فیلسوفان همیشه داستان گفتهاند، اما از نوعی دیگر
فلسفهورزی انسانها نه با استدلال عقلانی، بلکه با قطعهای ادبی شروع میشود
در سنت دانشگاهیِ عصر ما، آنچه میخواهد فلسفه را از هر دانش دیگری جدا کند استدلال عقلانی است. اما وقتی به آثار بزرگترین فیلسوفان جهان سرک میکشیم، چیز دیگری فاش میشود: فلسفه از اساس به شعر و داستان آمیخته شده، تاحدی که گاه نمیتوان فرق فیلسوف و شاعر را فهمید: «تمثیل غار» افلاطون قصهای خیالی است، و داستان «ابراهیم نبی» جان کلامِ فلسفۀ کیرکگور محسوب میشود. از سوی دیگر، واقعاً چه کسی میگوید اشعار شاعرانی همچون دانته و گوته ربطی به فلسفه ندارند؟
«کاستیکا براداتان» در مقاله ای در وبسایت «لس آنجلس ریویو آو بوکز» که در تاریخ 19 تیر1397 با ترجمهی میلاد اعظمی مرام در وبسایت ترجمان منتشر شد نوشت:
وقتی مراد جدید صوفیان از شهر خود در نیشابورِ خراسان به بغداد آمد، آوازهاش مدتها پیش از خودِ او به آنجا رسیده بود. داستان میگوید که مقام والای معنوی و رویکرد خاص او به احسان و نیز شیوههای مبدعانۀ او زبانزد همگان بود. برخی شایعاتی واهی و چیزهایی عجیب دربارۀ او شنیده بودند، اما اگر از جزییاتش سؤال میشد، اظهار بیاطلاعی میکردند. بههرحال، در صبح یکی از روزهای زمستانی، نهتنها گروهی کوچک از مریدان مشتاق او -که همه خوشپوش و خوشرفتار بودند، و سلوکشان بهشایستگی پرهیزگارانه و شایدم بیش از حد تصنعی بود- بلکه مردم شهر از هر صنفی در کاروانسرا گرد آمده بودند تا به او خوشامد بگویند: مغازهداران و دستفروشان دورهگرد، جواهرفروشان و عطرسازان سراسر خیابان، و حتی مدرسان و دانشجویان دانشگاه مجاور. با گذشت زمان، جمعیت بیطاقت میشد. بیتردید، شیخ دیر کرده بود.
مطابق روال چنین مراسماتی، باید در میان این جمعیت منتظر گداها و ولگردها و دیگر بیسروپاها نیز بود. معلوم شد که بهویژه یکی از آنها اسباب زحمت است. این ولگرد که لباسهایش تماماً مندرس و بهنحوی توصیفناپذیر ژولیده بود و بدجور بوی شراب میداد (برخی زیر لب میگفتند: یقیناً او از خوابگاههای یهودی یا مسیحی گریخته است)، به مریدان پارساروی و مضطرباحوال نزدیک و نزدیکتر میشد. او مابین سکسکههایش با طمأنینه یکبهیک آنها را بهعمد میآزمود و این امر آنها را نگرانتر میکرد: نمیخواستند مراد بزرگشان را در همجواریِ این نامقدس ببینند.
خوشبختانه به نظر میرسید که آن ولگرد را به بیرون میبرند. اما، او در این اثنا با چنان زبان فارسیِ فصیح و فرهیختهای جوانان معذب را خطاب کرد که یکدفعه دانههای تسبیح در دستشان خشک شد: «گویا برای هیچ آمدهام. چه چیز را به شما تعلیم دهم؟ چهرۀ شما نشان میدهد که به جایگاهی از پاکی رسیدهاید که من در برابر آن هیچم. سلوکم آشفته است، تعالیمم موقتی، و نیازهایم -بسیار دور از آنکه منزه باشد- همیشه گرفتار جسمم، گرفتارِ سرشت خاکیام و معاشرت پیچیدهام با جهان است. من یک درماندهام، و شما -به خودتان بنگرید!- انگار با فرشتگان همنشینید! حال، مرا معذور دارید…» و با این سخنان از کاروانسرا گریخت. داستان میگوید: آنجا بود که مردم حاضر در کاروانسرا فهمیدند شیخی که منتظرش بودند آنها را ترک گفته بود.
داستان این مراد صوفی وضعیت بیشتر فلسفههای معاصر را نشان میدهد. زیرا عملاً در فلسفه یک فرض قوی محضگرایانه۱ وجود دارد: این تصور که فلسفه را میتوان به یک تمرین منطقی صرف تقلیل داد و صرفاً آن را با قواعد برهان عقلی و مباحثه پیش برد: آنچه در قالب برهان ترجمه نشود بیوجه۲ است. فیلسوفان بهنحوی از قوانینی که بر دیگر انسانها حاکم است مستثنا میشوند، میخواهند در یک سطح والاتر در سطحی منزه عمل کنند، جایی که سرشت خاکی و مادیّتشان هرگز در پی آنها نباشد.
اما فلسفه هرگز دربارۀ برهان عقلی صرف نبوده که اگر میبود، زنندهترین چیز بود و اینهمه مدت دوام نمیآورد. آنچه فلسفه را چنین پایا میسازد، در غرب و در شرق، این است که فلسفه نهتنها شناخت ما را، بلکه تخیّل، عواطف، حساسیت هنری و انگیزههای دینی ما را –بهطور خلاصه، موجودیت پیچیده، آشفته و ناخالص ما را- درگیر میکند. انسانبودن یعنی درگیری همیشگی با گرفتاریهای وجودی، یعنی درآویختن با پیوندها و آشفتگیهای گوناگون. ما وحدتِ غریبِ ملک و ملکوت هستیم، وحدت روح و جسم، خرد و بیخردی. و فیلسوفان، اگر نمیخواهند انسجام خود را از دست دهند، باید توضیحی برای این کلیت بیابند.
به همین دلیل است که فلسفۀ محض وجود ندارد؛ و منظور از فلسفه نه این نوع دانشگاهیِ بیروح، بلکه آن تنوع پایای تغییرپذیری است که در اندیشۀ لائوتسه، فیثاغورث، افلاطون، آگوستین قدیس، مولوی، مایستر اکهارت، اسپینوزا، مارکس، نیچه، گاندی و سیمونوی میبینیم. فلسفه همیشه با اسطوره، شعر، درام، عرفان، تفکر علمی، ستیزهجویی سیاسی یا کنشگری اجتماعی میآمیزد. این موضوع پیچیدهتر که میشود متوجه میشویم داستاننویسان نیز -مثلاً داستایفسکی، هاکسلی یا بورخس- هرکدام برای خود فیلسوفانی صاحببینشاند و همچنین فیلمسازانی -نظیر برگمان، کوروساوا و تارکوفسکی- که به همان اندازه بینشمندانه بر روی پرده فلسفهپردازی میکنند. تمام این گرفتاریها و آلایشها عمیقاً بر فلسفه تأثیر میگذارند، بلکه آن را چیزی میسازند که هست.
یکی از اشعار عارفانۀ مولانا را بخوانید. وقتی با او همزبان شویم، چگونه میتوان گفت کجا شعر پایان مییابد و فلسفه آغاز میگردد، یا چه وقت و چگونه عرفان وارد میشود؟ وقتی لائوتسه از آب سخن میگوید -«بهترین (انسان) به آب میماند. آب نیک است، به همهچیز سود میرساند و با آنها سر ستیز ندارد. آب در مکانهایی (پست)، که همگی خوار شدهاند، ساکن میگردد. به همین دلیل است که آب بسیار به دائو نزدیک است»- واقعاً برهان میآورد؟ چرا باید به این اهمیت بدهیم؟ در اینجا عصارهی بصیرتی کیهانی را می بینیم، حس بودن در حهان و فهمی از وضعیت انسانی که تصورات ناچیز ما دراینباره که فلسفه چگونه باید باشد را به چالش میکشد. شکافتن چنین اثری صرفاً برای بیرونکشیدن «برهانش» از آن -کنارگذاشتن هر چیز دیگری، و نادیدهگرفتن طرح و بصیرت نویسنده- یعنی کشتن قلب تپندۀ آن اثر، و سرگرمشدن با لاشهها. چرا باید چنین کرد؟
والتر بنیامین در آثار فلسفی خود از داستانگویی فراوان استفاده میکرد. او داستانهای کوتاه و بلندی نوشت یا آنها را از دیگران وام گرفت، و این امرْ بوالهوسانه نبود: او واقعاً اعتقاد داشت که فلسفه و ادبیات از اساس با هم گره خوردهاند: او از «جنبۀ حماسی حقیقت» میگوید و آن را به «هنر داستانگویی» نسبت میدهد. انسانها مخلوقاتی روایتگرا۳ هستند که به اندازۀ هر محتوایی برای فرم نیز اهمیت قائلاند. مادامی میتوانیم خود و جهانی که در آن زندگی میکنیم را معنادار سازیم که بتوانیم روایتهایی دربارۀ خود و جهان بسازیم. سارتر، که چیزکی دربارۀ فلسفه و ادبیات میدانست، میخواست در آثار خود تلفیقی از اسپینوزا و استاندال باشد.
اگر هر چیزی را بهمثابۀ داستانی در حال شکلگیری تجربه کنیم، پس حقیقت یک «جنبۀ حماسی» دارد و فلسفه بنابه تعریف ملزم به استفاده از صنعت ادبی است. با هر داستان جدیدی جهان را ازنو میسازیم. داستانگویی مرزهای انسانبودن را وسعت میبخشد: خیال و مرورِ اَشکال جدید تجربه، به آنچه پیش از آن نبوده شکل منسجمی میبخشد و نیندیشیدهها را ناگهان مفهوم میسازد. داستانگویی و فلسفه همزاد هماند. تأثربرانگیزیِ «تمثیل غار» افلاطون در بیان یک نکتۀ مهم فلسفی، درست، بدین خاطر است که یک داستان خوب است. بااینحال، در چنین مواردی چگونه یک داستانگو را از فیلسوف تشخیص میدهیم؟ شاعر از خود میپرسد: «چگونه میتوان رقاص را از رقص بازشناخت؟». اما چرا باید بین آنها فرق بگذاریم؟
چون فلسفه و ادبیات چنین تنیدگی نزدیکی باهم دارند، فیلسوفان کیفیت اندوهبار زندگی۴ را صرفاً چاشنی و آرایۀ آثار خود نمیکنند، بلکه این اندوهناکی در دل آثارشان جا دارد. فلسفیدن شما همزمان با طرحبخشی به اندیشهها، آزمایشکردن فرمها، استفاده از مجازهای بلاغی، بازی با عواطف و همدلی آغاز میشود، با ایجاد یک قطعۀ ادبی. یک فیلسوف، با وقاری عالمانه، از رسیدن به «سرزمین حقیقت» مینویسد که «اقیانوسی وسیع و طوفانی آن را احاطه کرده، در دل دیار وهم، آنجا که دریانورد در سفری دریایی برای کشف کشوری جدید مههایی غلیظ و کوهیخهایی بسیار میبیند». این سخن از آثار نیچه یا بنیامین یا دیگر «فیلسوفان ادیب» نیست، نقلقولی است از کتاب نقد عقل محض کانت. حتی متفکرانی که خشکترین قلمها را دارند نمیتوانند از بهکاربردن تشبیهات و استعارات، قصهها، و داستانهای ادبی اجتناب کنند (ازقضا، صرف «اقامۀ برهان»، که امروزه محضگرایان فلسفی بدان سوگند میخورند، به معنایی مهم شکلی از داستانگویی است، اما از نوعی دیگر).
اخیراً درباب جریان اصلی فلسفه در غربِ امروز، و نحوۀ تلقی آن ازسنتهای فکری غیرغربی بهمثابۀ سنتهایی که قوام فلسفی لازم را ندارند، یک مباحثۀ جالب صورت گرفته است. این سوگیریها، گرچه جدی هستند، در میان دیگر چیزها، تنها علامتی از سوءبرداشت کوتهبینانه و محضگرایانۀ فلسفه دربارۀ خود است. نهتنها دیگر سنتهای فلسفی بهسادگی نادیده گرفته میشوند، بلکه در درون خودِ سنت غربی نیز بسیاری از ژانرها، متفکران، و مجموعهآثارها از سرِ خودپسندی رد میشوند.
این خودپسندی مکافات سخت خود را دارد: دیگر نمیتوانیم ضروریات را از امور بیاهمیت، یک مشکل اصیل را از هوسی گذرا، تشخیص دهیم. دیگر نمیتوانیم مسائل فلسفی را تشخیص دهیم، مگر اینکه در قالب مجلات تخصصی دانشگاهی به دست ما برسد و یا در یک مجلۀ ممتاز با هیئت ویراستاری عالی (ترجیحاً به زبان انگلیسی) منتشر شود. شگفت نیست که امروزه فلسفه چنین بیوجه شده است. چرا باید نیازمند فیلسوفان باشیم وقتی فلسفه اینقدر شدید خود را محدود میکند؟
آنچه اکنون شدیداً بدان محتاجیم تواضع فراوان است. دستکم باید بفهمیم که فلسفه صورتها و نامهایی متفاوت دارد. فلسفه هرگز بهصورت محض نیست، بلکه آشفتگی و آمیختگی را دوست دارد، و با حیات و سرشت خاکی فیلسوفان درگیر میشود. چنین تواضعی بههیچوجه فلسفه را تضعیف نمیکند. برعکس، این تواضعْ فیلسوفان را قدرت میبخشد و فلسفه را غنیتر، سنجیدهتر و مرتبطتر میسازد.
تنها اگر بتوانیم مرادی پیدا کنیم که کمی ما را فروتن سازد.
پینوشتها:
• این مطلب را کاستیکا براداتان نوشته است و در تاریخ ۱۷ دسامبر ۲۰۱۷ با عنوان «Philosophy Needs a New Definition» در وبسایت لسآنجلس ریویو آو بوکز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ تیر ۱۳۹۷ آن را با عنوان «فیلسوفان همیشه داستان گفتهاند، اما از نوعی دیگر» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• کاستیکا براداتان (Costica Bradatan) استادیار کالج آنرز در دانشگاه تگزاس تِک و محقق دانشگاه کوئینز استرالیاست. همچنین سردبیری بخش مطالعات تطبیقی و دینی لسآنجلس ریویو آو بوکز را بر عهده دارد. او بیش از ده کتاب نوشته یا جمعآوری کرده که جاندادن در راه ایدهها: حیات پرمخاطرۀ فیلسوفان (Dying for Ideas: The Dangerous Lives of the Philosophers) ازجملۀ آنهاست. ترجمان پیش از این چند مطلب از براداتان منتشر کرده است.
[۱] purist assumption
[۲] irrelevant
[۳] narrative-driven creatures
[۴] pathos
انتهای پیام