کرونا، رومینا و ضرورت هنر
حمیدرضا ابک در یادداشتی با عنوان «کرونا، رومینا و ضرورت هنر» نوشت:
احتمالا تا پیش از فراگیر شدن کرونا هیچ بنی بشری نمیتوانست ابعاد مختلف آن و تاثیراتش در زندگی فردی و اجتماعی انسانها را تصور کند. کسی هم اگر درین باب چیزی میگفت یا مینوشت در بهترین حالت جزو غیبگویان و نویسندگان داستانهای تخیلی دستهبندی میشد.
اما وقتی مردم فهمیدند داستان خفاش و پانگولین و کووید ۱۹ دارد شوخی شوخی جدی میشود، ششدانگ حواسشان را دادند به موضوع. شاید بتوان ادعا کرد کمتر واقعه بشری بوده است که تا این حد توانسته باشد توجه تمام مردم جهان را همزمان به اخبار کشورهای مختلف جلب کند.
چرا تا قبل از کرونا اگر کسی در مورد بازتابهای چنین اتفاقی هشدار میداد، که برخی شواهد و مقالات نشان میدهد این هشدارها داده شدهاند، حرفش در گوش جهانیان اثر نمیکرد؟ چرا در حالت عادی مردم «باور» نمیکنند که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد و حتی اگر کمی تا قسمتی باور کنند کمتر حاضرند باور کنند این اتفاق برای خودشان هم میافتد تا شاید بابت این باور، تغییری در زندگی روزمرهشان بدهند؟
احتمالا یکی از سرراستترین پاسخها این است که چون خطر را نزدیک احساس نمیکردهاند. وگرنه ابناء بشر، از روی طبع، در همین زندگی روزمره هم اگر احساس کنند هوا پس است و کلاهشان عقب معرکه، دو پای دیگر هم قرض میکنند و فلنگ را میبندند.
شاید فراگیر شدن رسانهها و انتشار «آنلاین» آمار مبتلایان و درگذشتگان و چند عامل دیگر باعث شد این احساس خطر در فقره کرونا، مثل بنز در جهان بپیچد و ذهن و روان خلایق را درگیر کند. اما احتمالا ازین به بعد جامعه انسانی در قبال اخبار چنین اتفاقاتی حساستر خواهد بود و شاید هم همین حساسیت بتواند دولتها و سازمانهای بینالمللی را وادارد که عاقبتاندیشی بیشتری کنند و اتفاقات بعدی را با خسارت کمتری مدیریت کنند.
به همین خاطر است که شاید بتوان ادعا کرد آنچه کرونا پس از مدتها دوباره به جهان ما افزود امکان یک «تخیل» فردی و در عین حال جهانی بود. حالا اگر کسی از یک پاندمی در آینده سخن بگوید احتمالا حتی کودکان هم میتوانند تصور کنند که ممکن است چه اتفاقاتی رخ بدهد. تخیل، گونهای شخصیسازی اتفاق است و این امکان را به ما میدهد که هنگام شنیدن خبر هر فاجعهای بتوانیم خود را به جای قربانیان «تصور» کنیم. بدون این تصور احتمالا هر مرگ و جنایتی که از ما دور باشد، خیلی هم مرگ و جنایت به حساب نمیآید.
متفکران بسیاری در دهههای گذشته درین باره نوشتهاند که از بین رفتن قدرت تخیل، در آلمان نازی چگونه باعث شد آدمها نسبت به جنایاتی که هر روز در کنارشان رخ میداد بیتوجه باشند. چرا که به آنها اطمینان داده بودند این اتفاق قرار نیست برای شما بیفتد. آنها هم شاید در بهترین حالت سری تکان میدانند و در دل خرسند میشدند ازینکه خود و خانوادهشان مشمول این جنایات نخواهند شد. یک جور «به من چه» زیرپوستی. مثل همان حسی که به بعضی از ما دست میدهد وقتی خبری از روهینگیا یا گوشهای از افریقا به گوشمان میرسد.
ولی چگونه میتوان تخیل، این حس کارآمد و به تعبیری اخلاقی را در انسانها زنده نگه داشت؟ تا اینجای تاریخ موفقترین ابزار برای زنده نگاه داشتن تخیل (به شرطی که اینجا برای «ابزار» معنایی استعاری قائل شویم)، «هنر» بوده است. درست در لحظهای که شهروندان، غرق در زندگی روزمرهاند، یک عکس، یک نقاشی یک فیلم و از همه مهمتر یک شعر میتواند دنیای شگفتانگیز یا رعبانگیزی را پیش چشمانشان تصویر کند که فرسنگها از حال موجودشان فاصله دارد.
اینگونه است که آزادی بیان هنری، حتی چیزی فراتر از یک اصل حقوق بشری میشود. انگار که هنرمند بخش مهمی از فرایند پیشبینی و پیشگیری است و جامعه انسانی او را میپرورد تا درست در جایی که باید به دادش برسد. مثل سربازی که سالها حقوق میگیرد تا روزی از مرزهای وطن دفاع کند.
در داستان تاسفبرانگیز «رومینا»، دختر نوجوانی که پدرش او را کشت، بسیاری افراد به تنگناهایی اشاره کردند که در سالهای گذشته برای فیلم «خانه پدری» به وجود آمده بود. هنگام ساخت و اکران محدود فیلم عدهای اعتراض کردند که این فیلم کیانوش عیاری مصداق سیاهنمایی است و از اساس نباید ساخته میشده است. امروز هم عدهای مدعیاند اگر این فیلم در زمان خودش نمایش داده میشد شاید شاهد چنین اتفاقی نمیبودیم.
احتمالا بسیار بعید است که یک فیلم بتواند چنین اثر اجتماعی عظیمی بیافریند و از وقوع وقایعی ازین دست جلوگیری کند که اگر چنین بود احتمالا در قرن بیستم و با آن همه فیلم درخشان دنیا احتمالا یک سور به بهشت زده بود.
اما فیلم عیاری، خوب بود یا بد، اصلا فیلم بود یا مستند و مقاله، این امکان را برای بسیاری از مخاطبانش فراهم کرد که بتوانند چنین وضعیتی را «تخیل» کنند و از خودشان بپرسند اگر این اتفاق برای ما افتاده بود چه؟ یا اینکه بپرسند خود ما چقدر ساده میتوانستیم همان پدری باشیم که دخترش را کشته است.
واقعیت این است که بر خلاف نظر نیچه، هنر تقریبا هیچوقت از پس واقعیت برنیامده است و این هیولای غریب، همچنان و با وجود گسترش هنر نیز دارد ما را میکشد. اما اگر اندک رسالتی به دوش آدمی باشد برای انزجار از هر ظلم و جور، شاید پرورش قوه «تخیل»، نخستین گام در این مسیر باشد و اینجاست که کار هنر آغاز میشود.
انتهای پیام