چه بر سرِ فلسفه آمد؟
چه عللی باعث افولِ فلسفۀ مدرن شد و راهکارِ برونرفت از این چالش چیست؟
الکساندر جوک، مطلبی با عنوان «چه بر سرِ فلسفه آمد؟» نوشته است که با ترجمهی آرین گرزین و سهراب فرنود در سایت پراکسیس منتشر شده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.
«آمار به ثبت رسیده، حاکی از اتفاقنظر اکثر فلاسفه و فلسفهپژوهان امروزی بر سر یک واقعیت واحد است؛ و آن این است که هیچ یک از این متفکرانِ در قید حیات، اندکی توانِ برابری با اندیشمندانی که در دورههایِ قبلتر میزیستند را ندارند. گمان میرود آخرین فیلسوف تحلیلیای که دنیا به چشم خود دیده است، لودویگ ویتگنشتاین باشد و در حوزۀ فلسفه قارهای نیز مارتین هایدگر، که هرکدام به ترتیب در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۷۶ درگذشتند.
چه بسا از نظر صاحبنظران، هیچ یک از ادوار قبلی قابلِقیاس با دورۀ معاصر نباشند، اما آیا به راستی کسی از میان این فلاسفه پرکار و متعدد به اندازۀ پیشینیان میتواند عظیمالشان شناخته شود؟ آیا امکانش هست که عدهای از هم دورهایهای ما، توسط آیندگان بهعنوانِ فلاسفۀ تأثیرگذارِ تاریخ بر شمرده شوند؟ از قرار معلوم کسی با این دیدگاه موافق نیست.
البته همانطور که دور از انتظار هم نبود، واژۀ شکوه در این کاربرد بهخصوص تا حدی مبهم مینماید و نیازمند ابهام زدایی: اما تیرگی موجود و عدم در دسترس بودنِ تعریفی دقیق از عبارت مذکور، این حقیقت را منکر نمیشود که شکوه، لازمهای بس تحسینبرانگیز و درخور برای عملِ تفکر و فلسفهورزی است. همانا این فعلِ بهشدت انسانی، بر طبق ماهیت خود، اغلب برای تأثیرگذار واقع شدن، مستلزم آن است که از محدودیتهایِ تخصصگراییِ محبوس در نظام آکادمیک دوران مدرن و تمام زیر مجموعههای آن فراتر برود.
همچنین، اصرار بر تأسف خوردن برای فلسفهای که علیرغم اشتیاق ستودنیاش برای بازیابی شکوه از دست رفتهاش مدام در حال افت است، کفایت نمیکند. باید انگیزهای مستحکم و لغزشناپذیر برای دستیازی به شکوهی که مترادف با ژرف، انقلابی و تأثیرگذار بودن فلسفه تلقی میشود، داشت. این مسئله خصوصاً متوجه آن دسته ویژگیهایِ فلسفی است که جنبههای وسیعتر و مهمتر زندگی آدمی را شامل میشود. بهعنوان مثال اخلاقیات، علوم و مناسبات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی.
حال اگر در نظر بگیریم این مباحثات توانِ ایفایِ نقشی تأثیرگذار در بهبودِ شرایط زندگی انسانها را داشته باشد، آنگاه تلاشِ بیوقفه در جهتِ تولید محتوای ارزشمند، وظیفۀ اخلاقی آن دسته از افرادی شمرده میشود که در این مسائل به پژوهش میپردازند! با همۀ این اوصاف، علیرغم تأثیر شگرفی که متفکرانی همچون کارل مارکس و جان مینارد کینز1 بر روی جامعه داشتهاند – که بیشتر رهین کیفیت فکریِ بالای تألیفات آنان بود – تحقیقات و پژوهشهایِ معاصر بر روی مسائلی آنچنان هنجاری که این دسته از فلاسفه در زمانه و عصر خود در آنان صاحبنظر بودند، تأثیر بسزایی بر روی جامعه ندارد و در بهترین حالت برای همکاران این متفکران، کارآمد واقع میشود.
موضوع دیگری که علاوهبر در اختیار داشتن تعریفی دقیق و شناختی جامع و مانع از ارزش فلسفه شکوهمند حائز اهمیت است، نظرورزیِ فرافلسفی و فرامعرفتشناختیِ است که متأسفانه از قرارِ معلوم به مقدار کافی به آن پرداخته نشده و نمیشود. باید در نظر داشت که این تفکر فرافلسفی و متودولوژیکی (روش شناختی) است که از چگونگی دستیابی به شکوه ازدسترفته، پرده برمیدارد.
با کمال تأسف باید گفت که این روزها در اغلب گفتمانها، بیچونوچرا پذیرفته میشود که آن شکوه مخدوش شده متعلق به دوران گذشته بوده و انسانِ امروزی از بازیابی آن عاجز است، و حتی بدتر از آن، ایدۀ کوشش و جهد برای نیل به آن نیز در حلقههایِ مطالعاتی و گروههایِ فلسفی با تمسخر مواجه و غالباً آرمانگرایانه و اتوپیایی تلقی میشود! بااینهمه، فارغ از آنکه پاسخی برای این ابهامات موجود داده نشده، حتی قرارگیری در چنین شرایطی باعث ایجادِ اعتراض فلسفهورزان نمیشود و چرایی این مسئله همچنان در ابهام باقی مانده است. من در اینجا قصد دارم مواردی مربوط به ساختار و روش فلسفه آکادمیک معاصر مطرح کنم که به باور خودم میتوانند از دلایل افول آن شمرده شوند.
در اینجا مایلم بحث را متمرکز بر شماری از جنبههایِ ساختاری فلسفۀ مدرن و آکادمیک گردانم که ما را از طرح پرسشهایی حول چراییِ این افول و خواستار تبیین بودن برای آن، باز میدارند. در نتیجه، در جستار حاضر بر آن بودهام که پارهای از وجوه مرکزی و محوری فلسفه آکادمیکی که در جهانِ معاصر بدان پرداخته میشود را کالبدشکافی کرده و با تحلیل آن در مقابل و در مقایسه با فلسفۀ کلاسیک، علل افول و انحطاط آن را حتیالامکان بازشناسانم.
در کنار آن امید دارم که خواننده را به طریق منطقی متقاعد سازم که چرا علت موجهی برای ادامهی فلسفهپردازی بهصورتی که این روزها بحث میشود، وجود ندارد. سه مولفۀ اصلی که میتوانند به عنوان عللِ زوال فلسفه از نظر اینجانب، برشمرده شوند عبارتند از: فراتخصصگرایی، تمرکز مطلق بر ادبیات و اختلاف نظرها از دیدگاه فلاسفه مختلف به جای واکاوی خود پدیده یا سوژه مورد نظر، و در نهایت کثرتِ ساختارگرایی و رویکردهای فرمالیستی که در کنار دیگر علل ذکر شده در تضاد با آنچه فلسفه کلاسیک در پیاش بود، هستند.
فراتخصصگرایی
ذرهای آشنایی با راهبردهایِ فلسفۀ معاصر کافی است تا مخاطب آن بدون ذرهای تردید، متوجه شود که فلسفۀ معاصر، شدیداً تخصصی شده است! هیچ دور از انتظار نیست که فردی را بیابیم که منحصراً در وادیِ فلسفۀ ذهن کار کند و از جریانات روزِ برقرار در فلسفۀ اخلاق مطلع نباشد! و بالعکس، به ندرت امکان دارد که مخاطب عام، استطاعت فهم و دسترسی به این مباحث عمیقاً تخصصی را داشته باشد؛ این موضوع برای متفکرینی که مشغولِ فعالیت در شاخههای تخصصیافتۀ دیگر هستند نیز، صدق میکند. مباحث با بیش از حد تخصصی شدن ارتباط خود با یکدیگر را از دست داده، دچار گسست شده و فلسفۀ آکادمیک را فاقد انسجام لازم ساخته است.
آنچنان که باید و شاید واضح نیست که این تخصصگرایی مبرم از کجا ریشه گرفته و حتی مهمتر از آن، چگونه تا این حد در مکاتب و فضاهایِ فلسفی امروزی مورد قبول واقع شده است. بر طبق تفاسیر کلینگرانه، این تخصصگرایی ریشه در علوم طبیعی دارد و میتواند منتسب به پیچیدگی و نیازمند دقت فراوان بودن موضوع مذکور باشد! زیستشناسان در هرآنچه که به آنان قابلیت تعمق در مسائل این حوزه را میداد، نظیر میکروبیولوژی و گیاهشناسی، غور میکردند و در آن بهصورت تخصصی به پژوهش میپرداختند. و همانا اینکه آیا اصلاً این درجه از تخصصگرایی برای علوم مفید هستند یا نه، بهندرت مورد سوال قراد میگیرد.
درهرحال به دلیل پیرویِ رویکردهایِ آکادمیک از گرایشهایی که ریشه در علوم طبیعی دارند – و ناگفته نماند که این پیروی به دلیل موفقیتهاِی پِیدرپِیِ حاصل شده در تحقیقات حوزۀ علوم طبیعی جان گرفته است – فلسفه نیز به طریقی این تخصصیشدگی را در خود جای داد و آن را روش مورد پسندِ خویش گردانید.
نظر به اینکه در حیطۀ فرافلسفه و روششناسی آن نیز کتابهایی یافت میشود که به تفصیل به موضوعِ چگونگی فلسفهپردازی و اینکه فلسفه در بُنمایۀ خود شایسته وقع گذاشتن به کدام سنخ از مباحث است، پرداختهاند، چیزی که کمتر مورد بحث قرار گرفته، کارآمد بودن یا ناکارآمدیِ تخصصگرایی در فلسفه است و اینکه آیا چنین امری در این جایگاه بهخصوص، براستی میتواند توجیهپذیر باشد یا خیر. به عنوان مثال، باوجوداینکه بسیاری از فلسفهپژوهان و متفکرین امروز، عقیده دارند فلسفه نیز باید همراستا با علوم برای دست یازیدن به هدفی مشخص پیش برده شود، این عقیده نباید منجر به آن گردد که تخصصیشدگی به این شدت، حتی در علوم طبیعی، موجه تلقی شود، چه رسد به فلسفه که در جهانی به واقع متفاوت از علوم، سیر میکند.
عدهای از فلاسفۀ علم-محور که تحتتأثیرِ پیشرفتهای روزافزون در وادی علوم قرار گرفتهاند، هر روشی که در این علوم به کاربسته میشود را، چون به کار آن رشته آمده، مفید پنداشته و خواستار پیادهسازی آن بهصورت مستقیم در حیطۀ فلسفه نیز هستند! بااینهمه نباید غافل بود که این حد از تخصصیشدگی در امور علمی، به احتمال زیاد، مقروض وقایعِ تاریخی و اجتماعی است و این نمیتواند توجیهی برای اعمال آن در فلسفه باشد؛ و این دغدغه، تنها و تنها در حالتی پدیدار میشود که فرض کنیم شایسته است فلسفه و علوم مسیری مشترک را طی کنند.
این فراتخصصگرایی در فلسفه ابداً از منظر خودِ این رشته نیز موجه نیست. مبارزه با این فرابودگی، درونمایۀ فلسفۀ باشکوه گذشتگان بود و از لازمههای آن دانسته میشد که رویکردی سیستماتیک و جهانشمول داشته باشد. این پندار بیش از هرچیزی مرهونِ یافتههای فلاسفۀ بزرگ بود که متوجه شده بودند اجزاء متمایز فلسفه در حقیقت چقدر بهیکدگیر قریب و وابسته هستند و تا چه اندازه برای فهم یکدیگر اهمیت دارند! به عنوان مثال، این مسئله برای امانوئل کانت2 کاملاً واضح و مبرهن بود که فهم ادراک تا چه حد نیازمند و مستلزم داشتن توضیحی دقیق و درکی کامل از خودِ قابلیت فهمیدن است.
مشابهاً او باور داشت که، از طرف دیگر، ما برای درک مسائل اخلاقی و متافیزیکی، لاجرم میبایست درکی از وجود خودِ انسان3 و ارتباط او با دنیایِ اطرافاش داشته باشیم4. در مجموع، اگر با رویکردی روششناختی طرزِ تفکر فلاسفۀ بزرگ را مورد بررسی قرار دهیم و طریقۀ فلسفهورزیِ آنان را از منظری کلیتر بنگریم، در مییابیم که سیستماتیک و جهان شمول بودن آراء، در همه یا اغلب آنها امری مشترک و نسبتاً ثابت بوده است. در حقیقت، این ایدۀ پرورش یافته در فلسفۀ مدرنِ غرب که در حوزههای مختلف میتوانند به صورت مجزا از یکدیگر مورد پژوهش و تتبع قرار بگیرند، از دیدگاه تاریخی بسی نامعقول و نامتعارف مینماید.
به پیشنهاد بنده یکی از منابع و مکانهایِ هستهای شکلگیری این فراتخصصگرایی در فلسفه میتواند یک استراتژیِ هدفمند که پیرو مسیر علومی همچون شیمی و فیزیک است، باشد. بااینحال، درکِ بهتر از اینکه فراتخصصگرایی مذکور دقیقاً در کجا محبوس است و ارتباط آن با تفکر فلسفی چگونه میتواند تمامیت وادی فلسفه را متأثر سازد، میتواند از طریق بررسی دو اصل کلیدی حاصل شود که این دو عامل به باور فیلسوفان معاصر بهمثابۀ قوانینی هستند که باید هنگام نوشتار آکادمیک رعایت شوند:
اولی: گنجاندن عملِ تفکر فلسفی در حیطۀ ادبیات و گفتمانهایِ ناظر بر آن.
و دومی: ملزم دانستن نوشتار فلسفی به پیروی از قواعد استدلالِ استنتاجیِ غیررسمی5، که اغلب بهدلیلِ تأکید بر عدمِ پیچیدگیِ ساختاری در گفتمانها، بهعنوان قواعدی گمراه کننده شناخته میشوند.
ادبیات همیشگی و یکجانبه
اگر به یک نمونۀ تصادفی فلسفه معاصر بنگرید، به احتمال زیاد ساختار و فرم ذیل را خواهید یافت. اصولاً شروع مقاله با یک چکیده از آنچه ارائه خواهد شد همراه است و پس از آن یک مقدمه. هر دوی آنها نیز اختصاص داده شدهاند به ایدهای که مؤلف دست آخر در مخلص کلام بیان خواهد کرد و در اغلب موارد، شامل توضیحاتی مختصر راجعبه مراحلی که برای رسیدن به نتیجۀ غایی باید طی شود نیز هستند که این مراحل طبق عرف همان مقدماتاند. بهصورت خلاصه باید اذعان بداریم که اکثریت قریب به اتفاق مقالات و پژوهشهای فلسفی مدرن، در ساختار یک استدلال استنتاجی غیررسمی ارائه میگردد.
به تبعِ این قانون، کتابهایِ فلسفۀ آکادمیک معاصر نیز متشکل از فصولی هستند که با درنظرگیری گفتههایِ قبلی، چیزی به غیر از اوراقی مملو از استدلالات، ارائه نمیدهند. اما اگر این اوراق فلسفی میخواستند تماماً فن و روش استدلالهای استنتاجی گفتمانی را پیش گیرند، از لحاظ حجم و تعدد مطلب فقیر میبودند؛ درنتیجه برای جبران این کمبود محتوا، اغلب آنها را آکنده از مباحثات طولانی و ممتد میکنند.
البته باید در نظر داشت که استثناهایی همانند رسالههایِ ادموند گتیه6 که دارای چند صفحه و اندی دیالکتیک ثقیل و غنی است، که با مقابل هم قراردادنِ دو نمونۀ کاربردی، مفهوم فراگیر شناخت در معرفتشناسیِ تحلیلی را مورد بحث قرار میدهد، نیز وجود دارند. نکته حائز اهمیت در اینجا آن است که آگاه باشیم مقصود از کاربست واژۀ ادبیات، تمام آنچه درمورد موضوع نوشته شده، نیست. در عوض، این سبک نگارش و ادبیات بهخصوص، بخش خُردی از کلیت مطالبی که به دست مؤلفین، حول آن مبحث خاص نوشته شده است را، شامل میشود. لازم به ذکر است که این رویداد معمولاً در دانشگاههای انگلیسی و آمریکایی، رخ میدهد.
این مباحثات و اختلاف نظرها که ناظر بر آنچه ظاهراً ادبیات این حیطه شناخته میشود، صورت میگیرد، درواقع همان چیزی است که حجم محتوایِ تولید شده را افزایش میدهد. مؤلف در پی آن است که با اضافه کردنِ تمامی این گفتمانها، آنچه را که مد نظر دارد مهم جلوه دهد و با بهرهگیری از تلقین، آن موضوع را در دامنۀ ادبیات بحث جای دهد. علاوهبر آن، علت این رویداد، بهدنبال نوین و غیرتکراری جلوهدادنِ موضوعِ خود با مقایسۀ آن با بحثهایِ پیشین در زمینۀ ادبیاتِ متن نیز هست، که در اصل نه تقصیر آن نظریهپرداز میتواند باشد و نه خواننده، چراکه باید اینگونه ادبیات را، برای به چاپ رساندن اثر، در ریشۀ ایدههای خود، پرورش دهد. با تمام این اوصاف، این مباحثات و بررسیها که حول ادبیات و گفتمانها7 رخ میدهد از دو جهت از حالت ایدهآل فاصله دارند و مشکل سازند.
در وهلۀ اول، این جریانات به شدت ثقیل، خشک و جزماندیشانه هستند. این در حالیست که مکتوبات اصیل کلاسیک، به مراتب کمتر بر موضوع ادبیاتِ آنچه مینگاشتند، متمرکز بودند، البته به جز دو مورد استثنا همچون مارکس و هایدگر، آنهم تنها هنگامی که مقصودشان بازنمایی وابستگی و جزئیتر بودن فلسفۀ عصر خود، در مقایسه با آثار کلاسیک، بوده است. در حقیقت، به جای اینکه همچون معاصران ما، تمرکز بر آن باشد که یک پدیده به چه طرق دیگری و توسط چه مؤلفینی تفسیر و بسط داده شده است، کلاسیکها در تلاش بودند که خودِ پدیده یا مفهوم را واکاوی و بررسی کنند.
به عنوان مثال: آثار جان لاک و ادموند هوسرل با وجود دارا بودن متون گسترده و ثقیل و تأملات فراوان برروی پدیدههایِ مختلف، کمتر نامی از فیلسوف یا مکتب دیگری که آن موضوع مشخص را پیشتر بررسی کرده باشد، آوردهاند و حتی کوچکترین تلاشی در جهتِ غیر تکراری جلوه دادن افکار خود، نمیکنند. حال سوال این است که اصلاً چرا بایست خلافِ این رویداد رقم بخورد، وقتی حقیقت فلسفه تنها یک چیز است: ایدهپردازی حولِ خود پدیدهها، جهان و حقایق موجود و مفاهیم. به عبارت دیگر، آرمان و غایت فلسفه آن نباید باشد که حول صحتِ نظریات افرادی مشخص از طایفهای به عنوان مثال انگلیسی-آمریکایی بحث کند. این کنشها همه نشانههایِ بازگشتی تأسفبرانگیز به عقاید جزم اندیشانۀ مدرسگرایی در قرون وسطی است.
مشکلات مباحثات بر سر ادبیاتِ متن از وجوهی به فراتخصصگرایی نیز مربوط میشوند و میتوان گفت وامدار آن هستند. از آنجا که لازمۀ به چاپ رسیدن و نشر یک نوشتار فلسفیِ معاصر آن است که به تفصیل به ادبیات بهخصوص خود بپردازد، برای نظریهپرداز مقدور نخواهد بود که یک پدیدۀ صرف و یا مقولههایِ عمیقِ فلسفی را مورد تفحص و بررسی قرار دهد و دربارۀ آن بیاندیشد.
در عوض، انتظار میرود که مبحثِ محلول در ایدههای فلسفی، تخصصی شده و شامل روشهایی که از جانب دیگر متخصصان آکادمیک شایسته شمرده میشوند، گردد. در آن صورت، مباحثات بر سر ادبیات و گفتمان هرچه بیشتر، منجر به رشد و افزایش نقش تخصصگرایی خواهد شد؛ حتی آن یک مورد فیلسوفی هم که قصدِ انجام مطالعات و نظریهپردازیهایِ شگرف فلسفی دارد نیز، بهعلت اجبار موجود در این تخصصگرایی روزافزون، ناگزیر است بهصورتی نظاممند، تأملات محض و رویکردهای نوآورانه، که جملگی از شاخصههای فلسفۀ شکوهمند گذشتگان شمارده میشوند را به کناری نهاده و به این سیستم تن دهد.
ساده یا سادهانگارانه؟
دیگر قانون نانوشتۀ پژوهش و تحقیق آکادمیک در دوران معاصر آن است که وقفهها و توضیحات پرانتزیِ اضافه بر سازمان و گزارهایِ پیچیده نداشته باشد و از تکرار نیز دوری کند و بهجایِ آن، خواننده را با یک بحثِ استنتاجیِ غیررسمی روبرو سازد که در نهایت بتواند موضوع را بهصورتی قابل فهم و ساده برای او، مورد بررسی قرار دهد. نکتۀ نگران کننده و قابل تأمل دربارۀ این قانون، که از بسیاری جهات چیزی جز یک قاعدۀ ظاهرپرستانه که برای فلسفه عواقب شومی دارد، نیست، اینست که انتظار میرود این شکلِ ظاهراً متغیر فلسفه در گفتمانهایِ معاصر، کمترین میزان پیچیدهسازی و بسط مبحث، که از قضا امروزه بیشتر گزافگویی و خلط تلقی میگردد را، در بر بگیرد.
اما این دقیقاً همان مسئلهای است که برای فلسفه، بهدلیلِ در تضاد بودن با آنچه ذات آن ایجاب میکند، مشکلساز واقع میشود؛ زیرا مبسوط ساختن مطالب، جهت هرچه بهتر تفهیم کردن آنها از وجوه متعدد، لازمۀ اصلی یا حداقل یکی از الزامات مباحثات سیستماتیک جدی و غنی، شمرده میشود. علیالخصوص برای آن دسته مباحثات که ریشه در موضوعاتی دارند که به شکل ساختاری، چند علتی هستند. در این تعریف، وقوف به این حقیقت که پدیدهها آنگونه که ما بهصورت مشخص از آنها و وجودشان آگاهیم، برساخته و متشکل از پدیدههایی دیگر هستند و یا آنکه ارائۀ تعریفی از ماهیت پدیدهها در وهلۀ نخست، نیازمند درک روابط متقابل آنان با یکدیگرست، اهمیت مییابد.
کتاب هستی و زمان اثرِ مارتین هایدگر در این مورد میتواند مثال روشنگری باشد. او در این نوشتۀ خود جهت تبیین و توضیح پدیدهای تحتعنوانِ جهان تجربه شده و تشخص و فردبودگی، از ساختار گفتمانیِ بسیار پیچیدهای بهره میبرد.
در کنار دیگر موارد اساسیای که او مرتبط با زندگی انسان بیان میکند، مسئلهای مطرح میشود که تمرکزاش بر این ایده معطوف است که دنیا برای اشخاص (بهصورت جداگانه) چندین ویژگی مرکزی دارد که تنها از طریق بررسیِ روابط آنها بایکدیگر و تلاش برای فهم آنان در کنارهم، قابل بازشناسی هستند. مثالی که هایدگر برای ابهامزدایی از این ایده استفاده میکند، بیان دارد که شناخت ادراک انسان بدون در نظر گرفتن و فهم اینکه او چگونه از دنیایِ اطراف خود تاثیر میپذیرد و متقابلاً بر آن تاثیر میگذارد، ناممکن است. بدیهی است که هایدگر باید برای شروع، درموردِ یکی از دو جنبۀ فهمِ هستی، توضیحی مبسوط، برای مثال دربارۀ ادراک، ارائه دهد.
اما او فقط وقتی قادر به انتقال مفهوم مورد نظر خود خواهد بود که در بطن کار خویش، دربارۀ این تأثیرپذیرفتگی توضیح داده باشد. بدون شک این گفتمان حتی از این هم بغرنجتر و مفلوکتر خواهد شد هنگامی که هایدگر در بخشهای بعدیِ کارش بکوشد این دو مبجث را در ارتباط با دیگر قابلیتها و ویژگیهایِ آدمی، نظیر زبان، بسنجد و بشناسد. اگر او مجبور میبود تحت دستورالعملها و ساختارهایی که فلاسفۀ معاصر ناگزیرند از آنها پیروی کنند، بنویسد، به انجام رسانیدن این پروژه، از آنجا که سرشت مغلق و غامض گفتمانهایِ مطرح شده در آن نمیتواند برطبقِ روشهای مدرن و معاصرِ «روان بودن» و «فهمپذیر بودن» به گفتمانی استنتاجی محض، آنگونه که این روزها انجام میشود، تقلیل یابد، امری به واقع غیرممکن میبود. این مشخصهها فرآیند تفکر را محدود به ماهیتی جزئی و بسته میکنند که در اغلب اوقات با آنچه فلسفه و تعقل در گذشته میپیمود، در تضاد است.
بسیار در طول تاریخ بودهاند فیلسوفان بزرگی که، همچون هایدگر، هرچند با رغبتی نسبتاً کمتر برای به کار بردن نئولوژیسمها و نوواژهها، از ساختارهایِ سیسماتیک و بهشدت پیچیدهای برای کارهای خود، بهره گرفتهاند. چه بسا این پیچیدگیِ ساختاری به هیچ روی تعجب برانگیز نباشد، چراکه اکثر فلاسفۀ قدرتمند و مطرح، در وهلۀ اول درک کردهاند که موضوعات مورد تتبع در فلسفه، از آن حیث نیستند که بتوان آنها را همانند اتمها، بهصورت جداگانهای بررسی کرد. درعوض، بر این باور بودهاند که دستیازی به درکی حقیقی دربارۀ چیستی پدیدهها موقوف به آن است که آنها را در تعامل با یکدیگر – یا به تعبیری دیگر، بهصورت سیستماتیک – واکاوی کنیم. باایناوصاف، واضح است که تنها فلسفۀ سیستماتیک و جهانشمول قادر به آن است که درک کاملی از فرضیات و پندارهایِ متکثرِ شکل گرفته در تفکر آدمی را، پدید آورد.
برای مثال، با وجود مبرهن بودن این امر که داشتن فهمی تمام و کمال از مسئلۀ ادراک آدمی، جهان و مفاهیمی از این قبیل برای نوشتن و ایدهپردازی حول وادیِ دانش، ضروری و حیاتی است، و این یقیناً همان راهی بود که فلاسفۀ کلاسیک جهت بررسی هرکدام از این مفاهیم پیش میگرفتند، امروزه هرکدام از این موضوعات بهصورت جداگانه زمینۀ فکری و نظری محو و غیرقابل فهمی را برمیسازند که درکاش حتی برای فیلسوفی که بهطور تخصصی در این مباحث کار میکند نیز، دشوار است. در عوض جزئی از گفتمان بودن، نگرش هر فیلسوف را نسبت به هرکدام از مسائل مطرح شده تعیین میکند.
مسئله اینجاست که بهدلیل کمتر توجه شدن به پیش داوریهایِ موجود درموردِ وضعیت این گفتمانها، اغلب ناپیدا و گُنگ است که اساس این نظریات دقیقاً چیست و ریشه در کجا دارند. بدون شک این مسئله میتواند استدلالی بر چراییِ کمتر روشنی و شکوهمند بودن فلسفۀ معاصر، باشد. برهان ارائه شده با توجه به این موضوع، آن است که هنرِ تفکر سیتماتیک، همانند بسیاری از هنرهای دیگر که بشر در گذشته گاهاً بهحد اعلا در آنها تبحر داشته، به نظر میرسد دیگر از دست رفته باشد. علت این رویداد چیزی جز تسلیم شدن ما در برابر عدم امکان تقلیل روشهایِ پیچیدۀ دیالکتیکی به فرمهای ساده و ابتداییِ مورد استفاده در گفتمانِ استنتاجی، نمیتواند باشد.
برای تأکیدِ دوبارۀ موضوع باید بیان کرد که نوع نوشتاری که امروزه در کارهایِ به ظاهر مهم و اساسی فلسفه استفاده میگردد، دارای فرمی بهشدت متفاوت با آنچه گذشتگان از آن بهره میبرند، پنداشته میشود. در واقع، پژوهشگران فلسفه و فلسفهپردازانِ ادوار پیشین، این فعل را در روشهایی گوناگون انجام میدادند؛ به عنوان مثال، با کاربست دیالوگهای برگرفته از روشِ سقراطی، توصیفات و تعبیرهای ژرف در مورد پدیدههای مختلف و اوصاف سیستماتیک گوناگون دربارۀ خود جهان و…
همانا کاری که مشخصاً هیچ یک از آنان نکردهاند، راه بردن فلسفه یا دست کم انجام نوشتار فلسفی به گونهای است که امروزه صورت میگیرد؛ روشی تماماً غیر سیستماتیک و محدود به ریشههایِ تخصص یافته در هر بحث.
اما این امکان نیز وجود دارد که در اینجای کار کسی مدعی شود که من دلایل و دعاویِ بهخودیخود مستدلی که باعث پس زده شدن نظاممندی و سازمانیافتگی در فلسفهپردازی گشتهاند را، منکر شدهام. در اینجا باید یادآور شوم که شمار چنین براهینی یا تا حد زیادی قلیل است و یا اصلا این چنین دلیلی وجود ندارد! در حقیقت بیشتر آنچه امروزه در حیطۀ فلسفه به دست پژوهشگری منفرد صورت میگیرد، از گفتمانها و مباحثات بر سر سبک نگارش و ادبیات و … گرفته تا تاریخ نگاری آن، اغلب به دنبالهروی از دیگر فلاسفه است، یا به خاطر ضروری بودن نقش آن در به چاپ رسیدن اثر.
در مطالعاتی که بر روششناسی فلسفه و حیطۀ فرافلسفه انجام میشود نیز، یا خیلی کم و یا ابداً، اشارهای به این فراتخصصی شدنِ آسیبرسان و ضدیت آن با روشمندیِ پیشینیان، نمیشود، چه رسد به بحث در مورد ساختارِ نوشتارهایِ فلسفۀ آکادمیک که شامل پرسش در بابِ ضرورت مراجعۀ مکرر به گفتمان و سبکِ ادبی آن میشود. به تبعِ این مقدمات، دلایل قانع کنندۀ زیادی برای این افول در تفکر و نوشتار فلسفی در دورۀ آکادمیک معاصر، در دسترس نیست و یا اگر هم باشد، نامفهوم و گُنگ هستند.
واپسین سخنان
اگر طالب و خواستار بازیابیِ فلسفۀ باشکوه گذشتگان هستیم، باید در راستایِ بخشیدن زندگیِ دوباره به فلسفه، اندیشه و قلم گذشتگان بکوشیم و تلاش کنیم آنچه گذشتگان به آن میاندیشیدند و صورتبندی میکردند را، باری دیگر احیا کنیم. روش مورد انتخاب آنان برای تفکر و نوشتار، شیوهای بود سیستماتیک و دارای ساختاری مستحکم. آنان بدین صورت به پدیدهای میاندیشیدند و به همین طریق نیز تفکرات خود را به واسطۀ نوشتار، که به راستی خود نیز پدیدهایست در خور تأمل، به زیور طبع میآراستند.
در بسیاری از جهات، ایدهای قابل بررسی و کاملاً دستیافتنی مینماید که باری دیگر عمل فلسفهورزی را به شیوۀ گذشتگان پیش برده و یا حداقل خواستار مشاهدۀ چنین رویکردی در کار فلاسفۀ عصر حاضر باشد. اما این خواسته زیاد آسان نیست و یگانه دلیل آن، آنطور که مشهودات گواه میدهند، موانع ایدئولوژیک و بوروکراتیک است؛ سدهایی که تا اینجای کار، در دنیای مدرن، مخل صورتگیریِ رنسانسوار فکر، در جهان فلسفه بودهاند. بااینوجود، جامعهای که به واسطۀ ثمرۀ این سیلان فکری در ادوار متقدم، هستی یافته و از لحاظ اطلاعاتی و فکری، رشد پیوستهای را تجربه میکند، مستحق تجربۀ دوبارۀ شکوه اندیشهورزی، آنگونه که گذشتگان قادر به تجربهاش بودند، خواهد بود.
در نتیجه، وظیفۀ مطالبۀ چنین فلسفهای، یا بهتر است بگوییم «سبک زندگی»ای، برعهدۀ خود آن جامعه باید باشد. به عبارت دیگر، اگر آن جامعه خود را قادر به بازیابی این شیوه در فضاهایِ دانشگاهی، که اساساً به همین منظور تشکیل شدهاند، نیافت، باید در فضایِ کلاسیک به جستوجوی آن بپردازد و بازگشت آن را از جایی بهجز فضاهای آکادمیک طلب کند. همانا در عصر حاضر، با حضور پُررنگ فضاهایِ مجازی که طبعاً با همین هدف شکل گرفتهاند، امکان انجام بحثهایِ فلسفی و برگزاری جلسات مباحثۀ آزاد و نظرورزانه، بهصورتی که محدود به غلوزنجیرهای آکادمیک نباشد، برای جویندگان خرد وجود دارد.
در حقیقت، بسیاری از متفکرین و صاحب نظران بزرگ، از افلاطون گرفته تا دکارت و مارکس، ممکن است دقیقاً به این خاطر تا این حد قدرتمند و مؤثر عمل کرده باشند که مجبور به پیروی از دستورالعملهایِ محدود کنندۀ فضاهای دانشگاهی امروزی، نبودهاند. اینجانب معتقدم که حتی تعداد درخورتوجهی از فلاسفۀ امروزی نیز، از روشی که مجبورند برای تحقق بخشیدن به آمال حق خود از آن پیروی کنند، رضایت ندارند. بااینحال، هنمچنان منشاء این نارضایتی مشخص نشده است.
به باور من، اگر احتمال درست بودن این نظریه، که باور دارد خاستگاه تمامی این مشکلات، احتمالاً از فراتخصصگرایی نشئت گرفته شده، در نظر گرفته شود، نیاز است که امید به اصلاح فلسفۀ درحالِ افول، که هم برای خودِ نظریهپردازان و هم برای مخاطب عام مفید و سودرسان است، باری دگر جان بگیرد.»
انتهای پیام