خرید تور نوروزی

غایبان انفجار هفت تیر

روزنامه شرق نوشت: «روز هفت تیر ۱۳۶۰ همه اعضای حزب جمهوری اسلامی در مقر حزب در خیابان سرچشمه گرد آمده بودند؛ بی‌خبر از رخداد شومی که انتظارشان را می‌کشید. بیشتر اعضای حاضر در آن انفجار مخوف شهید شدند، به‌جز چند نفر که زخمی بودند یا آن روز نیامده بودند. آنها بعدها روایت‌هایشان را از چرایی و چگونگی غیبت در آن جلسه حزبی بازگو کردند؛ ازجمله عباس آخوندی و فرشاد مؤمنی که به‌تازگی از غیبتشان در آن جلسه گفته‌اند. به‌جز این دو نفر، عبدالله جاسبی نیز آن روز غیبت داشته است. روز انفجار، به‌‌جز شهید بهشتی، دیگر اعضای هیأت مؤسس حزب جمهوری اسلامی، یعنی مقام معظم رهبری، آیت‌الله موسوی اردبیلی، محمدجواد باهنر و آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی نیز به دلایلی در جلسه حزب حضور نداشتند.

خرید کفش عقد

عباس آخوندی در روایتش از آن روز گفته است: «هفتم تیر ۱۳۶۰ در دفتر کارم در جهاد سازندگی در میدان انقلاب مانند همیشه مشغول فعالیت بودم. فضا خیلی ملتهب بود. یک هفته‌ای بود که سازمان مجاهدین (منافقین) علیه جمهوری اسلامی اعلام جنگ مسلحانه کرده بود و یکی از میدان‌های درگیری‌شان هم در میدان انقلاب بود. در همین اوضاع روز هشت تیر هم قرار عقد ازدواجمان بود. در چند هفته گذشته، چند نفر از دوستان خیلی اصرار داشتند من در جلسه‌هایی که حزب جمهوری برگزار می‌کند، شرکت کنم. از میان آنان یکی شهید حسن بخشایش و دیگری شهید علی‌اصغر آقازمانی بودند. حسن بخشایش همکارمان در جهاد آذربایجان شرقی در تبریز بود. در خلال دیدارهایی که برای پیگیری کارها با هم داشتیم، یکی، دو بار توصیه و اصرار برای شرکت در جلسه‌های حزب را داشت. من هم به او می‌گفتم تو که می‌دانی با وجود حضور بهشتی در شورای مرکزی جهاد، بچه‌ها نه‌تنها نظر خوبی به کلیت حزب ندارند بلکه عمدتاً با آن مخالف‌اند و به‌نوعی آن را سازمانی تمامیت‌خواه می‌دانند که فضا را بر دیگران می‌بندد. بار آخر او گفت حالا تو یک بار شرکت کن ببین چی می‌گن! اصغر زمانی مسئول شاخه دانشجویی حزب بود. ارزیابی ما در جهاد این بود که حزب در جذب دانشجویان شکست خورده و موفقیتی نداشته است. این با وجود حضور چهره‌های محبوبی در میان دانشجویان، مانند [آیت‌الله] سیدعلی خامنه‌ای و مهندس موسوی در درون حزب بود. اصغر زمانی چندین بار به جهاد آمد و با او جلسه‌های متعددی داشتم. او تلاش داشت به نحوی ارتباط حزب و جهاد سازندگی برقرار شود و این موضوع را پیگیری می‌کرد. ولی شدنی نبود چون بچه‌ها در جهاد کاملاً با این ارتباط و همکاری با حزب مخالف بودند. من هم همین نظر را داشتم. باز، این هم علی‌رغم حضور آقای ناطق نوری در جهاد به‌عنوان نماینده امام (ره) و عضو حزب جمهوری بود. البته آقای ناطق هیچ‌گاه جمله‌ای هم دراین‌باره با ما صحبتی نکرد. شاید چون موضع بچه‌ها را می‌دانست، نمی‌خواست ارتباطش با آنها به این خاطر به‌هم بخورد.

به هر رو، مردد بودم که برای کنجکاوی هم شده یک بار بروم و فضا را ببینم که حدود ساعت دو بعدازظهر خدابیامرز مادرم زنگ زد، گفت: عباس کجایی؟ گفتم: جهاد، سر کار هستم. گفت: تا غروب نشده بیا خانه آبجی‌ات، من اینجا منتظرت هستم. معلوم بود می‌خواست برنامه‌های مراسم عقد را تنظیم کند. خانه خواهرم خیابان شهباز، آخر کوچه باغ شریفی بود. حدود ساعت پنج و شش رفتم خانه خواهرم. دیدم مادرم آنجا نشسته است. بوسیدمش و نشستم و با هم چایی خوردیم. گفت تا دیر نشده پاشو بریم میدان شکوفه برائت یک جفت کفش بخرم. گفتم مادر کفش برای چی؟ گفت: آن بار که برای خواستگاری رفتیم، تو آبروی ما را بردی؟ این بار نمی‌گذارم این کار را بکنی. آن‌‌وقت‌ها لباس غالب ما شلوار سربازی بود. هر وقت لازم بود اورکت هم تن می‌کردیم. کفش هم کفش کارگری بود که کفش ملی تولید می‌کرد. خیلی زمخت بود و روی پنجه‌اش یک قطعه فلزی بود تا پنجه‌ها را در برابر سقوط و برخورد با اجسام سخت حفاظت کند. من با همین هیأت برای خواستگاری رفته بودم و مادرم آن وقت نمی‌دانست که من این‌جوری قرار است در مراسم شرکت کنم. وقتی از قم آمد تا برویم امامزاده قاسم، من در همین هیأت بودم و دیگر وقتی برای تغییر لباس نداشتیم. به لباس دیگری هم دسترسی نداشتم. بنابراین، خیلی بهش برخورده بود و در دلش مانده بود. کلی با من غرغر کرد و بدوبیراه گفت؛ ولی خب چاره دیگری نبود. این بار پیشاپیش چاره کار را دیده بود. یک روز پیش از مراسم می‌خواست مطمئن شود همه چیز مطابق شئونات است. روز قبلش با خانواده عروس رفته بودیم یک دست کت‌وشلوار از خیابان انقلاب خریده بودیم ولی مادرم به خاطر سپرده بود که کفش نخریده‌ایم. بنابراین باید با هم می‌رفتیم کفش هم می‌خریدیم. ما در خانه، از مادرمان خیلی حساب می‌بردیم. شیرزن بود. پدرم توی هیچ کاری دخالت نمی‌کرد. همه چیز و همه کارها دست مادرم بود. گفتم: مادر دست بردار! اینها من را همین‌جوری قبول کرده‌اند. حالا کت‌وشلوار نو دارم که می‌پوشم، چرا بریم کفش بخریم؟ تازه آنجا که قرار است کفش‌هایمان را دربیاوریم. گفت: اون بار من رو کم حرص دادی که این بار باز می‌خواهی حرصم بدی؟ همین که می‌گم. خلاصه کمی مقاومت کردم. دیدم از پَسش برنمی‌آیم. گفتم: هر چی شما بگی. گفت: پس پاشو بریم. پیاده تا سه‌راه شکوفه ۱۰ دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم و یک جفت کفش قهوه‌ای چرمی سبک خریدیم و برگشتیم. خواهرم شام مختصری تهیه کرده بود. نماز را خواندیم و آماده شام‌خوردن شدیم که از دفتر جهاد به من خبر دادند دفتر مرکزی حزب جمهوری منفجر شده است. پس از مدتی، فهمیدیم ابعاد حادثه بسیار عظیم بوده و بهشتی هم شهید شده است. احوال آقای ناطق را پرسیدم و متوجه شدم ایشان ازقضا آن شب در جلسه حضور نداشته اما، برادرش عباسعلی شهید شده است. معلوم بود که برنامه عقد ما به‌هم خورده است. گذاشتیم فردا شد تا رسماً تأخیر در برنامه عقد را با هم توافق کنیم. بسیاری از کسانی که یادی از آنها در این یادداشت شده به رحمت ایزدی پیوسته‌اند، روحشان شاد. این هم حال‌وهوایآن روزگاران.»

قرار در جماران

آیت‌الله هاشمی رفسنجانی درباره علت غیبت اعضای هیأت مؤسس حزب به‌جز شهید بهشتی در آن روز گفته است: «قرار بود علاوه بر آیت‌الله دکتر بهشتی، رؤسای قوای دیگر هم در جلسه باشند که آیت‌الله خامنه‌ای روز قبل در یک حادثه تروریستی دیگر مورد سوءقصد قرار گرفته بودند. دکتر باهنر هم در آخرین لحظات قبل از شروع جلسه به پیشنهاد دکتر بهشتی وارد سالن نشدند و من هم طبق تماس تلفنی پزشکان در خصوص آیت‌الله خامنه‌ای به بیمارستان رفته بودم و تقدیر این بود که شهید بهشتی به همراه ۷۲ نفر از همراهان از آن جلسه آسمانی شوند.»

مسیح مهاجری اما توضیح بیشتری درباره غیبت آیت‌الله هاشمی داده و گفته است: «آقای هاشمی حدود یک‌‏ربع مانده به پایان جلسه شورای مرکزی گفتند که قراری با احمد آقای خمینی در جماران دارند و عذرخواهی کردند که ‏در جلسه بعدی نمی‌توانند حضور داشته باشند. حتی تا پایان همین جلسه هم نتوانستند بمانند لذا خداحافظی ‏کردند و رفتند. دکتر باهنر هم جز سران حزب و مؤسسان بودند و به دلیل این که بعد از جلسه شورای مرکزی چند تا از ‏بچه‌های سپاه با ایشان کاری داشتند و صحبت به درازا کشید، دیرتر به جلسه بعد از نماز رسیدند. من با آقای ‏باهنر با هم بودیم که خواستیم وارد آن جلسه شویم. یکی از اعضای اداره‌کننده جلسه به آقای باهنر گفتند چون شما ‏صبح زود جلسه دارید، الان به استراحت بپردازید و به این جلسه نروید. آقای باهنر برگشتند. من و آقایی که این مطلب ‏را به آقای باهنر گفته بود، با هم وارد این جلسه شدیم و آن آقا شهید شد. من هم مجروح شدم. آقای بهشتی تنها ‏عضو هیأت مؤسس حزب جمهوری اسلامی بودند که در آن فاجعه به شهادت رسیدند. آیت‌الله خامنه‌ای روز قبل مجروح ‏شده بودند. آقای هاشمی هم به جلسه جماران رفته بودند. آقای باهنر هم که وارد جلسه نشده بودند. آیت‌الله ‏موسوی‌‬ اردبیلی هم مدتی قبل کلاً از حزب به دلایلی کنار رفته بودند و اصلاً دیگر در جلسات شرکت نمی‌کردند. این ‏شد که تنها کسی که از مؤسسان حزب جمهوری اسلامی در آن جلسه به شهادت رسید، آقای بهشتی بودند‏.»

میگرن

فرشاد مؤمنی که زمانی مسئول واحد دانش‌آموزی حزب بوده، در بخشی از گفت‌وگوی خود با خبرآنلاین درباره عدم حضورش در جلسه آن روز حزب گفته است: «من بیماری میگرن داشتم و آن روز دچار سردردهای شدید شدم. آقای کلاهی ۴۰ دقیقه روی من وقت گذاشت و گفت با وجود این که حالت این قدر خراب است، جلسه امشب آن قدر مهم و جذاب هست که اگر نیایید خیلی نکات را از دست می‌دهید. در نهایت من به‌خاطر شدت سردردم نتوانستم در جلسه بمانم و وقتی که به منزل رسیدم، دوست عزیزم آقای بهرام قاسمی، هم‌دانشگاهی بنده در زمان قبل از انقلاب که چندی پیش سخنگوی وزارت امور خارجه هم بودند، به منزل ما زنگ زد. در آن زمان بهرام قاسمی، عضو شورای سردبیری روزنامه اطلاعات بود. ایشان در تماس تلفنی از من پرسیدند که چه اتفاقی در حزب افتاده است؟ من هم جواب دادم که هیچ اتفاقی. ایشان گفتند که فکر کنم یک اتفاقاتی افتاده باشد. من هم با قطعیت گفتم که من همین چند دقیقه پیش از حزب بیرون آمدم و به منزل رسیدم. بعد بهرام به من گفت که احمد آقای خمینی با آقای دعایی تماس گرفتند و گفتند که مثل این که انفجاری در حزب اتفاق افتاده است. آن زمان تبلیغات شدیدی از طرف مجاهدین خلق علیه حزب انجام می‌شد و من هم بر همین اساس گفتم که بهرام این خبرها جوسازی مجاهدین خلق است. بعد که ایشان خیلی اصرار کردند و گفتند که احمدآقا این حرف را زده‌اند، من گفتم که چرا اصلاً با هم بحث می‌کنیم. شما تلفن را قطع کن و پنج دقیقه دیگر به من زنگ بزن. من به دفتر مجله عروه‌الوثقی که مسئولیتش با شهید حسن اجاره‌دار – ایشان در همان حادثه هفتم تیر به شهادت رسیدند – بود زنگ زدم. چون شهید اجاره‌دار همیشه در حزب بود، خواستم تا از طریق ایشان خبر بگیرم. تلفن را یک آقایی برداشت که فقط گریه می‌کرد. از آن آقا پرسیدم در حزب چه خبر شده است، ایشان گفتند که «خدا به داد مردم برسد. تا می‌توانید دعا کنید!» گفتم پس انفجار واقعیت دارد؟ ایشان هم گفتند: «آری» من تلفن را قطع کردم و بهرام زنگ زد و به ایشان هم گفتم که انفجار صحت دارد. با همان حال به دفتر حزب بازگشتم. تا صبح در آنجا ماندیم به امید این که زنده شهید بهشتی را ببینیم که متأسفانه نشد.

شهید بهشتی گفت نیا!

عبدالله جاسبی، رئیس سابق دانشگاه آزاد، هم اخیراً در یک برنامه تلویزیونی علت غیبت خود در آن جلسه را این‌طور روایت کرده است: «شهید بهشتی من را خواست و گفت من به یک انجمنی که در ساختمان سابق سازمان برنامه‌وبودجه است قولی دادم که بروم و یک سری سوال و جواب بپرسم اما نمی‌توانم بروم، شما به‌جای من برو! من رفتم و جلسه تمام شد. دیگر به حزب برنگشتم. آن زمان معاون شهید رجایی بودم. رفتم نخست‌وزیری که یک جلسه‌ای بود، حدود نیم‌ساعت و بعد رفتم منزل و آنجا بود که متوجه شدم دفتر حزب منفجر شده است.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا