خرید تور تابستان

ماجرای گزارشی که 13 سال پیش در سکوت منتشر شد!

سعیده ساجدی‌نیا – انصاف نیوز: سال‌ها پیش در آستانه‌ی روز جهانی ایدز، پس از پیمودن هفت‌خان رستم پروسه‌های زمان‌بر و رنج‌آور بروکراسی سرانجام مجوز ورود و مصاحبت با بیماران اچ آی وی مثبت بستری شده در بیمارستان امام‌خمینی(ره) از سوی دانشگاه علوم‌پزشکی تهران صادر شد.

بهر حال آنچه در طول مسير رسيدن به بيمارستان و بعد ملاقات با بيماران ذهنمان را درگير كرده بود، اين بود که آيا پس از نگارش اين گزارش، ‌توانسته‌ايم به اهدافمان جامعه عمل بپوشانيم و خدمتي ارایه كنيم؟! هر چند هدفمان تنها اطلاع‌رساني بود!

این گزارش با عنوان « HIVكـابوس مــرگ، غـم‌انگيـزتـريـن تـراژدي» – که بخشی از آن را پس از 13 سال در انصاف نیوز بازنشر می‌کنیم – در خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منتشر شد و شاید چون اولین مواجهه‌ی رسانه‌ای از نزدیک با بیماران مبتلا البته با اخذ مجوز و رضایت مبتلایان بود، تا حدی متفاوت و در عین حال غم‌انگیز بود!

به اتاقي وارد شديم كه روي آن «تابلوي ايزوله» نصب شده بود. «حسين» كه مردي ميانسال است، روی تخت شماره‌ی 3 خوابیده، در حالي كه اصلا توانايي صحبت كردن بويژه پاسخگويي به سوالات را نداشت با چهره‌اي معصوم، گفت: «ايدز؟ بيماري من كه ايدز نيست! من مبتلا به ناراحتي ريوي هستم. دوباره سوالمان را تكرار كرديم، او گفت: از راه تنفسي به اين بيماري مبتلا شده است.

«حسين» از نحوه آمدنش به بيمارستان و چگونگي بستري شدنش آنچنان حضور ذهن نداشت و آنچه در اين باره به سختي و بصورت پراكنده توضيح مي‌داد، حاكي از آن بود كه بيشتر هذيان مي‌گويد.

ثمره‌ی ازدواج نافرجام او، دو فرزند پسر؛ يكي 20 ساله و ديگري 17 ساله است كه بدليل ترك مادري كه به همسري مرد دومي درآمده، نزد جد پدري خود بسر مي‌برند.

«حسين» كه از شدت درد پهلوهايش كه با سرفه كردن نيز به اوج مي‌رسيد، گلايه‌مند است. پس از 7 روز بستري در بخش عفوني بيمارستان امام خميني (ره) از وضع موجود اظهار رضايت مي‌كند، ولي در عين حال از برخورد پرستاران و  رسيدگي نکردن آنها براي رفع نيازهاي اوليه او شكايت دارد و مي‌گويد: مشكل بزرگ من، رفتن به دستشويي است!

به نظر مي‌رسد كه چون قدرت و توانايي رفتن به دستشويي ندارد، خود را از خوردن وعده‌هاي غذايي محروم كرده است.

پاكت خالي سيگار، فندك افتاده روي پتو، ملحفه‌ سوخته و خاكسترهاي ريخته بر روي سينه‌اش، نشان از مصرف سيگار، آن هم به ميزان زياد مي‌دهد، همين امر زمينه‌اي شد كه از او سوال كنيم كه آيا اعتياد به مواد مخدر داشته و تا به حال تزريق كرده است؟ «حسين» به هر دوي اين سوالات پاسخ منفي مي‌دهد و مي‌گويد: من هيچ‌گونه اعتيادي ندارم.

در محدوده‌ی‌ دهان، بيني و صورتش، آثار زخم و جراحاتي ديده مي‌شود كه به ظاهر تازه است، اما بنا بر ادعاي خود «حسين» و هم ‌اتاقيش بدليل افتادن از تخت بر روي زمين و بر اثر بي‌توجهي و كوتاهي پرستار شيفت شب رخ داده است؛ اين درحاليست كه هرگونه زخمي بر روي بدن اين‌گونه بيماران بدليل تحليل تدريجي سيستم ايمني و دفاعي بدن، به سختي و در مدت زمان طولاني‌تري نسبت به شرايط طبيعي قابل ترميم است.

