چپ داروینی پیوند سوسیالیسم و مارکسیسم را گسست
/ گفتوگو با محمدمهدی هاتف (مترجم کتاب چپ داروینی) /
امینه شکرآمیز، انصاف نیوز: محمدمهدی هاتف، مترجم کتاب چپ داروینی، به انصاف نیوز میگوید: «پیتر سینگر قبل از اینکه پروژهی خود را طرح کند نیاز دارد یکسری از پیوندهای تاریخی نابجا را از هم باز کند تا زمینهی پذیرش حرفش فراهم شود. یکی از این پیوندها بین «داروینیسم و سرمایهداری» برقرار شده است و دیگری بین «سوسیالیسم و مارکسیسم». ادعای سینگر این است که ضرورتا از دل داروینیسم، کاپیتالیسم درنمیآید؛ داروینیسم میتواند سوسیالیستی فهمیده شود. او همچنین میگوید اندیشهی چپ لزوما مارکسیست نیست؛ ورژنهای دیگری قبل از ظهور مارکسیسم داشته است و بعد از ظهور مارکسیسم خواهد داشت. اتفاقا او با مارکسیسم هیچ موافقتی ندارد و فکر میکند که مارکسیسم بر یک سوءتفاهم بزرگ در خصوص انسان استوار است. این سوءتفاهم به طبیعت انسان برمیگردد. او معتقد است این ایدهی مارکسیستی که باید به هر قیمتی بهدنبال برابری بود و باید افراد را طوری فهمید گویی که بهدنبال برابریاند یا ترغیبشان کرد به اینکه بهدنبال برابری باشند، ایدهی غلطی است.
از نظر سینگر چیزهایی در طبیعت ما هست که غیرقابلتغییراند. یکی از آن چیزها میل به دنبال کردن منافع فردی است. بخش دیگری از این عناصر ثابت، نابرابریها یا تفاوتهایی هستند که بین افراد وجود دارد. البته این را باید بپذیریم که این همان ایدهی نابرابری طبیعی است که در اندیشهی دستراستیها وجود دارد. از نظر سینگر این ایده تا اندازهای درست است؛ البته فقط تا اندازهای. یعنی چیزهایی وجود دارند که در طبیعت ما هستند و ما نمیتوانیم آنها را عوض کنیم و اینها تفاوتزا هستند. اما حرف سینگر این است که اینها «اینقدر» زیاد نیستند؛ ما میتوانیم جامعهای را بر اشتراکاتمان و بر شباهتهایمان بنا کنیم و میتوانیم سیاستگذاریهایمان را با ماکسیمی غیر از ماکسیم اندیشهی راست که دنبال کردن حداکثر منافع فردی است صورتبندی کنیم.»
پیتر سینگر، فیلسوف اخلاق استرالیایی و استاد دانشگاه پرینستون است. او در کتاب چپ داروینی تلاش میکند با کمک نظریهی بازیها، نشان دهد تفسیر جریان راست از سرشت انسان، بر پایهی نظریهی تکامل، نادرست است و باید با تفسیری همکارانه که نفع فرد را در گرو نفع همگان میبیند جایگزین شود. پیتر سینگر بهدنبال آشتی دادن داروینیسم با سوسیالیسم است. او برای انجام این کار، اصلاحاتی را در نظریهی چپ انجام میدهد. سینگر تصویری از چپ ارائه میدهد که باد آن بهشدت خالی شده و ایدههای آرمانگرایانهی آن با یک دیدگاه واقعبینانه و قابلدستیابی جایگزین شده است.
انصاف نیوز با محمدمهدی هاتف -مترجم کتاب چپ داروینی- دربارهی ارتباط داروینیسم با جریانهای سیاسی غالب گفتوگو کرده است. در این گفتوگو محمدمهدی هاتف درمورد چگونگی راهیابی داروینیسم به صحنهی سیاست و اجتماع و چگونگی مصادرهی آن توسط جریان راست صحبت کرده است. او همچنین نسخهی چپ داروینی پیتر سینگر و ارتباط آن با نظریهی بازیها را مفصلا توضیح داده است. متن کامل این گفتوگو را میتوانید در ادامه بخوانید:
هاتف: داروینیسم با ایدهی «پیشرفت» فهمیده شد
انصاف نیوز: نظریهی داروین که یک نظریهی زیستشناسی بود، چگونه با مسائل اجتماعی و عالم سیاست پیوند خورد؟
محمدمهدی هاتف: بهطور کلی وقتی که از ورود نظریههای علمی در حوزهی عمومی یا اقبال به نظریهها در حوزهی عمومی حرف میزنیم، تابع منظری که اتخاذ میکنیم به شیوههای مختلف میتوان به این سوال پاسخ داد. من میخواهم از منظر جامعهشناسی معرفت به این موضوع نگاه کنم؛ یعنی نشان دهم که محتوای نظریهی داروین چه نسبتی با گفتمانهای موجود برقرار میکرده و چه نیاز معرفتی یا تاریخی را برآورده میکرده است.
مفهومی که میتوان در اینجا روی آن بهطور کلیدی دست گذاشت، مفهوم «پیشرفت» است. نظریهی داروین در وهلهی اول به مثابه یک نظریهی پیشرونده یا نظریهای در خصوص پیشرفت تاریخ (بهطور مشخص تاریخ طبیعی) مطرح شده بود. به این معنی که همانطور که از ترم evolution و معادل فارسی آن یعنی تکامل برمیآید، بر یک حرکت پیشرونده در طول تاریخ دلالت میکرد. ایده این بود که گونههای زیستی از شیوههای پایهایتر و سادهترِ خودشان بهسمت شکلهای پیچیدهتر حیات تکامل یافتهاند؛ تواناییهای پایهای به تواناییهای پیچیدهتر و موجودات غیرهوشمند به موجودات هوشمند رسیدند.
البته باید حواسمان باشد که امروز وقتی از تکامل حرف میزنیم دیگر مضمون پیشرفت در آن وجود ندارد. یعنی امروز شما کمتر زیستشناسی را سراغ دارید که از این حرف بزند که تکامل یک حرکت پیشرونده است. علت اصلی آن این است که هیچ فاکتوری را نمیتوانیم معرفی کنیم و نشان دهیم که برحسب «این فاکتور» تکامل یک حرکت پیشرونده است. مثلا وقتی از پیچیدگی حرف میزنیم، پیچیدگی به چه معنی پیشرفت است؟ موجودات به سمت پیچیدهتر شدن میروند ولی به سمت پیشرفت در چی؟ نمیدانیم. ولی زمانی که تکامل برای اولینبار مطرح شد اینطور نبود؛ در ۱۸۵۹ که کتاب نوشته شد، در چنین بستری کتاب خوانده شد و حتی در نوشتههای داروین هم دلالت بر پیشرفت کموبیش پیدا است. تفسیرهای تاریخی، خیلی متعدد است که آیا واقعا داروین چنین منظوری داشته یا نه. بعضی معتقدند نه، دست بالا را همان معنای تطور -change- در تکامل دارد و اوولوشن یک نامگذاری بدی است که البته با داروین هم شروع نشد؛ چه اینکه اصلا قبل از داروین این ترم به کار رفته بود. ولی شخصی مثل دیوید هال معتقد است که داروین در نوشتههای تخصصی خود به هیچگونه پیشرفتی در تکامل اشاره ندارد؛ هرچند در نوشتههای عمومیاش به پیشرفت اشاره میکند. چیزی که به هر حال برای ما مهم است این است که تکامل اینطور فهمیده شد.
