خرید تور نوروزی

آقای خودم، خانم خودم؛ درباره‌ی پدیده‌ی وصلت با خود!

ترجمه‌ی مقاله‌ی پولینا آرونسون در ایان که با عنوان «آقای خودم، خانم خودم؛ درباره‌ی پدیده‌ی وصلت با خود!» در وبسایت ترجمان منتشر شده را می‌خوانید:

تابستانی که گذشت برای دومین بار ازدواج کردم. بر خلاف ازدواج قبلی‌ام، که یازده سال پیش در سالن اصلی شهر برگزار شد، این بار مراسم بسیار ساده و بدون تکلف برگزار شد. جشن را در فضای بازِ کاری‌اوکی در ماوِرپارک برلین برگزار کردیم، آمفی‌تئاتری کلنگی، درست وسط جایی که در گذشته منطقه‌ای ممنوعه میان برلین شرقی و غربی بوده است. تقریباً پانصد نفر مهمان حضور داشتند که بیشترشان را نه پیش از آن دیده بودم و نه قرار بود پس از آن ببینم. لباسی سیاه به تن و عینک آفتابی به چشم داشتم. نه از ساقدوش خبری بود و نه کسی از ثبت احوال آمده بود، با این اوصاف حتماً حدس می‌زنید که خاخام و کشیشی هم آن دور و بر نبود و در نهایت هم عقدنامه‌ای نوشته نشد. علاوه بر این‌ها شاه‌دامادی هم نبود که کنار من بایستد: این من بودم که به ازدواج خودم در می‌آمدم، در حالی که همسر و دو فرزندم از ردیف اول شاهد ماجرا بودند.

میثاق‌های ازدواج را در قالب آواز و به شکلی آهنگین و نمایشی به زبان آوردم، آن هم در مقابل شاهدانی که در آنجا جمع شده بودند (و اکثرشان نمی‌دانستند قضیه از چه قرار است). این جشن چهار و نیم دقیقه‌ای عجیب و غریب، پایان دورۀ ده هفته‌ای «وصلت با خودِ»۱ آنلاینی بود که بهار امسال در آن شرکت کردم. سه چهارم انگیزه‌ام برای این کار چیزی بود که سی. دابلیو میلز در سال ۱۹۵۹ آن را «تصور جامعه‌شناختی»۲ نامید (ظرفیت تشخیص پیوند بین تجربۀ روزمره‌مان با جامعۀ گسترده‌تر)، و یک چهارمش هم برآمده از کنجکاوی بی‌حد و حصرم نسبت به شکل و شمایل عشق مدرن بود.

«خودهمسری»۳ آخرین گرایش در حوزۀ روابط است که نه فقط در اروپا و ایالات متحده که در ژاپن نیز خودنمایی می‌کند. صنعت نوپای وصلت با خود ادعای خوشنودتر کردن ما را دارد. آن‌ها مدعی‌اند این خشنودی با ستایش تعهد به تنها فردی حاصل می‌شود که به‌واقع شایستۀ یک رابطه است: خودِ گران‌قدرمان. انواع و اقسام مربیان از سراسر دنیا دوره‌های وصلت با خود را ارائه می‌کنند، دوره‌هایی که از راهنمایی برای گام‌های اولیه (مثل نوشتن شعرهای عاشقانه و میثاق‌ها) تا سازمان‌دهی خودِ جشن را شامل می‌شود.

در‌حالی‌که وصلت با خود قدرت قانونی خاصی ندارد (حداقل هنوز نمی‌توانید این مراسم را در سالن‌های رسمی شهر برگزار کنید)، هر کس با هر سن و جنسیتی می‌تواند آن را تجربه کند. من مجرد نبودم (و نیستم)، اما این باعث نشد که نتوانم این کار را انجام دهم؛ مربی من مشتاقانه تأکید می‌کرد که هرکس، در هر جایگاهی، می‌تواند بیاموزد که چطور خود را «گرامی بدارد» و به خود «عشق بورزد». بااین‌حال بیشتر زنانی که داستان‌هایشان را در بلاگ‌ها، صفحات فیس‌بوک و گزارش‌های رسانه‌ای خوانده‌ام (تقریباً همیشه هم زنان به دنبال این قضیه می‌روند)، بیش از هر چیز به خاطر رهایی از ننگ تجرّد و با دورنمای کشفِ خود است که به سوی وصلت با خود کشیده می‌شوند. بعضی از آن‌ها امیدوارند که «وصلت با خود» «پایانی باشد بر زنجیرۀ قطع رابطه‌های دردآود»؛ برخی دیگر آن را ابزاری برای اثبات ارزش سبک زندگی‌شان می‌پندارند، و همۀ آن‌ها مشتاق‌اند بیاموزند که چگونه باید «بی‌قید و شرط» به خودشان عشق بورزند. به قرن بیست‌ویکم خوش‌آمدید، جایی که نه‌فقط، آن‌طور که رابرت پاتنم، جامعه‌شناس آمریکایی در سال ۱۹۵۵ گفت، «به‌تنهایی بولینگ بازی می‌کنیم»، بلکه به تنهایی ازدواج می‌کنیم. این شرایط شکلی نوین و تمام و کمال از استقلال است، یا نمودی تاسف‌برانگیز از خودخواهی ما؟

«وصلت با خود» را در نهایت می‌توان مراسمی دانست که از سه مرحلۀ الزامی تشکیل شده است: جدایی۴، شرایط بینابینی۵، و یکی‌سازی۶. مرحلۀ اول (مرگ نمادین) برای شکستن همۀ پیوندهایی استفاده می‌شود که دیگر به کار شما نمی‌آید. مرحلۀ دوم دربارۀ «کشف» عشقی جدید به خودتان است و برای این منظور از شیوه‌هایی مانند نامه‌ها و شعرهای عاشقانه برای خود بهره می‌برد. و دست آخر، مرحلۀ سوم، مراسم بزرگ: جشن عروسی‌ای که برای مستحکم کردن پیوند شما با خودتان ترتیب داده می‌شود و در آن میثاق‌هایتان را خطاب به خودتان بیان می‌کنید.

هر چه در این مراحل پیش می‌رفتم نگاهم بیش از پیش از آنچه شرکت‌کنندگان این برنامه‌ها توصیف کرده بودند (و با خواندن بلاگ‌ها و گروه‌های شخصی فیس‌بوک برایم تصویر شده بود)، فاصله می‌گرفت و بیشتر به احساسات خودم تکیه می‌کرد، احساساتی که به واسطۀ انجام تمرین‌های «عشق به خودی»۷ شکل می‌گرفت که هر دو هفته یک بار به شکل جزوه‌های ایمیلی از کالیفرنیا برایم فرستاده می‌شد. این احساسات از هفتۀ دوم شدت گرفت، زمانی که روبروی آینۀ حمام ثابت ایستادم و سعی کردم مناسکی به نام «روح‌بینی» را انجام دهم. دستورالعمل‌ها این مناسک را چنین توضیح می‌داد:

طوری به چشمان خود خیره شوید که انگار چشمان کسی را می‌بینید که عمیقاً عاشقش هستید. به آن همه عمق، آن رمز و راز، آن زیبایی و آن شکنندگیِ دوست‌داشتنی بنگرید. از این چشمان در آینه بپرسید: «من که هستم؟ من عاشق چه چیز خودم هستم؟ رویاها و واهمه‌هایم چیست؟ آرزوی چه چیز را در دل دارم؟ الآن دوست دارم چه چیزی بشنوم؟»

همین طور که به خودم خیره شده بودم، سخت تلاش می‌کردم که به جای آن برج دستمال توالت‌هایی که پشت سرم روی هم چیده و هر لحظه ممکن بود سقوط کند و به جای کُپۀ لباس‌های کثیف بچه‌ها، روی صورت خودم متمرکز شوم. چیزی نگذشت که وجودم را همان سرگیجه و دلهره‌ای فرا گرفت که گاهی اوقات در هواپیما یا در آسانسور تجربه‌اش می‌کنم. دیگر نمی‌خواستم آنجا تنها باشم، می‌خواستم هر چه زودتر بیرون بروم. حتی نمی‌خواستم یک ثانیۀ دیگر به چشم‌های خودم خیره شوم؛ تنها چیزی که می‌خواستم آغوش گرمی بود که بتوانم صورتم را در آن غرق کنم و گرمای دست‌هایی که مرا محکم در بر بگیرد، آغوش و دست‌های کس دیگری، مثل همسرم، مادرم یا دوستم اِلی.

همین حس چند روز بعد نیز بر من غالب شد، زمانی که شروع کردم به «خلاص‌شدن از دست پیوندهایی که دیگر به کارم نمی‌آمد»، برنامه‌ای که برای هفتۀ سوم در نظر گرفته شده بود. برای این کار از دوستم، آنا سمنوا-گانز، کمک خواستم، هنرمندی که مراسمی به نام «آرشیوکردن رابطه» را ترتیب داد. در ابتدا، چند ساعتی خانه‌ام را برای یافتن همۀ تکه‌های کاغذ، همۀ سی‌دی‌ها، و همۀ لوازم شخصی زیرو رو کردیم، هر چیز که یادآور هر نوع سبُک‌سری عاشقانه بود. قرار بود از همۀ نشانه‌های باقی‌مانده از روابطم، چه تلخ و چه شیرین، به یک شکل دل بکنم. به بیان گرامری، قرار بود این نشانه‌ها را از حال استمراری به ماضی بعید ببرم، تا برای آینده‌ای مجهول (اما درخشان) آماده شوم. سپس، زمانی که همۀ این وسایل روی میز اتاق نشیمن جمع شد، آنا یکی یکی آن‌ها را شماره می‌زد و در فهرستی می‌نوشت و سپس داخل کیسه‌ای پلاستیکی قرار می‌داد: «انگشتر نقره با خاتم‌کاری قرمز، که در اولین قرار با ’الف‘ به گوشم بود»، «کارت عروسی خاله لنا»، «یادداشتی که ’ب‘ قبل از پایان ماه عسل نوشته بود».

آنا با آن پیراهن و دستکش‌های سفید، به مأمور کفن و دفنی می‌ماند که در حال بررسی چیزهایی بود که روزی زندگی عاشقانۀ مرا تشکیل می‌دادند. آن نمادهای عاشقانه در دستان او به چیزهای بی‌جان و بی‌ارزشی شبیه شده بودند که به‌واقع دیگر به درد من نمی‌خوردند. این مراسم قرار بود با «پالایش» من، مرا برای جریان آرام «عشق به خود» آماده کند. اما برعکس، آنچه در واقعیت وجودم را فرا گرفته بود، احساس غم و تنهایی شدید بود. به کیسه‌های پلاستیکی جمع شده در آنجا که نگاه می‌کردم، احساس «آزادی» برای عشق ورزیدن به خود نداشتم؛ برعکس حس می‌کردم از ذات خود خالی شده‌ام، از همۀ نشانه‌های عشقی که دیگران بر روح و جسمم به جا گذاشته بودند.

مشخص بود که من، در «عشق به خود» مستقل، ناموفق بودم. من حتی برای احساس واقعی بودن به دیگران مراجعه می‌کردم، برای احساس دریافت عشق که هیچ. همچنان ترجیح می‌دادم برای خوردن شام پشت میزی که با شمع آراسته شده، کسی روبرویم بنشیند (هفتۀ هشتم). همچنان حس می‌کردم که نوشتن نامۀ عاشقانه به خودم (هفتۀ هفتم) بی‌شباهت به این نیست که بتهوون قطعۀ «برای الیزه» را این بار به خودش تقدیم کند و نامش را «برای لودویگ» بگذارد. متحیر بودم که «وصلت با خود» که این‌چنین حس تنهایی را به من القا می‌کرد، چطور می‌تواند کسی را خوشحال کند. با‌این‌حال آرام آرام پاسخی در ذهنم شکل می‌گرفت: «وصلت با خود» (که معمولاً با استفاده مونوپاد ثبت می‌شود)، تجسمی گویاست از توقعات عظیم امروزی از عشق رمانتیک. شاید «وصلت با خود» ضدیت با دگرجنس‌گرایی یا ازدواج سنتی به نظر بیاید، اما در واقع پیامدی منطقی (اگرچه مضحک) است از فرهنگ رمانتیک مدرنیتۀ متأخر. شهرنشینان غربی، که عاری از ساختارهای سنتی اجتماعی‌ای شدند که به زندگی شکل و مسیر می‌بخشید، امروزه در گروه‌هایی زندگی می‌کنند که عشق رمانتیک در آن‌ها جایگزین همۀ دیگر روابط و تجربیات ارزشمند شده است، روابط و تجربیاتی مثل خویشاوندی، یک عمر دوستی، شبکه‌های دانشگاهی، همسایگی و پیوندهای دینی.

اولریش بک و الیزابت بک گرنشایم، زن و شوهر جامعه‌شناس، در کتاب خود به نام آشوب عادی عشق۸ (۱۹۹۵)، به‌شکل تأثربرانگیزی می‌نویسند:

عشق به این خاطر گرامی داشته می‌شود که حکم مأمنی را در فضای بی‌روح جامعۀ مرفّه، بی‌احساس و نامطمئن ما دارد، جامعه‌ای که از سنت‌های خود محروم شده و همه نوع خطری را پیش روی خود می‌بیند. … «عشق» که زیر بار سنگین انتظارات و ناکامی‌ها قرار گرفته به کانونی بدل شده که زندگی خالی‌ازسنت‌شدۀ۹ ما حول آن شکل می‌گیرد.

حق با بک و گرنشایم است: عشق هر روز بیشتر شکل نمایشی به خود می‌گیرد و نقش عاملی تعیین‌کننده در تعاملات عادی انسانی را به خود می‌گیرد. انتظار معمول از مهمان‌داران هواپیما، گارسون‌ها، و پرستاران این است که با مشتریانشان با عشق برخورد کنند. شرکت‌ها با فراهم‌کردن مزایای کاریِ پایه‌ای، «عشق» خود نسبت‌به کارکنانشان را ابراز می‌کنند. نوشیدنی‌های دست‌ساز، جواهرات دست‌ساز، لباس‌های رنگ‌آمیزی‌شده با دست، و مارمالادهای ارگانیک نیز همگی باید با این مادۀ اولیۀ جادویی درست شده باشند: همین تازگی نوشیدنی الکلی بسیار گرانی را از یکی از کافه‌های هنری برلین خریدم، مواد تشکیل‌دهندۀ آن از این قرار بود: «انگور، آب، عشق، و دیگر هیچ». «عشق» به طعم‌دهندۀ روابط تبدیل شده، به گلوتامیک اسیدی که ما را بر آن می‌دارد چیزی را ببلعیم که در غیر آن صورت نمی‌بلعیدیم، یا حداقل قبل از بلعیدن آن را می‌جویدیم.

تاریخ بشر هیچ‌گاه چنین نسبتی از خانوارهای تک‌نفری که امروزه در شهرهای غربی شاهدش هستیم را به خود ندیده است. با این وجود گسترش فناوری‌های درهم‌تنیده، پیشرفت شخصی و لذت‌گرایی، بیش از تمایل فرهنگی به تجرّد، خبر از تنهایی انسان می‌دهد. علاوه‌براین، تجرد دیگر الزاماً به معنی نبود عشق رمانتیک نیست، بلکه امروزه می‌توان این عشق را شخصاً مدیریت کرد.

«وصلت با خود» یکی از گویاترین نمونه‌هایی است که نشان می‌دهد چطور امروزه «عشق» به کار گرفته می‌شود تا رابطه‌ای که واقعاً رمانتیک نیست (مثل رابطۀ یک نفر با خودش) شکلی دیگر به خود بگیرد یا هیجانی کاذب را دریافت کند. مجموعۀ تمرین‌ها، فعالیت‌ها، و مراقبه‌هایی که در این دورۀ ده هفته‌ای دریافت کردم، در واقع برگرفته از آداب فلسفی، اخلاق و مذهبی بود. اما این فعالیت‌ها به‌جای اینکه شما را به خودتان بهتر بشناسانند تا به‌عنوان فرد و شهروندی مفیدتر در جامعۀ اطرافتان ظاهر شوید، فعالیت‌هایی صرفاً درونی هستند. حتی شاید بتوان آن‌ها را نمودی کامل از خودشیفتگی دانست.

برای مثال هفتۀ سوم دورۀ من به مراقبه در باب فناپذیری اختصاص داشت. در این هفته از ما خواسته شده بود که تصور کنیم اگر می‌دانستیم که تنها یک هفتۀ دیگر زنده‌ایم چه احساسی داشتیم. آگاه‌کردن انسان از قطعیت مرگ خودش بدون شک کاری بسیار قدیمی و اصیل است. باوجوداین، درحالی‌که مارکوس آئورلیوس۱۰ از مراقبۀ «ممنتو موری»۱۱ به‌مثابۀ راهی استفاده می‌کرد که او را برای خدمت بیشتر به جامعه‌اش یاری می‌کرد، شرکت‌کنندگان در دوره‌های «وصلت با خود» این آداب را پیش می‌گیرند تا کشف کنند «به‌واقع کیستند» و «درونی‌ترین خواسته‌هایشان» را دریابند.

به همین‌ترتیب مراقبه‌های بودایی، درمان‌های نوشتاری، و اجزایی از نمایش برای ابراز «عشق به خود» به کار می‌رفت، نه تأمل و تحلیل. در طول این دوره، من می‌بایست برای خودم شعرهای عاشقانه می‌گفتم، قدردانی خودم را برای آنکه هستم با رقص به خودم ابراز می‌کردم، و در مراسم‌های مختلف انواع و اقسام هدیه‌ها را تقدیم خودم می‌کردم. عشقِ بی‌قیدوشرط به خود سؤال‌هایی مانند «آیا من انسان خوبی هستم؟» را با پاسخ‌هایی مانند «بی برو برگرد، من انسان خوبی هستم» همراه می‌کرد. به این ترتیب گفت‌وگوی درونی، این قدرتمندترین ابزار خودشناسی، به گفتاری بی‌پایان از «عشق به خود» تبدیل می‌شد.

«وصلت با خود» همچنین از افراد می‌خواهد که مصرف‌گرایی معمولی و عادی را به نوعی معاشقه ارتقا دهند. درواقع با این کار نیاز فراموش‌شدۀ انسان مدرن را به شعایر، به ارتباط با چیزی بزرگ‌تر از خود، تسکین می‌دهد. بلاگ‌ها و صفحات فیس‌بوک افراد تازه به وصلت خود درآمده، یا در بدو وصلت با خود، نشان از همان روابط آشنای قدیمی دارد: شام‌های عاشقانه سر میزی که با شمع آراسته شده، قدم‌زدن کنار ساحل، جواهرات و ماساژهای آرامش‌بخش. استفاده از مظاهر عشق حکم خودِ عشق را یافته است: سفر به ایبیزا تبدیل شده به «پیش ماه‌عسل»، اقامت در بالی «زمانی برای التیام رنج‌های روحی»، و ولخرجی‌های بی‌مقدمه «هدیه‌ای به خودم از روی احترام». می‌توان گفت که این فرآیند لذت‌طلبی افراطی است که نقاب «عشق به خود» را به صورت زده است.

ژاپن، کشوری که به عجایب و غرایب رمانتیکش مشهور است، تندروانه‌ترین رویکرد را در حوزۀ «وصلت با خود» پیش گرفته و در حقیقت آن را به‌شکل دیگری از تجملات عروسی سفید غربی تبدیل کرده است. در آنجا «وصلت با خود» به‌طور کامل از دلگرمی‌های معنوی خالی شده و در مقابل به نمایشی صرف بدل شده است: زنان مهمانی‌های عروسی تک‌نفری به راه می‌اندازند تا فقط آن لباس بلند سفید را به تن کنند و با کیک‌های چندطبقه عکس بگیرند. از جهاتی این مهمانی‌هایِ نمایشیِ روراست شکلی صادقانه‌تر از «گرامی‌داشتن خود» است تا مراسمی که وانمود می‌کند شما را با شمای والاتر یکی می‌کند.

اما شاید حرف‌هایم منصفانه نباشد. هرچه باشد، نمی‌توان از این حقیقت ساده گذشت که جامعه هنوز هم در توزیع سزاواری‌های روابط به‌شدت سخت‌گیر و انحصاری عمل می‌کند. اگر یک فرد مجرد به جایی رسیده که سفر تنهایی‌اش به یک رستوران جدید را «قرار با خود» می‌نامد تا به این ترتیب بر آشفتگی‌اش غلبه کند، شاید لازم باشد که باورهایمان را در این باره تغییر دهیم که چه کسی باید اجازۀ چه کاری را داشته باشد. اگر ادای عاشقانه تنها راه برای داشتن یا انجام چیزهایی است که باید در دسترس همه باشد، پس ممکن است «وصلت با خود» راهی زیرکانه و بالقوه ریشه‌ای برای برهم‌زدن این نظم اجتماعی باشد.

[…] راستش را بخواهید، همۀ این‌ها نیز من را قانع نمی‌کند. کلیشه‌های مصرف‌زده، مراحل معاشقه با خود، به زبان آوردن میثاق‌های ازدواج، همه و همه همچنان از همان فرض‌های دستوری و مشترک دربارۀ شیوۀ پیشبرد روابط «خوب» پیروی می‌کنند. اگرچه «وصلت با خود» فرد را گرامی می‌دارد، اما همچنان از چارچوبی سنتی برگزاری جشن‌ها پیروی می‌کند، و از آن برای پایه‌ای برای «رشد خود» بهره می‌برد. اگرچه بر سر معنای «عشق» بگومگوهای بسیاری بپاست، این طور به نظر می‌رسد که بیش از همیشه به جنبه‌های نمایشی عشق رمانتیک متوسل شده‌ایم. «وصلت با خود»، به جای به چالش کشیدن قواعد مرسوم دربارۀ آنچه سبک زندگی مطلوب دانسته می‌شود، آن‌ها را بیش از پیش مستحکم می‌کند.

«وصلت با خود» را می‌توان هم‌داستان سنت دانست، آن هم نه فقط به این خاطر که نامش را وام‌دار واژگان زناشویی است. آنچه این فرآیند را به شکلی به‌واقع مدرن از رابطۀ عاشقانۀ مدرن بدل می‌کند، تصریح آن به این نکته است که عشق حقیقی را تنها می‌توان با پرورش استقلال خود به دست آورد. «خودت کافی هستی!» فرمولی است که از کتاب شش ستون عزت نفس۱۲، نوشتۀ ناتانائیل برندنِ روان‌درمان‌گر، برگرفته شده، اما امروز راه خود را در ذکرهای مراقبه، آهن‌رباهای یخچال، و نوشته‌های روی تی‌شرت‌ها باز کرده است. غربی‌های با اَشکال مختلف این پیام بزرگ می‌شوند. اگرچه این پیام در ظاهر چیزی است شبیه «با خودت خوب باش»، گرایش پنهان قدرتمندی نیز در خود دارد: تو باید خودت به‌تنهایی کافی باشی، مگر این‌که بخواهی محتاج و کودک‌مآب به حساب بیایی.

ضرورت اصلی فرهنگ رمانتیک غربی این است که یک نفر برای آن که شایستۀ عشق باشد، باید در وهلۀ اول نیازش به عشق دیگران را کنار بگذارد. در مقابل، آن‌ها باید خود را با استفاده از همۀ منابع در اختیارشان، ازجمله محبت، پر و بال دهند، و برای این کار به دیگران وابسته نباشند. این اصل از دنیای مرموز خودهمسری بسیار فراتر می‌رود. سایت دوست‌یابی آنلاین مَچ به مشتریانش چنین راهنمایی می‌کند:

همیشه به‌دنبال عشق گشتن چرخه‌ای است که هر چه زودتر باید قطع شود. شما، با آگاهی یافتن نسبت‌به خصایص مثبت خودتان و آموختن چگونه برای خود زندگی کردن، می‌توانید به چرخۀ همیشه به دنبال عشق گشتن پایان دهید. شما در خواهید یافت که برای راضی‌بودن از زندگی نیازی به عشق از سوی دیگران ندارید. در نهایت شاید شگفت‌زده شوید، زمانی که عشق واقعی را به خودتان ارزانی می‌کنید، دیگران هم چنین خواهند کرد.

پنهان‌شدن پشت همۀ این احکام برای یافتن و عشق ورزیدن به خودِ «حقیقی» را می‌توان به نوعی شایسته‌سالاری احساسی دانست. روایت اکتشافِ خودِ مفروض به‌وضوح مشخص می‌کند که چه کسی شایستۀ دوست داشتن است و چه کسی نه؛ این روایت به‌ویژه آن‌ها را به زوج‌گرایی فرا می‌خواند اما درعین‌حال آن‌ها را ملزم به حفاظت از استقلالشان می‌کند. از این منظر «وصلت با خود» خربزه خوردن بی‌لرز است: دریافت عشقی که سزاوارش هستی، به همان شکلی که سزاوارش هستی.

زنی که با خود وصلت کرده بود در صفحۀ فیس‌بوکش چنین نوشته بود: «باید با خودم خوش می‌گذراندم. باید با خودم قرار می‌گذاشتم. به خودم عشق می‌ورزیدم. با خودم صمیمی می‌شدم. من یوگا کردم. من گریستم. همین‌طور گفت‌وگوهایی سخت و روراست با خودم داشتم. و در همۀ این احوال به خودم یادآور می‌شدم که چقدر زیبا و فوق‌العاده‌ام».

تریسی مک‌میلان، نویسنده‌ای آمریکایی که بعد از چندین ازدواج ناموفق با خودش وصلت کرد، در سخنرانی تد خود در سال ۲۰۱۴ از احساساتی مشابه سخن می‌گوید. او در پایان ناخوش سومین ازدواجش دریافت که تمام این مدت «با هر کسی که در شعاع دیدم آمده ازدواج کردم، و از ازدواج با آن یک نفری که می‌توانستم رابطه‌ای فوق‌العاده با او داشته باشم غافل شدم.» آن یک نفر خود اوست. به گفتۀ او در نهایت «وصلت با خود» باعث شد که بتواند «تمام» خود را احساس کند.

برای زنان مجرد، به‌ویژه آن‌هایی که انواع و اقسام بدرفتاری‌ها و آسیب‌ها را در روابط گذشته‌شان از سر گذرانده‌اند، «وصلت با خود» چاره‌ایست در برابر شرارت‌های جامعه. اما با این همه نمی‌توان این استدلال را رد کرد که «وصلت با خود» حکم مسکّن را دارد. این فرآیند درحالی‌که بر نبودِ یک نفر دیگر تأکید می‌کند و آن را عادی جلوه می‌دهد، توان ترمیم این جای خالی را ندارد؛ تا حد زیادی به این دلیل که هیچ چیز نمی‌تواند جای نگاه و تماس کسی که عاشقش هستی را بگیرد.

روانشناسان عامه‌پسند، بلاگ‌نویس‌ها، و مقاله‌نویسانِ موضوع رابطه هیچ‌گاه از تکرار مثال «ماسک اکسیژن» خسته نمی‌شوند، مثالی که بیانگر آن است که مراقبت از خود همیشه نسبت‌به مراقبت از دیگران مقدم است. بااین‌حال، آخرین پژوهش‌های عصب‌روان‌شناختی استدلالی قدرتمند را در برابر تعمیم خودخواهانۀ مدیریت اضطراری به زندگی روزمره ارائه می‌دهد. متیو لیبرمنِ عصب‌شناس در کتاب اجتماعی: چرا مغزهای ما برای متصل شدن برنامه‌ریزی شده۱۳ (۲۰۱۳)، بیان می‌کند که نیاز ما به افراد دیگر نیازی بنیادی‌تر و اساسی‌تر از نیاز ما به غذا و سرپناه است. به همین دلیل، مغز ما از زمان فراغتش برای یادگیری دربارۀ دنیای اجتماعی استفاده می‌کند، افراد دیگر و رابطه‌مان با آن‌ها، نه مدیحه‌سرایی دربارۀ خودمان.

لیبرمن نتیجه می‌گیرد که این برنامه‌ریزی اجتماعی باعث می‌شود خواسته‌های خودخواهانۀ خود را برای رسیدن به خیری بزرگ‌تر فدا کنیم. شاید آثار خودکمکیْ ما را به‌سوی وان حمام پر شده از کف یا فروشگاه کفش‌فروشی بکشد، اما آنچه به‌واقع برای دریافت احساس عشق (و خِرد) نیازمندش هستیم افراد دیگر هستند، یعنی همان دیگر افرادی که نه‌تنها ما را می‌بوسند و در آغوش می‌کشند، که برایمان ابرو در هم می‌کشند و با قضاوت‌هایشان مانع رشد بیش از اندازۀ «خودِ» ما می‌شوند. یافته‌های لیبرمن تا حدی تکراری است بر تأکید هانا آرنت که ما برای پاسخ‌گو و از نظر اخلاقی خردمندماندن نیازمند گروهی از افراد هستیم.

همین اعتراف به نیاز به دیگری، و دیگران، را در مراسم وصلت با خودم در همین تابستان جای دادم. میکروفون را به دست گرفتم، ایستادم، دل قوی داشتم، و شروع کردم به خواندن روی آهنگ «وُریسام هارت»۱۴ ملودی گاردوت:

با این قلب آزارنده، دستی می‌خواهم در کنارم
با این کارهای دردسرآفرین، دستی می‌خواهم در کنارم
خوش اقبال خواهم بود اگر مردی را بیابم
که آن‌طور که هستم مرا دوست بدارد
با همۀ آن دردسرهایی که می‌آفرینم۱۵

بیشتر شاهدان این اجرا تماشاچیانی تصادفی بودند که در یکشنبه‌بازار آنجا جمع شده بودند تا با چیزهای جدید روبه‌رو شوند، موسیقی خیابانی بشنوند و اجراهای غیرمنتظره ببینند. روی صحنه رفتن در برابر چشمان آن‌ها و خواندن میثاقم دربارۀ «نیاز به یک مرد» درواقع ابراز وابستگی خودم بود: وابستگی به بخشی از یک جامعه بودن، وابستگی به چیزی بزرگ‌تر از خودم.

[…] در آن لحظه و در برابر همۀ آن افراد (که آن‌قدر نزاکت داشتند که من را با سوت‌زدن از صحنه بیرون نکنند)، آنچه من در ذهن داشتم، یک «انسان» بود: یک فرد دیگر، کس دیگری که کنارم بایستد، یک دوست یا معشوق. کسی که حاضر باشد با همۀ دردسرهایی که می‌آفرینم کنار بیاید، کسی که با آنچه بک-گرنشایم «آشوب عادی عشق» می‌خواند همراه شود. کسی که می‌تواند بیش از آنچه می‌توانم به من عشق بورزد.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را پولینا آرونسون نوشته و در تاریخ ۲۷ فوریه ۲۰۱۷ با عنوان «Mrs Myself» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «آقای خودم، خانم خودم؛ دربارۀ پدیدۀ وصلت با خود» و ترجمۀ سیدامیرحسین میرابوطالبی منتشر کرده است.
•• پولینا آرونسون (Polina Aronson) جامعه‌شناس اهل سن‌پترزبورگ است و در برلین زندگی می‌کند. او در حال حاضر مشغول کار بر روی کتابی دربارۀ برداشت از عشق در روسیه و غرب است.
••• بخش‌هایی از میانه و انتهای متن اصلی در ترجمۀ این مطلب حذف شده است.
[۱] self-marriage
[۲] sociological imagination
[۳] Sologamy
[۴] separation
[۵] liminality
[۶] incorporation
[۷] self-love
[۸] The Normal Chaos of Love
[۹] detraditionalised
[۱۰] از امپراتوران بزرگ و مشهور روم [مترجم].
[۱۱] معنای لفظی آن «به یاد داشته باش که خواهی مرد» است و فعالیتی مراقبه‌مانند بوده که در آن افراد دربارۀ مرگ تأمل می‌کردند [مترجم].
[۱۲] The Six Pillars of Self Esteem
[۱۳] Social: Why Our Brains Are Wired to Connect
[۱۴] Worrisome Heart
[۱۵] I need a hand with my worrisome heart,
I need a hand with my troubling ways,
I would be lucky to find me a man
Who could love me the way that I am,
With all my troubling ways.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا