خارج نشین – 3
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، علی معتمدی: از همان اول هفته که هنوز قضیه زیاد جدی نشده بود، بلند از توی اتاق داد زده بودم که «نیست …!!» و مثل همیشه میدانستم که همین الان است که مامان میآید و دو سوته پیدایش میکند. مامان هم از توی آشپزخانه، صدایش را روی سرش انداخته و جواب داده بود که «اگر بیام پیداش کنم میزنم تو سرت هاا …!» و آمد، و گشت. چند بار هم گشت ولی نتوانست پیدایش کند و خب توی سرم هم نتوانست بزند. بعد هم اول از همه شور به دل مامان افتاد. و از آن جایی که دلش هیچ وقت طاقت نمیآورد، نیم ساعت نشده، بابا را هم خبردار کرد. بابا هم از همان لحظهای که قضیه را فهمید، مدام و یک ریز، دستانش را به پشتش میگرفت و قدم زنان، جوری که انگار دارد سرامیکهای کف خانه را با دقت و یکی یکی میشمرد، زیر لب میگفت «پیدا میشه بابا جان، جوش نزنین الکی…». ولی من میدانستم که خودش دارد بیشتر از همه جوش می زند. نرگس هم همان روز، وقتی سر و کلهاش از دانشگاه پیدا شد، و طبق معمول اول از همه به آشپزخانه رفته بود تا ببیند نهار چیست، ماجرا را از مامان شنود کرد و بلافاصله همان جا بود که به گروه تجسس خانه پیوست. و حتی وقتی آن روز، نیما بی خبر و خسته و داغان از سر کار به خانه رسیده بود، چشمهایش از شنیدن ماجرایی که تقریباً حالا همه دیگر میدانستند گرد شد و در کسری از ثانیه، ناهار نخورده آستین همت بالا زد. و این شد که از همان اول هفته، همهمان نوبتی و روزی دو سه بار، همهی سوراخ سنبههای خانه را درست و حسابی گشته و شخم زده بودیم. ولی انگار آب شده بود و به قعر زمین فرو رفته بود. کشوی میز تحریر و کمد لباس اتاقها و کابینتهای آشپزخانه را یکی یکی و بدون استثنا زیر و رو کرده و پیدایش نکرده بودیم. به لای درز و دورز مبلها، زیر فرش و گلیمها، خرت و پرتهای انباری در زیرزمین و حتی به یخچال پیزوری زنگ زدهی گوشهی حیاط هم شک کرده و سرک کشیده بودیم. ولی باز هم نبود. اصلاً انگار قرار بود همین دم آخری، برای اینکه فقط و فقط کفر مرا در بیاورد گم و گور و نیست و نابود شود. حالا، غروب جمعه است. تنها یک روز به پروازم به آمریکا مانده و این پاسپورت لعنتی هنوز پیدا نشده است.
امروز، از همان اول صبح همه آمده بودند. این روز آخری، دوست و فامیل به رهبری مامان، هر چه در چنته داشتند رو کرده بودند. پوآرو بازی درآورده و آی کیو سوزانده بودند تا شاید پیدایش کنند. عمو کاظم و عمه راضیه و خاله زرین و دختر عموهایم. آقای جعفری، همکار اداره بابا و مرضیه خانم، همسایهی طبقه بالایی، و علیرضا و محسن، دوست دوران دانشگاهم، همه آمده بودند. نرگس و نیما هم هر از گاهی چایی میریختند و توی حیاط و اتاقها دور میگرفتند تا مبادا دهان کسی خشک بماند. شده بود یک جور مهمانی برای خودش. مهمانی رفتن من یا مهمانی ماندنم. نمیدانم. علیرضا و محسن، دوستهای دانشگاه و آقای جعفری، همکار اداره بابا و عمو کاظم، گپ و چای با قند و نبات میزدند و در باب مزایا و معایب مهاجرت و سفر به آن ور آب سخنرانی میکردند. آقای جعفری که مویی سفید کرده و یدی طولا در بیرون گود نشینی و لنگ کردن داشت و قسم میخورم که حتی یک بار هم پایش به آن ور آب باز نشده بود، مدام موعظه میکرد که هیچ جایی وطن خود آدم نمیشود. عمو کاظم هم برای اینکه دل مرا به دست آورده باشد، گاه و بیگاه وسط حرف آقای جعفری نطقی دلسوزانه ول میداد که لابد قسمت و قدر نبوده و اصلاً خدا خواسته که جوان رعنایی مثل تو پیش ما و خوانواده و فامیل بماند. علیرضا، قید ادامه تحصیل را زده و سه چهار ماهی از سربازیش گذشته بود و چون تا به حال چند باری برایم از بدبختیهای خدمت گله و ناله سر کرده بود، سرش مدام پایین بود، به زمین زل زده بود و هر از چند دقیقهای میگفت «ایشالا پیدا میشه، ایشالا پیدا میشه …». ولی محسن ساکت بود. میدانستم که یک سال آزگار برای گرفتن پذیرش از دانشگاههای آمریکا و کانادا و این ور و آن ور کاغذ بازی و نامه نگاری کرده ولی هنوز حتی یک جواب خشک و خالی هم نگرفته است و من این را میفهمیدم. فقط راستش شور زدن مامان و جوش زدن بابا را نمیفهمیدم. تا دیروز دلهره رفتن مرا داشتند و امروز دلهره گم شدن جواز رفتن من.
انتهای پیام