سرها در گریبان است | محمدرضا تاجیک

محمدرضا تاجیک، نظریه‌پرداز سیاسی، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

گفت: در عالم خواب و به وقت تاریکی نیمه‌شبان، بر محفل اهل تمیز و تدبیر وارد شدمی و با لکنت و شرم بسیار پرسیدمی: حضرات بزرگوار، بر شما چه گذشتندی که این‌گونه سر در گریبان داشتندی و نگه‌تان جز پیش پا را نتوان دید؟ چه گشتندی که به‌رغم آن‌که در طنین بانگ‌تان که رفتندی تا هر سو که: «شما خوابید و ما بیدار، خرم و آسوده‌تان خفتار»،… «می‌نجنبد آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ»… «ما را از اشباح سرگردانِ شیاطین شب‌پرست و شیطنت‌های آنان نیک خبر بودندی»،… اما هر از چندگاهی ناگهان زمین این سرزمین شش شدندی و آسمانش هشت، و نگاه‌های مردمان بی‌پناه و بور، از آن‌چه دیدندی و ندیدندی در هراس و دهشت گشتندی؟ چه گشتندی که نفس‌دودهای اشباح بداخلاقی و بدرفتاری و بدکارکردی، چنان ابری از ناامیدی انگیختندی که از نگاه‌های باور نشان نمانندی در اذهان؟ چه گردیدندی که در هنگامه‌ی یورش اشباح باور‌سوز و باورپیکارِ فساد و فقر و ناعدالتی و بی‌تدبیری و بداخلاقی و …، خرامان‌خرامان و ترانه‌خوانان در بوستان خیال قدم زدندی؟ چه گشتندی که سایه‌های بحران‌های «در-نزدیک-پیدا» و «در-دور-نهان» را ندیدندی، و هر بار با خود گفتندی: خواب باید، تا چه باشندی و چه پیش آیندی؟ چه گشتندی که بر دیرک خیمه‌ی تنگِ نگاه خویش، فانوس دوداندودی هم نیاویختندی، تا ببینندی آن‌چه دیدندی؟… چندتان باید بودندی از حال و احوال مردمان غافل؟ 

گفتم: پاسخ چه بودندی؟

گفت: به حکم فرهنگ و عادت‌واره‌های سیاسی دیرینه و فراگیر اهالی قدرت‌نهاد، هیچ مسئولیت نپذیرفتندی و هنوز کلام من منعقد نشدندی، گفتندی: «لاحول، این چه افزون‌گفتن بودندی، از قدیم این کارها کار ما بودندی. لاحول، این چه گفتندی مها، از ما ‌جستندی این ترتیب‌ها/تدبیرها.» … و بیفزودندی: آن جفا و زشتی و پلشتی که با مردمان کردندی، ناآشنا کردندی… به سر مبارک خودمان قسم که ما را در تدبیر خویش نبودندی  هیچ عیب. ما را در خدمت به مردمان یک لحظه خواب و راحت نبودندی. 

گفتم: پاسخ تو چه بودندی؟

گفت: با نگاه ناباوری دستی به محاسن نداشته‌ی خویش کشیدندی و گره‌ای نه چندان کور بر ابروان افکندندی و با لحنی لطیف و خفیف گفتندی: اهل تمیز و تدبیر، آیا ضرورتی ندیدندی که «به از این باشیدندی که هستندی؟» آیا نیازی به شستن نگاه خویش ندیدندی؟ هیچ از خود پرسیدندی که چرا از رنگ رخسار مردمان، به سر درون آنان رهنمون نشدندی؟ چرا از رنگ روی و نبض و قاروره، پی به اسبابش ‌نبردندی؟ چرا هر دارو کردندی، عمارت نبودندی ویران کردندی؟ چرا حتی آن‌گاه که آفتاب آمد دلیل آفتاب، از وی رو گردانیدندی؟ چرا آن‌چه دیدندی از غم و رنج مردمان، یک رگ‌تان را نیز هوشیار نگردانیدی؟ چرا هیچ‌گاه بحران‌های وضعی و متوالی این مرزوبوم را نه تنها به بو و مزه، که در سوزش حدث هم نشناختندی؟

گفتم: آفرین، صدآفرین پسر شجاع. خب، چه پاسخ دادندی؟

گفت: گفتندی، صلاح تو در آن بودندی که قول ما را با نگاه باور مستمع باشیدندی و در سیاه‌نمایی حد و حدود نگه دارندی که سر سبز خلایق را زبان سرخ بر باد دادندی؟

گفتم: شگفتا، آیا به ادامه‌ی سخن خطر کردندی؟

گفت: لرزان و ترسان گفتندی: من نیامدندی شما را سخریه‌ی تهدید و ارعاب خویش کردندی. می‌دانم شما آن بید نبودندی که بر سر گفتار و کردار خویش لرزیدندی…. اما من مرثیه‌خوان روزگار کج‌باز و سفله‌باز خویش بودندی و هم‌چون سایر مردمان از سفهاء و دونان و پست‌مردان و زبونان و اهالی تدبیرِ عاطل از دانش بری از تخصص و تجربه که گویی آزار مام وطن و مردمان را فرعی از حکمت و سیاست خوانندی، در فغان…. ای بزرگان، بر من ببخشایندی که هم‌چون مردمان بلاغت‌گستر نتوانستندی با اغراق‌های شاعرانه و ماهرانه‌ی خویش، هرآن‌چه شما خسروان کردندی را نیک و زیبا جلوه دادندی.  

گفتم: بس هیجان‌انگیز شدندی. خب، گفتِ آنان چه بودندی؟

گفت: کلامم منعقد نگشتندی که زمین شش شدنی و آسمان هشت… با نهیبی خشن، فریاد برآوردندی که، ای شورشی ملعون، ای خبیث لعین، به مقیاس و معیار امنیت تعرض کردندی؟ … و این‌گونه شدندی که من حقیرِ بدآیینِ شنیع‌الاصل را بگرفتندی و ببندیدندی و زدندی تا حدودشناس شدندی.

گفتم: حدودشناس شدندی یعنی چه شدندی؟

گفت: ظاهرا ترا نیز تن و جان خاریدندی. ترا چه می‌شود و می‌رود که ندانستندی حدودشناسی یعنی سر به تو داشتندی و به هر سوراخی سرک نکشیدندی و به هر گفته و ناگفته و کرده و ناکرده‌ی آنها ور نرفتندی و پرده‌ی اسرار درون نیفکندندی و تشویش اذهان عمومی نکردندی و بسان تو اراده به دانستن نداشتندی.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا