پرولتر کوچک کوچک کوچک
ابوالفضل نجیب، روزنامهنگار، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
«فیل خردمندترین جانوران است، زیرا یگانه جانوری است که زندگیهای پیشین خودش را به یاد میآورد. از این رو زمانی دراز آرام میایستد و درباره گذشتهاش میاندیشد». [آندره مالرو]
برای نسل من نوعی بهمن ماه فارغ از همه تبعات و دستاوردهای فرضی، تداعیکننده گذشته و خاطراتی است که همچنان در پیرانهسری با روح و روان بازی میکند. خاطراتی که از کودک – نوجوانی در نخستین سالهای دهه پنجاه شروع، و تا فرجام نامعلومی ادامه خواهد داشت. پیشتر در روایت خاطرهای از بازرگان، به ضرورت نگارش این خاطرات اشاره داشتم. آنچه به عنوان پرولتر کوچک کوچک کوچک میخوانید، خاطرهای است از سالهایی که شاید برای نسل امروز چندان قابل درک و فهم و ساده نباشد. اما میتواند تاثیراتی که فضای رمانتیسم انقلابی حاکمان سالها بر یک دانشآموز دوره راهنمایی بجاگذاشته، نشان دهد. یادآوری کنم پیشتر متن کوتاه شده این خاطره در فصلنامه ادبی کاج در سال 1399 که به پرونده کارخانه ریسندگی و بافندگی شماره یک کاشان اختصاص داشت، به چاپ رسیده است.
کارخانه شماره یک کاشان در ضلع شمال شرقی میدان 15 خرداد فعلی که پیش از انقلاب با نام مجسمه معروف بود، قرار داشت. آنچه آخرین بار از بقایای این کارخانه در ذهن حقیر بجا مانده، چندین هزارمتر زمین وسیع و صاف در قلب شهر است. تنها نشان از بزرگترین کارخانه ریسندگی و بافندگی پیش از انقلاب در ایران و جهان، حتی در زمان جنگ. که تأمینکننده معیشت دهها هزار خانواده بود. که با مصادره و ورشکست کردن و فروش ماشینآلات و ضایعات ساختمانی در نهایت خاک آن را هم به توبره کردند.
پیش از انقلاب کاشان در زمره شهرهای کارگری یا در ادبیات سیاسی چپ به شهر پرولتری شناخته میشد. از دل کارخانه شماره یک و همچنین حریز و مخمل و بافندگی و ریسندگی و مجموعه شماره 2 و کارخانه فرش راوند که اولین کارخانه تولید فرش ماشینی در خاور میانه بود، دهها کارگر پای به عرصه مبارزات سیاسی و صنفی گذاشتند. اینکه این صنایع چگونه به چنین سرنوشتی مبتلا شدند، مثل بسیاری فجایع دیگر که بر صنایع ایران آوار شدند، در سینه آن نسل به سینه خاک رفت همچنانکه تتمه آن خاطرات بجامانده در باقیمانده آن نسل به خاک خواهند رفت. خاطره من از این نماد کارگری ویران شده به مقطع چند هفتهای کار در سالن شماره یک مربوط میشود. با پس زمینههایی که آن را باورپذیر و بخشی از خاطرات نسل من نوعی در آن روزگار غریب را رقم میزند.
همه چیز از شاگردی استاد ن – ص که آن زمان تازه از دانشسرای فارغ التحصیل و فارسی و انشاء و املاء دوره راهنمایی را تدریس میکرد، شروع شد. در لابلای یکی دو اتفاق دیگر از جمله همکلاسی با برادر یکی از زندانیان سیاسی و سوء تفاهم او از هم معنایی دو واژه تودهای و Today، و اولین کنجکاوی و اصرار برای فهم معنی تودهای. تا وقتی متوجه شدم معنی Today با تودهای زمین تا آسمان فرق میکند. اتفاق دیگر موضوع اولین انشاء استاد ن – ص بود با عنوان زندگی من. موضوع همان اندازه که کوتاه اما برای دانش آموز سال اول و دوم راهنمایی غریب و غافلگیرکننده. موضوعی که بسیار از دایره کلیشهها و عناوین تکراری چون فوائد گاو، علم بهتر است یا ثروت، فواید درختکاری و … فراتر میرفت و میتوانست ذهن و تخیل بچهها را با عواطف و احساسات شخصی به شدت درگیر کند.
