وقتی یک استاد فلسفه پدر میشود
ترجمهی مقالهی الدار ساراجلیچ در نیویورک تایمز که با عنوان «وقتی یک استاد فلسفه پدر میشود» در وبسایت ترجمان منتشر شده را میخوانید:
فلسفه همواره برایم از پدربودن جذابتر بوده است. عادت کرده بودم زندگیام را مثل زنجیرهای از مطالعه و سفر و مداقه در خاموشی ببینم. اگرچه میپنداشتم بالاخره روزی فرزندی خواهم داشت، اما چندان به آن فکر نمیکردم. پدربودن، جایی در زندگیِ وقفِ فلسفۀ من نداشت.
بااینحال در سال ۲۰۱۴، سه ماه پس از آن که از رسالۀ دکترایم دفاع کردم، دخترم به دنیا آمد و همهچیز دگرگون شد. در یک تابستان، هم پدر شدم و هم فیلسوف. هردوی اینها در وجودم آمیخت و هویتی برایم آفرید که به تمامی تازه بود. پیش از تولد دخترم، به فلسفۀ سیاسی علاقه داشتم و مسائل مورد علاقهام معطوف بود به عدالت سیاسی و اجتماعی، لیبرالیسم و مشروعیت. سپس، همانطور که فرزندم در رحم مادرش رشد میکرد، علایق جدیدی نیز در ذهن من بالوپر میگرفت. همسرم فرزندی به دنیا آورد و فرزندمان نیز اندیشههایی تازه.
رفتهرفته دریافتم والدبودن، راههایی بیشمار برای اندیشیدن فراهم میآورد. فیلسوفان عموماً پرسشهایی گوناگون دربارۀ والدبودن میپرسند: آیا توجیهی اخلاقی برای بچهدار شدن وجود دارد؟ ابعاد اخلاقی پرورش کودک چیست؟ اکنون که خود را همزمان فیلسوف و والد مییافتم، شروع به پرسیدن پرسشهایی مشابه کردم: چگونه باید فرزندم را تربیت کنم؟ چطور میتوانم پدری خوب باشم؟
بیشتر والدینی که تازه فرزندشان متولد شده است میدانند که نخستین فرزندداری آمیزهای است از رضایت، ترس، یأس و مهمتر از همه، بیخوابی. در همان اندک لحظات بیخوابی در نخستین ماههای پدرشدن بود که تمرکز فلسفی من معطوف به پرسشی خاص شد: دختر من، در بزرگسالی، به چه کسی تبدیل خواهد شد؟ هویتش چه خواهد بود؟ همچنان که به پیچوتاب تنِ کوچکش نگاه میکردم، به آیندههای محتملی فکر میکردم که پیش پای اوست. آیا میتواند تبدیل به همان کسی شود که خودش میخواهد؟
زمینهای خودزندگینامهای در پس این پرسش نهفته است. من در بوسنی و هرزگووین، در خانوادهای سکولار و مسلمان، زاده شدم و ۳۰ سال نخست زندگیام را آنجا بودم. بلوغ من همزمان با جنگهای وحشیانۀ قومی در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ بود، بنابراین به سوی هویتی فرهنگی هل داده شدم که میگفتند متعلق به من است. مورد آزار قرارگرفتن، به دلیل مسلمان بودن، باعث شد نوعی مقاومت فردی و فرهنگی در من به وجود بیاید؛ این هویتِ مورد هتاکی قرار گرفته را پذیرفتم و آن را ستایش کردم؛ بدینترتیب بود که رفتهرفته «تبدیل» به یک مسلمان شدم. اگرچه مورد طعن و آزار قرار گرفتن را با آغوش باز پذیرفتم و آن را به خودم متعلق کردم، بااینحال، خیلی زود فهمیدم که به خود بستنِ یک هویت، به عنوان شکلی از مقاومت، اوضاع را بدتر میکند. چنین هویتی درست مثلِ پوشیدن جامهای تنگ و نامرغوب است که باعث میشود در سرتاسر بدنت احساس خارش کنی و به خودت بگویی ای کاش لباس راحتتری پوشیده بودم.
فلسفه ارزشی توصیفناپذیر در فرایند خودآفرینی من داشته است. فلسفه نهتنها به من کمک کرد که بدانم، و بپذیرم که کیستم، بلکه همچنین ابزارهایی در اختیارم نهاد تا آن جامۀ تنگ را از تن به در آورده و چیزی مناسبتر بیابم. یکی از نخستین اندیشمندانی که الهامبخش این فرایند بود، هانا آرنت است. زمانی که برای نخستین بار با دریافت او از آزادی آشنا شدم، بیدرنگ خودم را در اندیشههایش پیدا کردم. آزادی، نزد آرنت، به معنای ظرفیتی است برای آغازی دوباره. این ظرفیت برآمده از ظرفیتِ عمل است؛ یعنی ویژگیای که تمامی انسانها با آن زاده میشوند. ریشۀ آزادی، برای آرنت، در مفهوم «زایشمندی»۱ نهفته است؛ یعنی در این واقعیت که هر تولد تازه، نمایانگر ظهور تازگی در جهان است. فرزندان چیزهایی، از بنیان، تازه هستند؛ تجسم واقعی آزادی و رهنمونی به سوی ساختارمندسازی جهان اجتماعیمان.
نمونۀ تاریخی محبوب آرنت برای زایشمندی، انقلاب امریکا است؛ یعنی عملی رادیکال برای آوردن آزادی به جهان. من متوجه شدم جستجویم برای جهان جدید، نوعی جستوجو برای خویشتن جدید بود. به محض آن که در شهرِ تازگیهای ابدی، یعنی نیویورک مستقر شدم، آغازی دوباره یافتم؛ فرزندی متعلق به خودم.
در آن شبهای بیخوابی، همانطور که دخترم به زندگی خارج از رحم خو میگرفت، من هم بسیار به آرنت فکر میکردم. به یاد دارم که از خودم پرسیدم اگر دخترم یک تازگی بنیادین در این جهان است، چگونه میتوانم به او کمک کنم تازگیاش را حفظ کند و یگانگیاش سرکوب نشود؟ چگونه میتوانم این هستیِ تازه و کوچک را پرورش دهم و بگذارم خودش باشد و نه کسی دیگر؟ چه کار میتوانم انجام دهم تا دخترم همچون فردی اصیل تربیت شود؛ یعنی رونوشتی از من و زمینهام نباشد؛ یا حتی از نسخهای برآمده از انتظارات فرهنگی زمان و مکان تولدش.
شبهای بیخوابی بارورتر از آنی بود که فکرش را بکنید. نخست اینکه، متوجه شدم حق با آرنت است: فرزندان ما از بیخ و بن موجودیتهایی تازه هستند و همینگونه نیز میباید با آنان رفتار کرد. اگرچه درک چنین چیزی دشوار است؛ بهویژه برای والدینی که تازه فرزنددار شدهاند و از یافتن مشابهات میان خودشان و نوزادشان لذت میبرند (ببین عزیزم! دماغش به من رفته!) اما هم از نظر اخلاقی و هم از نظر عملی لازم است چنین کاری را نکنیم. دختر من، صرفنظر از ژنهایی که از مادرش و من به ارث برده، انسانی است منحصر به فرد، و هیچ محتمل نیست که حتی من بتوانم آیندۀ او را پیشبینی کنم؛ تعیین کردنِ این آینده که دیگر جای خود دارد. آیا هویت او مطابق با انتظارات من است؟ من اصلاً حق ندارم چنین انتظاری داشته باشم.
[…]
برای آنکه فرزندان، نه همچون محصول انتظارات والدین، بلکه بهعنوان انسانهایی اصیل پرورش یابند، باید بیاموزند که هویتشان بر شالودۀ خِرد بنا میشود، یا به کلام دیگر؛ بر حقانیت عقلانی. خود مفهوم هویت از چنین برداشتی از خِرد استخراج شده است.
اگر هویت فردی عقاید خاصی باشد که فرد دربارۀ خویش دارد، بنابراین همواره محصول روابطِ میانِ خودآگاه فرد و مجموعهای از واقعیات است. براین اساس، بسته به اینکه ماهیت واقعیات گوناگون چه باشد، دلایل هویتیابی نیز میتوانند متفاوت باشند. […] دلایل دیگر مبتنی بر واقعیتهای تاریخی، محیطی و تجربی هستند.
اگر فرزندی، در مدرسه یا به یاری روابط اجتماعی، شیوهای دیگر برای زندگی بیابد، بپذیردش و مصمم شود آنگونه زندگی کند، والدین باید به این موضوع احترام بگذارند که فرزندشان میتواند دلیلی درست برای انحراف از مسیر فرهنگ خانوادگیشان داشته باشد. ممانعت فرزندان از اقدام براساس دلایلی که مییابند، بدون آن که صحت دلایلشان را بسنجیم، خیانتی است به ارزش و معنای رابطۀ والد و فرزندی.
دیگر اینکه، متوجه شدم والدبودن تمرینی است بیمانند در خودشناسی؛ یعنی فرصتی برای کشف خودتان فراهم میکند. پدرشدن به من کمک کرد چشمانداز فلسفیام را بفهمم. اندیشیدن دربارۀ عقلانیتی که میتواند خویشتنِ آیندۀ دخترم را شکل دهد، کمک کرد تا عقلانیت نهفته در پسِ هویت فلسفی و فردی خود را دریابم؛ اگر بخواهم روشنتر سخن بگوییم، من که مهاجری در ایالات متحده هستم، دو تابعیت و دو فرهنگ در خود دارم.
همین موضوع به شکلی تأثیرگذار دلیل علاقۀ من به موضوعات فلسفی خاصی است. درست است که من در ایالات متحده زندگی میکنم، اما هستیام در مرز دو کشور است. من هیچگاه نمیتوانم بدون این هر دو ( بوسنیایی و امریکایی) باشم. دوگانگی، پیشفرض هستیشناختی من است. بنابراین پیوسته از سازوکارهای فرهنگ آگاهم و چون همیشه کنارههای فرهنگ را میبینم، مدام پیرامون هستهاش پرسشگری میکنم.
حتی عقیدۀ من دربارۀ حق فرزند به داشتن هویتی اصیل نیز دربرگیرندۀ دوگانگیِ آن سنتهای فلسفیای است که زیربنای این عقیده را شکل داده است. برای نمونه، اصالت، از نظر سنتی، دعوت به هماندیشی از سوی رمانتیکهایی مانند روسو بوده است که معتقد بودند پیشرفتِ روشناندیشی سبب زدودن فردیت افراد میگردد. همۀ ما اصیل به دنیا میآییم، اما همچون یک رونوشت از دنیا میرویم. تمدن چیزی است که فاصلۀ میان تولد و مرگ ما را شکل میدهد؛ تمدن ما را به گونهای شکل میدهد که اغلب در تضاد با بخشهایی از خویشتن ماست که طبیعت در وجودمان به ودیعه نهاده است. بینشهای روسو، مونتسکیو، مارشال برمن و دیگر اندیشمندانی که سودای برهانآوری برای نوعی هستی اصیل را داشتهاند، همیشه به شکلی خاص مرا مفتون کرده است.
بااینحال، اصرار بر اینکه فرد با دستیابی به خرد و ارزیابی آن به اصالت میرسد، بازتابی است از روشها و اندیشههایی که در سنت متفکران روشناندیشی میتوان سراغ گرفت. من، برخلاف رمانتیکها، معتقدم بهکارگیری و ترویج خرد کمک میکند خویشتن حقیقیمان را بیابیم. خودبیگانگی محصول ذهنی غیرمنطقی است. من نیز مانند جان لاک عقیده دارم هویت حاصل آگاهی و خرد است، و تا زمانی که معقول نباشیم، نمیتوانیم اصیل باشیم.
حالا دیگر شبهای بیخوابی به همراه یک نوزاد را پشت سر گذاشتهام. اکنون دخترم ۴ ساله است؛ با هویتی متعلق به خودش و ارادهای آهنین برای انجام هرآنچه دلخواهش است. بااینحال، برخی شبها؛ نیمهشبها، نگرانی از آیندهای غیرمنتظر گریبانم را میگیرد، آرامشم را میتاراند و وادارم میکند همه چیز را زیر سؤال ببرم. در این لحظهها هیچ لالاییای نمیتواند آرامم کند، تنها کاری که از دستم بر میآید این است که به مغاک چشم بدوزم، بیآنکه امیدوار باشم مغاک به من چشم ندوزد.۲
اما وقتی میبینم اینچنین درآرامش به خواب رفته است، میفهمم که نباید از مغاک ترسید؛ چراکه مغاک نوعی گرداب بیمعنایی نیست که ما را به جنون رهنمون شود. مغاک دروازهای است به سمت خویشتنِ ما؛ و تنها خود ما هستیم که تصمیم میگیریم با چه چیزی پرش کنیم؛ رؤیا، ترس، بلندپروازی. این یگانه شانس ما است برای آنکه تبدیل به چیزی شویم که واقعاً هستیم؛ فرصتی برای اینکه والدِ خودمان باشیم.
پینوشتها:
• این مطلب را الدار ساراجلیچ نوشته است و در تاریخ ۶ ژوئن ۲۰۱۹ با عنوان «Becoming Parents to Ourselves» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایتترجمان آن را در تاریخ ۲۹ تیر ۱۳۹۸ با عنوان «وقتی یک استاد فلسفه پدر میشود» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• الدار ساراجلیچ (Eldar Sarajlic) استاد فلسفه در دانشگاه سیتی شهر نیویورک است. حوزۀ پژوهشی او فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ سیاسی است و نوشتههای روزنامهنگارانۀ او در نیویورک تایمز و هافینگتونپست به انتشار رسیده است.
••• بخشی از این نوشتار ترجمه نشده است.
[۱] Natality: در فارسی به «آغازمندی» هم ترجمه شده است [مترجم].
[۲] اشارهای است به جمله نیچه در فراسوی نیک و بد: اگر دیری در مغاک چشم بدوزی، مغاک نیز در تو چشم میدوزد [مترجم].
انتهای پیام