درکِ امرِ درک نشدنی
حمیدرضا یزدانی، استاد دانشگاه، در سایت صدانت نوشت: «مردان هیچ چیز از زنان نمیدانند و زنان هم هیچ چیز از مردان». این گفتهی بسیار منفیِ نظر لکان در باب عشق است که شاید در نگاه اول عجیب بنظر برسد. اما آنچه در این نوشته به بررسی آن خواهم پرداخت قدمی فراتر رفتن از این نوشته است و آن اینکه « هیچ انسانی از هیچ انسانی چیزی نمیداند و مهمتر اینکه نمیتواند بداند».
امروزه دیگر پر واضح است که سه نظریه به جایگاه انسان ضربه کاری وارد کردند و او را از عرش به فرش آوردند: نخست اینکه زمین، یعنى خانهاى که انسان در آن زندگى مىکند، مرکز جهان نیست و کائنات دور زمین در گردش نیستند که به آن انقلاب کوپرنیکی میگفتند؛ دوم اینکه داروین ماهیت حیوانیتبار انسان را نشان داد و اینکه انسان آنچنان که متون مقدس القا کردند اشرف مخلوقات نیست؛ و سوم اینکه فروید با روانکاوى نشان داد که انسان حتى از آنچه در درون خود میگذرد خبر ندارد و ارباب خانه خود نیز نمىباشد و ریشه مشکلات اساسى ما در درون خود ماست و ما درک تیره و تارى از آنها داریم و آنچنان که گمان میکردیم موجودات عاقلی که با عقل انس داریم، نیستیم.
عقل ما بازیچه غرایزى ناخودآگاهی است که از ساز و کار آن اطلاعی نداریم و حتی نمیدانیم چگونه بر ما تاثیر میگذارد. در حقیقت کشف فروید نشان داد ناخواگاه چنان سیطرهای بر ذهن و روان انسان دارد که فرآیندهای تفکر، عمل و احساس انسان را شکل میبخشد.
عجیبتر اینکه یکی از بصیرتهای مهم روانکاوی این بود که بسیاری از مشکلات نه در بزرگسالی که ریشه در کودکی ما دارند. کودکیای که هیچیک حتی خاطرهای از آن نداریم. و همانطور که جان بالبی نشان داد تنشها و تعارضات ارتباطی ما به مراقبتهای مادرانهای باز میگردند که خودمان هیچ نقشی در آنها نداشتهایم و در حقیقت ما آدمیان میراثبر مشکلاتی هستیم که نه خودمان از آنها اطلاعی داریم و نه دیگرانی که مسئول زایش و بالش ما بودند. به دیگر سخن، انسان نمیداند چه بر او گذشته، چه رفتاری در کودکی با او شده است و وقتی انسان نداند در درونش چه میگذرد منتج به این میشود که انسان نمیتواند خود را تماما و کاملا درک کند و بفهمد چه میخواهد.
حتی شگفت آنکه این چرخه تنها به کودکی و نحوه تربیت منتهی نمیشود و میتوان ریشه تاثیرات رفتاری در بزرگسالی را طبق نظر ملانی کلاین به عقبتر برد. طبق نظر کلاین نوزادان تقیسم کنندگان جهان به دو اردوی خوب و بد هستند و در فرآیند ذهنی که از آن به دوپاره سازی تعبیر میکند نوزاد، مادر را به پستان خوب و بد فرو میکاهد و به مرور شاید توانایی تفکیک و تمییز طیف خاکستری بین خوب و بد را بدست آورد و حتی بسیاری بدون طی کردن این فرآیند خاکستری و موضع افسردهوار پا به دوران بزرگسالی میگذارند که نتیجه آن به رفتارهای ناهنجار میانجامد. یا مرحله آینهای لکان که نشان میدهد نفس کودکی فارغ از دخالت شیوه تربیتی میتواند در بزرگسالی ما نقش مهمی ایفا کند و همهی ما با تاریخچهای و پسزمینهای رشد میکنیم که در اختیار هیچ کس نیست و از تیررس والدین هم خارج است.
یکی از مدلولهای بسیار مهم کشف فروید بطور خاص و روانکاوی بطور عام این است که انسان نمیتواند حتی خود را بفهمد و بداند در درون او چه میگذرد. و این چیزی جز این نخواهد بود که انسان نمیتواند خود را درک کند. درک، واژهی غریبیست. این واژه مفهومی بسیار مهم در زندگی هر انسانی است. اگر داستایوفسکی در کتاب برادران کارامازوف معتقد بود که « جانور نمیتواند به ستمبارگی انسان باشد، که ستمش بسیار هنرمندانه است.
ببر فقط میدرد و به دندان میکشد، از او جز این بر نمیآید. هرگز به فکر میخ کردن مردم با گوش نمیافتد» شاید نمیدانست انسان با تمام این هنرمندی و توانمندی که قادر است هنرمندانه بکشد، حتی فراتر از آن، هنرمندانه آزار دهد، شکنجه کند، نادیده گرفته شود و بگیرد، عاشق شود، عشق دهد، عشق دریافت کند، اما تنها کاری که انسان هم از انجام آن عاجز است اینست که نمیتواند انسانی را درک کند.
درک کردن و درک شدن نقش بسزایی در زیست فردی و اجتماعی هر انسانی دارد. شاید بتوان گفت روابط انسانها حول همین درکپذیری سامان میپذیرد. وقتی شما میخواهید رابطهای را آغاز کنید مهمترین عامل را درک شدن میدانید. انسانی که احساس کند درک میشود از نظر ذهنی و احساسی آرامش و امنیت بیشتری را تجربه خواهد کرد. هر یک از ما شاهد تجربیات مختلفی در زیست خود بودهایم که آنچه در عشق به دنبالش هستیم با چیزی که در رابطه با آدمها رخ میدهد عمیقا متفاوت و متمایز است.
بیجهت نبود که لکان بر این باور بود که آن پیوندی که نگران از دست رفتنش هستیم هیچوقت وجود نداشته است. رابطهی ما از سر حماقت یا خطا به این روز نیفتاده بلکه این مسیر طبیعیِ عشق است. سوالی که در اینجا مطرح میشود اینست که آیا اساسا چنین باوری مبنی بر درک شدن و درک کردن معقول است؟ و مهمتر از معقولیت، آیا شدنیست؟ میتوان از آدمها انتظار درک کردن داشت؟
پیشتر دیدیم که کمینه بصیرت و مدلول روانکاوی اینست که انسانها و ناخودآگاهشان ماحصل آن چیزهایی هستند که خود در آن دخالت مستقیم نداشته و کاملا تحت سیطره شرایطی بودهاند که کوچکترین آگاهی از آن ندارند. جهانبینی هر انسانی و قوه تعقل او هم اگر نگوییم تماما لااقل بخش مهمی از آن تحت شرایطی شکل میگیرد که ناخودآگاه تاثیر زیادی بر آن دارد. ناخودآگاهی که دست بر قضا از سیطره تعقل انسان خارج است. در خوشبینانهترین حالت اگر انسان والدین دلسوز داشته باشد بازهم در روانش با کمبودهایی مواجه میشود که مقتضی انسان بودنش است. انگار انسان بودن معادل خلا وجودی داشتن و عدم آگاهی از تمنیات و خواستههای خود است.
حال فرض کنیم این موجودی که چنان نسبت به خود ناشناخته است سعی کند با دیگری وارد رابطه شود و دیگری را به حریم خود وارد کند. آن دیگری را چگونه بر میگزیند؟ قاعدتا انتخاب او بر اساس نیازهای به ظاهر شناخته شدهی او شکل میگیرد اما ادامهی آن رابطه بر اساس نیازهایی پیش میرود که نه تنها شناخته شده نیستند که بیشتر در حال مکشوف شدن است. یعنی انسان گویی در هر رابطهای بخشی از خودش را کشف میکند.
کشفی که گویا سبب بازتعریف مجدد خودش میشود. بازتعریف نیازها، اهداف، جهانبینیِ او. وقتی ژاک لکان بر این باور بود که در یک گفتگو ممکن است بدانید چه گفتهاید اما هرگز نمیدانید مخاطبتان چه شنیده است بر دقیقهی مهمی انگشت گذاشته بود. مخاطب ما با جهانی متفاوت صحبتهای ما را درک میکند که شاید فرسنگها با گفتهی گوینده فاصله دارد. حتی میتوان جلوتر رفت و گفت ما حتی نمیدانیم چه گفتهایم زیرا هر گفتهای مانند بذری میماند که در هر انسانی تاثیر متفاوتی میگذارد که حتی در ذهن گوینده هم نبوده است و نتیجهای را در بر دارد که گویی نوری بر بخشی از وجود گوینده میتاباند.
انگار هر برداشت از کلام ما سبب روشن شدن بخشی از نیاز یا فهمی در ما میشود که گویی پیش از این از وجود آن غافل بودیم. این سخن را میتوان به دیگر تجربههای ملموس انسانی توسعه داد. شکست، پیروزی، عشق، تجربه و هر آنچه که با انسان عجین شده است. حتی شکست هر انسانی با انسان دیگر و با شکستهای پیشینش فرق دارد و بر همین سیاق حتی رنج هر انسانی بر یک نهج ثابت نیست. گویی انسان ها با انسانهای مختلف شادیها و رنجها و احساساتی را تجربه میکنند که با دیگری به نحوی دیگر تجربه کردهاند. در نتیجه رنجها هم ثابت نیست تا انسان بتواند به کنه رنجهایش هم پی ببرد.
و انسانی تا بدین حد نامعلوم حتی برای خودش، چگونه میتواند داعیه شناخت و درک دیگری را که به همان اندازه ناشناخته است را داشته باشد؟ انسانی که بعضا در اتاق درمان و در حضور روانکاو یا درمانگر شخصیتی را بروز میدهد که در تصور خودش هم نمیگنجد. انسانی که رابطه با دیگری به نوعی در بازتعریف و شکلگیری جهانبینیاش چنین موثر است و هر خواسته و ملاکی در هر رابطهی متفاوتی میتوانست مسیر دیگری را پیشروی او بگذارد و از او انسان دیگری بسازد، چگونه میتواند مدعیِ درک کردن و درک شدن باشد؟ پر بیراه نیست اگر بگوییم این چنین انسانی با این جغرافیای روانی و احساسی را نمیتوان درک کرد و اعتراف به این امر کمینه امر ناشدنی را برسمیت میشناسد.
همین خلا شناختی، معرفتی و فضای مهآلود درون هر آدمی تاثیری مهمی بر او دارد. او را در دام توهمی میاندازد مبنی براینکه شاید در دیگری بتواند خودش را بازیابد و دیگری بتواند آینه تمام قد او باشد و همین تصور سبب عطش او به رابطه میشود. رابطهای که به زعم او در دیگری میتواند دنبال خود بگردد. گویی دیگران آینه اویند، گویی غافل از اینکه اویی وجود ندارد. این تصور رایج که دیگری یا دوست انسان آینه تمام نمای اوست شاید به افسانه بیشتر شبیه باشد تا واقعیتی در مورد آدمیان. اگر اسطوره و افسانهها رگهای از آرزوی محال آدمیان را در خودشان داشته باشند، آرزوی درک شدن در زندگی و یا در عشق بیشتر به افسانه شباهت دارد زیرا نه انسانی که میخواهد درک شود و نه انسانی که خواهان درک کردن است اصلا شناختی از خود ندارند. اصلا مگر میتوان انسانی اینچنینی را درک کرد؟
چه چیز را میخواهیم درک کنیم؟ آدمی که پر است از مجهولات و ناشناختهها بیشتر به سرابی انساننما شباهت دارد. و این خودشناسی که هدف و موضوع آن به درازنای تاریخ میرسد خود گواهیست بر اینکه این مدعی عملا امری ناشدنیست اگر نگوییم محال. تنها ماندن با این امر ناشناختی و مجهول تابآوری زیادی را میطلبد و بیجهت نبود این سخن پاسکال که آدمی نمیتواند تنها در چهاردیواری مدتی را سپری کند. سرکردن با موجودی چنین ناشناخته کار صعبی است.
انگار آدمها با پرت کردن خود در یک رابطه از ترس مواجه شدن با این تنهایی وجودی میگریزند. زمانی که لودویگ ویتگنشتاین خطاب به خواهرش میگوید: مرا یاد کسی میاندازی که از پس پنجرهای بسته نگاه میکند و حرکات عجیب عابر را نمیفهمد. نمیداند آن سوی پنجره چه طوفان شدیدی درگرفته یا آن عابر با چه مشقتی خود را سر پا نگه داشته است، بر برداشتهای ناقص انسانی دست گذاشته بود. بر این حقیقت که انسان حتی از درک رفتار بیرونیِ دیگری هم عاجز است.
گویی بسیار از اوقات ما آدمها را از پس پنجره میبینیم و برداشتهایی داریم که با واقعیت بیرونی بسیار فاصله دارد و بعضا هیچ درکی از آنچه در حال رخ دادن است وجود ندارد. همین وضعیت را میتوان با شدت و حدت بیشتری به روان آدمی تسری داد. آدمی حتی نمیداند در روانش چه گذشته و با این روان ناشناخته در پی رفع نیازهایی است که آنها را هم نمیشناسد.
و میتوان پی برد درک کردنی که ما تشنه و خواستار آنیم همیشه از پسِ شیشهای کبود رخ میدهد که با حقیقت وجودی آن اگر حقیقتی وجود داشته باشد فرسنگها فاصله دارد. اصلا نه چیزی برای درککردن و نه امکان درک کردن وجود ندارد. شاید تنها تلاشی که آدمی میتواند انجام دهد، نزدیک شدن به آدمها باشد. نزدیکشدنی نه برای درککردن یا درکشدن که برای تحملپذیر شدنِ زندگیست. اگر هر انسانی دارای حریمی باشد، ما باید بپذیریم تنها میتوانیم به آن حریم نزدیک شویم.»
انتهای پیام
وقتی که حقیقت به پرسش برده می شود جای بحثی برای مطرح کردن درک وجود ندارد درک خود مفهومی زیبا دارد اینگونه که بیان شد نیست !