سهم من از بهار | احمد زیدآبادی
«احمد زیدآبادی»، در یادداشتی بهاریه برای انصاف نیوز نوشت:
در بچگیها سهم ما از نوروز شاخهی کوچکی پر از شکوفههای سیب بود که آن را از درختی در باغ مظفرخان جدا میکردیم و در شیشهای آب، روی طاقچهی بالای اجاقمان میگذاشتیم. به واقع این سهم کمی هم نبود! شکوفههای سیب، دلمان را به همراه فرارسیدن بهار سرزنده و شاد میکرد. نه در حسرت لباس نو بودیم و نه چشم انتظار عیدی گرفتن از دیگران. نه درکی از تجملات و تشریفات داشتیم و نه جز برنجی ساده به خوراکی دیگری فکر میکردیم. زندگی به همان سادگی و طراوت شکوفههای سیب بود. بار سنگینی بر دوش نمیگذاشت. گرچه از غصه و زحمت خالی نبود؛ ولی در مجموع سبک و راحت بود.
نخستین بار در شش سالگی بهار را حس کردم. روزی که برای بازی به پشت بام «قلعه» رفته بودم. روی گنبدهای کاهگلی اتاقهای قلعه میدویدم که ناگهان باران گرفت. رگباری شدید و بی امان بود. تن را به دانههای درشت باران سپردم و خیسی آن را تاب آوردم. لحظهای بعد رگبار تمام شد. بوی کاهگل خیس خورده در فضا پیچید. شکوفههای درختان سیب و آلوچهی باغ مظفرخان شسته در طراوت باران، جلوهای دلنواز یافت. آواز هزاران و جیک جیک چغوکان به هوا خاست و این همه چشمهای از حسی لطیف و بیمانند از سروری ابدی را در جانم جاری کرد.
پس از این بود که عاشق باران شدم. عاشق ابرها و آسمان شدم. عاشق باغ و در و دشت و صحرا شدم. عاشق شکوفهها شدم و کیست احساس مرا دریابد هنگامی که در دشتی بیکران، ابرهای سفید و خاکستری شتابان به هم گره میخورند. رعد و برق میشود و رگبار باران زمین تشنه را میشوید و سیراب میکند؟ اعجازی شکوهمندتر از این؟
بار دوم در 20 سالگی بهار مرا دوباره صدا زد. روز 14 فروردین بود. در خوابگاه دانشجویان در کوی امیرآباد، فقط من بودم و بس. صبحگاهی بود. در بخش غربی کوی زیر درختان قدم میزدم. چشم به زمین داشتم. گیاهان و گلهای خودرو اینجا و آنجا روییده بودند. حس کردم آنها زیباتر و زندهتر از همیشهاند. چندان زنده که گویی جان دارند، سخن میگویند، عشوهگری میکنند. حس کردم من هم یکی از آنهایم یا آنها یکی از مناند! شیداگونه و شوریده حال در میان آنها پرسه زدم…. از آن پس هر بوته و گیاهی در نظرم چونان دوستی صمیمی آمد. کیست که احساس مرا دریابد هنگامی که در صحرا به علفی یا گلی یا گیاهی یا بوتهای سر برآورده از خاک روبرو میشوم؟ چه معجزهای عجیبتر از این که از دل خاک فسرده، موجودی زنده سر به آسمان میکشد؟
این شوریدگی و سودایی، در آن هفت سال متناوبی که از طبیعت جدا بودم؛ از من جدا نشد. برگ گیاهی که از هواخوری میربودم و یا کبوتری که از بیرون بر میلههای فلزی پنجرهی سلول می نشست، مرا به همهی هستی پیوند میزد و حسی سرشار از زندگی با خود میآورد. اگر هیچکدام از اینها نیز نبود؛ باز هم غمی نبود زیرا در آن بیرون، باز هم آسمان ابری میشد، باز هم باران میبارید. رودها جاری میشدند و چشمهها میجوشیدند و دریاها میخروشیدند. دانهها جوانه میزدند و شکوفهها میشکفتند. جنگلها مه آلود میشد و کوهستان زیر نور ماه میدرخشید و صحرا سیراب میشد. گیاهان از دل خاک میرستند، گلها باز و معطر میشدند. باز هم نسیم در سحرگاهان میوزید، مرغان آواز میخواندند، پرندگان پرواز میکردند. درختان به بار مینشستند. میوهها میرسیدند. گلبوتهها باز هم جان میگرفتند. جانوران به جنبش میآمدند. کودکان زاده میشدند. مادران لبخند میزدند و خدا نزدیک بود. «لای شب بوها، پای آن کاج بلند».
هواخوری بندهای شرقی زندان رجایی رو به کوه عظیمیه داشت و بخش بزرگی از آسمان به چشم میآمد. هرگاه ابرهای لطیف و پراکنده در آسمان ظاهر میشدند. هرگاه دامنهی کوه در مهی رقیق فرو میرفت. هرگاه کبوتران بر سیمهای خاردار مینشستند؛ برای من نوروز بود، عید بود، بهار بود. بارها به همبندانم گفتم؛ دامنهی این کوه و آبی زلال این آسمان که در روزهای سالم و پاک، از این نقطه این همه زیبا و شکوهمند و دل انگیز به نظر میآید، از بیرون شاید توجهی جلب نکند. برخی با شگفتی میگفتند؛ از کدام زیبایی و شکوه و دل انگیزی حرف میزنی؟
انتهای پیام
شوریدگیت پایدار ، شرف اهل قلم .