خرید تور تابستان ایران بوم گردی

نظر هایدگر درباره تتلو | تحلیلی فلسفی در باب شهرت سلبریتی‌ها

متیو برنارد، مطلبی در سایت اکنون فلسفه نوشته است که با ترجمه‌ی حسین یعقوبی در سایت اخلاق پژوهان جوان نوشته است. برنارد در این نوشته از فرهنگ سلبریتی به‌عنوان مبحثی فلسفی یاد می‌کند. یکی از سلبریتی‌های ایرانی، امیرحسین مقصودلو (تتلو) است که فرهنگ سلبریتی هم درباره‌ی او صدق می‌کند. متن کامل را در ادامه بخوانید.

«فرهنگ سلبریتی در عصر حاضر تغییرات زیادی کرده است. سلبریتی‌های امروز را اصلاً نمی‌توان با مشاهیر تاریخی مقایسه کرد. مشاهیر قدیمی را اصلاً ندیده‌ایم، اما همیشه در ذهن ما حضور دارند. اما سلبریتی‌‍‌های امروزی، اگر چند روز در فضای مجازی یا قاب تلویزیون دیده نشوند، از یادها می‌روند! چه فرقی بین مشاهیر و سلبریتی‌ها وجود دارد؟ چرا یکی، سلبریتی می‌شود و این‌همه آدمِ دیگر را اصلاً کسی نمی‌شناسد؟ نویسنده می‌کوشد با استفاده از فلسفۀ هایدگر، این موضوعات را تحلیل کند.

می‌خواهم بحثی را مطرح کنم که انگشت‌به‌دهان بمانید: فرهنگ سلبریتی، بحثی فلسفی است. همۀ این‌ها بحث‌هایی فلسفی‌اند: بُت‌سازی از سلبریتی‌ها، رواج برنامه‌های استعدادیابی مثل ایکس‌فَکتور،1 محبوبیت برنامه‌های تلویزیونی، پدیدۀ «شهرت برای شهرت»، این‌که کودکان، برای انتخاب الگوهایشان، شهرت را معیار قرار می‌دهند، نه استعداد را. تمام این موارد، جزئی از مباحث فلسفی‌اند.

استدلال از طریق «فقدان توافق همگانی»2 مغالطه‌ای است منطقی و شناخته‌شده‌. استدلال بر مبنای این مغالطه اینطور مطرح می‌شود: «ارزشِ هر چیز، به اندازۀ محبوبیتش بین مردم است». البته این مغالطه، مغالطه‌ای رایج است. چرا این مغالطه، رواج زیادی دارد؟ می‌خواهم توضیح بدهم که ستایش بیجای آدم‌های معروف، ریشه در سنت فلسفی دارد؛ منظورم سنت فلسفی‌ای است که در چارچوب تحلیلِ مارتین هایدگر از تاریخ اندیشه‌‌‌ها قرار می‌گیرد. امیدوارم بتوانم این کار را انجام دهد.

حتماً شما هم حدس زده‌اید که این نوشته، قرار نیست فرهنگ سلبریتی را بستاید. فلسفه، معمولاً مشتمل بر مطالب خوب است، اما چیزی که اسمش را «فلسفه» می‌گذاریم، قرار نیست همیشه از بقیه تعریف کند. فلسفه ــ به‌تعبیرِ ایمانوئل کانت ــ «ملکۀ علوم»3 بوده و امروز هم اندکی از آن جایگاهِ پیشین را حفظ کرده؛ فلسفه، هنوز هم آنقدر مهم هست که اگر شیوۀ تفکر کسی را «غیرفلسفی» بنامیم، توهین محسوب شود. مثلاً اگر با دلایلی موجّه، بگوییم بودیسم فلسفه نیست، بلکه صرفاً روشی منحصربه‌‌فرد در تفکر است ــ که در جای خود درست است و کارساز ــ غالباً به سوگیری و تعصبِ فرهنگی متهم می‌شویم. ولی اگر فلسفه را لزوماً شامل مطالبِ خوب ندانیم، لازمه‌اش این است که بودیسم را تفکری غیرفلسفی در نظر بگیریم و چه‌بسا از بدفهمی‌اش جلوگیری شود.

هایدگرِ ضدّ فلسفه

هایدگر در اواخر عمرش، ضدّفلسفه شد. نیچه می‌گوید، مشکل زمانۀ ما نیست‌انگاریِ4 رایج در اروپاست. نیچه می‌گفت نیست‌انگاری یعنی بی‌ارزش شدنِ ارزش‌های فلسفۀ افلاطون. هایدگر، پا را از این فراتر می‌گذارد و تمامِ فلسفه را نیست‌انگاری می‌داند. پس برای رهایی از این نیست‌انگاری، باید «تفکری بدیع»5 را به کار ببندیم که فلسفی هم نباشد. به همین دلیل بود که هایدگر، مقاله‌اش را اینگونه نام‌گذاری کرد: «پایان فلسفه و وظیفۀ تفکر»6 (که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد).

چه‌بسا، بسیاری از کسانی که این مطلب او را بخوانند، آن را نامعقول7 بدانند؛ این افراد، فکر می‌کنند هایدگر با معنای واژگان، بازی می‌کند. شاید هایدگر دوست نداشته باشد که دیگر، او را فیلسوف بنامند، اما کاری که انجام می‌دهد، کاملاً فلسفی است. بااین‌حال، اگر چنین بگوییم، تعریفِ خاص هایدگر از فلسفه را نادیده گرفته‌ایم. تعریف او از فلسفه، عبارت است از: شیوه‌ای خاص از اندیشیدن که از یونان باستان آغاز شده است و صرفاً می‌کوشد هستیِ موجودات را از آن جهت که موجودند، بررسی کند.

این تعریف تاحدی انتزاعی به نظر می‌آید؛ انتزاعی است فقط به این دلیل که ادعایی اساسی است. موجود، آن چیزی است که هستی دارد. جامعه‌شناسی، موجودات را از آن جهت مطالعه می‌کند که بخشی از جامعه‌اند؛ فیزیک، موجودات را از آن جهت مطالعه می‌کند که پیروِ قوانین طبیعت‌اند؛ فلسفه هم، موجودات را از آن جهت مطالعه می‌کند که به معنای دقیقِ کلمه، موجودند. پس جامعه‌شناس، سؤالِ «انسان چیست؟» را در چارچوب روابط اجتماعی، پاسخ خواهد داد. فیزیکدان، این سؤال را، یا با توجه به رابطۀ حرکت بدن در زمان و مکان پاسخ می‌دهد، یا با توجه به انسانی که مجموعه‌ای است از اتم‌ها، امواج، کوارک‌ها و تارها. فیلسوف هم، این سؤال را با توجه به هستی یا جوهر وجودِ آدمی، پاسخ می‌دهد.

ویژگی ذاتیِ انسان

حال، جوهر وجود آدمی چیست؟ پاسخ کلاسیک به این پرسش، متعلق به ارسطوست. او می‌گوید: «انسان، حیوانِ سخن‌گو است»؛8 یعنی انسان، موجودی است که زبان می‌داند و از آن استفاده می‌کند. چه این تعریف را بپذیریم چه نپذیریم، ارسطو تلاش کرده است تعریفی جوهری ارائه کند. او در تعریفش مؤلفه‌ای را به کار می‌بَرَد که در هر آدمی وجود دارد و ممکن نیست آدمی به وجود آید مگر این‌که سخن بگوید. از نظر ارسطو، هیچ انسانی نیست که به زبان و معنا دسترسی نداشته باشد. اشکالی که سریعاً به ذهن می‌آید، این است که بعضی از آدم‌ها نمی‌توانند صحبت کنند. موضوع اصلی این نیست که تعریف ارسطو درست است یا نه، بلکه مهم این است که او، کوشیده است انسان را با چیزی تعریف کند که ــ به‌زعم او ــ نمی‌توان انسان را بدون آن، انسان دانست. بر اساس همین گرایش که در سرتاسرِ تاریخ فلسفه وجود دارد، هایدگر می‌گوید فلسفه، هستیِ یک موجود را این طور می‌فهمد: حضور مدوامِ یک موجود تا زمانی که دارای وجود است.

نمونۀ مشابهِ تعریف ارسطو در فلسفۀ امروزی، این تعریف است: «انسان حیوانِ عاقل است». این تعریف هم، راه ارسطو را پی گرفته است. این تعریف، یعنی عقل تا زمانی وجود دارد که انسان وجود دارد. (اینطور نیست که شواهدی علمی به‌نفعِ این تعریف، در دست داشته باشیم، بلکه این تفکر را از دیگران به ارث برده‌‌ایم که انسان، ذاتاً موجودی عاقل است.) حتی می‌توان گفت، تا وقتی انسان وجود دارد، فکر می‌کند و پایان تفکر، همان پایان هستیِ انسان است. به همین دلیل است که فهم عرفی از مرگ، چنین است: پایانِ آگاهی، پایان خِرَد و پایان انسان. حالا که اینطور است، انسان، یعنی حضور مداوم به‌‌واسطۀ تفکر. این مطلب را ما خلاصه و سریع بیان کردیم، اما هایدگر، سال‌ها درباره‌اش اندیشیده و چند کتاب نوشته است تا این مطلب را به اثبات برساند.

الهیات وجودشناختیِ هایدگر

او نکته‌ای دیگر را می‌افزاید: فلسفه، هستی را فقط حضوری مداوم نمی‌داند، بلکه برای هستی، مراتبی قائل است؛ یعنی می‌توان یک موجود را دارای وجودِ بیشتری از بقیه دانست. اگرچه دوست داریم یک موجود را، یا به وجود متصف کنیم یا به عدم، مفهوم وجود واقعاً دارای مراتب متعدد است. اینگونه نیست که بگوییم، یک چیز یا وجود دارد یا وجود ندارد.

فهم این نکته دشوار است، اما امیدوارم، آن را با مثالی روشن کنم. این جمله را در نظر بگیرید: «جیمی هندریکس9 گیتارزن‌تر از اِد شیرِن10 است.» این جمله بیان می‌کند که هندریکس و شیرِن هر دو گیتارزن‌اند و صفت «گیتارزن بودن» بخشی از هستی‌شان است. اما هندریکس «گیتارزن بودنش» بیشتر از شیرِن است (یعنی گیتارزن‌تر است).

این دو جمله را مقایسه کنید: «هندریکس گیتارزن است»؛ «شیرِن گیتارزن است». «است» در جملۀ اول وزن بیشتر و وجود بیشتری دارد از «استِ» جملۀ دوم. شاید برخی‌ در مخالفت با چنین برداشتی، بگویند «گیتارزن‌تر از» کسی بودن یعنی «گیتارزنِ ماهرتری است». اما اگر کسی توضیحِ دوم را هم که قائل باشد، باز هم به این معناست که قبول دارد هندریکس، صفتِ «گیتارزن بودن» را خالص‌تر و کامل‌تر داراست؛ یعنی گیتارزنِ کامل‌تری است.

نهایتاً، فرقی نمی‌کند که این مقایسه را با چه عباراتی انجام دهیم؛ حرف ما این است که گیتارزن‌ بودن در هندریکس، بیشتر از گیتارزن بودن در شیرِن است. این نکته را می‌توان اینطور هم بیان کرد: گیتارزن بودن در هندریکس، حضور بیشتری دارد تا در شیرِن.

یونانیان باستان می‌خواستند همیشه در یادها بمانند، اما سلبریتی‌های امروز، می‌خواهند دائماً جلوی دید باشند و دیده شوند. کسی که قرار است در یادها بماند و جاودانه شود، باید ابتدا بمیرد و متوجه باشد که روزی خواهد مُرد

پس در این مورد، هستی و وجود، دارای مراتبی هستند. مراتبِ هستی را میزانِ حضور تعیین می‌کند. اگر چیزی حضور بیشتری داشته باشد، یعنی هستی‌اش بیشتر است و اگر چیزی حضور کمتری داشته باشد، یعنی هستی‌اش کمتر است. به‌علاوه، هر نوع حضوری را هستیِ حقیقی نمی‌نامیم، بلکه هستیِ حقیقی، متعلق به چیزی است که بیشترین حضور را دارد، یعنی همان حضور مداوم. همانطور که پیش‌تر گفتم، هایدگر معتقد است که در فلسفه، پیش‌فرض این است که بالاترین حدّ ممکنِ حضور ــ یعنی همان حاضرترین موجود ــ بیشترین هستی را داراست و وجوددارترینِ موجودات است.

خلاصه، این همان چیزی است که هایدگر، آن را «الهیاتِ وجودشناختی» می‌نامد. فلسفه، هستی را حضور مداوم می‌داند. فلسفه، همیشه خود را با حضوری مداوم سازگار می‌کند، حضوری مداوم که در بیشترین حدّ خود قرار دارد. این وجود، همان وجودی است که حضوری مداوم و مطلق دارد، یعنی همان وجوددارترینِ موجودات. کمی زیاده‌روی است ‌که بگوییم فلسفه، وجود را می‌پرستد، اما پژوهش‌های فلسفی همیشه به وجود مرتبط است، حتی اگر قرار باشد وجود را انکار کند. در سنت فلسفی، حاضرترین موجود، همان خداست (که در یونانی به آن theos می‌گویند). فیلسوفان، خدا را موجودی ازلی و ابدی می‌‌دانند که حضورش بر همۀ موجودات در همۀ جهان‌های ممکن سیطره دارد. از نظر هایدگر، در فلسفۀ عصر جدید، یعنی بعد از دکارت، «وجوددارترینِ موجودات» خدا نیست، بلکه انسان جای او را گرفت. در عصر جدید، انسان است که بیشترین وجود را داراست و حضورش از همه بیشتر است. به همین دلیل، انسان‌گرایی11 تبدیل به دینی سکولار شد که نتیجه‌اش مرگ خداست.12

شهرت در دنیای قدیم و دنیای مدرن

نوبت آن رسیده است که ارتباط آنچه را گفتیم، با بحث فرهنگ سلبریتی نشان دهیم: سلبریتی‌ها وجوددارترین موجودات در جامعۀ ما هستند. مشخصۀ اصلیِ سلبریتی‌ها، «شهرت» است. مشهور شدن یعنی این‌که آدم‌های زیادی، شما را می‌شناسند. پس مشهور بودن به این معناست که برای آدم‌های بسیار، حضور مداوم داشته باشیم. معیار شهرت این است که سلبریتی، چقدر در نظر دیگران حاضر است؛ این میزان را می‌‎توان از تعداد کسانی که سلبریتی را می‌شناسند فهمید، یا از این‌که چقدر حضورشان در اخبار و تلویزیون زیاد است و چند نفر در شبکه‌های اجتماعی، آن‌ها را دنبال می‌کنند.

مشهورترین افراد کسانی‌اند که برای جماعتِ بیشتری حضور مداوم دارند؛ ما هم به همین نحو، این تفکر فلسفی را در بت‌سازی از سلبریتی‌ها اِعمال می‌کنیم. بنابراین، ایدۀ شهرت برای شهرت از ارزش سلبریتی‌ها نمی‌کاهد، بلکه این ایده را به‌شکلی درست، کامل می‌کند. وجود، در شهرت برای شهرت است که تبلور پیدا می‌کند، زیرا شهرت یعنی حضور داشتن برای آدم‌های بسیار زیاد. امروزه راه رسیدن به شهرت این است که خود را در معرض دیدِ همگان قرار دهیم؛ دلبخواهی است که با چه ابزاری می‌خواهیم این کار را انجام دهیم. هدف، حضور مداوم است و مهم نیست چگونه به دست می‌آید.

در این وضعیتِ کاملاً نیست‌انگارانه، چیزی که خُرد و ضعیف می‌شود، مفهوم شهرت نیست، بلکه مفهوم انسان است. بعد از موضوعِ مرگ خدا، تمایل آدمیان به زندگیِ جاودانه، دستخوش تغییر شد؛ از تمایل به زندگی ابدی در محضر خدا در بهشت، رسیدند به حضور مداوم، که در مقایسه با زندگی بهشتی، بسیار بی‌ارزش‌تر است. این حضور مداوم را فقط در جهانی ناپایدار مثل جهان ما می‌توان به دست آورد و تنها راهش هم شهرت است.

شهرتِ امروزی، رونوشتی از شهرت در سنت سیاسیِ یونان است که کارهای خوب انجام می‌دادند و در یادها می‌ماندند؛ بدین وسیله بود که مشهور می‌شدند. هانا آرنت، در کتاب وضع بشر،13 مفصّل توضیح می‌دهد که از ابتدای شکل‌گیریِ فلسفه، چگونه تمایل به جاودانگی، کاملاً با تمایل به زندگیِ ابدی گره خورده است. جاودانگی، یعنی ماندنِ همیشگی در همین دنیا، اما زندگیِ ابدی، یعنی تعالی یافتن در این دنیا و ورود به دنیایی دیگر.

فرهنگ سلبریتی می‌کوشد در جهان مادی حضوری مداوم داشته باشد، ولی منظورم این نیست که این فرهنگ قرار است راه را برای ورود به «زندگیِ واقعی» بعد از هزار سال باز کند.14 یک نفر آرزوی شهرت دارد به آن معنایی که امروز می‌فهمیم و یکی دیگر می‌خواهد با شهرت به جاودانگی برسد؛ این دو، ذاتاً با هم فرق می‌کنند. یونانیان باستان می‌خواستند همیشه در یادها بمانند، اما سلبریتی‌های امروز، می‌خواهند دائماً جلوی دید باشند و دیده شوند. کسی که قرار است در یادها بماند و جاودانه شود، باید ابتدا بمیرد و متوجه باشد که روزی خواهد مُرد، زیرا چیزی را به یاد می‌آوریم که دیگر حضور ندارد، نه چیزی را که همیشه حضور دارد. در مقابل، سلبریتی‌های امروز می‌خواهند حضورشان را دائمی کنند و مدام، در معرض دیدِ عموم مردم باشند.

پس در فرهنگ یونانیان، هدف این بود که افراد، بخشی از گذشتۀ کسانی شوند که در آینده به‌دنیا می‌آیند؛ هدفِ سلبریتی‌های امروز، این است که جلوی چشمانِ آیندگان، حاضر باشند، یعنی حضورشان را به همۀ آدم‌های حال و آینده نشان دهند. یونانیان، جهان را فانی می‌دانستند و پذیرفته بودند که روزی، به تاریخ خواهند پیوست؛ سلبریتی‌های امروز تلاش می‌کنند حضورشان را دائمی کنند و از «تاریخ» می‌گریزند.

از همین رو، فرهنگ سلبریتی، نیست‌انگارانه است. هایدگر، فرهنگ سلبریتی را فلسفی و تحقیرآمیز می‌داند. او معتقد است باید این فرهنگ از بین برود.

خلاصۀ کلام این‌که من واقعاً از ایکس فَکتور خوشم نمی‌آید.

پی نوشت
1. X Factor؛ برنامۀ استعدادیابی در زمینۀ موسیقی که هرساله برگزار می‌شود، چیزی شبیه به «عصر جدید» خودمان.
2. Ex consensus gentium
3. The queen of the sciences
4. nihilism
5. Inventive thinking
6. The End of Philosophy and the Task of Thinking (1964)
7. absurd
8. تعریف ارسطو را معمولاً به «حیوان ناطق» معنا می‌کنند. ناطق هم به معنای نطق ظاهری (سخن گفتن) است هم به معنای نطق باطنی (تعقل کردن). اما چون در این متن، بر جنبۀ سخن گفتن و زبان‌دانیِ انسان تأکید شده، ناطق به سخن‌گو ترجمه شده است. البته در ادامه، بر «تعقل» هم تأکید می‌شود که انسان به «حیوان عاقل» تعریف شده است.
9. Jimi Hendrix؛ گیتارزن، خواننده و ترانه‌سُرای آمریکایی.
10. Ed Sheeran؛ گیتارزن، خواننده و ترانه‌سُرای انگلستانی.
11. humanism
12. The Death of God؛ «خدا مُرده است.» این جملۀ مشهور نیچه است که بارها در آثار مختلفش تکرار شده است. معمولاً این جمله را بد معنا می‌کنند. ظاهراً منظورش این است که آدمیان خدا را کنار گذاشته‌اند و دچار بحران اخلاقی شده‌اند، چون معیاری برای حقانیت اخلاقی در اختیار ندارند.
13. The Human Condition (1958)
14. به اعتقاد مسیحیان و متن کتاب مکاشفه اشاره دارد. در مکاشفه آمده است که دوران حکومت حضرت مسیح (ع) هزارسال خواهد بود و در این زمان، شیطان در غل و زنجیر است. بعد از این دوران است که شیطان اختیاراتش را تاحدی بازمی‌ستاند.»

منبع: philosophy now

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا