خرید تور تابستان

موقعیت محمدباقر؛ یکی از سه دسته از رزمندگان بعد از جنگ

حسام الدین قاموس مقدم در اقتصاد آنلاین نوشت: «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند. زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمانند. دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد. پس، از خدا بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود.»

امروز، 39 سال بعد از آن پیش بینی تلخ و دقیق حمید باکری که «مجنون» هنوز پیکرش را به ما برنگردانده، همسر و فرزند و داماد یکی از همان آدمهای باقیمانده از جنگ، کالسکه به دست و تخت به دوش، از ترکیه بازگشته اند و داستان شده است.

شاید بگویند به طرف چه ربطی دارد که زن و بچه اش فلان کار را کرده اند؟ اولا اگر قرار بود کارهای دور و بریهای ما به ما ربطی نداشته باشد، چرا قانون اساسی این مملکت گفت مسئولان باید علاوه بر اموال خود، اموال خانواده شان را هم قبل و بعد از قبول مسئولیت اعلام کنند؟ ثانیا چرا آنجا که منافعی است، فرزندان آقایان، نام خانوادگی خود را با صدای بلند اعلام می کنند ولی الان که بلوا به پا شده، نام خانوادگی ملاک نیست و گناه فرزند را پای پدر نمی نویسند؟ ثالثا وقتی زندگی و سرنوشت زن و بچه مردم به مسئولان ربط دارد و برای تک تک حرفها و کارهایشان باید طبق سلیقه آقایان عمل کنند، چرا زندگی و سرنوشت زن و بچه خود مسئولان به آنان ربطی نداشته باشد؟

1

نگارنده این سطور، چندان در قید این نیست که وسط این جنگ نابرابر که مردم صورتشان را با سیلی سرخ نگه می دارند و نان نسیه می برند مبادا فرزندشان فردا که می خواهد به مدرسه برود، بخاطر نخوردن صبحانه غش کند و آبرویش پیش همکلاسیهایش برود، رئیس مجلس مملکت با همه شعارهای حمایت از تولید ملی و مدیریت جهادی و 96 درصدی و فلان، وسایل مورد نیاز نوه دردانه اش را از ترکیه تهیه می کند.

نگارنده حتی کاری به این ندارد که همسر و دختر و داماد رئیس پارلمان، چگونه در شرایطی که آن 96 درصد مورد تاکید پدر، حسرت یک سفر معمولی به همین قم و مشهد و شیراز و اصفهان را دارند، در حالیکه مجموع موجودی بانکی خانواده در سال 96 حدود 37 میلیون تومان بوده، امروز توانسته اند با دلار حدود 28 هزار تومان به ترکیه بروند، اقامت کنند و خرید هم داشته باشند.

نگارنده، کاری به آن دعواها و ادعاهای گازانبری و لوله کردن و فایل صوتی و املاک نجومی و حساب و کتابهای شهرداری هم ندارد.

نگارنده، نمی خواهد به نامه امیرالمومنین به مالک اشتر یا نهادن آهن گداخته در دست عقیل هم بپردازد.

نگارنده، جایی حوالی سال 61 مانده است و امروز تماشاگر آن رزمنده 21 ساله فرمانده تیپ امام رضا (ع) و لشکر 5 نصر خراسان است که یقه رئیس 61 ساله پارلمان را گرفته و از او جواب می خواهد. اینجا، آن نقطه ای است که سردار دکتر محمدباقر قالیباف، بیش از هر کس باید پاسخگوی آن باقر جوانی باشد که روزگاری همرنگ و همنفس و همنشین احمد کاظمی و قاسم سلیمانی و مهدی باکری و ابراهیم همت و حسین خرازی و علی صیاد شیرازی بود.

باقر، امروز با دستهای بسته غواصان و چشمهای زیبای «حسن» درگیر است؛ چشمان دریایی تخریبچی کربلای 4 که وقتی بر خاک شلمچه افتاد، فقط 15 سالش بود و تازه اول چشیدن طعم زندگی. امروز، باقر با این بغض بجامانده از حسرت یک وداع ساده دست به گریبان است: «سخت ترین روزهای من آن روزهایی بود که درست در شلمچه نشسته بودیم با همه آن نفراتی که آنجا بودیم اما بخاطر شرایط خط امکانش نبود و نمی توانستیم با هم وداع و خداحافظی کنیم. من هم فرمانده لشگر بودم و دوست داشتم برادرم را در بغل بگیرم ولی نمی توانستم و سزاوار نبود. باید با همه خداحافظی می کردم که بخاطر شرایط خط امکانش نبود. نمی دانم بگویم تلخ، شیرین، چه بگویم؟ حسن آنقدر مرا نگاه کرد که من او را یک لحظه در آغوش بگیرم ولی خدا شاهد است اصلا بخاطر بچه هایی که آنجا بودند و من فرمانده لشگرشان بودم، امکانش نبود … به من اطلاع دادند که جنازه برادر شما پیدا شده است. من رفتم و گفتم حداقل آن موقع نشد همدیگر را ببینیم، حالا شهید شده جنازه اش را ببینم. رفتم وارد شدم. دیدم حدود دویست تا سیصد نفر از خانواده ها آنجا جمع شده اند و همه منتظر جنازه های شهدای خودشان هستند. به همه گفتند این آقای قالیباف فرمانده لشگر نصر است. حالا شما تصور کنید جنازه برادرم را آوردند بیرون و همه آرزوی من این بود که یک بار او را ببوسم ولی وقتی دیدم آن خانواده های شهیدی که جنازه ای ندارندو من را نگاه می کنند، نتوانستم …»

3
4
5

باقر، امروز مانده است که در جدال با بوی سوختگی گوشت کمر آن رزمنده آذری در والفجر 1، طرف چه کسی را بگیرد؟ «عملیات والفجر ١ بود. در ارتفاعات ١١٢ و ارتفاعات فوقی، لشگر ما در کنار لشگر عاشورا عملیات انجام می‌دادند. در گرگ و میش صبح به سمت خط حرکت کردیم. لشگر عاشورا معبر را باز کرده بود و ما باید عملیات را از آن مسیر ادامه می‌دادیم. وقتی داشتیم از معبر عبور می‌کردیم دیدم یک رزمنده‌ مجروح شده و در حالیکه دمر روی زمین افتاده بود، زانوهایش را در بغل گرفته و پشتش هم در حال سوختن بود به طوریکه بوی سوختگی گوشت کاملا به مشام می‌رسید. اول فکر کردم که شهید شده. همانطور که با بچه‌های اطلاعات عملیات و تخریب می‌رفتم به آنها گفتم که لااقل او را از معبر بلند کنند اما وقتی که با بچه‌ها به سراغش رفتیم با زبان آذری شروع به صحبت کرد. وقتی فهمید ما آذری بلد نیستیم به فارسی گفت که دست به  من نزنید و از همین مسیر بروید. به او گفتم که ما می‌رویم و راه را بلدیم ولی می‌خواهیم به تو کمک کنیم. اجازه نداد چون نمی خواست وقفه ای در عملیات ایجاد شود. این درحالی بود که تیر به شکمش اصابت کرده بود و چون در کوله‌پشتی‌اش آر پی جی بود، خرج آن آتش گرفته بود و تمام پشت این برادر بسیجی را سوزانده بود ولی این عزیز اصلا ناله نمی‌کرد و از کسی تقاضای کمک نداشت. با این حال و با وجود مخالفت او از دو تا از بچه‌ها خواستم که او را بلند کنند و به عقب ببرند.»

باقر، امروز نمی داند با زنگ آشنای صدای حاج قاسم در ارتفاعات گولان چه کند؟ «… خلاصه دعوا شد! من دیدم آنها دارند همدیگر را می زنند، بیل را رها نکردم و ادامه دادم و راه آب را باز کردم! حاج قاسم را انداخته بودند روی ماشین و حسابی او را میزدند. کمی گذشت و آنها نسبت به ما حدس هایی زدند. خلاصه بعد از کتک کاری رفتند. از آن موقع هر وقت حاج قاسم را می بینم می گوید تو آن موقع سیاستمداری کردی و با بیلت به کمک ما نیامدی! من هم می گویم ما رفته بودیم جوی باز کنیم… نرفته بودیم دعوا کنیم که.» و ای کاش سیاستمدار نمی شد.

6

 باقر، امروز دارد نگاه می کند که چقدر روزی شبیه آقا مهدی باکری بود؛ هر دو شهردار بودند، هر دو رزمنده بودند و هر دو برادرشان را بی وداع در پشت خاکریز رها کردند و حالا نمی داند به این سوال چه جوابی بدهد که کمپوت نخوردن آقا مهدی در میانه جنگ سخت کجا و این بساط کالسکه ترکیه ای در میانه جنگ اقتصادی کجا؟ «یک روز گرم تابستان، شهید باکری از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچه ها که تشنگی مفرطش را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد. مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید؟ جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند. پاسخ شنید: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان اینقدر سخت نگیرید. مهدی گفت: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!»

7

باقر، امروز با همین خاطره ای که خودش منتشر کرده درگیر است؛ ما که نشنیده بودیم: «یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. کاغذی از جیبش درآورد و امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سر کار. باورم نمی شد. فردا رفتم مشغول شدم .بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. این درخواست خود شهید بود.»

و باقر، امروز حتی به این پارچ قرمز پلاستیکی ساده که روزگاری کنار عزیزترینهای این سرزمین از آن آب می خورد، بدهکار است.

8

موقعیت باقر، حقیقتا موقعیت سختی است. بر خلاف موقعیت مهدی ها و قاسم ها و احمد ها و هزاران جان نورانی و پاک که قرار بود اگر روزی در این خاک نبودند، باقرها حواسشان به مملکت باشد. قرار بود در سایه خیال راحت و سفر آسوده و کالسکه خریدن زن و بچه آدمهای بعد از جنگ، آن جانباز اعصاب و روان هم که هنوز انگار قطعنامه 598 در خانه اش امضا نشده و هنوز هم هر لحظه در سرش «مهمات نیست» و «خاکریزها دارند سقوط می کنند» و «بچه ها در کانال کمیل زیر آتشند»، خیالش راحت باشد که کسی حواسش به زن و بچه او هست؛ زن و بچه ای که سالهاست بابت جنون گاه و بیگاه مرد خانه شان از در و همسایه حرف شنیده اند.

باقر، شاید امروز بیشتر از هر وقت دیگری کامش از تلخی این پیشگویی حمید باکری تلخ باشد که «زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند …»

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. انصاف نیوز دارم اشک میریزم چقدر قشنگ نوشتی.آفرین.ای کاش از این مقاله ها بیشتر بنویسی.به من می‌گفتند اصلاح طلب ها علاقه ای به شهدا ندارند ولی این مقاله چقدر سطح بالا نوشته شده در مورد حمید باکری ومهدی باکری
    دمت گرم خیلی عالی بود بازهم بنویس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا