روایت هاله سحابی از زندانهای پیش و پس از انقلاب پدرش
/ انتقادهایی در 16 سال پیش به رفتارهایی با عزت الله سحابی /
متن گفتوگوی هاله سحابی، قرآن پژوه، فعال امور زنان، ازچهرههای جریان ملی – مذهبی و فرزند عزت الله سحابی با «پروین بختیاری نژاد» از روزنامه نگاران ملی مذهبی که 16 سال پیش انجام شده است و در آن هاله سحابی با روایت بازداشتهای پدرش، پیش و پس از انقلاب، انتقاداتی را به فضای سیاسی ایران در آن سالها مطرح میکند.
متن کامل این مصاحبه یک سال پس از مرگ هاله سحابی در بی بی سی فارسی منتشر شد و انصاف نیوز بدون تایید و رد ادعاهای مطرح شده در آن، آن را بازنشر میکند:
از اولین بازداشت پدر چه به خاطر دارید و در آن موقع چند سال داشتید؟
در اولین بازداشت پدرم سال ۱۳۴۳ من پنج ساله بودم و برادرم حامد نوزاد بود و در کالسکهاش خوابیده بود. یادم میآید چند آقا به منزل ما آمدند. من در حال غذا خوردن بودم. همه جای اتاقها را گشتند، کشوهای کمدها را بیرون ریختند. من چون بچه بودم، نمیدانستم ماجرا چیست با آنها حرف میزدم. پرسیدم دنبال چه چیز میگردند. آنها هم با مهربانی جوابی به من دادند.
البته مادرم متوجه بود و سعی میکرد فضای منزل را آرام نگه دارد و به ما سخت نگذرد. زمان دادگاه پدر را به خاطر میآورم و در چند جلسه دادگاه شرکت کردم، هنوز هم مشاجرات و هیاهوی آن دادگاه پدر از یادم نرفته است. مخصوصا هیاهوی وکیل پدرم سرهنگ رحیمی که اعتراض میکرد و گاهی هم جلسه دادگاه را به هم میریخت.
یادم میآید که خیلی افراد ناآشنایی در دادگاه پدرم حضور داشتند. حتی عدهای از شهرستانها میآمدند و در آن جلسات شرکت میکردند.
نبودن پدر در کنار شما چند سال طول کشید؟
این زندان ۴ سال طول کشید. ما در این مدت فقط از نعمت مادری برخوردار بودیم که هم بار زندگی را به عهده گرفته بود و بدون شکوه، سختیها را به جان خریده بود. به تنهایی مشکلات بچهها را حل میکرد. در مدرسه خوبی مرا ثبت نام کرد. همچنین داییهایم نیز خیلی مهربان بودند. چون نمیتوانستیم اجاره خانه را بپردازیم به منزل داییام نقل مکان کردیم.
مدتی هم منزل پدربزرگم زندگی کردیم. داییها نهایت سعی خود را در محبت به ما به عمل آوردند با این وجود نبودن پدر ما را رنج میداد. علاقه او، باعث شده بود از دشمنانش نفرت پیدا کنیم.
یادم میآید کلاس دوم ابتدایی بودم، در مدرسه به عکس شاه و فرح و فرحناز و رضا پهلوی توهین کردم و گفتم: اَه این چه عکسهایی است که به دیوار زدهاند، این عکس را باید بردارند و عکس مصدق را به دیوار بگذارند. این حرفها را از روی احساس میزدم نه اینکه مصدق را بشناسم تنها میدانستم از ناحیه آنها به پدرم و دوستانش ظلم شده است. مدیر و معاون مدرسه با اینکه آدمهای با شخصیتی بودند مرا به دفتر مدرسه احضار کردند و به من گفتند چرا این حرفها را زدی؟ به شاه مملکت که نباید بیاحترامی کرد، اگر شاه نباشد مملکت از بین برود، هرج و مرج میشود. من چون مقابل آنها حرفی نداشتم، شروع به گریه کردن کردم.
کلاس سوم بودم که پدرم آزاد شد. با اینکه مسوولین مدرسه ما در مسایل سیاسی دخالتی نداشتند و بیشتر بچههای مقامات دولتی در این مدرسه درس میخواندند، ولی مدیر و معاونش آزادی پدرم را به من تبریک گفتند.
بعد از دورهی ابتدایی کلاس هفتم را به مدرسه ژاندارک رفتم (این مدرسهای است که فرح در آن درس خوانده بود) بیشتر از چند روز از سال تحصیلی نگذشته بود که پدرم را دوباره به شکل بدی دستگیر کردند، این بار او را از کارخانه برده بودند. یک روز هم چندین مامور سختگیر و خشن به همراه پدرم وارد خانه شدند و منزل ما را به شکل خیلی بدی بازرسی کردند. بعد از دستگیری پدرم تا سه ماه هیچ خبری از او نداشتیم میشنیدیم که افراد دیگری را نیز دستگیر کردهاند، مانند بدیعزادگان، حنیفنژاد و غیره.
مدتی بعد ناگهان تلویزیون مصاحبه یک مقام امنیتی به نام [پرویز] ثابتی را با آقایی به نام سماواتی پخش کرد. سماواتی روی صندلی چرخدار نشسته بود و با حالتی بیمارگونه صحبت میکرد. یادم میآید که مادرم خیلی متلاطم و آشفته بود این برای ما خیلی دردناک بود از پدرم نیز هیچ خبری نداشتیم تا اینکه شنیدیم نامهای در روزنامهها چاپ شده که ظاهرا به قلم پدرم بوده و از تشکیل یک سازمان جدید با افراد جدید خبر داده و مقامات ساواک مدعی بودند که پدرم قصد داشته این اطلاعات را به خارج از کشور منتقل کند و باعث تشویش اذهان عمومی شود و از این نوع اتهامات.
این حوداث دقیقا چه سالی بود؟
مهر و آبان سال ۵۰، روزهای سختی بود. دائم نگران بودیم که آنها چه میکنند، هر لحظه فکر میکردیم زیر شکنجهاند…
در این روزها مادر شما چه میکرد؟
مادرم به هر کسی که حدس میزد میتواند خبری از پدرم برای ما بیاورد مراجعه کرد، اخباری که به ما میگفتند بیشتر حالت دلجویی داشت و معلوم بود که آنها هم خبر چندانی از پدرم ندارند. تا اینکه صحبت از محاکمه و دادگاه شد و گفتند که در جلسات دادگاه افراد خانواده میتوانند شرکت کنند مادرم در اولین جلسه دادگاه شرکت کرد. پدرم متهم نفر دوم بود.
دادستان برای پدرم تقاضای ۸ سال زندان کرده بود. مادرم بسیار ناراحت بود و این مدت زندان برای او قابل تصور نبود. پدر تقاضای تجدید نظر کرد. جلسه تجدید نظر دادگاه ۱۵ روز بعد تشکیل شد و پدرم به ۱۱ سال زندان محکوم شد.
مادرم بسیار دلتنگ و نگران بود. البته در آن موقع اقوام و دوستان ما را تنها نگذاشتند و همین خود باعث دلگرمی بود.
یک عده هم از سر دلسوزی به ما میگفتند که آخر چرا آقای سحابی دنبال دردسر میگردد و خود را گرفتار میکند. مادر با تحمل همهی این حرفها شدیدا نگران وضعیت پدرم بود. تا اینکه داییام تصمیم گرفت برای تقویت روحیه او را به همراه خانمش به سفر مکه بفرستد. این سفر در روحیه مادرم موثر افتاد. هنگام بازگشت او را بسیار خوش روحیه و شاداب دیدیم. بار معنوی این سفر باعث شد که سنگینی زندان پدر را بهتر بتواند تحمل کند.
یک سال بعد پدرم را به زندان شیراز منتقل کردند، یادم میآید در اولین ملاقات پدرم در شیراز آن قدر تعداد ملاقاتیهای او زیاد بود که نوبت مادرم نرسید. مادر بدون اینکه با پدرم صحبت کند به تهران بازگشت. تا آخر شش سالی که پدرم در شیراز بود هر بار باید این راه طولانی را میرفتیم و فقط با او ۲۰ دقیقه ملاقات داشتیم و بر میگشتیم. این سالهای آخر من دانشجو شده بودم و میخواستم مسائل و فضای دانشگاه را با او در میان بگذارم ولی آنقدر زمان ملاقات کم بود که چنین مجالی را پیدا نمیکردم. به هر ترتیب جای خالی پدر در زندگی ما خیلی محسوس بود. ولی محبت اقوام و دوستان ما را آرام میکرد، با وجود ناراحتی زندان بودن پدر را افتخار میشمردیم.
از سال ۵۵ به بعد کشور با اعتصابهای بیشمار مواجه شد. ما هم سعی میکردیم در اعتصابها و تظاهرات شرکت کنیم. قبل از آن در جلسات حسینیه ارشاد مرتب شرکت میکردیم.
لطفا از مادرتان بیشتر بگویید که این مدت بازداشت پدرتان را چگونه گذارند؟
در اوایل مادرم روحیه خسته و ناامیدی پیدا کرده بود ولی از آنجا که او انسان با اراده و شجاعی است روحیه خودش را بازسازی کرد. برنامههای شخصی خودش را هر شرایطی ترک نمیکرد. ورزش صحبگاهی، نظم زندگی، رسیدگی به درس بچهها، دیدار از فامیل و دوستان و در عین حال مطالعه در کنار ملاقاتهای زندان و کارهای مربوط به پدرم برقرار بود.
مادرم در آن سالها در جلسات حسینیه ارشاد شرکت میکرد، جلسات تفسیر قرآن نیز با تنی چند از دوستان در آن موقع داشتند که افرادی مانند میرحسین موسوی، خانم رهنورد، عبدالعلی بازرگان در این جلسات شرکت میکردند. این جلسه قرآن که به صورت چرخشی در خانهها تشکیل میشد، روی مادرم اثر مثبتی داشت، خودش هم تحقیق و مطالعه میکرد، یکی از تحقیقاتش را در نامهای برای پدرم فرستاده و او خیلی خوشحال شده بود. نکتههایی هم اضافه کرده بود که مادرم در جلسه مطرح کرده و مورد استقبال جمع قرار گرفته بود. پیش از شروع تظاهرات مردم علیه شاه مادرم فعالانه در این اعتراضات شرکت میکرد.
در این روزها بود که یک شب پدرم به اتفاق یک مامور سرزده وارد خانه شد. مادر در خانه نبود. به مراسم چهلم شهدای هفده شهریور رفته بود. وفتی به خانه برگشت و پدرم را به اتفاق یک مامور در منزل دید، باورش نمیشد که پس از این همه مدت که برای ۲۰ دقیقه ملاقات از تهران به شیراز میرفتیم پدرم در خانه باشد. از شدت تاثر و هیجان جلوی در بیهوش شد. بعد از آن پدر را به یکی از زندانهای تهران منتقل کردندو در آستانه انقلاب آزاد شد.
در آستانه انقلاب به دلیل دوری افراد از آیتلله خمینی، پدرم سعی کرد سفری به فرانسه داشته باشد تا از نقطه نظرات ایشان با خبر شود و نظرات خود را با ایشان مطرح کند. آن زمان من خودم در فرانسه مشغول به تحصیل بودم. ولی پدر و مادر من برای دیدار با آیتلله خمینی خود را به فرانسه رساندند و سفر یک هفتهای نیز به آمریکا داشتند. هنگام بازگشت، نزدیک پیروزی انقلاب بود. فرودگاهها بسته شد. هیچ پروازی از فرانسه به ایران صورت نگرفت، پدر و مادر من اجبارا یک هفته دیگر در فرانسه ماندند و با اولین پرواز به ایران بازگشتند.
پس از آزادی از زندان در دورهی انقلاب هم ملاقاتهای فشرده شبانهروزی مردم با پدرم، مادرم را کلافه کرده بود. همه دوست داشتند به دیدار پدر بیایند. زحمت پذیرایی و فراهم کردن تسهیلات به دوش مادرم بود. در این دوران هم باز جز رنج و زحمت نصیبی نداشت. حتی کمتر از مردم و دوستان موفق به دیدن پدر میشد. ما نیز همیشه سایه پدرمان را بیشتر از طریق فکر و اندیشهاش حس میکردیم و همان چند کلمهای که در ملاقاتهای زندان از او میشنیدیم به ما جهت میداد. کودکی و نوجوانی و حتی جوانی ما بیشتر در کنار مادر سپری شد. خط فکریمان را از طریق پدر، آن هم به صورت دورادور میگرفتیم.
بعد از انقلاب اولین بازداشت پدرتان در چه سالی بود؟
پس از انقلاب پدرم مدتی در شورای انقلاب و سپس مجلس شورای اسلامی فعالیت داشت. مدتی هم در سازمان برنامه و بودجه حضور داشت. در سال ۶۹ طی نامهای به آقای هاشمی رفسنجانی که بعدها به نامه نود نفر معروف شد و اسم پدر هم بود، انتقاداتی مطرح شده بود در این رابطه پدرم بازداشت شد. متاسفانه در این بازداشت هم ما نوعی بیخبری از ایشان را تحمل کردیم و مدتها هیچ اطلاعی از ایشان نداشتیم.
این بیاطلاعی سه ماه طول کشید. بعد از آن هم از ملاقات خبری نبود. یک شب ناگهانی چندین مامور همراه پدرم وارد خانه شدند و مقداری دست نوشته و به قول خودشان مدارک را با خود از خانهی ما بردند. دوباره نگرانیها و تشویشها افزایش یافت. پس از هفت ماه بدون هیچ محاکمهای ایشان آزاد شد.
در جریان این بازداشت مادر شما و خود شما چه فعالیتی برای آزادی آقای سحابی داشتید؟
من خودم به دلیل داشتن دو بچه کوچک هیچ فعالیتی نداشتم و نگرانیهایم را پیش خودم نگه میداشتم ولی مادرم به همراه خانمهای دیگر خیلی تلاش کردند. آنها برای آزادی عزیزانشان فعالیت کردند و نامههای پرامضاء برای افراد مختلف، بهخصوص شخصیتهای قضایی مینوشتند، و طرح شکایت میکردند. تجمعهایی هم داشتند، منتها در آن سالها این فعالیتها جایی درج و اطلاعرسانی نمیشد و در نتیجه از افکار عمومی پوشیده ماند.
خانم سحابی حال میخواهم در مورد آخرین زندان پدرتان از شما سوال کنم این زندان ایشان با سایر بازداشتها چه نسبتی داشت؟
قبل از این ۱۴ ماه آخر، در سال ۷۹ پس از کنفرانس برلین ایشان دو ماه بازداشت شد و در کنار آقایان [عمادالدین] باقی، [ماشاالله] شمس الواعظین ، لطیف صفری و سایرین بودند و پس از دو ماه نیز آزاد شدند. به خاطر میآورم زمانی که پدرم از سمینار انسداد سیاسی در دانشگاه امیرکبیر بازگشت گفت بین جوانان و حاکمیت یک دره عمیقی ایجاد شده، این خطرناک است اگر در همین مسیر پیش برود مملکت نابود میشود باید با این آقایان قدری صحبت شود که کوتاه بیایند و همین طور با جوانان صحبت شود که معقولتر حرکت کنند، البته به اینجاها نکشید و ایشان راهی زندان طولانی و نامعلوم شد. در این بازداشت ایشان یک هفته در اوین بود و سپس مدتها، بیخبری محض بود.
ما از ۲۷ آذر تا سوم اسفندماه از پدرمان کاملا بیخبر بودیم تا اینکه با دخالتهای آقای کروبی در روز سوم اسفند ۷۹ ملاقات کوتاهی دادند که به همراه مادر و برادرم با ایشان ملاقات کردیم اما متاسفانه پدرمان را در شرایطی ملاقات کردیم که تقریبا زبانمان بند آمد بود. نمیدانستیم به او چه بگوییم، باز این بار نیز مادرم بود که جلسه ملاقات را اداره کرد، سعی کرد فضا را گرم کند، سعی کرد با یادآوری مسائل خانوادگی فضا عاطفی شود.
حالت پدرم از نظر سلامت جسمی خیلی بد بود، صورتی پفآلود، با رنگی کاملا زرد و موهای تراشیده که احساس کردیم رفتار خیلی بدی با ایشان شده و چشمهایی که دائما پر از اشک میشد و میگفت من متهم به خیانت هستم و پرونده من بسیار سنگین است و مادرم از او میپرسید غذا میخوری؟ هواخوری داری؟ سیگار میکشی؟ ما اصلا آن قدر از وضع روحی و جسمی پدر کلافه بودیم که این حرفها به ذهنمان نمیرسید ولی مادرم سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. و پدرم در جواب گفت من هر سه روز، حدود ۲۰ دقیقه هواخوری دارم. مادرم سوال کرد کتاب هم میخوانی؟ در جواب گفت: قرآن و مفاتیح میخوانم و ما فهمیدیم که کتاب دیگری ندارد.
مادرم پرسید چرا موهایت این جوری شده.گفت: آنجا کسی که میخواست موهایم را کوتاه کند نه قیچی داشت و نه شانه در نتیجه موهایم را برای رعایت بهداشت این جوری زد.
پس از اینکه پدرم را از پیش ما بردند، مادرم بلافاصله پس از ملاقات طی صحبتی با قاضی پرونده به او گفت: چرا ایشان را منتقل به اوین نمیکنید؟ قاضی گفت: ما برای رفتن به اوین ناچار بودیم از ۵۰ کانال قانونی رد بشویم در صورتی که اینحا زندانی در اختیار ما هست و ما شب، نصفه شب، هر ساعتی که بخواهیم به زندانی دسترسی داریم.
در آخر مادرم به قاضی گفت: آقای قاضی این عزت، همان عزت ما نبود! این عزت، یکی دیگر بود، عوض شده بود شما چه بلایی سرش آوردید!
و قاضی با دستپاچگی در جواب مادرم گفت: نه خانم، نه خانم عوض میشود، درست میشود و شاید اصلا محاکمهای نیز در کار نباشد و به زودی به خانه برگردد!
ما از دادگاه انقلاب که برگشتیم دیگر نه مادرم میتوانست به خانه برود، نه خود من و برادرم. تک تک ما به این فکر بودیم که چه کاری برای پدرمان میتوانیم انجام دهیم! بعد از آن ملاقات نامهای به آقای شاهرودی [رییس وقت قوه قضاییه] نوشتیم و تقاضا کردیم که پزشک معالج پدرمان، ایشان را مورد معاینه دقیق قرار دهد.
با این تقاضای ما هیچ وقت موافقت نشد، حتی من نزد قاضی رفتم و از ایشان خواستم که پزشک معالج پدرم با وی دیداری داشته باشد، او در جواب گفت به هیچ وجه امکان ندارد ما خودمان پزشک داریم و ایشان تحت نظر پزشک خودمان است! حتی گفتم پزشکی که معتمد دولت و سازمان زندانها باشد، ولی قاضی نپذیرفت.
دیگر شک ما تبدیل به یقین شد که وضعیت پدرم وخیم است و ما باید به اقدامات جدی دست بزنیم. به همت مادرم حتی پیش یک روانپزشک بسیار مجرب رفتیم و در مورد موضوع روانگردانی از او سوال کردیم و ایشان هم در جواب گفتند: منظور از روانگردانی این است که در مرحله اول شخص دچار گیجی و از هم گسیختگی در باورهایش میشود و سپس باورها و القائات مقابل را میپذیرد و احساس گناه و افسردگی بسیار شدید پیدا میکند و از شدت بیکسی به همین افرادی که این بلاها را بر سرش میآورند پناه میبرد. ما در مورد زندانهای برخی کشورهای دیگر هم خیلی از این موارد را خوانده بودیم حتما لازم نیست که از دارو استفاده شود بلکه فردی که مدت طولانی بیخوابی کشیده باشد در شرایطی مانند هیپنوتیزم قرار میگیرد و حرفهای طرف مقابل خود را میپذیرد و از طرفی با خانواده آقای [علی] افشاری که تماس گرفتیم، آنها هم به شدت نگران فرزند جوانشان بودند و وضعیت ایشان را نگران کننده میدانستند.
در ملاقات بعدی که ۱۸ اردیبهشت سال بعد بود این حالتهای پدر کمی تعدیل شده بود. ولی باز آثاری از آن دیده میشد. پدرم در این ملاقات از دستگیری تعداد زیادی از نمایندگان مجلس [ششم] خبر میداد که اصلا چنین نبود، از تایید وزارت اطلاعات بر اتهام خیانت خود میگفت، که این طور نبود. ولی وضع روحی پدرم بهتر بود.
شما بعد از ۲۱ اسفند ۱۳۸۱ از یک خانواده زندانی به چندین خانواده زندانی با یک درد مشترک تبدیل شدید و فعالیت خانواده شما وارد مدار جدیدی شد. از آن روزها چه به یاد دارید؟
قابل توجه است که قبل از ۲۱ اسفند ما با چند تن از همسران و خانوادههای دوم خردادی که عزیزانشان در زندان بودند مانند باقی، گنجی، شمسالواعظین، لطیف صفری، یوسفی اشکوری، زیدآبادی، صابر و علیجانی مشورتهایی داشتیم، این خانمها تجاربی داشتند که در اختیار ما گذاشتند و با گرمی ما را پذیرفتند.
موضوعی را مطرح میکنم که شاید از شنیدنش تعجب کنید و آن اینکه وقتی این افراد دستگیر شدند وضعیت ما قدری بهتر شد. شاید این حرف مرا خواخواهی تلقی کنید، ولی به عنوان مثال اگر در یک محله تلفن خراب شود، آن خانواده کلی باید دوندگی کند تا مشکلش را حل کند ولی وقتی تلفنهای کل محله خراب میشود، بالاخره ساکنین محله به صورت جمعی فعالیت میکنند و مشکل زودتر حل میشود یعنی مشکل از حالت فردی به صورت جمعی درمیآید. در مورد ما هم همین طور شد. فعالیت دست جمعی این خانوادهها، هزینه این کار را بالا برده بود و مقامات مجبور به پاسخگویی میشدند. خانمها هر کدام با تخصص و توانایی خودشان تلاش میکردند. چندین تجمع در مقابل دفتر آقای [عباسعلی] علیزاده، [معاون قوه قضاییه] دادگاه انقلاب و قوه قضائیه و دفتر سازمان ملل توسط این خانمها برگزار شد.
مادر شما چند ماهی به ملاقات آقای سحابی نرفت و در تلفنی هم که در نوروز سال ۸۰ آقای مهندس با مادر شما داشت، گفته بود من شما را نمیشناسم، من فقط یک سحابی مبارز میشناسم! برای یک همسر نرفتن به ملاقات و قطع تماس تلفنی در آن شرایط بسیار سخت است و فشار زیادی را باید به خود خریده باشد. شما چیزی در این مورد میدانید؟
آن روزها شایعاتی مبنی بر پخش نواری از مهندس سحابی در مجلس شورا [ی اسلامی] مطرح بود که پس از تحقیق و پرسش ما از دادگاه انقلاب گفتند نواری در کار نیست بلکه نوار ملاقات خانواده آقای سحابی پخش شده است. همین امر باعث اعتراض شدید مادرم به مسوولین دادگاه انقلاب شد، که یک دیدار خانوادگی را چرا به نمایش میگذارید و من دیگر به این ملاقاتها نمیآیم. پس از آن دیگر ما ملاقات نداشتیم در حالی که شایعات بیشماری در مورد پدرم مطرح بود. با اولین تلفن پدرم، مادرم به ایشان گفته بود که من شما را نمیشناسم، عزتی را که من میشناسم، هرچه که به او میگفتند قبول نمیکرد، در مورد چیزهایی که به او میگفتند تحقیق میکرد، تا مطمئن نمیشد قضاوت نمیکرد.
از آنجایی که مادر فکر میکرد پدرم با بیرون هیچ ارتباطی ندارد، خواسته بود که به او گذشته را یادآوری کند. فکر هم میکرد که با شنیدن این حرفها، پدرم به فکر بیفتد و در مورد گذشته بهتر و عمیقتر بیندیشد. قابل ذکر است که پدرم ماههای اول زندان خود را به خاطر نمیآورد و اعترافاتی را که مدعیالعموم در دادگاه به آن استناد کرده نمیداند چگونه بوده است.
در آخرین باری که آقای مهندس سحابی را در یک شب بارانی به منزل آوردند گفته شد مادر شما از آمدن مامورین حتی آقای مهندس به منزل ممانعت میکند مادر چگونه چنین اقدامی کرد؟
در تاریخ ۲ مرداد، ۹ نفر از بازجویان و نگهبانان وارد خانه مادرم میشوند از تمام خانه فیلمبرداری میکنند و سپس پدرم را به منزل میآورند و در هنگام ورود پدرم به خانه و در تمام مدتی که پدرم در خانه بود دوربین آنها روشن بود بعد از آن برای بار دوم دیگر مادرم نپذیرفت که چنین ملاقاتی با پدرم داشته باشد.
در ماه رمضان با موافقت قاضی پرونده قرار شد پدرم بدون مامور برای یک شب به خانه بیاید و حتی به مادرم میگویند آقای سحابی مریض است، برای او سوپ درست کنید و مادرم با عجله برای او سوپ درست میکند و ساعت ۹ شب پدر در خانه را میزند و وقتی در باز میشود ۴ مامور به همراه پدرم وارد خانه میشوند که بلافاصله مادرم در را میبندد.
خودش میگوید در حالی این کار را کردم که میلرزیدم. او فقط خودش را کنترل میکند که فریاد نزند و گریه نکند، چون قرار نبود ماموری به همراه پدرم بیاید. در آن شب باران شدیدی میآمد و مادرم به پدرم میگوید: این حق توست که بدون مامور به خانه بیایی و تو هم حق خودت را نباید فراموش کنی و مادرم این را میگوید و در را میبندد. مامورین پدر را دوباره برمیگردانند. ولی مادرم تا صبح از شدت ناراحتی خوابش نبرد.
در این ۱۴ ماه که پدر شما در بازداشت بود شما فعالیت بسیاری داشتید یکی از این موارد زمانی بود که شما در قوه قضائیه جلوی ماشینها را گرفته بودید تا شاید حرف شما به آقای شاهرودی برسد و با مسوولان قضایی دیداری داشته باشید. از زبان خودتان بشنویم.
در آن روز به همراه خانوادههای بازداشت شدگان ملی مذهبی و نهضت آزادی میخواستیم با آقای شاهرودی دیداری داشته باشیم چون قبلا حدود ۶ نامه خطاب به ایشان نوشته شده بود و هیچ پاسخی دریافت نکرده بودیم، شب تولد حضرت علی بود، ما میخواستیم که ایشان جواب واضح و روشنی به ما بدهند یا حداقل یکی از معاونین ایشان با ما دیداری داشته باشند و حرفهای ما را بشنوند. از ۸ صبح به قوه قضائیه مراجعه کردیم و تا حدود ساعت ۲ بعد از ظهر سرگردان بودیم یک نفر خودش را موظف ندانست که کوچکترین حرف و پاسخی به ما بدهد. خیلی از خانمها از سر کار خود مرخصی گرفته بودند، بعضیهایشان اجبارا با فرزندان خردسال خود مراجعه کرده بودند و هیچ کس هم جواب ما را نمیداد.
در نهایت ما تصمیم گرفتیم در خیابان مقابل قوه قضائیه جلوی ماشینهایی را که میخواستند وارد محوطه قوه قضائیه بشوند بگیریم و به آنها بگوییم شیشه اتومبیل خود را پایین بکشند و پیغام ما را به مسوولین این قوه برسانند که یکی از آنها ماشین آقای [هادی] مروی [معاون اول قوه قضاییه]، یکی دیگر ماشین آقای [عبدالرضا] ایزدپناه [رییس حوزه ریاست قوه قضاییه] بود، دیگری ماشین آقای علی خاتمی [برادر رییس جمهور وقت] و دیگری ماشین آقای [فیض الله] عرب سرخی بود، ماشین بعدی که وارد محوطه شد، هر کاری کردیم توقف نکرد و به حرکت خود ادامه داد. و مرا روی کاپوت جلوی ماشین در حالی که روزه بودم به داخل محوطه قوه قضائیه برد و من هم از جلوی ماشین کنار نیامدم و البته همین عمل موجب دیدار با آقای مروی شد.
بالاخره آقای مروی حاضر به دیدار ما شد و صحبتهای ما را شنید و خود نیز صحبتهای مهمی درباره ضابطین مطرح کرد که این افراد تحت نظارت قوه قضائیه نیستند.
حالا که به غیر از آقای یوسفی همهی این آقایان آزاد شدهاند به این تلاشهای خود و سایر خانمها در این مدت چگونه نگاه میکنید؟
من از این تلاش جمعی راضی هستم، خیلی از ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم و تصور روشنی از کار جمعی نداشتیم، البته حوادث انقلاب را دیده بودیم، خانوادهها فهمیدند لازمهی رسیدن به حقوق فردی و خانوادگی پیش برد آرمانها و اهداف عالیتر است (دفاع از اصلاحات، انتخابات و…) چه بسا اگر تنها به فکر حقوق انسانی آنها بودیم، با هر کس یا هر مقامی داخلی یا خارجی باید تماس میگرفتیم و درخواست کمک مینمودیم ولی این کار را نمیکردیم. همیشه این ملاحظه وجود داشت که تا جایی که امکان دارد به مراجع مسوول داخلی و حتی افکار عمومی ملت خودمان بپردازیم.
با این حال دوباره در زمانی که نگرانی در مورد سلامتی زندانیان درسلولهای بینام و نشان بسیار جدی شد و یک بار هم در مواجهه با دادگاههای مخفی و احتمال تحریف دفاعیات و صدور احکام سنگین به دفتر سازمان ملل در تهران مراجعه کردیم و تجمعی صورت گرفت و این هم دلیل آن بود که در آن زمان نماینده قوه قضائیه و رییس دادگستری به ژنو رفته بود و در واقع این نهاد را به رسمیت شناخته بودند.
آخرین بار در مقابل [دفتر] سازمان ملل [در تهران] هنگام ورود کوفی عنان دبیر کل وقت سازمان ملل ما پوستر آقای خاتمی را به همراه داشتیم ولی با خشم و ممانعت ماموران پلیس روبهرو شدیم.
ولی در این مدت این زنان هر چه گفتند و هر کاری که کردند جز دفاعی قانونی از حقوق همسران و پدران خویش نبود.
انتهای پیام
کجا بودیم و به کجا رسیدیم پناه بر خدا