خرید تور تابستان

خارج نشین – 6

ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: آرزوی رفتن به خارج و یا برگشتن به داخل شاید هر دو یکی باشند، مخصوصاً وقتی خیال کنیم که زندگی‌مان کوتاه‌تر از آن است که به هیچ کدام نرسیم. حالا می‌خواهد رفتن و دیدن و تجربه آزادی باشد، یا برگشتن و ماندن به سرزمین مادری. وقتی خیال کنیم که چیزی قرار است برایمان فکر و آرزوی محال بشود، هر دو یکی می‌شود. من در شهر لس آنجلس آمریکا که پر از ایرانی ست، خانواده‌های زیادی را می‌شناسم که سی، چهل سال است که هر روز می‌خواهند به ایران برگردند. و داستان از آن جا شروع شده است که زن و شوهر از همان اول فکر کرده بودند که اگر بچه‌هایم را این جا به دنیا بیاورم، و چند سالی بگذرد، دیگر وقت رفتن می‌رسد. بعد زمان مدرسه رفتن بچه‌ها رسیده است و قرار گذاشته‌اند که وقتی بچه‌ها از آب و گل در آمدند، بار سفر و چمدان‌های نیمه بازمان را می‌بندیم و برمی گردیم داخل. بعد بچه‌ها به سن نوجوانی رسیده‌اند و تازه آن موقع، سخت‌ترین مرحله بزرگ کردن بچه‌ها رسیده است. بعد نشسته‌اند فکر کرده‌اند که اگر این مرحله را که بگذرانیم، دیگر برگشتن آسان می‌شود. چون به خیالشان بچه‌ها می‌توانند آن موقع برای خودشان تصمیم بگیرند و گلیمشان را از آب بیرون بکشند و زهی خیال باطل. چون آن موقع، توی سن نوجوانی، بیشتر از آن که بچه‌هایشان به آن‌ها نیاز داشته باشند، خود پدر و مادر به بچه‌ها وابسته و دلبسته شده‌اند و عملاً برگشتن برایشان یک آروزی محال شده است.

آن ور قضیه، مرد همسایه‌مان بود. دو سه سال قبل از انقلاب به آمریکا رفته بود و مدرک معماریش را در ایالت ایلینوی گرفته بود و برگشته بود ایران که یهو انقلاب شده بود، نتوانسته بود برگردد آمریکا. مانده بود. ان هم به اجبار زنش. و الا خودش که ممل آمریکایی بود. شنیده بودم که زنش پاسپورتش را جایی قایم کرده بوده است، همیشه مرا که توی کوچه می‌دید، اولین چیزی که بعد از جواب سلام یادش می‌آمد، خاطرات درس خواندن و دانشجویی و هوا و طبیعت و اتفاقات جوانی‌اش در ایلینوی بود که حالا برایش شده بود رؤیا. شده بود آروزی محال. آن موقع هم می‌دانست که دیگر از بعد از بیست و اندی سال، راه برگشتی ندارد. همیشه آخر حرف‌هایش هم دهانش را کج می‌کرد و زیر لب بد و بیراهی به زنش نثار می‌کرد و راهش را می‌گرفت و می‌رفت، تا دفعه بعد که باز توی کوچه مرا می‌دید و همان حرف‌ها را تکرار می‌کرد. خیلی وقت‌ها دلم برایش می‌سوخت. نه اینکه فکر کنم که بنده خدا عجب موقعیتی را از دست داده و حالا به دلایلی از سرزمین فرصت‌ها جا مانده است! نه، جا و موقیعتش مهم نبود. مهم این بود که به دلیلی، چیزی برایش شده بود آروزی محال و دست نیافتنی، و این قصه را غم انگیز می‌کرد. حالا دلیلش زن و بچه‌اش بودند، یا کار و زندگی‌اش و یا شرایط بعد از انقلاب. شاید هیچ کدام یا شاید همه‌ی این‌ها. نمی‌دانم. و این که اگر دوباره به آمریکا برمی گشت، آیا واقعاً آن احساس خوب و خوش دوباره برایش زنده می‌شد یا نه را هم نمی‌دانم. ولی چیزی که یقین دارم این است که آن خیال و رؤیا، هر روز آزارش می‌داد. چه برای او که ایران را زندان می‌دانست و چه آن‌ها که خارج را تبعید. و من اسم همه‌ی این آدم‌ها را گذاشته‌ام آروز به دلان. آرزو به دلان این ور آب یا آروز به دلان آن ور. فرقی ندارد. مهم آروز به دل نبودن است و ساعتی که تیک تاک می‌کند.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا