروبنَدیلش را می‌بندد و دست مادر و خاله‌ام را می‌گیرد و آن‌ها را از نبراسکا به نوادا می‌برد. یا روزی را که دکتر آپاندیسش را روی میز آشپزخانه جراحی می‌کند و بیرون می‌آورد. همچنین، روزی را که شلوارش را در مدرسه خیس می‌کند و راهبه‌ها مجبورش می‌کنند پای پیاده به خانه برود و لباس زیرش در آن سوزوسرما یخ می‌زند. با خودم می‌گفتم شاید چون خاطرات مادرم تلخ بوده‌اند، آن‌قدر دقیق در خاطرش مانده‌اند، به‌خصوص در مقایسه با سال‌های اول زندگی خودم که ازقرارمعلوم بی‌روح و ملال‌آور بوده‌اند.

حالا گمان می‌کنم که شاید توانایی مادرم در گفتن خاطرات سال‌های نخست زندگی‌اش برگرفته از گفته‌ها و نقل خاطرات اطرافیانش بوده که مثل پروانه گرد او می‌چرخیده‌اند. مادر جوانش از ازدواج تلخی که تحت‌فشار و زور پذیرفته بود می‌گریزد و به خانۀ شلوغ برادرش پناه می‌برد و لحظه‌ای از دو دخترش جدا نمی‌شود. خواهری که سه سال از او بزرگ‌تر است و همیشه پاسخگوی تمام سؤالات و مسائلش است. مادرم و خواهرش محرم اسرار هم بودند و ریز تا درشت زندگی‌شان را برای هم تعریف می‌کردند، آن‌قدر که حتی پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات هم در درددل‌های‌ این دو خواهر از قلم نمی‌افتاد. به همین دلیل وقتی مشکلی در خانۀ ما پیش می‌آمد درِگوشی به هم می‌گفتیم «به خاله هلن نگو!». در خانۀ خاله‌ام هم وقتی بچه‌هایش کار اشتباهی می‌کردند همین جمله تکرار می‌شد و زیرلبی به هم می‌گفتند «به خاله کاتلین نگو!».

شاید در قالب ژلۀ من سوراخ خیلی بزرگی وجود داشته، اما برایم سؤال است که نکند همان وقتی که من به دنیا آمدم دستگاه خاطره‌گویی و تنظیم و ثبتشان در حافظه در خانوادۀ من ازکارافتاده و خراب شده. من عزیزدردانۀ خواهر و برادرهایم بوده‌ام –البته این را به من گفته‌اند و من هم حرفشان را باور می‌کنم- اما آن‌ها باید بیرون می‌رفتند و اسب‌سواری می‌کردند، فوتبال بازی می‌کردند، در مسابقۀ هجی و املای کلمات برنده می‌شدند و با مشکلات مختلف سروکله می‌زدند، نه اینکه بنشینند در خانه و با یک الف‌بچه دمخور شوند و صحبت کنند. دوره‌ای، بین تولد من و رفتن خواهر و برادرهایم از خانه، مادرمان دچار نوعی اختلال روانی شد که او را به مدت ۲۰ سال به ورطۀ افسردگی و برزن‌هراسی 4 کشاند. فقط در صورتی می‌توانست به فروشگاه برود که پدرم لیست خرید را دستش می‌گرفت و با چرخ خرید قدم‌به‌قدم در کنار او راه می‌رفت. حتی وقتی به آرایشگاه می‌رفت تا موهایش را کوتاه کند یا درستشان کند و تافت و اسپری بزند، همین‌طور که می‌نشست تا موهایش را با یکی از آن سشوارهای سالنی خشک کنند و حالت دهند، پدرم نیز کنارش می‌نشست و خودش را مشغول خواندن وال‌استریت ژورنال می‌کرد. وقتی در خانه بودیم، مادرم بیشتر وقتش را در اتاقش می‌گذراند. هیچ‌کس واقعاً نمی‌داند از چه زمانی مادرم چنین در غم و اندوه فرورفت و از دنیا برید -حالا هم دیگر بین ما نیست که خودش بگوید- اما به گمانم از زمانی که من خیلی کم‌سن‌وسال بوده‌ام. چون تنها چیزی که به یاد دارم سکوت و خاموشی است.

سه‌ چهار سال اولْ صفحات سفید آغازین داستان زندگی ما هستند، جنون‌آور و درعین‌حال اسرارآمیز. همان‌طور که فروید گفته، یادزُدودگی کودکی «سرآغاز زندگی‌مان را از دید ما پنهان می‌کند و ما را با آن دوره غریبه می‌سازد». طی این دوره، ما از -به قول برادرشوهرم- «قرص نانی با سیستم عصبی» به انسانی ذی‌شعور تبدیل می‌شویم. حال که ما چیز چندانی از آن سال‌ها به یاد نمی‌آوریم -چه تلخ‌کامی بوده باشد چه نازونعمتی زایدالوصف– آیا مهم است چه اتفاقاتی در واقعیت رخ داده‌اند؟ اگر در جنگل رشدونمو آغازین ما درختی فروافتد 5 و ما مغز و ابزار شناختی لازم را برای ذخیره‌کردن آن رویداد در حافظه نداشته باشیم، آیا باز هم در شکل‌گیری شخصیت و هویت ما نقش خواهد داشت؟

باوئر معتقد است بله نقش دارد. حتی اگر چیزی از اتفاقات سال‌های اول زندگی خود را به خاطر نیاوریم، کماکان این اتفاقات می‌توانند بر احساس و ادراکِ ما از خودمان، دیگران و دنیای پیرامونمان اثرات ماندگاری برجا بگذارند، چه خوشمان بیاید چه نیاید. به‌عنوان‌مثال، ما از مفاهیمی همچون پرندگان، حیوانات، دریا و کوه ادراک خاصی داریم، حال‌آنکه ممکن است نتوانیم خاطراتی را که منجر به ایجاد آن ادراک‌ها شده‌اند به خاطر بیاوریم. باوئر این‌گونه توضیح می‌دهد که «شما یادتان نیست که اولین‌بار با عمویتان اسکیت روی یخ را تجربه کرده‌اید، اما اسکیت‌سواری و دیدار اقوام برای شما توأم با حسی خوشایند است. این ادراک شماست که به شما می‌گوید آدم‌ها چقدر دوست‌داشتنی یا قابل‌اعتماد هستند. شما نمی‌توانید دقیقاً مشخص کنید این ادراک و احساس شما حاصل کدام تجربه و آموخته است، صرفاً می‌دانید که چنین احساسی دارید».

انسان صرفاً مجموعه‌ای از خاطرات نیست، دست‌کم، کل ماهیت انسانْ خاطراتش نیست. بخشی از وجود ما روایتی است که از زندگی خود داریم، روایت و برداشت شخصی ما که خاطرات خودمان و نیز گفته‌ها و باورهای دیگران دربارۀ ما را تأویل و تفسیر می‌کند و به آن‌ها معنا می‌بخشد. نتایج پژوهش دن مک‌آدامز، روان‌شناس دانشگاه نورث وسترن و نویسندۀ کتاب خودِ رهایی‌بخش 6 (۲۰۰۵)، مؤید این مطلب است که این روایت‌ها و برداشت‌ها راهنمای رفتارهای ما و چراغ راه ما در شکل‌گیری مسیر زندگی‌مان در آینده‌ هستند. پس خوشا به سعادت کسانی که روایتی رهایی‌بخش از زندگی دارند، چرا که در این‌گونه روایت‌ها حتی در مصیبت‌ها و ناملایمات سپری‌شده نیز رگه‌ای از اقبال نیک و بخت مساعد می‌توان یافت.

براین‌اساس، روایت‌های ما از زندگی‌مان نقشی بر الواح سنگی نیستند، بلکه روایت‌هایی‌اند که تغییر می‌کنند و دگرگون می‌شوند، و به همین دلیل زیربنای گفتاردرمانی را تشکیل می‌دهند. این یکی از جنبه‌های امیدبخش بالارفتن سن است: روایت و برداشت ما از خودمان به‌مرورِزمان بهتر و بهتر می‌شود. مک‌آدامز می‌گوید «به دلایلی نامعلوم، هرچقدر سنمان بالاتر می‌رود، جنبه‌های مثبت زندگی بیشتر به چشممان می‌آیند و برجسته‌شان می‌کنیم. زیبایی‌های زندگی بیشتر به چشممان می‌آیند، و با تعصب خاصی خاطراتمان را با دیدۀ مثبت می‌نگریم».

حتی اگر آن مناظر بدیع کوهستانی را که هر تابستان رخ می‌نمود دوباره ببینم، باز هم نمی‌توانم خاطرات سال‌های نخست زندگی‌ام را به یاد بیاورم یا ایامی را که پیش از اختلال روانی مادرم در کنار خواهر و برادرهایم به شادمانی گذشت در ذهن و دلم زنده کنم. بااین‌وجود، در راستای پژوهش‌های دانشمندان حوزۀ حافظه، می‌توانم عینک خوش‌بینی ناشی از بالارفتن سن را به چشم بزنم و در آن صفحات خالی سرآغاز زندگی‌ام داستانی بنویسم که گَرد نابودی و نسیان بر آن ننشیند.

من ذاتاً آدم خوش‌بینی هستم و راحت به دیگران اعتماد می‌کنم، خصوصیاتی که گاهی می‌ترسم نشانۀ ضعف فکری‌ام باشند، اما می‌توانم این ویژگی‌ها را حاصل صدها رخدادی بدانم که، گرچه از خاطرم رفته‌اند، در سال‌های اول عمرم در کنار خانوادۀ مهربانم تجربه کرده‌ام. گرچه چیزی به خاطر نمی‌آورم، اما می‌توانم خودم را در دامان خواهر و برادرهایم تصور کنم، درحالی‌که برایم قصه می‌گویند و آواز می‌خوانند یا خرچنگ‌های دریاچۀ کوهستانی را به من نشان می‌دهند. خودم را تصور می‌کنم که روی دوش آن‌ها هستم و انگشتانم را در موهای مجعدشان فروبرده‌ام.

می‌توانم تصور کنم که کل خانواده صبورانه ساعات و روزهای متمادی بارهاوبارها تلاش کرده‌اند شعر «شب قبل از کریسمس» 7را در مغزم فروکنند، چراکه بالاخره کسی باید این کار را کرده باشد -چون مادرم می‌گفت وقتی دوساله بودم می‌توانستم کل شعر را از بَر بخوانم. البته این بدان معنا نیست که آن‌ها هم این خاطره را به یاد می‌آورند، چرا که آن زمان آن‌ها هم نوجوان‌ بودند و مراوده و مواجهه‌ای با سایر افراد و فرهنگ‌ها نداشتند که بر خودپنداره و درکشان از خود در سال‌های آتی تأثیرگذار باشد. اما من این خاطرات را، هم برای خودم و هم برای آن‌ها، در ذهنم تصور و بازآفرینی می‌کنم. چرا که شیرینی و دلپذیری این خاطرات بوده که منجر به حفظ بنیان خانواده و ایجاد پیوند صمیمی میان اعضای آن تا به امروز شده است. فقط موضوع این است که جزئیات را فراموش کرده‌ایم.

این مطلب را کریستین اولسون نوشته و در تاریخ ۳۰ جولای ۲۰۱۴ با عنوان «The great forgetting» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «فراموشی بزرگ» در سی‌امین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ لیلا دریکوند منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ با همان عنوان منتشر کرده است

کریستین اولسون (Kristin Ohlson) نویسندۀ مستقلی است که آثارش در نیویورک‌تایمز، نیو ساینتیست و دیگر جراید منتشر می‌شود.

پاورقی
1 childhood amnesia
2 shredding
3 reminiscence bump
4 آگورافوبیا نوعی اختلال اضطرابی است که در آن فرد از فضاهای باز و شلوغ می‌ترسد [مترجم].
5 اشاره به این پرسش فلسفی در رابطه با مشاهده و درک که اگر درختی در جنگلی فرو افتد و هیچ کس در آن حوالی نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید می‌کند؟ [مترجم].
6 The Redemptive Self
7 “The Night Before Christmas”

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا