خارج نشین – 11
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»:
این جا تیک تاک ساعت تندتر است و زمان سریعتر میگذرد. تا چشمها را روی هم میگذاری، تابستان و بهار میآید و میرود، و پاییز و زمستان میشود. سالگرد مهاجرت را در چند سال اول جدی میگیری و بعد از چند سال عادیتر میشود. شاید ترسش میریزد. سال اول کند میگذرد، ولی تا چشم به هم میزنی، نگاه میکنی میبینی که هشت سال از خارج نشین شدنت گذشته است. دیگر آن وقت است که همه از تو تازه واردتر حساب میشوند.
عمویی دوست داشتنی دارم که در همان اوایل آمدنم به این ور آب، یک بار که تلفن حرف میزدیم و احوال پرسی میکردیم، پرسید بود «هوا چطوره اونجا؟ راستی اونجا چه فصلییه الان؟». فکر کنم شوخی میکرد و خب من هم به خنده جوابش را دادم. شاید خیال کرده بود این جا گردش زمین فرق میکند و دنیای دیگری ست. هر چند، حالا که خوب فکر میکنم، گردش زمین و زمان راستی راستی این جا فرق میکند. فصل و سال یکی نیست و عمر آدم جور دیگری میگذرد.
یاد قضیه و آزمایش نسبیت انیشتن می افتم. دو برادر دوقلو، یکی بر روی کره زمین میماند و دیگری سوار بر سفینهای فضایی از مدار زمین دور میشود. آن قدر دور که دیگر گذر زمان برایش با ساعت و زمان زمینی محاسبه نمیشود و مدار و مقیاس خودش را پیدا میکند. مدتی طی میشود و برادر فضانورد به زمین، بر میگردد. او هنوز جوان است، یک سفر کوتاه داشته است و چیزی برایش آن چنان تغییری نکرده است. اما وقتی به زمین، پیش برادرش که انتظار او را میکشیده است برمی گردد، او را پیدا نمیکند. کسی دیگر را میبیند. به جای برادرش، یک پیرمرد عصا به دست را میبیند که جلوی درب سفینه به استقبالش آمده است. ظاهراً زمان نسبی بوده و برادرش پیر شده است. انگار برای یکی تندتر و برای آن یکی کندتر گذشته است.
این همان اتفاقیست که به گمانم برای خارج نشین و غیرخارج نشینها میافتد. این که در قضیهی مهاجرت، چه کسی کدام برادر داستان انیشتن است را نمیدانم. شاید آدم به آدم توفیر میکند. خودتان بگردید و پرتقال فروش را پیدا کنید. برای من شخصاً پیدا کردن پرتقال فروش اینطور بود که بعد از مستقل شدن و اجاره کردم آپارتمانی یک خوابه برای خودم، ابتکاری به خرج دادم. دو ساعت دیواری به دیوار پذیرایی خانه کوبیدم. یکی به زمان آمریکا و دیگری به زمان ایران، و قضیهی نسبیت زمان را اینطور برای خودم تا حدودی حل کرده بودم. هر وقت هم که مهمانی کسی به خانهام میآمد، اولین سوالی که میپرسید این بود که چرا دو تا ساعت؟ ساعت دومی، زمان کجا را نشان میدهد؟ البته برای خودم کاملاً واضح بود که ساعت دوم، زمان جاییست که دل آدم به افق آنجا میتپد. هر چه بود، چیزی که خیلی وقتها برایم جالب توجه بود، نرسیدن این دو زمان به یکدیگر بود. عقربههایی که هیچ گاه به هم نمیرسیدند و بعضی اوقات چند دقیقهای مینشستم، به دیوار و ساعتهایش را زل میزدم و خیال میکردم. ساعتی که میچرخید و ساعتی که میرسید، و عقربههایی که همدیگر را گم کرده بودند و به هم نمیرسیدند.
انتهای پیام