«پزشکیشدن بدن» از تولد تا مرگ
ناصر فکوهی، انسانشناس، در سایت شخصی خود نوشت: «امیلی مارتین[۲] در کتاب خود «زن در بدن[۳]» در امتداد اندیشه فوکویی که با «زایش کلینیک، تبارشناسی رویکرد پزشکی» (۱۹۶۳) مطرح میشود، نشان میدهد که چگونه، نظام پزشکی با دردست گرفتن فرایند زایمان، یعنی قراردادن آن در قالب یک «واقعه» پزشکی که در بیمارستان میگذرد، زن را تا حد زیادی از استیلا بر بدن خویش محروم میکند و در واقع از او ماشینی میسازد برای بازتولید که همچون همه «تولیدات» دیگر باید تحت کنترل باشد؛ به معنایی چگونه زن را به معنایی به «رحم» او تقلیل میدهد و برای این کار از شکل زیباسازیشده[۴] این مفهوم در گفتمان اخلاقی- اجتماعی، یعنی مفهوم «مادری[۵]» استفاده میکند.
هم از این رو است که اندیشه باستانی شیطانیکردن «قاعدگی»، در حوزه مدرن نیز با پزشکیشدن آن، این موقعیت را، وضعیتی «شرمآور» و «بیمارگونه» نشان میدهد که باید پنهانش کرد؛ موقعیتی که بدن را در گونهای «از شکل افتادگی» فرو برده و از «زیبایی» و «سلامت» دور میکند («رحم نابارور = ماشین خاموش»). همان موقعیتی که مری داگلاس[۶] به صورت گستردهای درباره آن در کتاب «پاکی و خطر[۷]»بحثکرده است.
در خطی موازی با این اندیشه، بحث پزشکیشدن را میتوان در فرایند معکوس با زایش، یعنی «مرگ» نیز مشاهده کرد؛ جایی که مرگ نیز به «واقعه»ای «پزشکی» تبدیل میشود که هر چه بیشتر بر لزوم کنترل آن در فرایندهای بالینی و بیمارستانی تأکید میشود. نمادگرایی هر دو فرایند، انتقال کنشگر در «موقعیت» به «بیمارستان» و «تخت بیمارستانی» است که به مثابه «مکان آرمانی» برای تولد و مرگ پدیدار میشود. نکته مهم در این میان آن است که زایش، بلوغ، ازدواج و مرگ، همانگونه که آرنولد وان جنپ انسانشناس بلژیکی نشان میدهد، با عنوان «بحرانهای زندگی[۸]»، منطق کاملاً روشنی را در فرایندهای موسوم به «مناسک گذار[۹]» در همه جوامع انسانی دارند به صورتی که با جشنها، آیینها، و فرایندهای دیگری چون نامگزاری، به خاک سپرای و سوگواری و… همراهند و فرد را از وضعیتی فردی به وضعیتی جماعتی[۱۰] و در دوران مدرن اجتماعی میرسانند.
در چنین موقعیتی، آیا پزشکیشدن بدن را باید امری مفید دانست یا زیانبخش؟ بدون شک، پاسخی قاطع به این پرسش همان اندازه ناممکن است که بیفایده. زیرا زیستن، فرایند و گسترهای از موقعیتهای پی در پی است که از یک فرد به فرد دیگر بسیار متفاوت است. برای یک فرد، ممکن است هر ساعت ادامه حیات، یک خوشبختی بیپایان باشد و برای دیگری، یک دوزخ تحملناپذیر. اصولاً مسئله در این نقطه قرار ندارد و کشاندن بحث پزشکیشدن بدن به موضوع تداوم حیات و حتی بالا بردن کیفیت آن و کاهش دردها، عموماً راهی است برای دستکاریکردن در عمق مسائلی که این فرایند در جهانبینی انسانها و در فناوریهای مستقیم و غیرمستقیم آنها نسبت به حیات خود و حیات سایر موجودات ایجادکرده است. از جمله پیآمدهای این امر، که امروز به صورت مستقیم و غیرمستقیم شاهد آن هستیم اشکال گوناگون خشونت و رسیدن آنها به ابعادی غیرقابل تصور است.
نخست خشونت برونگونهای: یعنی نوعی تقابل میان انسان و محیط زیست که به جدالی سخت بدلشده است. انسان بنا بر جهانبینی پزشکیشده که خود ریشه در جهانبینی استعلایی و متافیزیک باستانی او دارد، به خود اجازه میدهد که همه گونههای دیگر را در بیرحمانهترین شرایط مورد استفاده و سو استفاده قرار دهد: از آزمایشهای وحشیانه پزشکی بر جانوران زنده گرفته، تا به راهانداختن اردوگاههای کشتار جمعی حیوانات برای تأمین غذای هر چه بیشتری برای آدمها؛ از تجاوز هولناک به آب و هوا و خاک گرفته تا تخریب نظاممند جنگلها، پهنههای آبی، زیست بومها و چرخههای زیستی در طبیعت. سپس، خشونت درونگونهای: یعنی خشونتی که انسانها علیه یکدیگر انجام میدهند، در این فرایند، اخلاق به پآیینترین حد خود نزولکرده و ایدئولوژیهای نفی عام آن با ایدئولوژیهای قدرت در هم میآمیزند.
ایدئولوژیهای پزشکیشده حق حیات قدرتمندان، در قالبهای زیباسازیشده پیشرفتهای فناوری پزشکی، مطرح میشوند. در این حال ایدئولوژیهای اپیکوری تحریفشده نیز در قالب تقدسدادن به لذت و مطلقکردن نسبیگراییها، برای از میان بردن آخرین ابزارهای کنترل خشونت درون گونهای، به کار میافتند و به گرایشهایی دامن میزنند که ضعیفترینها و به ویژه زنان و کودکان، فقرا و محرومان و همه کسانی را که در موقعیتهای شکننده قرار دارند را هدف میگیرند و با برجستهکردن وقاحت نولیبرالی در حوزه اقتصاد، «قویتر»ها و «قویتر بودن»، «برتری»، «برگزیدگی» و… را اشکال «طبیعی» در روابط میان انسانها اعلام میکنند. بدین ترتیب، انواع سلسله مراتب وحشیانهای که از نابرابریهای فرهنگی و اجتماعی منشأ گرفتهاند به ظاهر بر اساس «منشأ»هایی «طبیعی» توجیهشده و مشروعیت «اخلاقی» مییابند.
در برابر این استدلالهای به ظاهر کاملاً عقلانی و در واقع سفسطهگرایانه که در نهایت به چیزی جز یک داروینیسم اجتماعی نمیرسند، لورن داستون[۱۱]مورخ علم و مدیر مرکز تاریخ علم انستیتوی ماکس پلانک[۱۲] بر آن است که طبیعت را نمیتوان به نظامهای دوتایی[۱۳] که انسانها در نظامهایشناختی و زبانشناختی، برای خود ساختهاند، تقلیل داد، به عبارت دیگر در طبیعت بنا بر مورد میتوان تعداد بیشماری ساختارهایی را یافت کهگاه اشکال برابرگرا هستند وگاه نابرابرگرا و یا چیزی میان این دو،گاه سلسله مراتبی یا غیرسلسله مراتبی،گاه خشونت آمیز یا غیرخشونت آمیز؛ و. همه این ساختارها در میان گونهها یافت میشوند. بنابراین طبیعت را نمیتوان به مثابه الگویی برای رفتارهای فرهنگی ما مطرح کرد.
هم از این رو، پزشکیشدن بدن و رفتارهای ناشی از آن را باید امری فرهنگی، ولو همواره متصل به نظام بیولوژیک، به شمار آورد که تنها در گفتمان تحریفشده و دستکاریشدهاش بر درک از طبیعت میتواند به خود مشروعیت بدهد. پزشکی در نهایت، نظامی است که جایِ مصونیتِ «طبیعی» نظام بیولوژیک را به «مصونیتی» فرهنگی میدهد که کالبد را از موقعیت طبیعی بیرون میبرد و هرچند، نمیتوان منکر نیاز ما، در موقعیت کنونی، به گفتمان و رفتار پزشکی برای باقی ماندن در وضعیت کنونی انسانیمان، شد، اما در عین حال باید تبعات این امر یعنی گفتمان و رفتارهای آنومیک و هژمونیک، از جمله خشونت تا بالاترین حد، را به عنوان آثار جانبیاش در نظر گرفت و برای آنها چاره اندیشی کرد.
[۱] – این مطلب نخستین بار در روزنامه اعتماد سهشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲منتشر شده است.
[۲] – Emily Martin
[۳] – The Woman in the Body-1992
[۴] – eugenized
[۵] – motherhood
[۶] – Mary Douglas
[۷] – Purity and Danger- 1996
[۸] – Life Crisis
[۹] – rite of passage
[۱۰] – communautaire
[۱۱] – Lorraine Daston
[۱۲] – MPIWG
[۱۳] – binary
انتهای پیام