انشای زندگی من به دلیل تألم روحی و بغضی که اغلب در نیمه راه نفس را بند و به اشک راه باز میکرد هیچگاه و در هیچ جمعی تا آخر خوانده نشد. به همین دلیل زحمت خواندن همواره روی دوش همکلاسها و دبیران بود. بازتاب انشای زندگی من به مشغله ذهنی و عاطفی برخی دبیران از جمله مشاور راهنمایی مدرسه آقای نیکبخت و ورود آنها به دنیای پسرکی گوشهگیر و منزوی منجر شد. دلیل این توجه شاید به تخیل و نگاه جزئینگرانه راوی از شروع مشاجره کودکی سه – چهار ساله با نوجوانی سیزده چهارده ساله در یک ظهر تابستانی مربوط میشد. جنگ نابرابری که در نهایت منجر به از دست دادن بینایی چشم راست کودک میشد. آنچه تبعات عاطفی این روایت را مضاعف میکرد، بازتاب روحی این حادثه در احساس و نثر راوی بود. بعد از این اتفاق به پای ثابت خواندن موضوعات بدیع و غیر معمول در کلاس انشاء تبدیل شدم. این توجه بهترین مشوق برای خواندن و نوشتن مستمر شد. همزمان رابطه با استاد هر روز گرمتر و نزدیکتر میشد.
این روزها مصادف بود با تأسیس کانون پرورشی کودکان و نوجوانان در شهر، که بر خلاف مسافت دور مدرسه، ساختمان کتابخانه در چند صدمتری خانه قرار داشت. خانم الیاسی یکی از کتابداران کانون همسر آقای نیکبخت مشاور مدرسه بود. هر دو کرد بودند. به مرور متوجه شدم به حزب دمکرات کردستان سمپاتی و چه بسا در ارتباط هستند. به این ترتیب ابر و باد و مه و خورشید دست به هم دادند تا در اولین سال تأسیس کانون به جدیترین عضو کانون تبدیل شوم.
به یمن توجه استاد سرافرازی و فعالیت مشاوران راهنمایی در مدارس و تأسیس کانون پرورشی و هم اشتیاق و کنجکاوی و بلندپروازیهای معمول این سنین، به یک دانش آموز متفاوت و همان اندازه مورد توجه دیگران قرار گرفتم. فضایی که باعث شد همان سال تحصیلی صمد بهرنگی با ماهی سیاه کوچولو و پسرک بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری و الدوز و کلاغها، علی اشرف درویشیان با آبشوران – روزنامه دیواری مدرسه ما و از این ولایت. داریوش عباداللهی با بچه کویر و باقلاقاطوق و گیله مرد و زهر باجی و در ادامه چگونه انسان غول شد، و کمی بعد صادق هدایت و چوبک و … را به دنیای پسرکی وارد کند که تا آخر عمر تنها ثمره و امید خانواده باقی ماند. دنیایی که در جریان اولین دستگیری در شانزده سالگی سرهنگ حبیبوند مقام امنیتی وقت ساواک فرجام آن را اینگونه ترسیم کرد، «آدمهایی مثل تو که هنوز پشت لبشان سبز نشده پا به دانشگاه باز کنند بیشتر از شش ماه عمر نمیکنند».
در تعطیلات آن سال علیرغم میل پدر که کارگر بود و نگران از تبعات شرارتهای معمول، اما با علاقهای که از کنجکاوی و دستیابی به آزادی بیشتر نشأت میگرفت، به اصرار و سماجت، رضایت پدر برای اشتغال سه ماه تابستان در کارخانه حاصل شد.
رضایت یک طرفه که به دلیل ممنوعیت قانونی ناشی از صغر سنی در کارگاههای بزرگ جز با رابطه مقدور نمیافتاد. اما بهواسطه دوستی قدیمی پدر با حاج ابراهیم سیاح متصدی سالن ریسندگی امکانپذیر شد. آن سالها بر خلاف امروز پدیده کودکان کار موضوعیت نداشت.
کودکان کار اغلب دانش آموزانی بودند که تعطیلات تابستان را به فرصت کسب پول تو جیبی بیشتر از مقرری روزانه و برای خاصه خرجیهای نه ماه سال تحصیل تبدیل میکردند. یکی از خاصه خرجیهای من در کنار خرید کتاب، عشق به سینما بود، که از پدر و از همان طفولیت به ارث رسیده بود.
ناگفته نماند نفوذ و موقعیت حاج ابراهیم سیاح آنگونه که نقل میکنند بهواسطه رفاقت و حشر و نشر پدر ایشان در دوره سردار سپهی رضاخان بود. به حسب همین رفاقت که درباره آن روایتهای زیادی سینه به سینه نقل و هنوز هم شنیده میشود. بعد از تاجگذاری رضاخان او نیز به مقام و موقعیتی میرسد که تا آن زمان همچنان حاج ابراهیم از آن منتفع بود.
به این ترتیب در تعطیلات تابستان همان سال به مدد رابطه به پرولتر کوچک در سالن ریسندگی کارخانه شماره یک تبدیل شدم.
کار من جمع کردن وابیلهای خالی از سقف ماشینهای ریسندگی بود. اما قد پرولتر کوچک کوتاهتر از آن بود که بدون استفاده از چهارپایه فلزی قادر به جمع کردن وابیلهای خالی باشد. چند روز اول تحت تأثیر فضای نامانوس و صدای کر کننده فش فش ماشینهای ریسندگی و ارضای کنجکاویهای معمول با سرک کشیدن و پرسه زدن در ردیف ماشینهای ریسندگی و آشنا شدن با آنچه لازمه کار بود، سپری شد. آنچه از آن سالها همچنان در خاطرم مانده – بر خلاف تبلیغات منفی که درباره وضعیت کارگران و آنچه به اسفناک و … تعبیر و به شکل شعار در شب نامه و اعلامیه و بولتن و … منتشر میشد، روحیه شاد و شوخوشنگ کارگران بود. بر خلاف آنچه برخی در پی تغییر وضع موجود به وضعیت مطلوب و در نهایت تحقق رویای بهشت عاری از طبقه بودند. با همین انگیزه و هدفگذاری رویکردهای تبلیغاتی و سازمان یافته تلاش میکردند بر خلاف واقعیتهای اجتماعی و تحولات مثبت که به سمت بهبود وضعیت کارگران میل میکرد، به شکل سازمان یافته تصویری کاملاً سیاه و عاری از هر گونه بهرهمندی کارگران از امتیازاتی که شاه در جریان انقلاب سفید نصیب کارگران کرده بود، تبلیغ کنند.
اقداماتی از جمله عملیات سیاهکل توسط چریکهای فدایی خلق که در بهمن سال 1349 به کشته شدن شش نفر و دستگیری تعدادی از چریکها توسط مردم محلی منتهی شد، گواهی بر این ذهنیت بود.
این اتفاق تأثیر عاطفی و تبلیغاتی مهمی بر ذهنیت فضای دانشجویی و به دنبال آن جوانان و نوجوانانی بجا گذاشت که از طریق شبکههای تشکیلات دانشجویی و دانش آموزی در معرض پیامدها و تاثیرات عاطفی و رمانتیستی این شرایط قرار میگرفتند.
هر چند سالها بعد عملیات سیاهکل به یکی از نقاط عطف در تاریخ مبارزات اجتماعی و مهمتر از آن به نقدهای جدی درباره مهمترین دستاورد نسل تازه و جوان و جویای تغییر یعنی جنبش مسلحانه چریکی در تاریخ معاصر تبدیل شد. در جمعبندی این عملیات بر تحلیل ذهنی و غلط رهبران جنبش مسلحانه از شرایط عینی که بیش از هر چیز حکایت از شکاف عمیق عنصر پیشتاز با عنصر اجتماعی داشت، تاکید شد. هر چند ترور انتقامجویانه فرسیو رئیس دادرسی ارتش توسط چریکهای فدایی در واکنش به صدور حکم اعدام سه تن از بازماندگان عملیات سیاهکل تلاشی بود برای زنده نگاه داشتن و اثبات درستی مشی مسلحانه و هم غلبه بر یأس ناشی از شکست عملیات سیاهکل. اما سرکوب خونین کارگران معترض جهان چیت و علیرغم انتقامجویی مجدد چریکها که در ترور کارخانهدار معروف محمدصادق فاتح یزدی روی نشان داد، دردی از استراتژی ذهنی مبارزه مسلحانه چریکی درمان نکرد. آن زمان بی خبر از کم و کیف اتفاقات پرشتاب پیرامون، آنچه مرا به زمانه و به صورت ناخودآگاه پیوند میداد همذات پنداری با بغض فروخفته پسرک بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری و وضعیت رقت انگیز کودکانی بود که درویشیان در قصههای خود روایت میکرد.
آن سالها درک تجربی و تئوریکی از مفهوم و فلسفه و مشقت کار نداشتم. اما به مرور در مانیفست و سایر آثار مارکس دریافتم فلسفه او بر تغییر جهان بیش از هر چیز بر پایه قدسی کردن ارزش کار و پیش از آن بر آزاد کردن نیروی کار از چنبره استثمار و مزدوری بنا گردیده. درک این مفاهیم اغلب متأثر از حوادثی چون سیاهکل در پراتیکال و همان اندازه ذهنیت متأثر از خوانش داستانهای امثال بهرنگی و درویشیان و … بعدها مبانی نظری و تئوریکی میسر بود. به این زمینهها اضافه کنید، مطالبات کارگران از طریق سندیکاهای کارگری که اغلب تحت تأثیر آموزههای چپ شکل میگرفت. درکی که بازتاب آن در واکنشهای احساسی و فردی و آنچه میتوان به همدردی و همذات پنداری کودکانه تعبیر کرد، بروز و ظهور میکرد.
یکی از دغدغهها و شیطنتهای دوره مدرسه نوشتن روی تخته سیاه با گچهای زمخت بود. این گچها را در تعطیلات تابستانی مستخدم مدارس با پودر گچ و مخلوط با نخاله و سنگ ربزه درست میکردند. اما در کارخانهها از گچهای روغنی با کیفیت فوق العاده و رنگهای متنوع آبی، قرمز، چهرهای برای تیک زدن و شناسه روی عدلهای تولید شده، استفاده میشد. شیطنت با گچهای روغنی که به وفور در دسترس قرار داشت، تجربه خوشآیندی بود.
به خاطر ندارم آن سالها شعار نویسی بر دیوارها و توالتهای عمومی چه اندازه مرسوم بود، ولی تردید ندارم نوشتن شعار فی البداهه کارگران متحد شوید با گچهای روغنی روی دیوار یکی از توالتهای سالن ریسندگی کارخانه شماره یک کاشان اولین تجربه از این دست در شهر صنعتی کاشان بود.
هر چند بعدها فهمیدم جمله کارگران متحد شوید، در شکل کاملتر یعنی پرولتاریای سراسر جهان متحد شوید مشهورترین و تاثیرگذارترین پیام مانیفست است. اعتراف میکنم آن زمان از حساسیت و اهمیت و پیامدهای جانی و جانبی نوشتن این شعار بخصوص در فضای کارگری هیچ اطلاع نداشتم. اتفاقی بود که ناخودآگاه به ذهن آمد. با کمی قدکشیدن به سمت بالای کاشیهای توالت و با گچ روغنی قرمز رنگ و با خط خوشی که تصور میکنم از عادت به نوشتن ناشی میشد جمله «کارگران متحد شوید» بر دیوار توالت نقش بست. احساس اولیه چیزی از غرور ماهی سیاه کوچولو از عبور اولین مانع برای رسیدن به دریا کم نداشت.
شاید به همین انگیزه و احساس نوشتن همین شعارهای من درآوردی و اغلب ضدسرمایه داری و علیه سرمایهدارها، که آن سالها از منظره تودهایها چپ روی و ماجراجویی و از نگاه چریکها عمل انقلابی تعبیر میشد ادامه یافت.
در این بین اما از آنچه پیرامون و مهم در بین کارگران عادی و شبه سیاسی به شکل پچ پچ و حرفهای درگوشی و مخفیانه و بدتر در ذهن و روح و روان حاجی ابراهیم میگذشت نه تنها بی اطلاع که مرا بیش از بیش در بی خیالی محض فرو میبرد.
سالیان بعد و با خواندن دن کیشوت دریافتم هر کس در هر سن و سال و حال و هوا میتواند یک دن کیشوت باشد. اما هیجان و توهم و خلسه و نشئگی من هم چون فتوحات دن کیشوت عمر چندانی نداشت. خطر در کمین و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.
در سالن ریسندگی اکبر نامی مسئول نظافت سرویسهای بهداشتی بود. بلند و قوی هیکل با شکمی برآمده. جای پینهای درشت بر پیشانی. به نظر شصت سالگی را گذرانده بود. علاوه بر نظافت سرویسهای بهداشتی بقیه اوقات در لابلای دستگاههای رسیندگی پرسه و کارگران را زیر نظر داشت. یا در چایخانه به جمع دو – سه نفره کارگرها سرک میکشید. ریختگی موهای جلو سر، صورت پف کرده، چشمهای درشت و سیاه همراه ابروهای پرپشت او را چندشآور میکرد. لباس او بر خلاف کارگران یک روپوش رنگ و رو رفته آبی رنگ بلند تا روی زانو و پیژامهای شبیه دبید بود. با دمپایی پلاستیکی که مدام در حال کش کش کردن بود. کیسه پول پارچهای همراه داشت که آن را لای نیفه پیژامه جا میداد. تا بفهمم وقت قضای حاجت کیسه پول را به جالباسی توالت آویزان میکرده، خیلی دیر شده بود. اکبر کر و لال بود. اما به کمک سمعک و ایما و اشاره در فضایی که صدا به صدا نمیرسید هم میفهمید و هم میفهماند. کارگرها دل خوشی از او نداشتند. آن سالها واژههای جاسوس و آنتن و مزدور و بریده و آدم فروش و … در فضای کارگری و آلوده به ادبیات لمپنیسم – پرولتریا راه نیافته بود. به همین دلیل کارگرها در جمعهای خودمانی از اکبر با صفت […]مال یاد میکردند. نفرت کارگران و قیافه چندشآور اکبر، از همان روزهای اول او را در ذهن من چیزی شبیه مرغ ماهیخوار تداعی میکرد. در ساعات فراغت از نظافت و سرک کشیدن در سالن یا می نشست روی نیمکت چوبی ورودی سرویسهای بهداشتی و کارگران را دید میزد، یا روی همان نیمکت دراز میکشید و چرت میزد.
کمتر از یک ماه گذشت. هر روز قد میکشیدم و با گچ روغنی بر سطح سفیدکاری یا روی نوشته دیروز که مرغ ماهیخوار با سمباته محو کرده بود، شعار جدیدی مینوشتم. بازی با مرغ ماهیخوار چیزی بود شبیه بازی موش و گربه که بعدها در کارتونهای تام و جری کلی اسباب خنده و فکر میشد. شعارها و نوشتهها رفته رفته به توضیح معنی و مفهوم رایجترین واژههای سیاسی مثل استثمار، استثمارگر، استعمار، استعمارگر، و … که تمامی از کتاب مکاتب سیاسی دکتر پازارگارد رونویسی، و اغلب با طلب اضمحلال سرمایه دار و استثمارگر و … پیچ و تاب میخورد.
این که شیطنتها چه اندازه فضای سالن و کارخانه را ملتهب و حاجی را نگران کرده باشد، چندان برای من قابل درک نبود. اما پچپچها و در گوشیها میتوانست از تعجب و ترس و برخی رضایت پنهان و هم نگرانی پیامد این شیطنتها باشد. به این ترتیب پسرک گاه در رویای ماهی سیاه کوچولو شدن از دام مرغ ماهی خوار میگریخت. و گاه در رویای انتقامجویی با شخصیت لطیف در بیست و چهارساعت در خواب و بیداری به مسلسل اسباب بازی خیره و همذات پنداری میکرد.
اشاره کنم همان سالها تحت تأثیر کودکان قصههای صمد و عباداللهی و درویشیان و …، قالیبافی و دستفروشی را تجربه کرده بودم. همچنان که در دوران دبیرستان متأثر از آموزههای تشکیلاتی که بر تجربه عملی کارهای سخت و طاقت فرسا برای درک عینی مفهوم استثمار ارائه میشد، از نزدیک مشقت کار در کورههای آجرپزی و گچپزی را تجربه کردم.
سرانجام بی خبر از توطئه و دسیسه مرغ ماهیخوار آنچه شاید انتظار نمیرفت اتفاق افتاد. به روال معمول داخل یکی از توالتها به سرعت و عجله و تا آنجا که میکشید روی پنجه پاها بلند و انقدر دست و گچ لای انگشتها را کشیدم تا به سطح گچی بالای کاشیهای توالت رسید.
این که برای آخرین بار چه جملهای روی دیوار توالت نوشتم درست و دقیق به خاطر ندارم. اما هر چه بود این بار به صراحت و تاکید از مضامین مرگ و زنده باد حکایت داشت.
با عجله از توالت بیرون آمدم. در حالی که چند توالت خالی به نظر میرسد، مرغ ماهی خوار نگاه شیطنت آمیزی به من کرد و داخل همان توالت شد.
پس از آن همه خام خیالی و خلسگی، ترس و لرز یک جا به جانم افتاد. سراسیمه خزیدم لابلای ردیف دستگاههای رسیندگی که به کوچههای تودرتو میمانست و در نهایت جست زدم روی چهار پایه و مشغول جمع کردن وابیلها شدم. چشم به راهرو منتهی به سرویسهای بهداشتی خیره مانده بود. چند لحظه یا چند دقیقه بیشتر یا کمتر عاقبت مرغ ماهیخوار از ابتدای راهرو میان ماشینها پیدا شد.
همچنان که مرغ ماهیخوار نزدیک و نزدیکتر میشد، مقاومت من برای ایستادن روی چهارپایه کمتر و کمتر و جای خود را به لرزش ناخواسته دستها و پاها میداد. به محض رسیدن، با دست زدن به پاهای لرزان و ایما و اشاره خواست از چهارپایه آهنی پائین بیایم، لحظهای بعد روبروی او ایستاده بودم.
اکبر با بلند کردن دست و جهت دادن به انگشت اشاره به سمت سرویسهای بهداشتی و حرکت دادن لب و دست، میخواست چیزی بپرسد که حتی بدون آن همه تقلا فهم این پرسش که، «اونجا چی نوشتی؟!» بسیار ساده بود.
با تکان دادن سر و دست وانمود کردم منظور او را نمیفهمم. چند بار ان تقلا و این انکار تکرار شد تا با عصبانیت دست انداخت دور مچ نحیف و باریک و کشاند به سمت سرویسهای بهداشتی و تا داخل توالت. با انگشت نوشتههای روی دیوار را نشان داد و بعد توی صورت من زل زد.
بدون آن که تقلا کند چیزی بپرسد، با پیچ و تاب دادن دستهای زمخت و اشارات نامفهوم انگار که میپرسید؛ حالا چی؟
با اشاره دست به کیسه پول آویخته شده به جالباسی انگار داشت با زبان بی زبانی دلیل اتهام خود را یادآوری کرد. بعد از تفهیم اتهام با زبان بی زبانی به سرعت از توالت خارج و ناپدید شد.
بر خلاف عادت، این بار از شدت ترس و استرس و غلبه بر آن ایستاده ادرار کردم. حس غریبی بر من غلبه کرده بود. آمیخته با ترسی ناشناخته که شباهتی با ترس های معمول دوران کودکی نداشت، ترسهای کودکی و نوجوانی از پس تکرار و تجربه، فرجام آنها قابل پیش بینی است، به همین دلیل بهتدریج هم ترس ریخته و هم فرجام آنها عادت میشوند. اما انگار از درون چیز ناشناختهای نهیب میزد؛ که هم ترس و هم عاقبت این یکی متفاوت است.
این ترس غریب از آن پس بارها و بارها و در وضعیتهای کم و بیش مشابه تکرار شد. جنس همه از جنس همان ترس درون توالت بود. اولین نشانه آن فشار ناخواسته به بیضهها و نیاز آنی به دفع ادرار از فرط استرس بود. عجیبتر تجربه همزمان بند آمدن ادرار یا به تعبیر قدیمیها «شاشبند» شدن بود.
از توالت بیرون آمدم و خود را لابلای کارگرانی که با سفرههای خانگی برای خوردن چاشت به سمت چایخانه میرفتند، پنهان کردم. به هر سمت میرفتم سایه مرغ ماهیخوار در چند قدمی احساس میشد. توهم سایه مرغ ماهیخوار که بازویم را در ورود به قهوه خانه بگیرد و به سمت دفتر حاجی ببرد، به واقعیت تبدیل شد.
دفتر حاجی بالای ورودی سالن شماره یک بود. با چهار جداره شیشهای که از سه سو به داخل سالن و از یک سو به خیابان منتهی به در بزرگ کارخانه مشرف بود.
با پاهای لرزان و صدای ضربان قلبی که حتی در امواج صدای فش فش دستگاههای ریسندگی قابل شنیدن بود، از پلههای آهنی بالا رفتم. مرغ ماهی خوار از نیمه راه پلهها برگشت. از لای در نیمه باز شیشهای داخل شدم.
حاجی پشت میز با عصبانیت سبیلهای پرپشت و پوشیده روی لبهایش را پیچ و تاب میداد. با اشاره حاجی در شیشهای را بستم. با اشاره او نزدیک و نزدیکتر شدم. فاصله من و حاجی به اندازه عرض میزی که حاجی سوی دیگران قرار و آرام نداشت، رسیده بود.
از این فاصله دیدن چهره جدی آمیخته با خشم پنهان، و چشمهای درشت و سیاه چندان دشوار نبود. یشتر از ترس آنچه قرار است واقع شود، بر خود میلرزیدم.
تجربههای بعدی آموخت ترس آدمها اغلب از چیزهای ناشناخته و مجهول است. مثل شجاعت که اغلب در مواجهه با آنچه میدانیم قرار است با آن درگیر شویم بروز میکند.
تنها لطفی که حاجی میتوانست برای رفاقت قائل شود، نادیده گرفتن همه پیامدهای ممکن برای مقام و مسئولیتی که داشت و بسنده کردن به نگاه غضب آلود و در همان حال فروبردن خشم و نفرتی عیارانه بود. تصمیمی که کمترین پیامد آن به مخاطره افتادن وضعیت شغلی و اجتماعی بود که از زمان قدرت رسیدن رضاخان به پادشاهی به پدر او و در ادامه به او رسیده بود. حاجی از پشت میز بلند شد، آنقدر نزدیک به من، که علیرغم جثه قوی و سیمای مقتدارانه که داشت، اما دلواپسی و شک و تردید و نگرانی در سیمای او موج میزد. سر انگشت اشاره را مثل تکه استخوانی به قفسه سینهام فرو کرد و با صدای آمیخته با تهدید گفت؛ «لباس عوض کن و برو و دیگه دور کارخونه پیدات نشه» و با لحن تندتر ادامه داد؛ «فهمیدی؟!»
سرم را با ترس و شرمندگی بلند کردم. برای اولین بار بعد از ورود به دفتر برای لحظهای به صورت و چشمان او نگاه کردم و به سمت خروجی رفتم.
این که مسیر پلههای آهنی تا رختکن و تعویض لباس و زدن به خیابان و خانه را چگونه و چه زمانی طی کردم، هنوز برایم قابل توصیف نیست. آن همه ترس و لرز و دلهره و اضطراب و نگرانی که معلوم نبود بی حرمت دوستی چه پایانی میداشت، روز بعد با سیلی بدون توضیحی که از پدر خوردم، ختم به خیر و مختومه شد. نه پدر بابت آن سیلی توضیحی داد و نه آنچنان جسور و ساده بودم که دلیل آن را جویا شوم.
سالها بعد که صبر پدر از آن همه انتظار و هراس و نگرانی و دلواپسی و لرزیدن تن مادر از غیبتها و دوریها سرآمد، تنها یک بار سفره دل پرآشوب خود را از زبان دوست فداکار دوران نوجوانی باز کرد که به او گفته بود؛ «این بچه یه روز خوش برات نخواهد گذاشت و کاش این یکی را هم نمیداشتی…»
بغض فروخفته بسیار سالها ترکید. انگار گفته باشد همه این سالها باری بودم سنگین روی دوش او و مادر. حق هم همین بود. تا آن زمان و عمر کوتاه بیست و پنج سالگی برای آن دو موجود آسمانی جز نگرانی و انتظار و اضطراب حاصلی نداشتم. و بدتر از آن که شده بودم اسباب طعن و لعن و ریشخند و نیشخند همان پرولتاریایی که سنگ آنها را بر سینه میزدم.
این بارسنگین تا آستانه هشتاد سالگی پدر که با دستی خالی و شرمندگی حتی از یک وجب خاک خدا که برای دردانه بگذارد، روی دوش او ماند و رفت. همه ارث بجامانده پدر، مادری بود که شاید میتوانستم به جبران گوشهای از آن همه فداکاری و محنت و رنج و فراق و غربت و آوارگی هم تیمار کنم و هم بشود تنها تکیهگاه و یادگار روزگار سپری شده. دن کیشوتی که قرار بود جهان را تغییر دهد در لحظه خاکسپاری پدر و ده سال بعد از آن به هنگام خاکسپاری مادر چیزی فراتر از کاسه چه کنم چه کنم روزگار در دست نداشت.
در همان حال انگار چیزی از اعماق سالها به دستهای خالی و نیم قرن عمر هدر رفته نهیب و نیشخند میزد که، «پسرجان! عجب جهانی تغییر دادی».
اما آنچه بیشتر باعث تأسف که هنوز بسیاری این حقیقت را بر نتابند ذهنیت آن زمان و حتی این زمان بسیاری آرمانگرایان چه در هیبت چریک سلاح به دوش و چه در قامت روشنفکر قلم به دست، با همه احترام و منزلتی که چه برای رفتگانشان و چه آنها که تا پای دار و درفش رفتند و جان به در بردند، قائل هستم، همچنان همان ذهنیت دن کیشوت وار پسرک دوازده ساله بود که میخواست جهان را تغییر دهد.
انتهای پیام