در خلال مصاحبه از اين بيمار متوجه آب‌نبات چوبي در دستش شديم. گويي با «ميك زدن» آن، به نوعي خشم خود را از روزگار نافرجام خالي مي‌كند و بدين ترتيب براي لحظات و يا حتي ثانيه‌هايي درد و رنجش را التيام مي‌بخشد. در پايان، بار ديگر از او پرسيديم كه بر اثر چه بيماري بستري شده، او پاسخ مي‌دهد: درد كليه!

متخصصان در اين باره مي‌گويند: در مراحل پاياني HIV، بيمار قادر به يادآوري امور نبوده و بتدريج دچار اختلال حواس و در نتيجه از دست دادن قدرت حافظه مي‌شود.

«بهروز»، بيمار ديگري بود كه از او عيادت كرديم. تنها دو روز بود كه در اين بخش بستري شده بود. صحبت كردن درباره‌ی‌ بيماري‌اش، حالش را وخيم‌تر مي‌كرد. به همين دليل در ابتدا به هيچ وجه حاضر به همكاري نبود و دقايقي به طول انجاميد تا به اتفاق عكاسمان او را مجاب كنيم حرف بزند؛ چيزهايي گفت، اما بصورت كاملا جسته و گريخته.

آثار تزريق روي دستانش به خوبي نمايان بود كه او در توضيح آن مي‌گويد: در گذشته اعتياد داشتم، اما در حال حاضر يكسال است كه مصرف مواد مخدر را ترك كرده‌ام.

هم‌ اتاقي‌اش كه در تخت مجاور او بستري بود به ما اطلاع داد كه «بهروز» با خوردن تعداد زيادي قرص اعصاب قصد خودكشي داشته است. از او دليل آن را پرسيدم. در يك كلام ابتلا به ايدز را دليل اقدام به خودكشي خود عنوان كرد.

او نمي‌دانست كه از چه راهي به اين بيماري مهلك مبتلا شده و استفاده از سرنگ مشترك و يا هرگونه تماس جنسي را با ترديد انكار مي‌كرد.

او به شدت از حضور عكاسمان واهمه داشت و مدام از ما مي‌خواست كه عكسي از او نيندازيم و همين امر موجب مي‌شد كه نتواند خوب به سوالات ما توجه كند، بنابراين به او اطمينان داديم كه چهره‌اش را در عكس‌ها تار مي‌كنيم.

«بهروز» مي‌گفت كه سرفه‌هاي شديد و اسهال مهلك سبب شده كه به بيمارستان مراجعه كند و پس از آزمايشات پزشكي در حين دو روز بستري به او و خانواده‌اش اعلام كردند كه وي به HIV، هپاتيت C و سل مبتلاست.

از او پرسيديم كه آيا اخيرا به دندانپزشكي مراجعه كرده؟ كه مي‌گويد: زياد و اين در حالي بوده كه او كاملا از بيماري خود اطلاعي نداشته است .«بهروز» هم‌ اكنون 30 ساله و هنوز زندگي مشترك را تجربه نكرده است؛ مي‌گويد: زماني كه هروئين مصرف مي‌كردم با دوستان معتادي ارتباط داشتم كه اكثرا به ايدز مبتلا بودند. البته اين ارتباط تنها در حد شناخت بود.

محترمانه و در نهايت عجز از ما خواست كه دست از سرش برداريم و او را به حال خودش رها كنيم تا در تنهايي دردآورش غوطه‌ور شود و به اين بينديشد كه براستي كجا و چگونه مرتكب اشتباهي شده كه در نتيجه‌ی آن مي‌بايست تا پايان عمر چنين تاواني پس دهد و بتدريج در زبانه‌هاي شعله‌هاي ايدز بسوزد.

«از درد دارم مي‌ميرم. تمام بدنم درد مي‌كنه!»؛ اينها عين عباراتي بود كه «محمد» هم ‌اتاقي «بهروز» در ابتداي مصاحبه بيان كرد.

اگرچه او نيز به مواد مخدر اعتياد داشت، اما سرنوشتش به گونه‌ی ديگري رقم خورده بود بدين ترتيب كه «محمد» در اعوان جواني پس از آن كه پدر و مادر خود را به همراه تنها خواهرش در سانحه‌ی تصادف از دست مي‌دهد، براي رهايي از غم در اوهام و خيالاتش، به مصرف مواد مخدر روي مي‌آورد تا التيامي به او بخشد كه براي لحظاتي هم كه شده، نامردي روزگار را به فراموشي بسپرد.

از اين رو بزودي از صحنه‌ی ارتباطات خويشاوندي ابتدا طرد و سپس محو شده و ديگر حتي از كوچك‌ترين تعامل و حمايتي بي‌نصيب مي‌ماند و با گذشت زمان، خود را به عنوان يك ولگرد معتاد خياباني باور مي‌كند و به همه‌ی خاطرات تلخ و شيرين ديرين پشت مي‌نهد و اين درحاليست كه شايد تنها 20 بهار از عمرش سپري نشده بود.

اينك «محمد» كه كمتر از سه ماه ديگر در آخرين ماه فصل سرد زمستاني، يعني اسفند پا به 30 سالگي مي‌گذارد، تك و تنها در حالي كه با حال نزار بر روي تخت بيمارستان افتاده، در انتظار پاياني سرد براي زندگي بي‌روحش نشسته است. سفيدي چشمانش تقريبا به زردي گراييده، دستانش پر از آثار جراحاتي كهنه است كه هنوز ترميم نشده و در حالي كه استخوان ران پاهايش جلب توجه مي‌كرد، از مچ پا به پايين دچار «ورم كردگي مفرط» شده بود.

به خوبي مي‌دانست كه بخشي از دردهايي كه متحمل مي‌شود، بدليل مصرف نكردن مواد مخدرست، اما در عين حال از آمادگي‌اش براي ترك اعتياد به ما مي‌گفت، چراكه كاملا دريافته بود كه ريشه‌ی تمام بدبختي‌هايش و نيز بيماري كه به آن مبتلا شده را بايد در همين مواد مخدر و بدنبال آن، روي آوردن به تزريق جست‌وجو كند.

او در بيان دليل مراجعه‌اش به بيمارستان مي‌گويد: زماني كه از درد ناشي از ورم پاهايم به تنگ آمده بودم، براي درمان به اين بيمارستان پناه آوردم، اما از آنجا كه پولي براي پرداخت هزينه‌هاي درماني نداشتم، بستري‌ام نكردند. به ناچار روزها در راهروي اين بخش روي زمين خوابيدم و بارها التماس كردم تا بالاخره با هماهنگي مددكاري، مرا همانند ساير بيماران كه همراه داشتند و از عهده‌ی پرداخت مخارج بيمارستان برمي‌آمدند روي اين تخت بستري كردند.

«محمد» در تمام اين مدت در يكي دو كمپ تهران از جمله «كمپ لويزان» شب‌ را به صبح رسانده و با صراحت در پاسخ به این که آيا تا كنون تماس جنسي داشته است يا خير؟ مي‌گويد: هيچ‌گاه به همجنس‌بازي روي نياوردم، اما بارها با دختران فراري و زنان خياباني رابطه برقرار كرده‌ام، به طوري كه تعداد آن را به خاطر ندارم.

در نهايت تاسف سوال ديگري از او پرسيدم كه اين افراد را از كجا پيدا مي‌كردي و براي برقراري ارتباط جنسي به كجا مي‌بردي؟ با تعجب و حيرت به ما نگاه كرد و با اصرار ما براي پاسخگويي اظهار كرد: آنچه به وفور در خيابانها هست، دختران فراري‌اند؛ آنها را به منزل دوستانم مي‌بردم.

او احتمال مي‌دهد كه از راه سرنگ مشترك و يا تماس جنسي نامشروع به ايدز كه تنها يكسال است كه از رخنه كردن ويروس آن در بدنش اطلاع پيدا كرده، مبتلا شده است.

در حالي كه قطرات اشك‌ پهناي صورتش را مي‌پوشاند، از برخورد يك پرستار كه شب هنگام از او تقاضاي تزريق مرفين براي تسكين دردش كرده و در مقابل، تنها با سيلي زدن وي مواجه شده بود، سخت دلشكسته بود و حتي با لاپوشاني و توضيحات ما كه در جهت تعديل شرايط و تغيير نگرش او نسبت به پرستاران اظهار مي‌كرديم، قضيه برايش قابل هضم نبود، تا اين كه به نقل از سرپرستار بخش خانم مصدق به او اطمينان داديم كه در اولين فرصت با پرستار خاطي برخورد خواهد شد و اين تا حدودي به او آرامش داد.

در ادامه از «محمد» خواستيم كه چنانچه اطلاعاتي در خصوص HIV دارد برايمان شرح دهد؟ او در ابتدا با آهي كه از اعماق جان بيمارش برمي‌خاست، گفت HIV يعني مرگ!»

سپس به مطالب كتابي كه در اين باره خوانده بود، اشاره كرد و آنچه از آن به ياد داشت، شرح داد و آنقدر مسلط در مورد راه‌هاي انتقال سخن به ميان آورد كه از او سوال كرديم، چند كلاس سواد دارد؟ گفت: 9 كلاس و ادامه داد: چون به مصرف مواد مخدر روي آوردم، از ادامه تحصيل بازماندم، اما اينها همه زماني بوده كه به اين بيماري مبتلا شده بود.

«ح.ن»، معتاد ديگري است كه در اتاق مجاور «محمد و بهروز» بسر مي‌برد.

آري! گفتم معتاد ديگر نه يك بيمار ايدز ديگر. اين اشاره از آن جهت بود كه تمامي بيماران HIV كه در اين بخش از بيمارستان بستري شده بودند، در درجه‌ی اول اعتياد مواد مخدر آن هم از نوع تزريقي آن داشتند.

بايد اعتراف كنم كه مواجهه با او هم من و هم عكاسمان را متعجب كرد و هر دومان تصور كرديم كه احتمالا خانم مصدق سرپرستار بخش عفوني مردان به اشتباه تخت شماره 9 را به عنوان بيمار مبتلا به ايدز به ما معرفي كرده، چرا كه وي هم با قبلي‌ها و هم بعدي‌ها تفاوت داشت و اين نه تنها در ظاهر متفاوت او با سايرين بلكه در نوع گفتارش نيز بخوبي مشهود بود.

بدون معطلي و تنها با دادن يك تذكر به عكاس مبني بر اين كه چهره‌اش را در عكس‌ها تار كند و يك تذكر به من كه نامي از او در گزارشم نياورم، خود شروع به حرف زدن كرد و آنقدر روان و كامل ماجراها را تعريف مي‌كرد كه به ندرت نيازي به سوال كردن پيدا مي‌كرديم.

او سلامتي خود را قرباني حماقتش مي‌دانست و در تشريح آن مي‌گويد: ‌در زندان ايرانشهر بودم و قبل از آن اعتياد داشتم و هروئين مصرف مي‌كردم و براي مصرف خود از ايرانشهر مواد مي‌آوردم كه آخرين بار در همانجا گير افتادم و سه سال حبس را در زندان اين شهر متحمل شدم.

مدعي بود كه در زندان انواع مواد مخدر در ميان زندانيان براحتي رد و بدل مي‌شد و باز با ديدن چهره متحير ما توضيح داد كه به واقع كنترل اين وضعيت از عهده‌ی نگهبانان خارج بود و هيچ اقدامي براي مسدود كردن مبادي ورودي نمي‌توانستند انجام دهند، چرا كه بدليل استقرار زندان در وسط شهر، از بيرون زندان مواد به داخل حيات پرتاب مي‌شد و بدين ترتيب هم از اين طريق مواد در اختيار زندانيان قرار مي‌گرفت و هم از طريق ملاقات‌هاي حضوري.

«ح – ن» ادامه داد: از آنجا كه مقدار مواد در دسترس بايد بين همه تقسيم مي‌شد، بنابراين چون نوعي محدوديت وجود داشت بتدريج با خوردن ديگر ارضاء نمي‌شديم و به اجبار به تزريق رو آورديم. از يك سرنگ يا پمپ روزي 10 تا 15 تن استفاده مي‌كردند.

او با نگاهي سرشار از تاسف و لحني غمبار تصريح مي‌كند كه با وجود اين كه هشدارهاي لازم را در اين خصوص از اعلانات زندان مي‌خوانده باز هم با سرنگ مشترك تزريق مي‌كرده، در حالي كه بخوبي برايش واضح و آشكار بوده كه تزريق‌كنندگان به انواع بيماري‌هاي عفوني مبتلا هستند، اما چون احتمال مي‌داده كه بدليل چندين سابقه محكوميت پيش از آن به واسطه حمل مواد مخدر، اين بار او را همانند محكومان مشابه «اعدام» مي‌كنند، اهميت نمي‌داده و به قول خودش «قيد زندگي»‌ را مي‌زند.

او مي‌گفت خدا كند كه آدم هميشه و در همه حال جاي پشيماني داشته باشد. مفري براي بازگشت به خويشتن، اما من دانسته حماقتي مرتكب شدم كه در واقع تمام پل‌هاي پشت سرم را شكستم.

به لحظه‌اي اشاره مي‌كند كه از تخفيف مجازاتش و تبديل آن به به سه سال حبس و مبلغي جريمه نقدي (يك ميليون و صد هزار تومان) مطلع شده و آن را در يك جمله اين‌گونه توصيف مي‌كند: «دچار خوشحالي تلخي شدم، چراكه آينده را نتوانستم حتي براي ثانيه‌اي ناديده بگيرم.»

شايد شما هم مثل ما اين پرسش در ذهنتان خطور كرده باشد كه او چند كلاس سواد دارد؟ او مي‌گويد تحصيلات خود را نتوانستم به بالاتر از سيكل ارتقاء دهم، چون به بلاي خانمانسوز اعتياد گرفتار شدم. آن هم به خاطر «اوباش» بودن پدرم كه سخت مرا مي‌آزرد و حدود 15 سال داشتم كه براي فرار از واقعيت ننگين زندگيم به مصرف مواد مخدر گرايش پيدا كردم و پس از مدتي هم كه آلوده شدم ديگر به اندرزهاي ديگران مبني بر ترك مواد و استفاده نكردن آن كاملا بي‌اعتنا شدم و كمترين توجهي به آنچه مي‌گفتند، نشان ندادم.

«ح.ن» متولد سال 1353 بود و سه ماه ديگر 30 ساله مي‌شد. از او پرسيدم كه تا كنون هيچ‌گاه تصميم به ازدواج نگرفته است؟ او با لبخندي كه هزاران نكته در خود داشت،‌ با تاكيد و بدون كمترين ترديدي، اظهار كرد: در حالي كه مواد مخدر تك تك سلول‌هاي بدنم را تحت تاثير قرار داده بود، اطمينان داشتم كه به درد ازدواج و تشكيل خانواده نمي‌خورم و چنانچه اين امر تحقق يابد، عاقبت خوشي نخواهد داشت. از سوي ديگر من نمي‌خواستم فرد ديگري را درگير بدبختي‌هاي خود كنم و زندگيش را به نابودي كشانم.

او معتقد است: يك معتاد تنها زماني كه توانست اراده كند كه زهر ناشي از مواد مخدر از بدنش خارج شود و به اصطلاح ما «پاك پاك» شود اجازه دارد كه با خيال راحت سراغ تشكيل خانواده برود، در غير اين صورت محكوم به فناست!

گفت‌وگوی او این‌گونه پایان یافت: عاجزانه از جوانان مي‌خواهم كه مواد مخدر مصرف نكنند و تزريق بدترين و كثافت‌ترين راه مصرف مواد مخدر است و تاكيد مي‌كنم كه تحت هيچ شرايطي از سرنگ مشترك استفاده نكنند.

آخرين بخش از حرفهايش را در حالي بازگو مي‌كرد كه اشكهايش دور حدقه چشمانش جمع شده بود اما در حضور ما مغرورانه مانع از ريزش آنها شد.

تنها، 3 تن باقي مانده بودند كه با آنها به گفت‌وگو بنشينيم. يكي از آنها «مرتضي» نام داشت كه بدليل فاميلي‌اش، معروف بود به«آق غلام» كه تا پايان حضورمان در بیمارستان نتوانستيم با او صحبت كنيم، چرا كه ابتدا كه به اتاقش مراجعه كرديم، با تخت خالي روبه‌رو شديم. از اطرافيان سوال كرديم كه فلاني كجاست؟ گفتند احتمالا براي گشت و گذار رفته بيرون!! بنابراين با هم تختي وي كه او نيز همزمان مبتلا به سل، هپاتيت و ايدز بود وارد صحبت شديم.

جواني 27 ساله كه نامش «علي» بود؛ آنقدر سيگار كشيده بود كه پايين تختش از ته سيگار پر بود، به طوري كه كف پاهايم كاملا قرار گرفتن روي آنها را احساس مي‌كرد. زماني كه با او شروع به حرف زدن كردم سيگار ديگري روشن كرد كه با وجود چندين بار خواهش من مبني بر خاموش كردن آن، تقريبا تا انتها آن را كشيد و به همان سمتي كه من ايستاده بودم، روي زمين انداخت.

با حالتي كه به نظر مي‌رسيد، برايش اهميتي ندارد، نشان داد كه سوالاتم را زودتر بپرسم و از اتاق بيرون روم.

«علي» از آن دسته از بيماراني بود كه از طريق تزريق فاكتور 9 فرانسوي به خاطر بيماري هموفيلي‌اش به ايدز مبتلا شده بود. او مي‌گفت پس از مشاهده يكسري علائم رنج‌آور همچون فلج پاهايم، در سال 1367 آزمايش دادم و متوجه شدم كه به ايدز مبتلا شده‌ام. او كه از سوي زندان براي بستري شدن در اين بخش معرفي شده بود، هرگونه ارتباط نامشروع، همجنس بازي و تزريق از سرنگ مشترك را انكار مي‌كرد، اما مدعي بود كه در زنداني كه او در آنجا محكوميتش را سپري مي‌كند «همجنس بازي» در ميان برخي از زندانيان رواج داشته است.

او اظهار مي‌كرد كه در دو ماهي كه در اين بخش بستري بود، از شدت آلامش كاسته شده و در حال حاضر مشكل خاصي ندارد و تنها از بيخوابي‌هاي شبانه‌اش شاكي بود.

خانواده‌ی «علي» با وجود این که اقامه‌ی دعوا عليه سازمان انتقال خون و اعلام حكم غرامت 50 ميليون توماني هنوز موفق به دريافت آن نشده‌اند، اما آيا هزينه‌ی‌ زندگي آدم‌ها قابل پرداخت است؟‌

بيمار ديگري كه «علي‌اصغر» نام داشت، روي تخت 21 بستري بود، شرايط جسماني‌اش برايم قابل توصيف نيست، چرا كه جميع عوارض و مشكلات همه‌ی بيماراني كه تا كنون از آنها گفتيم، در او ديده مي‌شد و بلكه شديدتر!

با خود گفتم، «علي‌اصغر» به چه اميدي تن به اين زندگي داده و در انتظار چه بر روي اين تخت به اين حالت تاثربرانگيز خوابيده؟! او 41 ساله صاحب يك فرزند پسر بود كه مادرش طي يك توافق صورت گرفته، او را ترك كرده بود. حال او در واقع هم از نعمت مادر و هم پدر محروم بود و نزد جد پدري خود روزگار پرتلاطم را سپري مي‌كرد.

می‌گفت: کم سن و سال بودم و تنها بدليل بيماري هموفيلي‌ام هر چند بار كه نياز پيدا مي‌كردم، خون مي‌زدم كه بالاخره سال 70 يا 71 بود كه فهميدم به ايدز هم مبتلا شده‌ام؛ شكايت او نيز به جايي نرسيده بود.

از او خواستم كه دقيقا شرح دهد كه چگونه به اين بيمارستان آمده است؟ قصد داشتم حافظه‌اش را مورد ارزيابي قرار دهم كه خودش در پاسخ گفت: لحظه‌اي كه منجر به بستري شدنم مي‌شود، آنقدر حالم بد است كه پس از بهبود نسبي، ‌به هيچ وجه قادر به يادآوري گذشته نيستم.

او همچون سايرين از رسيدگي نکردن پرستاران شكايت دارد، هر چند اين را پذيرفته كه بدليل درد بي‌انتها، توقعشان از كادر پزشكي و پرستاري بيشتر است. «علي‌اصغر» برخورد مردم را درباره‌ی اين بيماري بسته به كلاس هر کس مي‌داند و مي‌گويد: ‌در اين باره ميان افراد كم سواد يا بي‌سواد و افراد تحصيل كرده تفاوتي وجود ندارد و همه چيز به كلاس آدمها باز مي‌گردد.

اگر مي‌بينيد من اينقدر تقلا مي‌كنم كه عكسي از چهره‌ام نيندازيد، بدليل واهمه‌اي است كه از اجتماع و نوع برخورد آن دارم.

در پايان كه برايش آرزوي سلامتي مي‌كردم، گفتم: توكل به خدا داري؟ و آيا به شفا گرفتن معتقدي؟ پاسخي داد كه هنوز در فكر آنم. خانم خبرنگار به نظر شما من و امثال من چاره‌ی ديگري جز توكل و اميد به او داريم؟!

سپس ادامه داد: گويي در ديگي پر از روغن داغ، تعدادي در حال سوختن هستند، چگونه مي‌تواني به آنها بگويي كه طاقت بياورند و توكل داشته باشند.

انگار مي‌خواست بگويد تو كه خارج از اين گود و معركه هستي، چگونه به خود اجازه دادي كه اين سوال را از من بپرسي؟ اما در عين حال معتقد بود كه هنگام برخاستن از جا، مدد گرفتن از نام مولا علي و … از نظر روحي به او كمك مي‌كند و پاهايش براي برخاستن قوت بيشتري مي‌گيرند.

در اين لحظه به سراغ بيماري كه پيش از اين از او ياد شد مجدد رفتيم. ديديم هنوز «مرتضي» به اتاقش بازنگشته. از سربازي كه بيرون درب اتاق به عنوان محافظ هم تختي او ايستاده بود، سوال كرديم از او خبري ندارد. او به يكباره به طرف درب دستشويي داخل اتاق رفت كه با صحنه‌‌ی افتادن «مرتضي» در داخل دستشويي و در حال تزريق مواجه شديم.

در پايان نمي‌خواستم به اين پرسش كه براستي ايدز كابوس مرگ تدريجي است، آري بگويم، اما بايد اذعان كنم كه اين بيماري كه به واقع احساسات و عواطف بشري را جريحه‌دار كرده و سرمايه‌هاي انساني را به مخاطره انداخته، يك تراژدي وحشت در روزگار ماست!


برای اولین بار بیماری ایدز را 30 سال پیش از خطیب نمازجمعه، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی شنیدم!

و اما با گذشت 13 سال از آن سال‌ها، اکنون وزیربهداشت از آمار رو به افزایش ایدز خبر داده و گفته است: تصور نکنید، عده‌ای لاابالی به ایدز مبتلا می‌‌شوند، در حالی که همه‌ی مردم در معرض خطر هستند و همه در یک کشتی نشسته‌ایم و ایدز سال‌های متمادی می‌تواند ناشناخته باقی بماند!

دکتر سیدحسن هاشمی در همایش روز جهانی ایدز درخصوص این بیماری هشدار داد و گفت: در حال حاضر بیش از 10 هزار بیمار مبتلا به ایدز در حال درمان هستند و 300 نفر درمانگر ایدز به نقاط مختلف کشور فرستاده شده است و محققان برای گام چهارم کنترل و نظارت و درمان ایدز در تلاش هستند.

بیماری ایدز با اعتیاد و روابط غیراخلاقی رو به افزایش است

او گفت: برای اولین بار بیماری ایدز را 30 سال پیش از خطیب نمازجمعه، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی شنیدم که ایشان گفتند خدا را شکر این بیماری در ایران وجود ندارد و غرب به علت بی‌اخلاقی به آن دچار است، اما اکنون بیماری ایدز در کشور ما با اعتیاد و روابط غیراخلاقی رو به افزایش است.

وزیر بهداشت با بیان این که «خود را با کشورهایی که باورهای متفاوت دارند و از ما فاصله دارند، مقایسه نمی‌کنیم، حتی در مقایسه با کشورهای همجوارمان نیز وضعیت خوبی نداریم»، تصریح کرد: اعتیاد، ایدز و فحشا زیبنده‌ی تمدن هزارساله ما و شأن انقلاب و حاکمیت و دین نیست، یعنی اگر دولت کار خود را درست انجام ندهد، آیا مردم باید نسبت به فرزندانشان بی‌توجه باشند؟ این سلب مسوولیت است، چراکه وقتی با آسیب مواجه می‌شویم، دنبال مسوولی غیر از خود می‌گردیم، از این رو والدین باید مراقب فرزندان خود باشند.

من هم با بی‌عفتی مخالفم

او گفت: آمار زیاد معتاد، طلاق، ایدز و صدها گرفتاری دیگر، کارنامه‌ی خوبی برای کشورمان ایران نیست؛ باید حرف بزنیم، البته من هم با بی‌عفتی مخالفم و باید برای صحبت کردن، هنر به خرج دهیم.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا