کاش دفترچهی خاطرات فرگه پیدا نمیشد
«کاش دفترچهی خاطرات فرگه پیدا نمیشد»، عنوان مطلبی است که ری مانک، استاد فلسفهی دانشگاه ساوتهمپتون در سایت پراسپکت مگزین نوشتهاست و با ترجمهی حمیدرضا محمدی در ترجمان منتشر شدهاست. متن کامل را در ادامه میخوانید.
فیلسوفان تحلیلی را همیشه به واضح اندیشیدن میشناسند. مقالههاشان گاهی تنها نیمصفحه است. چند جمله میآورند و ساده نتیجه میگیرند. دربرابر دیدگاههای مبهم و نامعقول میایستند. فرگه از جملۀ همین افراد، بلکه پدر آنهاست. اما دامت که شیفتۀ او بود، وقتی به دفترچۀ خاطرات او دست یافت، فهمید دیدگاههای سیاسی فرگه هیچ عقلانیتی ندارد: در فلسفه یکسره تسلیم عقل است، اما وقتی نوبت به سیاست میرسد تنها شور و احساسات حکومت میکنند: شکاف شخصیت فرگه به عمیقیِ شکاف منطق و نژادپرستی است.
ری مانک، پراسپکت مگزین — ذهن فرگه قدرتمندترین موتور محرک در فلسفۀ مدرن بود اما، در مقام یک انسان، فرد تنگنظری بود که تأثیر اندکی از خود باقی گذاشت.
به اعتراف همگان، سه تن از بنیانگذاران سنت مدرن تحلیلی در فلسفه، به ترتیب تاریخی، عبارتاند از گوتلوب فرگه، برتراند راسل و لودویگ ویتگنشتاین. بزرگترین پروژه در زندگی حرفهای من این بوده که زندگینامههای راسل و ویتگنشتاین را بنویسم. اما از میان این سه تن تنها فرگه است که -صد سال پس از دوران بازنشستگیاش- بیشترین احترام را در میان فیلسوفان امروز دارد.
مقالۀ «معنا و مدلول»۱ (۱۸۹۲) او تبیینی فلسفی از معنای زبانشناختی ارائه کرد که از نظر پیچیدگی و دقت دارای ابتکارات بسیاری بود و هنوز هر کسی که میخواهد فلسفۀ زبان معاصر را بفهمد لازم است آن را مطالعه کند. اغراق نیست اگر بگوییم او مخترع منطق مدرن است؛ او ایدههای اساسی منطق گزارهها را (اگر نگوییم نمادهای مورد استفادۀ کنونی را) توسعه داد، که به عقیدۀ بسیاری از فیلسوفان تحلیلی برای کارشان ابزاری ضروری است و بخشی الزامی از هر برنامۀ فلسفهای در دورهی کارشناسی. کتاب مبانی علم حساب۲ (۱۸۸۴) او را هنوز الگویی از نثر دقیق و واضح میدانند که هر فیلسوف تحلیلی باید از آن آگاه باشد.
روشنبینیهای فرگه فارغ از فلسفه در حوزههایی نظیر علوم شناختی، زبانشناسی و علوم کامپیوتر نیز تأثیرگذار بوده است. با این حال او، در میان مردم عادی، بهویژه در مقایسه با راسل و ویتگنشتاین کاملاً ناشناخته است. اکثر مردم دربارۀ اینکه راسل که بوده چیزهایی میدانند. بسیاری از مردم کلیپهای حضور مکرر او در تلوزیون را دیدهاند و میتوانند ویژگیهای پرندهمانند او را که پوشیده با موی سفید است تصور کنند و صدای خاص، تیز، دقیق و اشرافی او -که به سبکی فوقالعاده قدیمی است- را تشخیص دهند (میتوان گفت هیچکس از دوران ریجنسی۳ اینچنین حرف نزده است). ویتگنشتاین حتی شناختهشدهتر است؛ ویتگنشتاین، که سوژۀ اصلی فیلم دریک جارمن و چندین شعر است، کسی است که بسیاری از روزنامهنگاران و رماننویسها و نمایشنامهنویسها، وقتی نامش را استفاده کردهاند، مطمئن بودهاند مخاطبانشان چیزی دربارۀ او میدانند. اما در مورد فرگه چطور؟ چند نفر وجود دارند که او را بشناسند؟
فرگه حتی نزد فیلسوفان نیز شخصیتی مبهم است. جدا از این واقعیت که او استاد ریاضیات در دانشگاه ینا بوده و چنانکه خواهیم دید دیدگاههای سیاسی کاملاً ناخوشایندی داشته، تقریباً هرآنچه دربارۀ او میدانیم ناشی است از ارتباطش با دیگر فیلسوفان بهویژه ویتگنشتاین و راسل.
برای مثال، بهطور گستردهای نزد فیلسوفان مشهور است که ویتگنشتاین عادت داشت به دوستان خود بگوید که چگونه، هنگامی که اولین بار علاقهاش به فلسفه برانگیخته شد، به ینا سفر کرد تا نظریاتش را با فرگه که «زمینه را آماده کرده بود» مطرح کند. ویتگنشتان در طول زندگی خود دربارۀ اینکه تا چه اندازه فرگه را تحسین میکرد سخن میگوید، تاآنجاکه گاهی خود را «شاگرد» او معرفی میکند. ویتگنشتاین در مقدمۀ رسالۀ فلسفی-منطقی۴، که اولینبار در سال ۱۹۲۱ منتشر شد، اذعان میکند که برانگیزانندۀ تفکراتش «اثر بزرگ فرگه و نوشتههای دوستش برتراند راسل» است. من در زندگینامۀ ویتگنشتاین توضیح میدهم که او چقدر نگران واکنش فرگه نسبتبه این کتاب بوده است و اینکه چه تلاشهایی کرده تا، وقتی در اردوگاه جنگی زندانی بوده، مطمئن شود که دستنویس کتاب بهدست الهامبخش «بزرگ» خود میرسد.
راسل، به نوبۀ خود، هیچگاه با فرگه ملاقات نکرد اما از هیچ فرصتی نیز برای تحسین او دریغ نکرد. بهطرز قابل توجهی وقتی در سال ۱۹۶۲ از او خواسته شد تا مکاتباتش با فرگه را منتشر کند نوشت: «هنگامی که دربارۀ صداقت و متانت میاندیشم، متوجه میشوم که هیچ چیزی با تعهد فرگه به حقیقت قابل مقایسه نیست».
منظور راسل از صداقت و متانتْ واکنش فرگه به نامهای بود که در سال ۱۹۰۲ برای او فرستاده بود، و راسل در آن به اشکالی بنیادی در نظریهای اشاره کرده بود که فرگه تمامی کارش را وقف آن کرده بود. راسل داستان را اینچنین تعریف میکند:
«تمام زندگی کاری او در آستانۀ اتمام بود… قرار بود جلد دوم اثرش منتشر شود و هنگامی که متوجه شد فرض اصلیاش دچار خطا است، با شعفی فکری۵ که واضح بود هرگونه احساس نومیدی را فرومیپوشاند پاسخ داد. این موضوع تقریباً فراانسانی بود و نشانهای بود از توانایی انسانها، اگر خودشان را وقف معرفت و کار خلاقانه کرده باشند و نه تلاشهای ناپخته برای تسلط و شهرت».
راسل درواقع در اینجا اغراق میکند. مباحثهای که او به آن اشاره میکند آن چیزی است که در میان تمامی فلاسفه، منطقدانان، ریاضیدانان و دانشمندان علوم کامپیوتر به «پارادوکس راسل» مشهور است. فهم این پارادوکس نیاز به قدری تلاش دارد، اما ازآنجاییکه کشف او یکی از مهمترین لحظات در تاریخ فکری قرن بیستم است، به عقیدۀ من به زحمتش میارزد. پیشینۀ بحث این است که هم راسل و هم فرگه بر روی پروژهای معروف به «منطقگرایی» کار میکردند. پروژه بهدنبال اثبات این موضوع بود که ریاضیات، اگر بهدرستی فهمیده شود، شاخهای از منطق است. این موضوع به عقیدۀ آنها مهم بود، زیرا گمان میکردند واضح است که منطقْ امری ابژکتیو است، درحالیکه آن موقع بسیاری از فیلسوفانِ پیروِ کانت ریاضیات را ذاتاً سوبژکتیو میدانستند، یعنی امری برساختۀ ذهن انسان و نه مجموعهای از واقعیات عینی.
راسل در سال ۱۹۰۰ مجاب شد که در اوج موفقیت است. در بنیاد نظریۀ او، طبقه ابزاری برای تعریف اعداد بود. مفهوم «طبقه» مفهومی منطقی است نزدیک به ایدۀ گزاره، یعنی آن جملهای که یا صادق است یا کاذب و از زمان ارسطو منطقدانان به کارش میبرند. راسل بر این اساس ایدۀ «تابع گزارهای» را بسط داد، که گزارهای بود با یک تابع و نه یک اسم. در نتیجه «ارسطو خردمند است» یا «افلاطون خردمند است» گزارهاند، اما «x خردمند است» یک تابع گزارهای است. تمام انسانهایی که نامشان میتواند جایگزین تابع x شود -تا گزارهای صادق (مثلاً دربارۀ ارسطو یا افلاطون) بسازند- طبقۀ انسانهای خردمند را تشکیل میدهند. نظریۀ ریاضیات راسل بر روی این ایده تمرکز داشت که اعداد طبقات هستند و درنتیجه حساب را وارد حوزۀ منطق کرد. همانطور که راسل در سال ۱۹۰۲ متوجه شد، تقریباً همین نظریه را سالها پیش فرگه مطرح کرده بود. فرگه در کتاب مبانی علم حساب موردی فلسفی برای منطقگرایی مطرح کرد و سپس در جلد نخست اصول اولیۀ علم حساب۶ (۱۸۹۳) وظیفۀ ریاضیاتی اثبات قوانین حساب را، که با اصل موضوعههای منطقی آغاز میشد، بر عهده گرفت. اما هنگامی که راسل فهمید فرگه از او پیشی گرفته است، اشکالی اساسی وارد کرد در نظریهای که او و فرگه هر دو بهطور مستقل به آن رسیده بودند.
پارادوکس راسل به قلب مفهوم طبقه حمله میکند. این مشکل اینگونه به وجود میآید (لطفاً توضیحی را که در ادامه میآید تحمل کنید): «طبقۀ تمامی طبقات» را در نظر بگیرید. این طبقه یک عضو نامعمول دارد که عضوی از خودش است. اکثر طبقات «معمول» چنین نیستند. مثلاً طبقۀ میزها خودش یک میز نیست. درنتیجه برخی طبقات عضو خودشان نیستند و برخی طبقات عضو خودشان هستند. تشکیل «طبقۀ تمام طبقات که عضو خودش نباشد» باید محتمل باشد (مثلاً طبقۀ میزها و طبقۀ صندلیها). اما اکنون آن طبقه را در نظر بگیرید: آیا آن عضوِ خودش هست یا نه؟ به نظر میرسد، در هر دو حالت پاسخ به این سؤال، در دام تناقض خواهیم افتاد. اگر آن عضوِ خودش باشد دچار تناقض میشویم، زیرا آن عضو طبقۀ تمام طبقاتی است که عضو خودشان نیستند، اما اگر عضوِ خودش نباشد هم دچار تناقض خواهیم بود، زیرا فرض این است که طبقۀ تمامی آن طبقاتی باشد که عضو خودشان نیستند.
بسیار گیجکننده است چرا راسل احساس کرد باید قیاسِ شهوداً فهمپذیرتری مطرح کند تا منظور مدنظر خود را برساند. آرایشگری را تصور کنید که ریش همۀ انسانها را میتراشد، یعنی تنها آن انسانهایی که ریش خودشان را نمیتراشند. سؤال این است که آیا او ریش خود را میتراشد؟ اگر میتراشد، قانون خود را دربارۀ تراشیدن ریش «دیگران» زیر پا میگذارد؛ اما اگر ریش خود را نمیتراشد، در آن صورت جزو کسانی میشود که ریش خود را نمیتراشند و در نتیجه مجبور میشود تا ریش خود را بتراشد. هیچکدام از این دو حالت ممکن نیست و این پارادوکس ماست.
