پیامد «ام اس» و ضعف حافظه؟!
«مریم پیمان» که هر هفته درباره ی «ام اس» در روزنامه ی شرق می نویسد، این بار درباره ی ضعف حافظه نوشت:
نمیدانم چرا شماره را به او داده بودم. همسرش بیمار بود و گویا پرسشی داشت. حافظهام ضعیف شده است. همیشه بعد از کورتونتراپی، فراموشی در من بیدار میشد و اینبار با مصرف آنتیبیوتیکهای طولانی و نخوابیدنها، همان حس را دارم. شاید هم پیر شدهام مثل همه. ترس از تمرکزنداشتن، ازدسترفتن حافظه کوتاهمدت و آلزایمر، مانند اژدهایی هولناک در من بیدار میشود. به دنبال خلوتم. شاید قرص تقویت حافظه به کار بیاید. برخی بیماران مداوم مصرف میکنند و شکایت. برخی موارد پیشرفته هم نیاز به توانبخشی دارند. از بودنها کلافه و از ترس نبودنها گرفتهام.
بوی عید در کار نیست؛ اما خانه دلم نیاز به تکاندن دارد. یادگاریها را بیرون میریزم؛ دستخطهای کودکی، نقاشیهای سیاهوسفید و کارتهای تبریک و تسلیت. گذشته در چند صفحه خلاصه شده و امروز در چند گزاره. سرگشتهام از دوراهی دیگری از زندگی. دراز میکشم و چشم به سقف میدوزم. پناه میبرم به «او»؛ «تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب/ بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب». پاسخی برای چراها ندارم. قرصهایم را در ذهنم مرور میکنم. عصبی میشوم و خسته از تکرار دورههای درمان، تعویض و اجبارهای دارویی. «یک قرص تقویت حافظه هم اضافه شود، مهم نیست». کمتر از معمول وزن دارم؛ اما نمیتوانم بلند شوم. پیشانی داغ و استخوان سرد تضاد عجیبی در بدنم است؛ «تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه/ چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب». بین دستخطهای آشنا و غریب غوطهور میشوم و در گنگی هوشیاری و فراموشی به شعلههای آتش خیره؛ «تماشایی است پیچوتاب آتش، وه خوشا بر من/ که پیچوتاب آتش را تماشا میکنم هر شب». نیاز به خواب دارم. صریح حرف زد و آزاردهنده؛ «نگاهی به خودت و زندگیات نداری». حرفها تلخ است، مثل طعم واقعیت. بیش از هرچیز از تقدس رنج و درد خستهام. صبرم به سر آمده است. میخواهم شاد باشم. «سریعتر از ابرهای آسمان فرصتها میگذرند». نگران بهتر نشدنم و دلزده از رقابت همه در رنج. میخواهم سکوت کنم و بشنوم؛ «مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب». غلتی میزنم. دلم خوابی آرام، بدون بیداری اجباری ميخواهد. خوابی فارغ از کار. از شمردن خسته شدم؛ شمردن روزها، شبها، آدمها، کارها، لباسها، قرصها و تزریقها حتی شمردن بیماران مبتلا به «اماس». باید این شمارش تمام شود و این تنهایی. «چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو/ که این یخکرده را، از بیکسی، هااا… میکنم هرشب». باید راهی برای رفع کاهش حافظه با تمرین و مطالعه یا دارو پیدا کرد؛ «تمام سایهها را میکشم در روزن مهتاب/ حضورم را زِ چشم شهر حاشا میکنم هر شب». کاش راهی برای بازگرداندن حافظه دوستانم بود. کاش منگی داروها هر روز در چشمان همکار بیمارم من را نمیترساند: «دلم فریاد میخواهد ولی در گوشهای تنها/ چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب/ کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟!/ که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب».
انتهای پیام