استخوان شکسته و قلب شکسته برای مغز فرقی نمیکند
ترجمهی مقالهی الیسکا دِرمِنژیسکا در ایان که با عنوان «استخوان شکسته و قلب شکسته برای مغز فرقی نمیکند» در وبسایت ترجمان منتشر شده را میخوانید:
روانشناسی به نام نائومی ایزنبرگر خود را دانشمندی چندرگه میداند. او که هیچوقت درست و حسابی در چارچوب رشتههای تحصیلیاش قرار نمیگرفت (زیست روانشناسی، روانشناسی سلامت و نوروساینس)، علاقهای عجیب و زودهنگام به چیزی یافت که شاید بتوان عنوانش را حیات عاطفی مغز نهاد. زمانی که دانشجوی دکترا در دانشگاه یو.سی.ال.ای. بود، به نظرش جالب آمد که ما اغلب طردشدن را با اصطلاحاتی بیان میکنیم که دلالت بر دردی جسمانی دارند: «قلبم شکست»، «له شدم»، «احساسم را جریحهدار کرد»، «مثل سیلی به صورتم خورد». به نظر میرسد چنین اصطلاحاتی، فراتر از معنای استعاریشان، در دل خود نکتهای بنیادین دارند: این که احساسات ما به شیوهای سامان یافتهاند که مستقیماً قابل بیان نیستند. موارد مشابه را نهتنها در زبان انگلیسی، بلکه در تمامی زبانهای دنیا میتوان یافت. ایزنبرگر فکر کرد چرا اینگونه است؟ آیا ارتباطی ژرفتر میان درد جسمانی و عاطفی وجود دارد؟
ایزنبرگر و همکارانش در آزمایشی مهم در سال ۲۰۰۳، هدستهای واقعیت مجازی بر سر افراد تحت آزمایش نهادند. شرکتکنندگان از پشت عینک فقط دستهایشان را میدیدند و یک توپ، به اضافه دو شخصیت کارتونی که آواتارهای شرکتکنندههای دیگری بودند که در اتاق دوم قرار داشتند. هر شرکتکننده با فشار یک دکمه میتوانست توپ را برای شرکتکنندۀ دیگر پرتاب کند. در همین حال، پژوهشگران فعالیت مغزی آنها را با دستگاه افامآرآی اندازهگیری میکردند. در نخستین دور بازی سایبر بال -بازی با این نام شناخته شده است- همانطور که همه انتظار داشتند، توپ دست به دست میچرخید، اما خیلی زود بازیکنان اتاق دوم شروع به تبادل توپ بین خودشان کردند و بازیکنان اتاق اول را کاملاً نادیده گرفتند. درواقع اتاق دومی در کار نبود، بلکه صرفاً برنامهای کامپیوتری، طوری برنامهریزی شده بود که هر شرکتکننده را «نادیده بگیرد» تا پژوهشگران ببینند نادیده گرفته شدن –-یعنی همان چیزی که آنها «درد اجتماعی» مینامیدند- چه تاثیری بر مغز دارد.
درد جسمانی بخشهای گوناگونی از مغر را درگیر میسازد. برخی از این بخشها، مسئول تعیین محل درد هستند، درحالی که بخشهایی دیگر؛ مانند اینسولار قدامی و کورتکسِ سینگولیت خلفی قدامی، تجربۀ ذهنی درد (یعنی ناخوشایندی آن) را پردازش میکنند. در اسکن افامآرآی، تیم ایزنبرگر، در آن دسته افرادی که از بازی کنار گذاشته شده بودند، هم فعالیت اینسولار قدامی و هم فعالیت کورتکس سینگولیت خلفی قدامی را مشاهده کردند. وانگهی، افرادی که بیشترین پریشانی عاطفی را داشتند، بیشترین فعالیت مغزی مرتبط با درد را از خود نشان دادند. طردشدن اجتماعی، به بیان دیگر، ماشۀ همان مدارهای عصبیای را میکشد که زخم جسمانی را پردازش میکنند و آن را به تجربهای ترجمه میکنند که ما درد مینامیم.
چنین نظری در آن زمان -و حتی هنوز هم- نظری انقلابی بود که براساس آن، مغز تمایزی میان استخوان شکسته با قلب آزرده قائل نمیشود. این ایده به ما میگوید طردشدن موضوعی دردآور است. همپوشانی میان درد جسمانی و درد اجتماعی برای ایزنبرگر فراتر از آن است که صرفاً علاقهای علمی باشد. او در سال ۲۰۱۴ به مجلۀ اج گفت: «نتایج این تحقیقات موضوعی را برای مردم آشکار میکند که شاید میدانستند، اما از پذیرش آن هراس داشتند؛ این که درد عاطفی صرفاً چیزی تخیلی و ذهنی نیست، بلکه به این دلیل ذهنی است که در مغز اتفاق میافتد».
از آن زمان تاکنون، چند مطالعۀ دیگر نیز آزمایش سایبربال را به کار برده و دامنۀ نتایجاش را گسترش دادهاند. بهعنوان مثال، پژوهشگران، دریافتهاند که نیازی نیست طردشدن اجتماعی لزوماً به شکلی آشکار باشد تا ماشه سازوکار درد را در مغز بکشد؛ بلکه تنها دیدن تصویری از شریک سابق زندگیتان ، یا حتی مشاهدۀ ویدیویی از چهرههای ناخشنود هم باعث فعالشدن همان مسیر عصبی درد میگردد. یک بار تیم ایزنبرگر سوالی بهظاهر احمقانه طرح کردند؛ اگر درد جسمانی و درد عاطفی به یکدیگر مرتبط هستند، آیا داروهای مسکن میتوانند باعث بهبود دلشکستگی شوند؟ در مطالعهای که متعاقب این پرسش انجام یافت، به برخی شرکتکنندگان، بهمدت سه هفته، دو نوبت در روز تایلینول (یک مسکن رایج) دادند، درحالیکه برای گروه دوم تنها نوعی دارونما تجویز کردند. هر دو گروه را در معرض طردشدن قرار دادند و از آنها خواستند روزانه احساساتشان را یادداشت کنند. در پایان آزمایش، گروه تایلینول پریشانی کمتری را گزارش کردند و فعالیت مغزی کمتری در نواحی مرتبط با درد نشان دادند.
چنین چیزی به معنای خداحافظی با درد عاطفی نیست، و مطمئناً، وقتی دنیا به شما پشت میکند، کارهای بهتری از بالا انداختن یک قرص هم میشود انجام داد. بااینحال، مطالعۀ تایلینول نکتهای مهم را دربارۀ طردشدن آشکار میسازد؛ این که میتواند از حیات عاطفی شما به درون خودِ جسمانیتان سرریز کند. درواقع، در سالهای اخیر مفهوم طردشدن اجتماعی، جایگاهی کلیدی در تعدادی از یافتههای رشتههای مختلف علمی؛ ازجمله روانشناسی، نوروساینس، اقتصاد، زیستشناسی تکاملی، همهگیرشناسی و ژنتیک داشته، و دانشمندان را مجبور کرده است دوباره به این فکر کنند که چه چیزی ما را بیمار یا سلامت میکند، چرا برخی افراد بیشتر عمر میکنند اما برخی دیگر زود از دنیا میروند، و چگونه نابرابریهای اجتماعی بر مغز و جسم ما اثر میگذارند.
به گفتۀ ایزنبرگر، اهمیت درد اجتماعی به تکامل بازمیگردد. ما، در طول تاریخ، برای بقا به افراد دیگر متکی بودهایم: آنها ما را پرورش میدادند، کمکمان میکردند خوراک بیابیم و دربرابر حیوانات وحشی و قبیلههای دشمن از خود مراقبت کنیم. چیزی که به معنای واقعی ما را زنده نگاه میداشت، روابط اجتماعی بود. شاید دردِ طردشدن نیز، در همانزمان تکامل یافت؛ درست همانند دردِ جسمانی و همچون نشانهای برای در معرض تهدید بودن زندگی. شاید طبیعت، با استفاده از میانبری هوشمندانه، به سادگی سازوکار موجود برای درد جسمانی را «قرض گرفت» تا دیگر سازوکاری جدید بوجود نیاورد. همین موضوع توضیح میدهد چرا در مغز ما، استخوان شکسته و قلب شکسته تا این اندازه به یکدیگر پیوند خوردهاند.
آنچه دربارۀ چنین ارتباطی اهمیت دارد، این است که چگونه حتی اتفاقات پیشپاافتاده نیز میتوانند، به قول پژوهشگران، «استخوان لای زخم» شوند. در آزمایش سایبربال، طردشدن توسط افرادی که نمیشناسید، و حتی نمیتوانید ببینیدشان، کافی است تا ماشۀ دردی باستانی را بکشد که مسئول زنده نگاه داشتن شماست. دیدن ویدیوی چهرههای ناخرسند نیز، به سادگی، همان تاثیر را دارد. اما دربارۀ آن ضربات سنگینی که بر احساس تعلق ما وارد میشوند چه میتوان گفت؟ ناخودآگاه انتظار دارید هرچه طردشدن از جانب فردی مهمتر باشد، درد ناشی از آن نیز بیشتر باشد؛ هرچند، این چیزی نیست که پژوهشگران بدان رسیدهاند. معلوم شد زمانی که طرد میشویم -از جانب همسر، رییس، دوستان، در کار، مدرسه یا خانه- اتفاق دیگری نیز میافتد که میتواند کمک کند هم تلاشمان را برای پذیرفتهشدن درک کنیم، و هم آن افسردگی قدرتمندی که به همراهش میآید.
روی باومیستر یک دانشمند علوم اجتماعی است که سی سال از زندگیاش را صرف مطالعۀ عزت نفس، تصمیمگیری، تمایلات جنسی، آزادی اراده و احساس تعلق کرده است. باومیستر در مجموعه آزمایشهایی که بههمراه همکارانش از اواخر دهۀ ۱۹۹۰ انجام داد، متوجه شد افراد پس از طرد اجتماعی به شکلی چشمگیر پرخاشگرتر میشوند، بیشتر مستعد فریبدادن و خطرکردن میگردند و تمایلشان را برای کمک به دیگران از دست میدهند. اما جدای از این تغییرات موقت در رفتار، آزمایششوندههایی که در معرض طرد اجتماعی قرار گرفته بودند، درواقع نشانهای از آسیب واقعی بروز نداند. این موضوع پژوهشگران را سردرگم کرد؛ چراکه با پیشبینیهایشان در تضاد بود؛ آنها انتظار داشتند طردشدن موجب آزادسازی عواطف منفی گردد، اما اکنون میدیدند که ماشۀ رفتارهای انحرافی را کشیده است. باومیستر میگوید در آن آزمایش «هیچوقت سر و کله عواطف پیدا نشد».
او و همکارانش، در یک آزمایش، دانشجویان لیسانس را به دو گروهِ چهار تا شش نفری تقسیم کردند، و به آنها کمی وقت دادند تا با یکدیگر آشنا شوند. سپس از هم جدایشان کردند و از هر کس خواستند برای مرحلۀ بعد دو دانشجوی دیگر را به عنوان والدینش انتخاب کند. به برخی از دانشجویان گفتند همه آنها را انتخاب کردهاند و به برخی دیگر گفتند هیچکس انتخابشان نکرده است. در پایان، وقتی تمامی دانشجویان به احساسات خودشان نمره دادند، گروه نادیدهگرفتهشده هیچ تغییری در عواطفش نشان نداد. بهنظر میرسید بهجای آن که آنها احساس ناراحتی بکنند، از نظر عاطفی بیحس شده بودند.
به هر نحوی که پژوهشگران محرکهای طرد را شبیهسازی میکردند، یا عواطف را اندازه میگرفتند، تغییری بوجود نمیآمد و همین نتیجه بارها و بارها تکرار شد. آنها به صرافت افتادند که شاید دانشجویان آسیبِ عاطفی دیدهاند، اما خجالت میکشند بیانش کنند. بنابراین در آزمایشی دیگر، شرکتکنندهها میباید به احساسشان دربارۀ یکی از دوستان دانشجویشان امتیاز میدادند که از زخمیشدن پا یا بههمخوردن رابطهای عاشقانه، در عذاب بود. پژوهشگران چنین استدلال میکردند که حتی اگر دانشجویان نتوانند با احساسات خودشان روبرو شوند، باز هم باید قادر باشند احساسشان را به فردی دیگر نشان دهند. بااینحال، یک بار دیگر، آنهایی که از نظر احساسی طرد شده بودند، همدلی کمتری نشان دادند، که به این نتیجهگیری ختم شد که عواطف آنها درواقع خاموش شده است.
باومیستر این پدیده را شوکِ خود۱ مینامد که تمثیلی است از آن بیحسیای که هنگام درد فیزیکی تجربهاش میکنیم. برای مثال، اگر دست خود را با قوطی کنسرو ببرید، شاید ابتدا هیچچیزی احساس نکنید؛ انگار بدن شما برای لحظهای خاموش میشود تا در برابر درد محافظتتان کند. باومیستر میگوید احتمالاً زمانی که طرد میشوید نیز، روانتان از کار میافتد تا در برابر حملۀ درد عاطفی از شما محافظت کند. بهنظر میرسد طردشدن همیشه هم آسیبزا نیست، بلکه گاهی مرزهای درد را درمینوردد؛ آنچنان که در کل چیزی احساس نمیکنیم.
باومیستر در آزمایشی دیگر از شرکتکنندگان خواست دربارۀ ضربهای بزرگ بنویسند که به عزت نفسشان وارد شده، و واکنش فوریشان را بدان شرح دهند. طرد از گروه همتایان، با اختلاف زیاد، در رتبۀ اولِ نوشتههای دانشجویان بود، و پس از آن طرد از دانشگاه و رابطۀ عاشقانه قرار داشت. وانگهی، عواقب این ضربهها، در مقایسه با اتفاقات کوچک، پاسخهایی یکسر متفاوت در آزمایششوندگان برانگیخته بود. احتمال بیشتری وجود داشت که آنها سردرگم و (از شدت ضربه) فلج شوند، و تواناییشان را برای تفکر درست و تصمیمگیری از دست بدهند. آنها احساس میکردند از بدنشان جدا شدهاند؛ درست مانند زمانی که از فاصلهای دور به چیزها نگاه کنیم. جهان بهنظرشان بیگانه و ناآشنا میآمد. این وضعیتِ برزخی، بهطور معمول، بیش از چند دقیقه به طول نمیانجامد؛ در نهایت افراد خودشان را جمعوجور کرده و به یاد میآورند کیستند و کجایند.
هرچقدر هم این لحظات شوک؛ این ناهوشیاری مطلق، گذرا باشند، بازهم چیزی را دربارۀ طردشدن و تعلقداشتن فاش میکنند که معمولاً از دیدهها پنهان میماند. ما فراتر از حیوانات اجتماعی هستیم. ما تنها «با» دیگران زندگی نمیکنیم، بلکه «در میانِ» و «در درون» دیگران زندگی میکنیم. دیگران ما را در جهان قرار میدهند و جای ما را در دنیا مشخص میکنند. وقتی میبینندمان، میشناسندمان؛ مگر هویت چیست جز عمری رشدونمو آرام نگاهها؛ مگر چیست جز مایی که به خودمان از چشم دیگران نگاه میکنیم؟ چیزی که میبینیم، آن چیزی است که آنها میبینند، یا چیزی که ما میپنداریم آنها میبینند. زمانی که رویشان را بر میگردانند، زمانی که نادیده میشویم، هستیمان، بهتعبیری، از حرکت باز میایستد.
برای آنکه طردشدن به ما آسیب بزند، نه لزوماً باید از جانب خانواده یا افرادی باشد که میشناسیم، و نه اینکه آشکار و عیان باشد. بلکه برعکس، طرد در تاروپود جامعه تنیده شده و موذیانه کمین میکند. جروم کاگان، روانشناسی از دانشگاه هاروارد، و یکی از پیشگامان مطالعات رشد و شخصیت کودک، در مصاحبهای با رادیو بوستون در سال ۲۰۱۲ گفت: «بهترین چیزی که در اروپا و امریکای شمالی کنونی میتوان به کمک آن پیشبینی کرد آیا کسی به افسردگی مبتلا خواهد شد یا نه، ژن یا سنجش مغزی نیست، بلکه فقر است». جمله کاگان، موضوعی را بازتاب میدهد که پژوهشگران مدتهاست میدانند؛ اینکه افراد فقیر از نظر سلامت نیز فقیرتر هستند. بههرحال، فقر بستری است برای رشد عوال خطرآفرین -بدرفتاری با کودکان، موادمخدر، جرم و جنایت، بیکاری، تغذیۀ بد، مراقبت پزشکی ناکافی- که با بیماریهای گوناگون جسمی و روانی در ارتباطند.
اما فقر هرچقدر هم تضعیفکننده باشد، بازهم گویای تمامی ماجرا نیست. بویژه این که در کشورهای توسعه یافته، علیرغم بهبودِ تدریجی درآمدها و استانداردهای زندگی، مشکلات سلامتی همچنان گریبانگیر تعداد بیشماری از افراد، و نهتنها فقرا، است. مطالعات وایتهال را در نظر بگیرید؛ همهگیرشناسی به نام مایکل مارموت و همکارانش در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه لندن، بین سالهای ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰، اطلاعات ۱۸۰۰۰ نفر از کارکنان خدمات کشوری را (که مرکزش در منطقه وایتهال لندن است) جمعآوری کردند. پس از آن که ده سال آنها را زیر نظر داشتند، متوجه شدند میزان مرگومیر کارگران غیرماهر که در قعر سلسله مراتب بودند، تقریباً سه برابر کارکنان ارشدی است که در راس قرار داشتند. دسترسی به مراقبتهای پزشکی -که آن زمان نیز مانند حالا رایگان بود- نمیتوانست این تفاوت فاحش را در نرخ مرگومیر توضیح دهد. علاوهبراین، الگوی مشابهی، نهتنها در دو سر طیف سلسله مراتب، بلکه در تمامی سطوح نمایان شد؛ هرچه جایگاه شغلی شما پایینتر باشد، عمرتان کوتاهتر است.
طی دو دهۀ گذشته، شواهد گوناگونی نشان دادهاند که جایگاه پایینِ اجتماعی_اقتصادی، تاثیری مهم بر مرگومیر و مشکلات سلامتی دارد؛ مشکلاتی از قبیل بیماریهای قلبی عروقی، آرتریت، دیابت، بیماریهای دستگاه تنفسی، سرطان دهانۀ رحم، اسکیزوفرنی، سوءمصرف مواد و اضطراب. همانطور که از مطالعۀ وایتهال نیز برمیآید، تاثیرات منفی بر سلامت، از افراد فقیر فراتر رفته، و همه را در تمامی سطوح اجتماعی دربر میگیرد. پیوند میان سلامتی و جایگاه اجتماعی (خواه درآمد را معیار آن بدانید، یا تحصیلات یا شغل، و یا حتی جایگاهی که فرد خودش نسبت به دیگران احساس میکند) به یاری مطالعاتی به اثبات شده که روی هزاران فرد جوان و میانسال امریکایی، آفریقایی-امریکایی و اهل کرۀجنوبی در بریتانیا انجام شده است. بنابر دادههای مارموت: « اگر نرخ مرگومیر همه در انگلستان به اندازۀ افرادی بود که جایگاه بالای اجتماعی داشتند، مجموع عمری که هر ساله به آنهایی که زود تر مردهاند اضافه میشد، روی هم چیزی بین ۱.۳ تا ۲.۵ میلیون سال میبود».
همۀ پژوهشگران نیز با مارموت همعقیده نیستند. برخی ادعا میکنند جایگاه اجتماعی-اقتصادی مسبب آسیب به سلامتی نیست، بلکه افرادی که مشکلات سلامتی دارند، در مدرسه یا محل کار با دشواریهایی مواجه میشوند که آنها را به انتهای نردبان اجتماعی میراند. ریچارد ویکینسون و کیت پیکت، پژوهشگران نابرابری، که در بریتانیا کار میکنند با این حرف مخالفند. آن دو در کتابی با عنوان تراز۲ (۲۰۰۹) چنین استدلال میکنند که راندهشدن نمیتواند الگوی مستندی را توضیح دهد که بین کشورهای گوناگون مشاهده شده است؛ این الگو که جوامع نابرابرتر، که احتمالاً سلسله مراتب اجتماعی بیشتر و تفاوت جایگاه بیشتری دارند، نتایج بدتری در زمینه سلامتی نشان میدهند. آنها میگویند به نظر میرسد مسئله اصلی، موقعیت اجتماعی ما است.
چگونه ممکن است موقعیت اجتماعیتان شما را بیمار کند؟ میزان دسترسی به منابع -که خودبهخود مظنون است- نمیتواند توضیح دهنده تاثیر همهگیر جایگاه اجتماعی بر سلامت باشد. اگرچه ممکن است آنهایی که در قعر جامعه هستند از شرایط بهداشتی، تغذیه و مراقبتهای پزشکی نامناسب رنج ببرند، بااینحال چنین عواملی نمیتوانند مسئول آن شکاف سلامتیای باشند که در طول نردبان اجتماعی دیده میشود. شاید گاهی به نظر برسد طبقات مرفه از سیاره دیگری آمدهاند، اما واقعیت این است که نه پزشکهای آنها، نه خوراکشان و نه شامپو و خمیردندانی که استفاده میکنند، دارای چنان ویژگیهایی جادویی نیستند که اغلب افراد طبقۀ متوسط به آنها دسترسی نداشته باشند. بااینحال طبقۀ متوسط، به نسبت آنهایی که در طبقات بالا هستند، از افسردگی، دیابت، و مرگ زودهنگام بیشتری رنج میکشند.
ویکینسون و پیکت میگویند «اضطراب جایگاه» یکی از دلایل محتمل است. نکتۀ محوری استدلال آنها این است که جایگاه اجتماعی متضمن قضاوتهای ضمنی دربارۀ ارزش فرد برای جامعه است. هرچه در جایگاه بالاتری باشید، احترام و ستایش بیشتری از اطرافیانتان دریافت میکنید. درمقابل، پایین بودن در سلسله مراتب اجتماعی به معنای شکست در زندگیِ مطابق با استانداردهای موفقیت جامعه است. به بیان دیگر، برای طردشدن باید بهعنوان محروم قضاوت شده و همچون فرودست دیده شوید. طرد کردن ممکن است به شکل ضمنی اتفاق بیافتد، اما چیزی که آن را حتی مهلکتر میسازد، این است که بدیهی پنداشته میشود: ما همانطور که هوای آلوده را تنفس میکنیم، نابرابری اجتماعی را نیز میپذیریم، یا به شایستگی افراد نسبتش داده و بدینترتیب توجیهاش میکنیم. بنابراین، اگر خود را نزدیک به کف جامعه بیابید، بعید نیست احساس بیارزشی، ناامیدی، و بیچارگی کنید.
آسیب، مرزهای عواطف را درمینوردد. اکنون تعداد روزافزونی از پژوهشگران متوجه شدهاند تهدیدهایی که بر هویت اجتماعی ما اثرگذارند، مانند منفی ارزیابیشدن توسط دیگران، میتوانند در سیستمهای حیاتی نوروبیولوژیکیمان مداخله کنند. مطالعاتی که روی حیوانات فرمانبردار، و هچنین افرادی که در معرض ارزیابی منفی بودهاند (برای نمونه پس از ارائه سخنرانی برای یک مخاطب) نشان میدهد که طرد اجتماعی منجر به التهاب میگردد؛ یعنی همان پاسخ درونی بدن به جراحت. تهدیدهای اجتماعی نیز، مانند تهدیدهای فیزیکی، منجر به مخابره پیام خطر گشته، و حملۀ دفاعی دستگاه ایمنی را در برابر مهاجمان میکروبی فعال میسازد. به گفته جورج سالویچ، مدیر آزمایشگاه پژوهش و ارزیابی استرس دانشگاه یو.سی.ال.ای.، اگرچه این فرایند در مقابله با عفونتها سودمند است، اما تاثیرش، در موارد طردشدن اجتماعی، میتواند از کنترل خارج شده و التهاب را به درجات خطرناکی برساند. التهاب مزمن، بهنوبۀخود، با دیابت، بیماریهای قلبی عروقی، برخی سرطانها، آلزایمر، آرتریت، افسردگی و بیماریهای دیگر پیوند دارد. طردشدن اجتماعی در میان طبقات پایین رایج است، بنابراین همین مسئله میتواند توضیحی نیز باشد بر پیوند مبهمِ میان نابرابری اجتماعی و وضعیت بدِ سلامتی.
موضوع ناگوار در مورد جایگاه اجتماعی، نسبی بودن آن است. جایگاهی که شما در مقایسۀ با دیگران در سلسله مراتب اجتماعی دارید، تاثیر بیشتری بر شرایط دارد تا جایگاه واقعیتان. این نوع رتبهبندی، به ناگزیر، بیش از آن که برنده تولید کند، بازنده تولید میکند. درست مانند مسابقات ورزشی که در آنها هم نفر دوم، کسی است که به اندازه کافی خوب نبوده است؛ تنها یک مدال طلا در مسابقات المپیک میدهند، مدالهای نقره و برنز بیشتر نوعی تسکین است. ویکینسون و پیکت چنین بیانش میکنند: «تفاوتی ندارد اگر افراد در کلبهای بدون دستشویی، روی فرش خاک زندگی کنند، یا در خانهای سه خوابه با یخچال و لباسشویی و تلویزیون، جایگاه پایین اجتماعی در هر صورت همچون نوعی بیارزش بودن فراگیر تجربه میشود».
بالا رفتن از نردبان اجتماعی لزوما مشکلات را حل نمیکند، بلکه شاید تنها باعث مرتفعتر شدن حصار شود. فکر کنید چند پله بالاتر پریدید و بالای گروه همتایانتان جای گرفتید. از این جایگاه جدید نگاهی به پایین میاندازید و با خودتان میگویید عجب پیشرفتی کردهاید. اما بعد متوجه میشوید که حالا دیگر نقطۀ مرجع شما تغییر کرده است؛ چراکه، به گروه اجتماعی تازهای پای نهادهاید که راس آن، همچنان بالاتر از شماست. زمانی یک سرمایهگذار موفق به من گفت سیلیکونولی، برخلاف زرقوبرق ظاهریاش، سرشار از بیچارگی است. او توضیح داد که هیچ اهمیتی ندارد چقدر به دست آوردهاید، چراکه همیشه کسی هست که بالاتر از شما باشد. بهنظر میرسد جایگاه، بازیای است که هیچوقت از آن برنده بیرون نمیآیید، زیرا هدف پیوسته در حال حرکت است. در این بازی هر موفقیتی میتواند در عین حال یک شکست باشد و هر برندهای، بازنده.
آیا این بدان معناست که تمامی ما، به استثنای آن انگشتشمارانی که در راساند، محکوم به فناییم؟ بههرحال، چه دربارۀ زنبورها صحبت کنیم، یا شامپانزهها یا انسانها، این نظامهای سلطه هستند که به ما میگویند چگونه تجربیات اجتماعیمان را ساماندهی کنیم. اما آیا الغای سلسله مراتب زمینه نابودی نظامهای سلطه را فراهم نمیکند؟ ویکینسون و پیکت میگویند برابری بیشتر، گذشته از بهبود وضعیت آنهایی که در قعر جامعهاند، زنجیرهای از تغییرات مثبت را در جامعه آغاز میکند. دو پژوهشگر در مطالعهای به سنجش ارتباط میان میانگین درآمد در ۲۱ کشور ثرتمند با شاخصهای سلامت و مسائل اجتماعی هر کشور پرداختند و هیچ ارتباطی نیافتند. اما زمانی که کشورها را به ترتیب از برابرترین (مانند ژاپن، و کشورهای اسکاندیناوی) به نابرابرترین (مانند بریتانیا، پرتغال و ایالات متحده) امتیازبندی کردند، الگویی واضح پدیدار شد که نمیتوانست تصادفی باشد: نرخ بیماریهای اعصاب و روان و چاقی در نابرابرترین کشورها، دوبرابر بیشتر از برابرترین کشورها بود. وانگهی، امید به زندگی سه تا پنج سال کمتر، نرخ زاد و ولد نوجوانان ۶ تا ۱۰ برابر بیشتر، نرخ قتل ۱۲ برابر بیشتر و نرخ بیسوادی نیز به شکلی معنادار در آنها (کشورهای نابرابر) بیشتر بود.
شاید یکی از راههایی که بتوان به یاری آن مزایای برابری بیشتر را تبیین کرد، این باشد که برابری، مرزهای میان گروههای گوناگون را از بین برده و آمیزش و ادغام اجتماعی را تشویق میکند. مدتهاست که پژوهشگران میدانند افرادی که در جامعه ادغام شده باشند، از طول عمر و سلامت بیشتری نسبت به افراد منزوی برخوردار خواهند بود، اما دلیل این امر تا همین اواخر پوشیده بود. آیا روابط اجتماعی باعث بهبود سلامتی افراد میگردد، یا اینکه افراد سالم روابط اجتماعی بهتری دارند؟ دادهها تا اواسط دهه ۱۹۸۰ محدودتر از آن بود که بتوان بر اساس آنها قضاوت کرد، اما از آن زمان به بعد مطالعات طولانی مدتی که به دقت طراحی شده بودند، پژوهشگران را قادر ساختند هزاران نفر را در طول دههها رصد کنند. این منابع غنی داده، بههمراه چارچوبهای قویتر نظری، شواهدی فراوان پیرامون اثرات مخرب انزوای اجتماعی فراهم آوردند.
در سال ۲۰۱۵، دو روانشناس به نامهای جولیان هولت لانستد و تیموتی اسمیت، از دانشگاه بریگام یانگ در یوتا، ۷۰ مطالعه را بررسی کردند که روی هم بیش از ۳ میلیون فرد بالغ را به مدت هفت سال رصد کرده بودند. در پایان بررسی، پژوهشگران متوجه شدند که انزوای اجتماعی احتمال مرگ را ۲۹ درصد افزایش میدهد. حتی زمانی که پژوهشگران وضعیت اولیۀ سلامت شرکتکنندگان را بررسی کردند، بازهم همان نتیجه به دست آمد. مطالعات دیگری بر پیوند میان انزوای اجتماعی با بیماریهای قلبی، سکته، زوال عقل، و آلزایمر تاکید کردهاند، که برخی از مهمترین عوامل مرگ و ناتوانی در جهان امروزند.
باوجود پیشرفت پژوهشی، هنوز مشخص نیست که چه چیزی را واقعاً باید انزوای اجتماعی بدانیم. معمولاً انزوای اجتماعی را نوعی محرومیت عینی درنظر میگیرند که بویژه افراد سالخورده را درگیر میکند؛ یعنی زمانی که بازنشست میشوند، تمامی اعضای خانوادهشان را از دست میدهند، نمیتوانند رانندگی کنند، به دام بیمار میافتند، یا آنقدر ضعیف میشوند که نمیتوانند در فعالیتهای اجتماعی مشارکت کنند. دادههای حاصل از چند مطالعه نشان میدهند که ۴۰ تا ۵۰ درصد از افراد بیش از ۸۰ سال، انزوای اجتماعی را گزارش کردهاند. اگرچه این رقم ترسناک مینماید، اما روی دیگر سکه این است که نیمی از افراد بسیار سالخورده زندگی سالم و با روابط اجتماعی خوب دارند. برخی از این سالمندان درواقع پس از رهایی از کار همچنان، با شرکت در فعالیتهای داوطلبانه، شبکه روابط اجتماعیشان را گسترش میدهند. تعلق به یک شبکه اجتماعی، به شکلی حیاتی، به سالخوردگان احساس هدفمندی میدهد و آنها را برمیانگیزاند بیشتر مراقب خودشان باشند. سالخوردگان با حفظ روابط، یا ایجاد روابط جدید، از مزایای چیزی بهرهمند میشوند که پژوهشگران بدان حمایت اجتماعی میگویند؛ یعنی همان چیزی که دیگران در اختیارشان مینهند تا به کمک آن اطلاعات به دست آورند، در کارهای خانه دستتنها نمانند، شانهای برای گریه کردن داشته باشند، و شرایط سخت را راحتتر بگذرانند. خودِ حمایت کردن نیز نوشداروی دیگری است. در مطالعهای روی ۴۲۳ زوج متاهل سالخورده، مشخص شد کمک به خانواده، دوستان و همسایگان (کمک عاطفی و عملی) باعث افزایش طول عمر میگردد.
کیفیت این پیوندها نیز مهم است. برخی سالمندان پیوندهای کمتر اما عمیقتر را ترجیح میدهند و برخی دیگر دوست دارند تنها باشند. بدون تردید هیچیک از اینها اثرات زیانبار انزوای اجتماعی را انکار نکرده و مشکلات پیری را زیر سوال نمیبرند، بااینحال، تفاوتی مهم میان وضعیت عینی و تجربه ذهنی وجود دارد. عینیت و ذهنیت بیتردید به هم مرتبطاند، اما تنهابودن، با احساس تنهایی کردن، فرق دارد. به گفته لوییس هاوکلی، پژوهشگری در مرکز پژوهش افکار ملی در دانشگاه شیکاگو، و جان کاچوپو، دانشمند فقید نوروساینس در دانشگاه شیکاگو که بیش از دو دهه در این حوزه پژوهش کرده است، «افراد میتوانند با دیگران زندگی کنند، اما در نظر خودشان مطرود باشند».
شاید در ذهن ما است که طردشدن ذات موذیگر خود را نمایان میسازد؛ یعنی نه از طریق زُق زُق دردی که بر سرمان میکوبد و آسیبهایی که به بدنمان میزند، بلکه از طریق ذهنمان. نادیده گرفته شدن در ذهن زنده میماند، و از تخیلات مخدوش ما تغذیه میکند. برای آنکه خودتان را منزوی بدانید، باید بارها و بارها طرد شده باشید، حتی اگر کسی درواقع طردتان نکرده باشد. باید طردکننده و طردشونده همزمان وجود داشته باشند. این گونه است که طردشدن در نهایت به ما آسیب میزند؛ با مجبور کردن ما به آسیبزدن به خودمان، و وادار کردنمان به همدستی در این عمل بیرحمانه.
پینوشتها:
• این مطلب را الیسکا دِرمِنژیسکا نوشته است و در تاریخ ۳۰ آوریل ۲۰۱۹ با عنوان«Rejection kills» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ تیر ۱۳۹۸ با عنوان «استخوان شکسته و قلب شکسته برای مغز فرقی نمیکند» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• الیتسا دِرمِنژیسکا (Elitsa Dermendzhiyska) نویسندهای است که در حوزۀ سلامت ذهن پژوهش میکند. او دبیر مجموعه مقالهای است در همین زمینه با عنوان چیزهایی که برای موجودات زنده اتفاق میافتد (The Things That Happen to Those Who Live) که در سال ۲۰۲۰ منتشر خواهد شد.
[۱] ego-shock
[۲] Spirit Level
انتهای پیام