اگر از مثال آرایشگر بهطور کلی به طبقات بازگردیم، این پارادوکس چه معنایی خواهد داشت؟ حاصل این است که درست نیست به ازای هر تابعِ گزارهای یک طبقه وجود داشته باشد چراکه، بهدلیل دچارشدن به پارادوکس، هیچ طبقهای وجود ندارد که مطابقِ تابع گزارهای باشد، یعنی مطابق با «x طبقهای است که عضو خودش نیست». از همین جا معلوم میشود که طبقه، ایدۀ بنیادینی که منطقگرایی بر روی آن بنا شده، آن مفهوم بسیط و بنیادی و عامی نیست که به نظر میرسید. تأثیرش این بود که زیر پای کل این نظریه را خالی کرد.
نامۀ راسل به فرگه به ضربهای تلخ تبدیل میشود، زیرا تا آن زمان توجه بسیار کمی به اثر فرگه شده بود. درنتیجه یکی از اولین کسانی که اثر فرگه را تحسین کرد همان کسی بود که نشان داد اساساً دچار خطاست. پاسخ فرگه بهطور کامل مطابق با توصیف راسل از آن نیست، هرچند مسلماً قابل توجه است. فارغ از این جملۀ راسل «که واضح بود هرگونه احساس نومیدی را فرومیپوشانْد»، فرگه به راسل گفت که این پارادوکس او را «مبهوت» ساخته و «زمینی که قصد داشته علم حساب را بر روی آن بسازد لرزانده است». نزدیکترین چیزی که در نامۀ فرگه به شعف فکری در پارادوکس وجود دارد اذعان او به این موضوع است که کشف راسل «بههرحال کشفی قابل توجه است» که «میتواند منجر شود به پیشرفت بزرگتری در منطق، که در نگاه نخست میتواند ناخوشایند به نظر آید».
این پارادوکس در حقیقت به پیشرفتهایی در منطق منجر شد و تعداد بسیار زیادی از افراد مستعد را تحت تأثیر قرار داد و مجذوب خود کرد، ازجمله ویتگنشتاین که تحصیلات خود در عرصۀ هوانوردی را رها کرد تا، پس از اینکه فلسفه کاملاً به دلمشغولیاش تبدیل شد، به آن بپردازد. هرچند، برای فرگه، هر لذت فکریای که از پارادوکس برده بود تحتالشعاع این احساس مالیخولیایی قرار گرفت که زندگی کاریاش به جایی نرسیده. در آخرین روزهای عمرش در دفتر خاطراتش نوشت: «تلاش من برای روشنکردن اینکه منظور ما از اعداد چیست شکست خورد».
اگرچه بااینحال یکی از نتایج کشف راسل، تجلیل روزافزون فیلسوفان و ریاضیدانان بود از عظمت فرگه. هنگامی که کتاب خود راسل اصول ریاضیات۷ در سال ۱۹۰۳ منتشر شد، فرگه را به نسلی معرفی کرد که تا قبل از آن او را نادیده میگرفتند و هنگامی که ویتگنشتاین پس از انتشار رسالۀ فلسفی-منطقی در سال ۱۹۲۱ به تأثیرگذارترین فیلسوف زمان خود تبدیل شد، شهرت فرگه بیشتر شد. در دهۀ ۱۹۵۰ جایگاه او بهعنوان یکی از پدران بنیانگذار سنت تحلیلی استوار بود. فلسفه در آکسفورد دوران طلایی خود را طی میکرد و استادان برجستۀ آن شامل گیلبرت رایل، پیتر استراسون و ای. جی. آیر در تصدیق اهمیت فرگه اتفاق نظر داشتند، حتی اگر بیشترشان این مرد را به خوبی نمیشناختند، کسی که در آن زمان تنها یک نسل پیش از آنها زندگی میکرد.
اما یکی از فلاسفۀ آکسفورد وجود داشت که مطالعۀ جامعی دربارۀ آثار فرگه کرده بود و بهطور خاص او را بسیار میستود. او مایکل دامت بود، استاد منطق و یکی از تأثیرگذارترین متفکران قرن بیستم بریتانیا، که در آن زمان نشان شوالیه را دریافت کرد. اما دامت در سال ۱۹۵۴، درحالیکه هنوز در دوران بیستسالگی بود، به آلمان سفر کرد تا آنچه از یادداشتهای فرگه باقی مانده بود را مطالعه کند. کشفی کرد که بسیار برای او ناخوشایند بود: مردی که به او احترام بسیار میگذاشت، مردی که شرف و درستی «فراانسانیاش» را راسل ستوده بود، درواقع یک ضد دموکرات، ضدیهودی و راستگرای نژادپرست بوده که به وطنپرستی علاقهای نامعقول داشته. این موضوع بهویژه برای دامت ناامیدکننده بود، زیرا او در طول زندگی خود یک مبارزِ فعّال علیه نژادپرستی بود، شوالیهای که نشانش را بهخاطر خدماتش به «عدالت نژادی» و همچنین فلسفه دریافت کرده بود.
دامت پس از بازگشت به انگلستان به راسل نامه نوشت (و بعدها در دهۀ هشتاد زندگیاش که بیشتر به خطر سلاحهای اتمی علاقهمند بود تا فلسفه) تا به او بگوید که یکی از چیزهایی که در میان مطالعاتش خوانده بود «یک نسخه از دفتر خاطرات فرگه است که در سالهای پایانی عمرش عمدتاً دربارۀ سیاست نوشته بود. دیدگاههای سیاسی او حداقل در آن زمان بسیار ناخوشایند بود؛ او یک ناسیونالیست سرسخت بود، یک محافظهکار بیسمارکی که معتقد بود یکی از اشتباههای بیسمارک معرفی پارلمانتاریسم به آلمان است و بدتر از آن یک ضدیهودی بود». راسل از این کشف چندان ناراحت نشد اما همچنان برای دامت آزاردهنده بود و هنگامی که او در نهایت کتاب فرگه: فلسفۀ زبان۸ را در سال ۱۹۷۳ منتشر کرد احساس کرد که در مقدمهاش باید چنین چیزی بگوید:
«در این حقیقت نوعی طنز نهفته است: مردی که من سالها مقدار زیادی از وقت و فکر خودم را وقف دیدگاههای فلسفی او کردم در سالهای پایانی عمرش یک نژادپرست بانفوذ و بهطور خاص یک ضدیهودی بوده است. این واقعیت بهوسیلۀ یک قطعه از دفترچۀ خاطراتی که در میان یادداشتهای باقیماندۀ فرگه برایم آشکار شد، اما در یادداشت نهایی فرگه که پروفسور هان هرمیز منتشر کرده نیامده. این دفتر خاطرات نشان میدهد که فرگه مردی بوده از راستگرایان افراطی، که به تلخی با سیستم پارلمانی، دموکراتها، لیبرالها، کاتولیکها، فرانسویها و بهویژه یهودیها مخالف بوده و به نظر او آنها باید از حقوق سیاسی محروم و ترجیحاً از آلمان اخراج شوند. هنگامیکه سالها پیش آن دفترچه خاطرات را خواندم عمیقاً شوکه شدم، زیرا به فرگه همچون مردی کاملاً منطقی و نه شاید خیلی دوستداشتنی احترام میگذاشتم. متأسفم که ویراستاران یادداشتهای فرگه تصمیم گرفتند این مورد خاص را پنهان کنند».
ویراستاران یادداشتها۹ منکر تلاش برای پنهانکردن دفترچۀ خاطرات شدهاند. آنها میگویند این خاطرات در نوشتههای پس از مرگ فرگه گنجانده نشده، زیرا آن جلد محدود به کارهای فلسفی بوده است. هدفشان این بوده است که دفترچۀ خاطرات را بهعنوان ضمیمه به زندگینامۀ فرگه منتشر کنند که بعدها توسط لوتار کرایزر، فیلسوف اهل لایپزیک، تهیه شد. بااینحال کتاب کرایزر با تأخیر فراوان منتشر شد و از این رو این خاطرات در سال ۱۹۹۴ در یک مجلۀ آلمانی و ترجمۀ انگلیسیاش در سال ۱۹۹۶ منتشر شد.
توصیف دامت از محتوای آن کاملاً صحیح است. فرگه به کرات بیسمارک را میستاید، سوسیال دموکراتها را مسخره میکند و احساسات ضدیهودی ابراز میکند. او سالها پیش از آنکه حزب نازی قدرت را به دست بگیرد درگذشت، درنتیجه هیچکس نمیتواند دربارۀ واکنش او به بازتاب حکومت قهرمانانۀ خود بیش از یک حدس بزند. با وجود این، جالب است که او به توافق خود با دیدگاههای ملیگرایانۀ ژنرال لودندورف و درواقع هیتلر اشاره میکند. یکی از نظرات رایج این است که «میتوان اذعان کرد یهودیانی وجود دارند که مستحق بالاترین احترام هستند»، «و درعینحال این را یک بدبختی بدانید که یهودیان بسیاری در آلمان هستند و حقوق سیاسی برابری با شهروندان نژاد آریایی دارند».
تنها چیزی که میتوانم تصور کنم برای راسل بسیار شوکهکننده بوده است حمایت فرگه از وطنپرستی بهمثابۀ تعصبی ناموجه است. فرگه میگوید مشخصۀ غیاب بینش سیاسی در زمان او بهدلیل «فقدان مطلق وطنپرستی» است. او تصدیق میکند که وطنپرستی مستلزم تعصب است تا تفکر بیطرفانه، اما در عین حال آن را چیز خوبی میداند: «فقط احساسْ سهیم است، نه عقل. آزادانه سخن میگوید، بدون اینکه پیش از آن با عقل مشورت کرده باشد. و بااینحال گاهی به نظر میرسد که وجود احساس لازم است تا بتوان در مسائل سیاسی قضاوتی معقول و منطقی صورت داد». بیان چنین دیدگاههایی از «یک انسان کاملاً منطقی» مطمئناً تعجبآور است. کسی که میخواست ریاضیات را بر اساس پایههای منطقی متقنتری بنا کند میگوید سیاست باید بر پایۀ غلیان احساسات باشد.
هنگامی که پسرخواندۀ فرگه، آلفرد، رونوشتی از خاطرات او را برای ویراستاران یادداشتها ارسال کرد، در نامهای که همراه آن بود، نوشت «به تکمیل طرح شخصیت پدرم» کمک خواهد کرد. درواقع برای آن دسته از ما که میخواهند شخصیت فرگه را درک کنند، این بخش از خاطرات بهطور ناامیدکنندهای تصویر را «کامل» نمیکند؛ این [بخش از خاطرات] کمابیش کلِ تصویر است، اندک چیز ارزشمند دیگری باقی میماند. آن وقت که زندگینامهای که لوتار کرایزر در سالهای ۱۹۷۰ بر روی آن کار میکرد درنهایت در سال ۲۰۰۱ منتشر شد، سرخوردگیِ بزرگی محسوب میشد. کتاب به بیش از ۶۰۰ صفحه رسیده بود، اما اتفاق نظر وجود داشت که چندان به درک ما از شخصیت فرگه کمکی نکرده.
دو دلیل اصلی وجود دارد: یکیاش کمبود اسناد واقعاً شخصی است. مقالات اصلی او در جنگ جهانی دوم توسط دشمن نابود شدند (آنچه دامت در آنها کنکاش کرده بود نسخههایی بود که پیش از جنگ نوشته شده بود و تقریباً محدود بود به اسناد فلسفی، تا اسناد شخصی) و در مقالات دیگر افراد نیز، چیزی که برای زندگینامه دارای اهمیت باشد بسیار کم به چشم میخورد.
گذشته از مکاتبه با راسل دربارۀ فروپاشی منطقگرایی، پاسخهای فرگه به ارسال فوری دستنوشتۀ تراکتاتوس به عنوان نمونۀ نادر دیگری از نامهای است که چیزی دربارۀ این مرد، هرچند از نوع منفی آن، به ما میگوید. فرگه، به طریقی کاملاً فضلفروشانه، نکاتی دربارۀ چند جملۀ اول کتاب میگوید و چنین نمینماید که فراتر از این رفته باشد. او مطمئناً جاهطلبیهای زیباییشناختی این کتاب را نمیبیند، که معماری پیچیدهای از گزارههای بههمپیوسته است. او پیشنهاد داد که ویتگنشتاین میتواند آن را، بهجای کتاب، بهصورت مجموعه مقالات منتشر کند. این موضوع نشان از کوتهبینی آشکار او دارد، لااقل در قیاس با راسل که با افتخار این کتاب را به عنوان رسالۀ دکتری او به دانشگاه کمبریج فرستاد، با وجود اینکه نویسندۀ آن به شانهاش زده بود و گفته بود «نگران نباش، میدانم که هیچگاه آن را نخواهی فهمید».
بااینحال دلیل دوم، فراتر از کمبود اسناد، ریشه در ماهیت شخصیت فرگه دارد که به نظر میرسد بهطور عجیبی اثر کمی از خود، نهتنها بر روی کاغذ، بلکه بر روی اطرافیانش نیز گذاشته است. این در مقایسه با راسل و ویتگنشتاین بسیار واضح است، کسانی که چنان شخصیتهای ماندگار و جذابی داشتند که خاطرات بیشماری از آنها از زبان بستگان، دوستان و حتی آشنایان اتفاقی آنها نوشته شده. همانطور که در مقدمۀ زندگینامۀ ویتگنشتاین اشاره کردهام، خاطرات مربوط به او از زبان زنی منتشر شده که به او زبان روسی میآموخته، مردی که به کلبۀ او در ایرلند ذغال میبرده و مردی که آخرین عکسها را از او گرفته است. چیزی شبیه به این دربارۀ راسل نیز صدق میکند. اما خاطرات فرگه کجا هستند؟
درنتیجه کرایزرِ بیچاره قادر نبود تا از نامههایی نقلقول کند که شخصیت فرگه را روشن میکنند یا از خاطراتی که تأثیر او بر روی دیگران را در آنها میتوانیم دریابیم. کتاب او تحت عنوان گوتلوب فرگه: زندگی-آثار-زمانه۱۰ (که احتمالاً استفادۀ ناخودآگاه او از خطتیره توجه را معطوف میکند به فقدان ارتباط میان زندگی، آثار و زمانۀ فرگه) بیشتر به آثار و زمانۀ فرگه میپردازد تا به زندگی او. مباحثات طولانی در مورد کتابها و مقالات فرگه مملو است از اسناد دانشگاه ینا و بازخوانی واقعیات قابل دسترس برای عموم. برای مثال، برخی مطالب دربارۀ مقدار مالیاتی است که فرگه پرداخت میکرده و یا قیمت درحالتغییر گندم در قرن نوزدهم آلمان. در این میان، خود فرگه نادیده و ناشنیده باقی میماند.
کوئنتین بل در بحث دربارۀ دشواریابی شگرف شخصیت اصلی رمان اتاق جیکوب۱۱ ویرجینیا وولف مینویسد: «مجسمهای را تصور کنید که از خاک رس ساخته شده و در قالب گچ ایتالیایی ریخته شده. فرض کنید خاک رس از بین برود. کچ باقی میماند: کاملاً به شکل خاک رس بیشباهت به نظر میرسد، اما یک فضای خالی را دربرگرفته، فضایی که پر از خاک رس بوده است».
این دقیقاً همان چیزی را توصیف میکند که کرایزر به ما داده است. این «اتاق گوتلوب» است. و شاید این همۀ آن چیزی است که میتوانیم داشته باشیم، حفرهای برای مردی که در ذهنی بزرگ خانه کرده است، مانند یک x نامعلوم در یک تابع گزارهای. ما بخشهای بیرونی زندگی فرگه را میدانیم. میدانیم که در سال ۱۸۴۸ در بندر بالتیکِ شهر ویسمار در شمال آلمان به دنیا آمد، در ینا و گوتینگن ریاضیات خواند و در ینا از سال ۱۸۷۴ تا دوران بازنشستگیاش در سال ۱۹۱۷ به تدریس ریاضیات پرداخت و در سال ۱۹۲۵ در بدکلاینن، نزدیک به جایی که به دنیا آمده بود، درگذشت. او در سال ۱۸۸۷ ازدواج کرد و این ازدواج فرزندی در پی نداشت، هرچند پسر همسرش آلفرد را به فرزندی پذیرفت. جدای از این، علیرغم سالها پژوهش توسط کوتار کرایزر، چیز زیادی نمیدانیم که مطلبی اضافه کند به آن بخش کاملاً ناخوشایند از خاطرات در سال ۱۹۲۴ و اشارات در باب شخصیت او که در نوشتههای فلسفیاش آمده است.
گفته شده یکی از جملاتی که از مارتین هایدگر (فیلسوفی که جایگاه شخصیاش بهواسطۀ حمایت علنی از حزب نازی تخریب شد) در آغاز سخنرانیاش دربارۀ ارسطو باقی مانده این است که: «تنها چیز دارای اهمیت دربارۀ شخصیت یک فیلسوف برای ما این است که بدانیم او در زمانی مشخص به دنیا آمده، آثاری به جا گذاشته و درگذشته است». و درواقع میتوانیم تظاهر به اینکه به واقعیات مربوط به تولد و مرگ فرگه علاقهمندیم را نیز کنار بگذاریم.
درنتیجه فقط بخشی از آثار او برایمان باقی میمانَد که صرفنظر از سخنان زیانبار و خصوصیاش دربارۀ سیاست در دهۀ ۱۹۲۰ آلمان (که به سختی میتوان آنها را با گفتهها و نوشتههای دیگر او مرتبط کرد) همۀ آن چیزی است که از این مرد برایمان باقی مانده. بااینحال همین کافی است تا او را بهعنوان یکی از فیلسوفان بانفوذ قرن نوزدهم قرار دهد. بهعنوان یک زندگینامهنویس دردآور است که این را بگویم، اما: این هم از زندگینامه.
پینوشتها:
- این مطلب را ری مانک نوشته و در تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۷ با عنوان «Gottlob Frege: The machine in the ghost» در وبسایت پراسپکت مگزین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «کاش دفترچۀ خاطرات فرگه پیدا نمیشد» و ترجمۀ حمیدرضا محمدی منتشر کرده است.
** رِی مانک (Ray Monk) استاد فلسفۀ دانشگاه ساوتهمپتون است و تابهحال زندگینامۀ فیلسوفانی همچون راسل و ویتگنشتاین را نوشته است: لودویک ویتگنشتاین: وظیفۀ نابغه (Ludwig Wittgenstein: The Duty of Genius) و برتراند راسل: روح تنهایی (Bertrand Russell: The Spirit of Solitude).
[۱] “On Sense and Reference”
[۲] The Foundations of Arithmetic
[۳] دورۀ ریجنسی یا دورۀ نیابت سلطنت در تاریخ انگلستان عبارت است از زمان برکناری پادشاه جرج سوم، بهدلیل بیماری تا زمان مرگ او و به حکومت رسیدن فرزندش جرج چهارم، که با عنوان نایبالسلطنه حکومت کرد. به فضای حاکم بر این دوران عنوان دوران نیابت سلطنت دادهاند [مترجم].
[۴] Tractatus Logico-Philosophicus
[۵] Intellectual pleasure
[۶] Basic Laws of Arithmetic
[۷] Principles of Mathematics
[۸] Frege: Philosophy of Language
[۹] Nachlass
[۱۰] Frege: Leben—Werke—Zeit
[۱۱] Jacob’s Room
انتهای پیام