ایدهی پیشرفت به هر حال در قرن ۱۹ ایدهی مقدسی است؛ یعنی وقتی داریم در دورهی روشنگری حرف میزنیم باید حواسمان باشد که در جامعهی روشنفکری و در بین گروههای صاحب فکر -چه در دانشگاه و چه در بیرون از دانشگاه- اجماعی وجود دارد مبنی بر اینکه حرکت تاریخ، حرکت پیشروندهای بوده است. ما در نقطهای قرار داریم که پیشینیان ما نبودند. مثلا چارلز لایل -روشنفکر بریتانیایی- میگوید «همانطور که فلوژیستن جایش را به اکسیژن داد، دوایر محیطی بطلمیوس جایش را به بیضیهای کپلر داد، الحاد نیز با کاتولیسیسم جایگزین شد، استبداد با سلطنت مشروطه و فئودالیسم با حکومت نمایندگان. و این فرایند را پایانی نیست. به کمال رسیدن عمل همچون تکامل یافتن نظر همواره در جریان بوده است و این یک حرکت ایستا نیست، یک نحوهی شدن است».
هدیهای که تکامل به تفکر اجتماعی غالب داد
ایدهی پیشرفت ایدهی مسلط است و هدیهای که تکامل دارد به چنین گفتمانی میدهد این است که نهتنها حرکت تاریخ حرکت پیشروندهای است که در دل طبیعت، ما با یک پیشرفت سروکار داریم. اما هیچچیزی بهتر از این نیست که حرکت تاریخی انسان با حرکت طبیعت در تلائم باشد. همین زمینه و همین هدیهای که داروینیسم به تفکر اجتماعی غالب میدهد، شاید از عوامل اصلی اقبال عمومی نسبت به آن بوده است.
ضمن اینکه یک فاکتور مهم دیگر هم وجود دارد و آن این است که دورهی روشنگری (قرن نوزدهم)، دورهی ساینتیسم -scientism- است؛ یعنی آرمان اصالت علم یا خودبسنده بودن علم آرمان خیلی مهمی است. در آن زمان فیزیک نیوتنی تا اندازهای این امکان را فراهم کرده بود که بتوانیم «همهچیز» را با فیزیک توضیح دهیم. چون در متن قوانین نیوتون راجع به همهچیز -everybody- حرف زده میشود؛ راجع به اینکه هر جسمی در هر جای کیهان تحت نیروی گرانش قرار میگیرد (نیروی گرانش بین دو تا جسم). ولی واقعیت قضیه این است که فیزیک تا آن زمان نمیتوانست پیچیدگی حیات را به چنگ بیاورد و این سوال بزرگ وجود داشت که حیات چیست و چگونه شکل گرفته است. داروین پاسخ مهمی به این سوال داد که حیات از کجا شکل گرفت و چگونه از صور سادهی زیستی به صور پیچیده رسیدیم. بنابراین نظریهی تکامل، خودبسندگی علم که یک آرمان و آرزو در آن دوره است را به تعبیری تامین میکند.
مصادرهی داروینیسم توسط جریان راست
هر دو جریان چپ و راست از همان ابتدا واکنش مثبتی نسبت به نظریهی داروین نشان دادند، ولی به نظر رسید جریان راست قویتر عمل کرد؛ بهطوری که به نوعی آن را مصادره کرد. دلیل این اتفاق چه بود؟
در دل نظریهی داروین مفاهیمی وجود دارد که ظرفیت خوبی برای حمایت کردن از اندیشهی راست دارند. شاید مهمترین مفهوم از این دست، مفهوم تنازع -struggle- است. در عنوان کتاب داروین کلمهی تنازع آمده است؛ کشمکش برای زنده ماندن یا بقا -struggle for life- بخشی از عنوان کتاب داروین است. وقتی در قرن ۱۹ام از داروینیسم حرف زده میشود اولین مفهومی که به ذهن متبادر میشود مفهوم تنازع است؛ تنازع بر سر منابع برای بالا بردن شانس بقا. این مفهوم در بازار آزاد مفهومی کلیدی است؛ بهخاطر اینکه بازار آزاد مبتنی بر یک مفهوم اساسی به اسم «رقابت» است. رقابت و کشمکش در آنجا بهصورت افراطی فهمیده میشود. نقل قولی از جان راکفلر وجود دارد که نشان میدهد او تنازع را چگونه فهمیده است و چگونه احساس میکند که داروین همان چیزی که دست راستیها میخواهند را به آنها میدهد. راکفلر میگوید «رشد یک کسبوکار بزرگ چیزی جز بقای شایستهترین نیست؛ رز زیبای آمریکایی تنها با قربانی کردن غنچههای نورسی که پیرامون آن رشد میکنند، شکوفا میشود و شاهدانش را با شکوه و رایحهاش به وجد میآورد. این نه یک گرایش شر در کسبوکار که صرفا جاری شدن قانون طبیعت و قانون خدا است».
پس رقابت در کسبوکار وجود دارد و ما با چیزی به اسم «بازار آزاد» مواجهیم که هیچ عامل بیرونی نباید در این رقابت تعیین تکلیف بکند؛ یک تنازع درونزا بین بنگاههای داخل این واحد بازار آزاد است. این همان مفهومی است که داروین از آن استفاده میکند. عجیب نیست که چنین تناظری برقرار باشد، بهخاطر اینکه همانطور که داروین در مواضع متعددی گفته است، او ایدهی تنازع برای بقاء را از توماس مالتوس (اقتصاددان بریتانیایی) گرفته است. مالتوس در رسالهای دربارهی اصول جمعیت از این حرف میزند که جمعیت آدمها با نرخ «هندسی» رشد پیدا میکند، منابع طبیعی و منابعی که در دسترس عموم قرار دارد با نرخ «حسابی»؛ بنابراین همیشه در درازمدت منابع کمتر از نیاز آدمها هستند. بنابراین رقابت ناگزیر است.
رقابتی تا سر حد مرگ
این رقابت، رقابتی «تا سر حد مرگ» است یعنی دسترسی یک گروه به منابع آنقدر کم میشود که از بین میروند و گروهی دیگر دسترسی بیشتری پیدا میکنند، بهگونهای که کف نیازهایشان و حتی سقف آن را تامین میکنند. این «رقابت تا سر حد مرگ» همان مفهومی است که در اندیشهی راست دنبال میشود؛ یعنی ورشکست کردن بنگاههای رقیب اصلا چیز بدی نیست بلکه هدف -target- هر بنگاهی است. بنگاهها با هم رقابت میکنند تا همدیگر را ورشکست کنند تا همدیگر را ببلعند؛ این چیز بدی نیست، این بخشی از هنر یک کسبوکار موفق در چنین اندیشهای است. این انگار همان حرفی است که داروین میزده است؛ همان صورتبندی است که انگار آنجا هم وجود داشته و هیچچیز برای یک نظریهی اجتماعی بهتر از این نیست که با قوانین طبیعت سازگار باشد. این خیلی نکتهی مهمی است. این ساینتیسم به یک معنی دیگر است؛ ساینتیسم در علوم اجتماعی -social science- انگار چنین چیزی است.
«زور طبیعت همیشه از ما بیشتر است»
فرض کنیم فکت فیزیکی ما این باشد که همهی سیبها وقتی از درخت رها میشوند به زمین میخورند. اگر یک نظریهی اجتماعی فرض بگیرد سیبهایی که از درخت جدا میشوند زمین نمیافتند یا آرمانش این باشد که سیبهایی که از درخت جدا میشوند زمین نیفتند یا راجع به سیبها طوری حرف بزند گویی که به زمین نمیافتند، ما میدانیم که این نظریه شکست خواهد خورد. میدانیم که نظریهی واقعنمایی نیست. و اگر سیاستگذاری بر پایهی این نظریه انجام شود سیاستگذاری موفقی نخواهد بود؛ چون با طبیعت نمیشود جنگید، چون زور طبیعت همیشه از ما بیشتر است. همین نگاه اینجا دارد کار میکند. اگر واقعیت طبیعت یک «رقابت تا سر حد مرگ» یا یک «تنازع برای بقا» است، نظریهی اجتماعی که چنین صورتبندی و چنین ماکسیمی -maxim- از واقعیت اجتماعی داشته باشد را نظریهی موفقتری در نظر میگیریم. پس یک استدلال زیربنایی برای پیدا کردن این تناظرها وجود دارد.
«منابع نباید در اختیار ناشایستها قرار بگیرد»
قضیه در همین مفهوم خلاصه نمیشود، از دل آن ماکسیمهای سیاستگذاری خیلی بیشتری درمیآید. مثلا هربرت اسپنسر (یکی از حامیان اصلی داروین؛ کسی که پیش از داروین ترم «تنازع برای بقا» را استفاده کرده بود) از این حرف میزد که آن نظام رفاهی که دولت میخواهد مستقر کند نباید بهدنبال برابری بیشتر و توزیع برابر منابع باشد. بهخاطر اینکه وقتی شما منابع را دست افراد ناشایست میدهی گویی داری آن را تلف میکنی؛ چون به هر حال اینها باقی نمیمانند، اینها دچار ناشایستگی ذاتیاند و منابعی که در اختیار اینها قرار بگیرد دیر یا زود تلف میشود. شما باید منابع را در اختیار گروهها، جمعیتها، افراد، ملتها، رنگ پوستها، نژادها یا جنسیتهایی قرار بدهی که استفادهی بیشینه بکنند. بنابراین از دل آن یکجور سیاستگذاری درمیآید. نظریهی داروین بهنوعی از این خوانش حمایت میکرد.
وقتی نابرابری «طبیعی» و «مطلوب» است
مفهوم مهم دیگر، مفهوم «طبیعی بودن» نابرابری است. تنوع یا واریتههای مختلف در دل یک گونه در نظریهی داروین نهتنها یک امر طبیعی که یک امر «مطلوب» است. اگر جمعیتهای مختلفِ یک گونهی جانوری با هم متفاوت نباشند، احتمالا کل آن گونه منقرض میشود؛ چون نمیتواند خودش را با تغییرات محیطی که قطعا در آینده اتفاق میافتد سازگار کند. پس تنوع و تفاوت لازمهی تکامل است؛ طبیعی و مطلوب است.
حالا بیایید در بازار آزاد یا در سطح جامعه؛ اینجا هم نابرابری یک واقعیت است. آدمها در «همهی شئونات» با همدیگر نابرابرند؛ هم از لحاظ طبیعی و استعدادی، هم از لحاظ درآمد، دارایی، آموزش و همهچیز. نهتنها این نابرابری طبیعی است که مطلوب است؛ دنبال کم کردن نابرابری نباشید وگرنه موتور جامعه میخوابد. از دل این یکجور «جبریت بیولوژیک» درمیآید. با نابرابری بیولوژیکی نمیتوانیم در بیفتیم و آن چیزهایی که آنها را نابرابری ذاتی میدانیم، الیالابد ذاتی خواهند بود. اگر نابرابری جنسی وجود دارد -چه اینکه در آن مقطع مثلا در خصوص قوای ذهنی زنها این ادعا وجود داشته که یک نابرابری طبیعی است- آن را به رسمیت بشناسید، با آن کنار بیایید و نظام آموزشیتان را بر حسب آن طراحی کنید. مثلا خیلی دنبال آموزش زنها نباشید، چون اینها استعداد ذهنی -faculty- متناسب با آن را ندارند؛ به همین ترتیب سیاهان، اقوام آسیایی و ایتالیاییها.
برنامهی اصلاح نژادی از دل جبریت بیولوژیک
از دل این جبریت بیولوژیک، «برنامهی اصلاح نژادی» درمیآید. این آنجایی است که دیگر میشود گفت اندیشهی راست در سیاست پرخاشگرایانهی خود در خصوص گروههای ناشایسته، به سر حد خودش میرسد. برنامهی اصلاح نژادی این است که جریان عمومی زادوولد در آدمها باید جهتدهی شود و این جهتگیری باید به سمت شایستهترها باشد. یکسری از گروهها ناشایستاند و یکسری گروهها شایستهترند. ما باید مداخله بکنیم. این مداخله به شیوههای مختلف است. یک مداخلهی نرم این است که امکانات زادوولد در شایستهترها را بیشتر کنیم و یک مداخلهی سخت و خشن این است که جمعیتهایی که فکر میکنیم ناشایستاند را عقیم کنیم. این پروژه، پروژهای بود که خیلی دنبال شد؛ هم در بریتانیا و هم در آمریکا به میزان زیادی و به شکل رسمی و غیررسمی. عدد و رقمها، عدد و رقمهای عجیبی است. مثلا در ایالت کالیفرنیا در یک دورهای قریب به ۲۰ هزار نفر به شکل ناخواسته عقیم میشوند. یک بخشی از این ناخواسته بودن به قوانین آنجا برمیگشت و یک بخشی از آن مربوط به انجمنهای پزشکی است که به شکل سری بیماری که مورد معاینه قرار میدادند را اگر تشخیص میدادند ناشایست است عقیم میکردند؛ بدون اینکه به او بگویند. آنها آدمهای بدی نبودند و بهعنوان یک «مسئولیت انسانی» این کار را میکردند. فکر میکردند باید جریان بشریت را به سمت شایستهترین هدایت کنند.
تکامل نظریهای غیرانقلابی است
یک مفهوم کلیدی دیگر برای نشان دادن اینکه نظریهی داروین ظرفیت خوانش راست داشته است، مفهوم «تدریجی بودن پیشرفت» است. در آن نسخهای که داروین از نظریهی تکامل معرفی کرد، تکامل یک حرکت تدریجی است و نیاز به بازهی زمانی خیلی طولانی دارد. این بازهی زمانی، «خیلی» طولانی بوده است. اینقدر طولانی که یکی از مشکلات اصلی نظریهی داروین همین بود که بر حسب فیزیک آن زمان، این بازهی خیلی طولانی احتمالا در طبیعت ممکن نبوده است.
یکی از منتقدین اصلی داروین، لُرد کلوین است؛ فیزیکدان بزرگی که در نظریهی ترمودینامیک، مشارکتهای زیادی داشته است. محاسبهای که کلوین برای عمر زمین -بر حسب نظریهی ترمودینامیکش- کرده بود، خیلی کمتر از زمانی بود که داروین برای تکامل نیاز داشت. این نقدی جدی در برابر نظریهی داروین بود. چون نظریهی تکامل داروین خیلی تدریجی است؛ یک نظریهی غیرانقلابی است. یعنی میگوید اگر هم پیشرفتی وجود دارد، باید تدریجی باشد. حالا شما بیایید در اندیشهی راست؛ اندیشهای که «علیه انقلاب» است، اندیشهای که میگوید خیلی خوب، قرار است جامعه را پیشرفت بدهیم؟ میدهیم؛ ولی تدریجی. میگوید عجله نکنید، با انقلاب چیزی درست نمیشود، ما حتی به گروههای ناشایست کمک خواهیم کرد ولی این کمک کردن خیلی تدریجی و قطرهچکانی است. این مفهوم تدریجی بودن، خیلی با محافظهکاری مندرج در اندیشهی راست همخوان است.
دوستان داروین نزدیک به جریان راست بودند
گرایش داروین که از حزب محافظهکار بوده، چقدر روی ظرفیت خوانش راست از نظریهی تکامل تاثیر گذاشته است؟
این دقیقا پرداختن به سوال قبلی از منظر جامعهشناختی است. میتوان ربط و پیوندهای ارگانیک، سازمانی و خانوادگی یک دانشمند را با گروههای همطیف خودش در دمودستگاه سیاسی پیدا کرد. مثلا وقتی حلقهی دوستان داروین را نگاه کنید؛ اسپنسر، هاکسلی و نسب خانوادگیش (پدربزرگش اراسموس داروین) همهی اینها آدمهایی هستند که نزدیک به جریان دست راستی بودند. مثلا اسپنسر از چهرههای مطرح اندیشهی سیاسی راست است.
شخص دیگری وجود دارد که تقریبا همدورهی داروین نظریهی تکامل را طرح کرد؛ او آلفرد والاس -زیستشناس بریتانیایی- است. آلفرد والاس یک سوسیالیست رادیکال است. او خیلی علاقه داشت که خوانش سوسیالیستی از داروینیسم را مطرح و جدی کند. اما به این دلیل که نظریهی تکامل به دلایل تاریخی با نام داروین گره خورد، خوانش راست از این نظریه به سرعت دست بالا را پیدا کرد و گُل کرد. ولی جریان تاریخ میتوانست به شکل دیگری رقم بخورد؛ مثلا اگر والاس در سفر علمی طولانیاش به اندونزی نبود میتوانست سهم بیشتری در نظریهی تکامل داشته باشد. زمانی که در ۱۹۵۸ داروین مقالهی خود و والاس را در انجمن لینهای بریتانیا ارائه کرد، والاس اصلا در بریتانیا نبود و چندین سال طول کشید تا برگردد. بهخاطر همین داروین بود که ایده را طرح کرد. ضمن اینکه او بود که از انتقادات دفاع کرد و به هر حال سکهی تکامل به نام او ضرب شد. کافی بود این اتفاق نیفتد و سکهی تکامل به نام والاس ضرب شود. اگر این اتفاق میافتاد و والاس همهی امکانات علمی و غیرعلمی را در اختیار میداشت، آنوقت خیلی راحت ممکن بود نظریهی تکامل در بادی امر با اندیشههای دست چپی پیوند بخورد.
کرونا ویروسی برای حذف ناشایستها؟
برخی اعتقاد دارند کرونا ویروسی است برای حذف ناشایستها و اقشار ضعیف مانند سالمندان؛ این مسئله چگونه با نظریهی داروین ارتباط پیدا میکند؟
اگر در دل این سوال این فرض وجود دارد که کرونا یک عامل تعمدی و ساختگی دارد، خیلی سناریوی عجیبی میشود. اما اگر فرض کنیم ویروسی بهوجود بیاید و بعضی از گروهها، احتمالا گروههایی که سازگاری -fitness- پایینتری دارند را هدف بگیرد، به نظر میرسد که مکانیسم تسریعکنندهی فرایندی است که میتواند یک فرایند تکاملی دانسته شود. اینکه میگویم میتواند دانسته شود به این منظور است که وقتی از تکامل حرف میزنیم، معمولا تکامل بر پایهی انتخاب طبیعی مرادمان است. اما خیلی وقتها این فرایند یک فرایند مصنوعی است. مثل کاری که ما با گیاهان میکنیم؛ مداخلاتی که ما انجام میدهیم برای اینکه بعضی از جمعیتها یا گونههای گیاهی بیشتر شوند و بعضی از جمعیتها کمتر شوند. یا کاری که با حیوانات اهلی کردیم. مثلا سگ را اهلی کردیم؛ اگر این نظریه غالب را بپذیریم که سگ گرگِ اهلیشده است، سگ را زیاد کردیم. یا گندم را اهلی کردیم؛ گندم گیاهی بوده مثل سایر گیاهان، ما آن را کشت کردیم و حالا گندم در دنیا خیلی زیاد شده است. اگر تعمدی باشد میتوانیم اسمش را یک فرایند انتخاب مصنوعی بگذاریم؛ یعنی بعضی از جمعیتها از بین میروند و بعضی از جمعیتها بهواسطهی قصدی -intention- که ما از پیش داشتیم، باقی میمانند.
عکسالعمل مارکس به نظریهی داروین چه بود؟
زمانی که داروینیسم توسط جریان راست مصادره میشد، مارکس و جریان چپ چه دیدگاهی نسبت به این نظریه داشتند؟
مارکس خیلی زود این کتاب را میخواند و خیلی سر ذوق میآید. این موضوع در نامههای او مشخص است. مثلا در نامهاش به فردینان لاسال گویی گمگشتهی خودش را پیدا کرده است. به لاسال میگوید «کتاب داروین اهمیت بسیار دارد و مبنایی طبیعی یا علمی برای نبرد طبقاتی در تاریخ فراهم میکند». مارکس یک نظریهی ماتریالیسم دیالکتیکی داشته است به این شکل که در دل تاریخ یک چیزهایی زیربنا و یک چیزهایی روبنا هستند؛ زیربنا را میتوانیم اقتصاد یا شیوههای تولید در نظر بگیریم و اینها هستند که بقیهی چیزها را میسازند. یکجور ماتریالیسم در اینجا وجود دارد؛ امر مادی تعیینکنندهی امور ذهنی، اجتماعی، نهادی و تاریخی است. نظریهی داروین هم یک نظریهی ماتریالیستی است، هر چیزی که وجود دارد در طبیعت است؛ طبیعت فیزیکی و مادی. این پیوند ماتریالیستی خیلی کمک میکند. بعلاوه نظریهی تکامل یک نظریهی دیالکتیکال است؛ یعنی گونهها مدام دارند جای همدیگر را میگیرند و در رفتوبرگشت و در نزاع با یک محیط بزرگتری هستند. از آن طرف نظریهی مارکس هم چنین چیزی است؛ یک دیالکتیکی را در دل تاریخ میبیند و نبرد طبقاتی یا همان تنازعی که برای داروین وجود دارد انگار اینجا هم وجود دارد. بنابراین آناتومی این دو تا نظریه با هم شباهتهای زیادی دارد و این خیلی برای مارکس مهم است. فکر میکند مبنای «طبیعی» نبرد طبقاتی را پیدا کرده است.
اما همان وقت هم در همین نامه، جملهی بعدی مارکس دقیقا این است که «هرچند باید با منش زمخت انگلیسی آن در خصوص تکامل مدارا کرد». یعنی همینجا نارضایتی مارکس را از نظریهی تکامل داروین میبینیم. به هر حال این نظریه، نظریهای است که در آن مفهوم تنازع و رقابت دست بالا را دارد؛ این لازم است و اصلا تا اندازهای مطلوب است و باید باشد. ولی این برای مارکس خیلی مطلوب نیست. چون مارکس فکر میکند که فقط تا دورهی پیشاسوسیالیستی این اتفاق میافتد که کشمکش و نبرد طبقاتی وجود دارد. او فکر میکند وقتی که سوسیالیسم محقق شود، نبرد طبقاتی خودبهخود منتفی است و دیگر اختلاف طبقاتی وجود ندارد. ولی برای داروین اینطور نیست.
لنین بین داروین و مارکس تقسیم کار میکند
لنین چند جا -ازجمله در مراسم خاکسپاری مارکس- به داروین ارجاع میدهد؛ ذیل این معنا که داروین قوانین «تاریخ طبیعی» را و مارکس قوانین «تاریخ انسان» را ارائه دادند. یعنی قوانین تاریخ طبیعی معتبرند تا طلیعهی ظهور انسان، از آن به بعد وقتی که انسان و بعد جامعه شکل میگیرد، قوانین این مجموعه را دیگر داروین نمیدهد، مارکس میدهد. یکجور تقسیم کار بین این دو میکند. پس یکجور خوانش و یکجور پذیرش انتقادی نظریهی تکامل توسط چپها در همان بدو امر صورت میگیرد. ولی به هر حال مارکس خیلی دوست داشته است که این ارتباط را عیان کند و از ظرفیتی که برای داروینیسم وجود دارد به نفع مارکسیسم استفاده کند. لذا ۶ سال بعد از اینکه جلد اول کتاب سرمایه را چاپ میکند، نامهای به داروین مینویسد. ما به این نامه دسترسی نداریم ولی جواب داروین را داریم که از آن مشخص است مارکس یک نسخه از کتابش را به داروین تقدیم کرده است. مارکس کتاب را برای داروین فرستاده بوده و انتظار داشته است که داروین آن را بخوانید. داروین بعد از ماهها جواب میدهد، خیلی تشکر میکند و میگوید «البته من این کتاب را نخواندم و بعید میدانم که آن را بخوانم، چون حوزهی تخصص من نیست» و مارکس را به شکلی اجمالی و تعارفآمیز تحسین میکند.
داروین هدیهی مارکس را قبول نمیکند
۷ سال بعد دوباره مارکس نامهای به داروین دارد که ما باز نامهی مارکس را نداریم ولی جواب داروین را داریم. از آنجا حدس میزنیم که مارکس میخواسته ترجمهی انگلیسی جلد اول سرمایه را به داروین تقدیم کند. داروین با این کار خیلی مخالفت میکند و میگوید «ممنونم؛ ولی این کار را نکن چون این به منزلهی این است که من حرفهایی را که تو در این کتاب زدی تصدیق کردهام؛ در حالی که تخصص من نیست». ضمن اینکه ما میدانیم انگیزهی بزرگتری برای داروین وجود داشته که هدیهی مارکس را قبول نکرده است؛ داروین نمیخواسته برچسب مارکسیست بودن یا چپ بودن به او بخورد چون برای او مشکلات زیادی -بهویژه مشکلات مذهبی- ایجاد میکرده است. مارکسیسم در آن دوره تا اندازهی زیادی با الحاد و با ماتریالیسم پیوند داشت. داروین خانوادهای مذهبی داشته و بهخصوص همسرش خیلی مذهبی بوده است. او در آن مقطع به اندازهی کافی با کلیسا درگیری داشته و نمیخواسته به این مشکلات دامن بزند.
ورود داروینیسم به ایران تحتالشعاع مارکسیسم است
علاوه بر این داروین بهطور کلی اصلا علاقه نداشته است که دلالتهای سیاسی-اجتماعی نظریهاش، روی پیشرفت کار علمیاش و پیشرفت تکامل در جامعهی دانشگاهی تاثیر بگذارد. خلاصه به همهی این دلایل داروین از پذیرفتن تقدیمیهی نسخهی انگلیسی کتاب مارکس امتناع میکند و اینجا دیگر پیوند بین این دو فرد گسسته میشود. اما مارکسیسم در متون مارکسیستی خیلی پیوند محکمی با داروینیسم دارد. حتی ورود داروینیسم به ایران تا اندازهی زیادی تحتالشعاع مارکسیسم است. یعنی متون عمومی و محبوبی که نام داروین و نظریهی تکامل را در آنها میبینیم، متون چپها در دههی ۳۰ و ۴۰ در ایران است. و این دو (مارکسیسم و داروینیسم)، یکجورایی دو نسخهی جدی ماتریالیسماند و همدیگر را ساپورت میکردند.
شکاف بزرگ بین مارکسیسم و داروینیسم
با این حال در غرب این روند ادامه نیافت؛ به مرور بین مارکسیسم و داروینیسم شکاف بزرگی اتفاق افتاد. احتمالا به این دلیل بود که خوانش دست راستی از نظریهی تکامل تبدیل به خوانش غالب شد و نظریهی تکامل در مسیرها و کانالهایی رفت که یک آنتاگونیسم (تقابل جدی) بین مارکسیسم و تکامل بهوجود آمد. اما باید در نظر داشت که اقلیتی، بهخصوص در آلمان و شوروی وجود داشته که سعی میکرد این پیوند را برقرار کند. شاید چهرهی اصلی این جریان یک دانشمند روسی به اسم پیتر کروپوتکین باشد. پیتر کروپوتکین در کتاب «یاری متقابل» خود تلاش میکند نشان دهد اتفاقا خوانش دست راستی از تکامل خوانش غلطی است؛ اتفاقا تنازع برای بقا را -دربرابر همکاری برای بقا- جدی گرفتن نادرست است.
«یاری متقابل» در برابر «مبارزهی متقابل»
البته این ایدهها با کروپوتکین شروع نمیشود. سخنرانی مهمی توسط شخصی به نام کارل کسلر (دانشمندی آلمانی-روسی) در ۱۸۸۰ انجام میشود. او آنجا از مفهوم یاری متقابلی که پیتر کروپوتکین از آن حرف میزند، دربرابر مفهوم مبارزهی متقابل صحبت میکند؛ یعنی میگوید موتور تکامل مبارزهی متقابل نیست بلکه یاری متقابل است. بعد پیتر کروپوتکین همین ایده را به شکل خیلی مفصل در کتاب خود بسط میدهد. او نمونههای متعدد در بین گونههای جانوری پیدا و معرفی میکند که نشان دهد اگر همکاری وجود نداشت اساسا این گونهها باقی نمیماندند؛ یعنی بقای این افراد بهواسطهی همکاری است. حس مشترک -common sense- ما هم این را میپذیرد؛ ما میدانیم مورچهها با هم همکاری میکنند، میدانیم چارپایان وقتی میخواهند از یک موقعیت سختی رد شوند به هم کمک میکنند، میدانیم گونههای مختلف جانوری به بچههای همدیگر غذا میدهند. مثلا میدانیم اگر یک بچهی سِسک سر از لانهی سینهسرخها درآورد، آنها مثل بچههای خودشان به او غذا میدهند، میدانیم خفاشهای خونآشام وقتی میروند از خون یک جانور تغذیه میکنند، اگر چند نفر از آنها نتوانند بیایند (مریض باشند یا به هر دلیلی) برایشان خون میبرند.
غریزهی همکاری را جدی بگیریم
ایدهی کروپوتکین این است که خوانش راست، همین همکاری را که میدانیم بین گونههای جانوری وجود دارد، خیلی دستکم گرفته است؛ او میگوید اتفاقا این پایهی تکامل است. این ایده بهخصوص از اواخر قرن بیست ایدهای خیلی جدی شد. با مطالعات زیادی که روی فداکاری -altruism- یا رفتارهای همکارانه در تکامل صورت گرفت، نشان داده شد که اساسا نمیشود با نظریههای دیگر این رفتارها را توضیح داد؛ نظریههایی که واحد تکامل را فرد، جمعیت، ژن یا هر چیز دیگری میدانند و رقابت در چهارچوب تکامل را رقابت بین افراد یا بین جمعیتهای کوچک یا بین ژنها میبینند. این مطالعات نشان داد که این رفتارهای همکارانه را نمیشود با غریزهی خودخواهی -egoism یا selfishness- توضیح داد. نیاز داریم که چیزی به اسم فداکاری و غریزهی همکاری را جدی بگیریم و این را اصل قرار دهیم. به تعبیر پیتر کروپوتکین باید آن را یک «فاکتور تکاملی» بدانیم. در این صورت میبینیم که صورتبندی که میتوانیم از تکامل به دست بیاوریم چقدر صورتبندی همکارانه و غیرخودخواهانهای خواهد بود.
سینگر دو پیوند تاریخی نابجا را هدف قرار میدهد
نویسندهی کتاب چپ داروینی شخصی به اسم پیتر سینگر است. سینگر با کمک نظریهی بازیها نسخهای از چپ ارائه کرده که متناسب با داروینیسم شده است. نسخهی پیتر سینگر از چپ داروینی به چه شکل است؟
پیتر سینگر یکجورایی دارد احیای همین سنتی را که با کروپوتکین قوت گرفت انجام میدهد. اما ابزارهای مفهومی که در اختیار دارد حالا خیلی بیشتر است. البته قبل از اینکه پروژهی خودش را طرح کند نیاز دارد که انگار یک تسویهحساب تاریخی انجام دهد. اول باید یکسری از بدفهمیهای تاریخی را منتفی کند؛ یکسری از پیوندهای تاریخی نابجا را از هم باز بکند تا زمینهی پذیرش حرفش فراهم شود.
مهمترین این پیوندها، دو پیوند است. یکی بین «داروینیسم و سرمایهداری» برقرار شده است؛ سینگر معتقد است که به لحاظ تاریخی این پیوند یک پیوند امکانی-اتفاقی -contingent- بوده است. او میگوید ضرورتا از دل داروینیسم، کاپیتالیسم درنمیآید؛ داروینیسم میتواند سوسیالیستی فهمیده شود. یک پیوند دیگر، پیوندی است که بین «سوسیالیسم و مارکسیسم» برقرار شده است. یعنی ادعای سینگر این است که اندیشهی چپ لزوما مارکسیست نیست؛ ورژنهای دیگری قبل از ظهور مارکسیسم داشته است و بعد از ظهور مارکسیسم خواهد داشت. اتفاقا او با مارکسیسم هیچ موافقتی ندارد و فکر میکند که مارکسیسم بر یک سوءتفاهم بزرگ در خصوص انسان استوار است. این سوءتفاهم به طبیعت انسان -human nature- برمیگردد. او معتقد است این ایدهی مارکسیستی که باید به هر قیمتی بهدنبال برابری بود و باید افراد را طوری فهمید گویی که بهدنبال برابریاند یا ترغیبشان کرد به اینکه بهدنبال برابری باشند، ایدهی غلطی است. نظریهی اجتماعی که سیب را طوری بفهمد که اگر از درخت جدا شود به زمین نمیافتد یا نباید به زمین بیفتد؛ انگار همان اندازه غلط است که فکر کنیم آدمها موجوداتیاند که بهدنبال منافع خلقاند نه منافع فردی یا باید آدمها را به این سمت ترغیب کنیم که دنبال منافع خلق باشند نه منافع فرد. این آرمان و اتوپیای سوسیالیستی که ناشی از یک بدفهمی در خصوص طبیعت انسان به مثابه واقعیت تعیینکنندهی زندگی ما آدمها و جامعهی ما است، باید کنار گذاشته شود.
چیزهایی که در طبیعت ما غیرقابلتغییراند
از نظر سینگر چیزهایی در طبیعت ما هست که غیرقابلتغییراند. یکی از آن چیزها میل به دنبال کردن منافع فردی است. بخش دیگری از این عناصر ثابت نابرابریها یا تفاوتهایی هستند که بین افراد وجود دارد. البته این را باید بپذیریم که این همان ایدهی نابرابری طبیعی است که در اندیشهی دستراستیها وجود دارد. از نظر سینگر این ایده تا اندازهای درست است؛ البته فقط تا اندازهای. یعنی چیزهایی وجود دارند که در طبیعت ما هستند و ما نمیتوانیم آنها را عوض کنیم و اینها تفاوتزا هستند. اما حرف سینگر این است که اینها «اینقدر» زیاد نیستند؛ ما میتوانیم جامعهای را بر اشتراکاتمان و بر شباهتهایمان بنا کنیم و میتوانیم سیاستگذاریهایمان را با ماکسیمی غیر از ماکسیم اندیشهی راست که دنبال کردن حداکثر منافع فردی است صورتبندی کنیم.
بهدنبال منفعت جمعی رفتن یک امر طبیعی است
چگونه باید این کار را بکنیم؟ حرف سینگر این است که قبول داریم بهترین نظریه برای توضیح دادن رفتار و طبیعت انسان نظریهی تکامل است؛ البته در نسخهی مدرنش که با ژنتیک پیوند خورده است. این نظریه به ما میگوید آدمها موجوداتی هستند که در رقابت با هم قرار میگیرند و منافع خودشان را دنبال میکنند. اما همانطور که پیتر کروپوتکین میگوید، غریزهی مهم دیگری وجود دارد به اسم غریزهی همکاری؛ یعنی غریزهی بیشینه کردن منفعت موجوداتی که شبیه به من هستند، موجوداتی که با هم یک علقهای داریم. ضمن اینکه آن چیزی که واحد انتخاب طبیعی است فقط منِ فرد یا ژن منِ فرد نیست؛ انگار یک گروه بزرگتر یا جمعیتی است که من به آن تعلق دارم و با آن اشتراک ژنتیکی دارم. یعنی آن واحدی که قرار است در فرایند انتخاب طبیعی انتخاب شود یک گروه یا یک جمعیت است. این نه فقط درمورد ما آدمها بلکه درمورد همهی گروههای زیستی وجود دارد. حالا اگر قرار باشد که این جمعیت باقی بماند آن منفعتی که باید دنبال شود طبیعتا فقط منفعت من فرد نیست؛ ما باید دنبال منفعت جمعی باشیم. این یک استدلال تکاملی است برای اثبات اینکه بهدنبال منفعت جمعی رفتن یک امر طبیعی است، نه یک برساخت اجتماعی خلاف قوانین طبیعت. این کف قضیه است.
استراتژیهایی که امتحانشان را در دل تکامل پس میدهند
اما بالاتر از آن، حرف پیتر سینگر این است که یک سیاستگذاری درست باید مبتنی بر «استراتژیهای پایدار تکاملی» باشد. یعنی استراتژیهایی که اگر منطق تصمیمگیری در موقعیتهای مختلف زندگی -چه انسانی و چه جانوری- باشند، یعنی اگر افراد و جمعیتها در موقعیتهایی که قرار است برای رفتارشان تصمیمگیری کنند آن استراتژیها را اتخاذ کنند، شانس بقای آنها در درازمدت بیشتر میشود. پس اینها استراتژیهای پایدار تکاملیاند. یعنی امتحانشان را در دل تکامل پس میدهند؛ در «دل تکامل» یعنی در موقعیتهای تکرارپذیر در بازههای طولانی.
حالا حرف سینگر این است که آن چیزی که اندیشهی راست بهعنوان مبنای عمل معرفی میکند، یک استراتژی پایدار تکاملی نیست. ایدهی پایهای اندیشهی راست در ساختن یک بنگاه چیست؟ این است که یک بنگاه موفق بنگاهی است که همهی افراد آن بهدنبال بیشینه کردن منافع «فردی» خود باشند؛ اصلا نمیخواهد منفعت بنگاه را به آنها بگویی، کافی است همهی آنها بهدنبال بیشینه کردن منافع فردیشان باشند، آنگاه منفعت بنگاه بیشینه میشود. به همین ترتیب اگر همهی بنگاهها بهدنبال بیشینه کردن منافع سازمانیشان باشند، منفعت اجتماعی بیشینه میشود و اگر همهی ملتها بهدنبال بیشینه کردن منافع ملیشان باشند، منفعت بشری بیشینه میشود. ایدهی سینگر این است که اینطور نیست و منفعت جمعی به این صورت بیشینه نمیشود. سینگر برای اینکه این حرف را به کرسی بنشاند یک مثال نقض به دست میدهد؛ مثال نقض معروفی به اسم معمای زندانی (prisoner’s dilemma). البته معمای زندانی را برای اولینبار سینگر مطرح نکرده؛ قبلا خیلی راجع به آن حرف زده شده است. ولی استفادهای که سینگر در اینجا از آن میکند، استفادهی جالبی است.
معمای زندانی
معمای زندانی این است که فرض کنید شما و یک شخص دیگری زندانی هستید. دو تا زندانی داریم و یک بازجو. این دو زندانی به هم دسترسی ندارند؛ تنها دسترسیشان به بازجو است. اینها مثلا به اتهام انجام یک قتل دستگیر شدند. بازجو میآید به شما میگوید «تو میتوانی به قتل اعتراف کنی، میتوانی هم اعتراف نکنی. اگر تو اعتراف نکنی و زندانی دیگر اعتراف کند، تو ۲۰ سال حبس میگیری و او آزاد میشود. اما اگر تو اعتراف بکنی و او اعتراف نکند، تو آزاد میشوی و او ۲۰ سال حبس میگیرد». شما میپرسید «خب اگر هر دوی ما اعتراف بکنیم چی؟»، بازجو میگوید «اگر هر دوی شما اعتراف کنید، هرکدام ۱۰ سال حبس میگیرید»؛ کمتر است ولی هر دوی شما میگیرید. یعنی انگار در آن حالتی که تو اعتراف بکنی و او نکند، یک جایزهای به تو میدهند و تو را آزاد میکنند. با اینکه تو داری میگویی من مرتکب قتل شدم ولی آزادت میکنند چون اعتراف کردی. میپرسید «اگر هیچکدام اعتراف نکردیم چی؟»، میگوید «در این صورت دیگر قاضی نمیتواند حکم بزند، من فقط میتوانم شما را ۶ ماه بازداشت نگه دارم و بعد آزاد میشوید؛ پس مجازاتتان یکی ۶ ماه بازداشت است».
اعتراف بکنم یا نکنم؟
سوال: منِ زندانی چه کار باید بکنم؟ اعتراف بکنم یا نکنم؟ کدام عاقلانهتر است؟ فرض کنید همین مبنای دست راستی -یعنی منفعت فردی- را بگذاریم وسط؛ منفعت فردی در اعتراف کردن است یا اعتراف نکردن؟ من اگر اعتراف نکنم یک خطر بزرگ دارم و آن این است که دوستم اعتراف بکند و من ۲۰ سال حبس میگیرم. اما اگر اعتراف بکنم حداکثر ۱۰ سال حبس میگیرم. پس بهتر است که اعتراف بکنم؛ خطرش کمتر است. اینجا اگر منفعت فردی را انتخاب بکنم باید اعتراف کنم. نتیجهی اعتراف هر دو چیست؟ یکی ۱۰ سال حبس میگیریم؛ هر دوی ما بازندهایم. در حالی که اگر هیچکدام اعتراف نمیکردیم هر دو آزاد میشدیم.
هیچکدام اعتراف نمیکردیم یعنی چی؟ یعنی بهجای منفعت فردی، نفع بزرگتری را میدیدیم. باید میپرسیدیم «سرجمع زندانی بودن چقدر است؟»، در سه حالت ۲۰ سال و در یک حالت یک سال است. پس اگر سرجمع منفعت (منفعت جمعی) را لحاظ میکردیم، اعتراف نمیکردیم؛ نه من اعتراف میکردم و نه او. در این صورت ما برنده بودیم و بازجو بازنده. حالا اگر این ماجرا یکبار رخ دهد، حل کردن مسئله یکمقداری سخت است؛ چون من مطمئن نیستم که طرف مقابل اعتراف میکند یا نه. ممکن است من بنا را بگذارم بر همکاری و بر منفعت جمعی ولی او این کار را نکند و من بازندهی بزرگ این قصه باشم؛ به این صورت که ۲۰ سال حبس بگیرم.
معمای زندانی را بهشکل «بازگشتی» طراحی کردند
کاری که در ادبیات مربوط به معمای زندانی کردند این بود که این بازی را بهشکل «بازگشتی» طراحی کردند. یعنی گفتند فرض کنیم ۱۰ بار قرار است این اتفاق بیافتد. شاید حالا بشود به یک استراتژی پایدار تکاملی رسید؛ یعنی به یک منطق تصمیمگیری که اگر ۱۰ بار تکرار شود شانس بقا را نسبت به سایر استراتژیها بیشتر کند. یعنی آن فردی که با این استراتژی بازی کرده است شانس اینکه زنده بماند (یا در معمای زندانی کمتر حبس بکشد) بیشتر است.
دانشمندی به نام رابرت اکسلراد -دانشمند علوم سیاسی آمریکایی- در دههی ۱۹۸۰ این ایده را عملیاتی کرد. یعنی یک تورنومنت طراحی کرد و از آدمها در سرتاسر دنیا خواست استراتژی پیشنهاد بدهند. او این استراتژیها را در یک تورنمنت کامپیوتری به جنگ هم برد تا ببیند کدام استراتژی پایدارتر است. یعنی اگر برنامهای بنویسیم که تکرارپذیر باشد کدام باقی میماند. اسم استراتژی برنده «این به اون در» (tit for tat) بود. این استراتژی یک اصل مهم دارد و آن این است که من با تو همکاری میکنم مادامی که تو هم با من همکاری کنی. یعنی من بار اول اعتراف نمیکنم و اگر تو اعتراف نکردی بار دوم که بازی تکرار میشود من باز هم اعتراف نمیکنم و به همین ترتیب ادامه میدهم؛ تا وقتی که تو اعتراف کنی یعنی من بازنده شوم و ۲۰ سال حبس بگیرم. حالا دفعهی بعد که بازی تکرار میشود من دیگر اعتراف میکنم؛ چون تو به من خیانت کردی و من جوابت را میدهم (این به اون در). از این به بعد من هر بار اعتراف میکنم تا زمانی که یک بار تو اعتراف نکنی، بعد باز از آن به بعد من دیگر اعتراف نمیکنم و با تو همکاری میکنم. این استراتژی، استراتژی برنده است.
استراتژی «همکارانه» برنده بود
ابتدای این استراتژی یکجور بنا را بر همکاری گذاشتن و منفعت جمعی را دیدن است و منفعت فردی را دیدن نیست؛ «هیچکدام اعتراف نمیکنیم». این استراتژی در آن تورنمنت برنده بود. بعد اکسلراد برای اینکه ببیند آیا هیچ استراتژی بهتری وجود دارد، اعلام کرد «آقا برنده، این استراتژی است؛ اگر میتوانید یک استراتژی معرفی کنید که این را ببرد». باز آدمها استراتژی معرفی کردند و باز هم برنده همین بود. یعنی استراتژی همکارانه برنده بود.
این نتیجهی مهمی برای پیتر سینگر دارد: اتفاقا استراتژی همکارانه در شرایطی که آدمها آن را میدانستند و میتوانستند یک استراتژی بهتری را معرفی کنند، باز هم برنده بود. یعنی حتی در این شرایط هم بنا را بر همکاری گذاشتن، آدمها را برنده میکند؛ یعنی سازگاری آنها را بالا میبرد. حالا ما چرا سازمان اجتماعیمان را با چنین مبنایی سازمان ندهیم؟ و چرا هنوز دنبال این ماکسیم باشیم که به هر قیمت دنبال نفع فردی خودت برو و تا شکست رقبا و به ورشکستگی کشاندن آنها همین راه منفعت فردی را ادامه بده؟
پیشنهاد سینگر برای مبنای سیاستگذاری
پیتر سینگر فکر میکند که این چهارچوب نظری میتواند مبنای خوبی برای سیاستگذاری باشد چون هم با نظریهی تکامل سازگار است هم با ایدهی اجتماعی او در خصوص سوسیالیسم و هم با چهارچوب اخلاقی او که فایدهگرایی جمعگرایانه -collective utilitarianism- است. مبنای سینگر، مبنای «فایدهگرایی» است؛ به این معنی که فکر میکند کار اخلاقی آن چیزی است که خشنودی، کارکرد، سود و منفعت ما را بیشتر کند. این مبنا همچنین «جمعگرایانه» است یعنی ما نباید فقط بهدنبال منفعت فردی باشیم، باید منفعت جمعی را دنبال کنیم. در کتاب چپ داروینی، پیتر سینگر این سه منظر (نظریهی تکامل، ایدهی اجتماعیاش در خصوص سوسیالیسم و فایدهگرایی جمعگرایانه) را تلفیق کرده و باعث شده است ما حالا این نظریه را -بهعنوان مبنایی برای سیاستگذاری اجتماعی- جدی بگیریم.
شکلپذیری یا شکلناپذیری سرشت انسانی
پیتر سینگر میگوید چپها باید کمی درمورد نظراتی که درمورد سرشت انسانی دارند کوتاه بیایند؛ نباید کامل آن را رد کنند، یا اصرار کنند که بهطورمادرزادی خوب است یا بینهایت شکلپذیر است. رویکرد پیتر سینگر درمورد شکلپذیری یا شکلناپذیری سرشت انسانی چگونه است؟
ایدهی شکلپذیری یا شکلناپذیری سرشت انسانی به لحاظ تاریخی بحث خیلی درازدامنی است و در دل تقابل بزرگی که به تقابل طبیعت و فرهنگ -nature و nurture- معروف است قرار میگرفته و در انسانشناسی، فلسفه، اقتصاد، سیاست، تاریخ و مردمشناسی از آن بحث میشده است. این تقابل این است که واقعیت زندگی ما را بیش از همه طبیعت شکل میدهد یا فرهنگ؟ و آیا عناصری وجود دارد که فرهنگ زورش به آنها نرسد برای اینکه آنها را شکل دهد؟ این عناصر در طبیعت ما صُلب -rigid- هستند یا نه فرهنگ میتواند همهچیز را شکل دهد؟
نتیجهی سیاسی-اجتماعی این بحث روشن است؛ اگر ما بتوانیم با فرهنگ همهچیز را شکل دهیم یعنی ما میتوانیم جامعهی ایدهآلمان را بسازیم. اگر نتوانیم شکل دهیم یعنی ما نمیتوانیم جامعهی ایدهآلمان را بسازیم؛ زور طبیعت میچربد. ایدهی جریان دست چپی بهخصوص مارکسیسم، این بود که آقا محیط «هر کاری» میتواند بکند، فرهنگ هر کاری میتواند بکند. میگوید محیط را عوض کن، آدمها تغییر میکنند؛ در یک جامعهی کمونیستی آدمها کمونیستی رفتار خواهند کرد، در یک جامعهی غیرطبقاتی همهی آن چیزهایی که به تعبیر مارکس سرمایهداری به اسم طبیعی به ما میفروخته است از بین میروند؛ همهی نابرابریهایی که سرمایهداری میگفته اینها چیزهای طبیعیاند و نمیتوانی با آنها کاری بکنی، میبینی که از بین خواهد رفت. از آن طرف منتقدین میگفتند که نخیر طبیعت انسان صلب است؛ سرشت انسانی عناصری دارد که شکلپذیر نیستند.
داروین جانب شکلپذیری سرشت انسانی را گرفت
حالا جالب است که بعد از انتشار کتاب منشا انواع؛ داروین در نوشتههای بعدی خودش اتفاقا تا اندازهای جانب شکلپذیری را گرفت. بهخاطر اینکه به یک نظریهی وراثتی قائل بود که به شکلپذیری راه میداد. یعنی به ایدهی توارث صفات اکتسابی اعتقاد داشت؛ میگفت صفاتی که یک فرد در دوران رشد و زندگی خودش کسب میکند، میتوانند به فرزندان او به ارث برسند. داروین به این ایده قائل بود. او یک نظریهی وراثت داشت تحت عنوان پانجنسیس (pangenesis). در این نظریهی وراثت، یک عنصر محوری به اسم گمیول -gemmule- وجود دارد. داروین میگفت این عنصر در هر کدام از اندامهای ما وجود دارد و همهی ویژگیهای آن اندام در این عنصر جمعاند؛ چه خصوصیات ذاتی و چه خصوصیات اکتسابی. داروین معتقد بود در فرایند زادوولد گمیولها از همهی اندامها در نر و ماده تجمیع میشوند، بعد اینها به هم پیوند میخورند و در فرزند همهی آن خصوصیات هست. طبیعی است که توارث صفات اکتسابی از این فرایند درمیآید.
اما خیلی زود فهمیدیم که این ایده غلط است و وراثت اصلا این شکلی نیست. در دههی ۱۸۸۰، آگوست وایزمن ایدهی سلولهای جنسی را داد. او گفت زادوولد از مجرای سلولهای جنسی شکل میگیرد و سلولهای جنسی هیچ ربطی به سلولهای سوماتیک یا سلولهای بدنی ندارد. بنابراین صفاتی که ارگانیسم در طول زندگی خود کسب کرده است نمیتوانند وارد سلول جنسی شوند. پس ایدهی توارث صفات اکتسابی منتفی شد.
بدنامی نظریهی داروین و شکلگیری نئوداروینیسم
با شکلگیری ژنتیک در دههی اول قرن بیستم، بهطور کلی با این ایدهها خداحافظی شد. چون دیگر معلوم شد که آن چیزی که صفات را منتقل میکند ژنها هستند. سلولهای جنسی ژن را منتقل میکنند؛ ولی ژن در طول حیات اصلا تغییرپذیر نیست. این همان عنصر لایتغیر در سرشت انسانی بود. وقتی ایدهی اصلی داروین در خصوص توارث منتفی شد، نظریهی داروین بهطور کلی بدنام شد. این بدنامی ادامه پیدا کرد تا دههی ۲۰ که سنتز مدرن شکل گرفت و پیوند داروینیسم و ژنتیک در صورتبندی ریاضیاتی خودش مطرح شد؛ حالا دیگر ما با چیزی سروکار داریم به اسم نئوداروینیسم.
نئوداروینیسم بهطور جدی علیه شکلپذیری سرشت انسانی عمل کرد و باعث شد که خوانش سوسیالیستی از داروینیسم باز با چالش جدی مواجه شود. پیتر سینگر اینجا میگوید که ما باید این حرف را جدی بگیریم. بخش زیادی از خصوصیات رفتاری ما خصوصیات ژنتیکی ما هستند؛ خصوصیاتی هستند که نمیتوانیم تغییرشان دهیم. با اینها نباید سروکله بزنیم. بخشی از نابرابری ما از همینجا درمیآید. ما به لحاظ استعدادهای ذهنی که در اختیار داریم و به لحاظ قوای شناختی، بدنی و غیره نابرابریم. ولی نه در آن دامنه و اندازهای که اندیشهی راست ادعا میکرد؛ و مهم این است که این نابرابریهای ذاتی تناظری با نابرابریهای طبقاتی و اجتماعی ندارد.
با بعضی واقعیات طبیعی نمیتوانیم سروکله بزنیم
مثلا میدانیم که در گونههای جانوری مراقبت از فرزندان عموما مسئولیت جنس ماده است؛ البته در همهی گونهها اینطور نیست مثلا در پنگوئنها یا در برخی از مرغهای ساحلی اینطور نیست. ولی عموما در بیشتر گونهها، مادهها بیشتر از نرها مراقبت میکنند، همچنین فرایند زادوولد برای مادهها خیلی سنگین است، به همین دلیل کمتر جفتگیری میکنند. پس انتخاب جنسی از ناحیهی مادهها صورت میگیرد و این نرها هستند که باید انتخاب شوند. این شانس جفتگیری را برای نرها کاهش میدهد چون قرار است انتخاب شوند. در بعضی از گونهها مثلا در فُک فیلی فقط ۱۰ درصد نرها شانس جفتگیری موفق دارند. این یک واقعیت طبیعی است. در آدمیزاد هم یکسری واقعیتهای طبیعی وجود دارد که با اینها نمیتوانیم سروکله بزنیم؛ تمام نیرویمان را باید بگذاریم آنجایی که این شکلپذیری ممکن است.
تمایلات مارکسیستها به چپ داروینی
پیتر سینگر برای ارائهی نسخهی خود از چپ داروینی، مارکسیسم را از سوسیالیسم جدا کرده است. آیا مارکسیستها سعی کردند بدون اینکه از ایدههای آرمانگرایانهی خود کوتاه بیایند خوانشی متناسب با داروینیسم ارائه کنند؟
الان خیلی سخت است که راجع به مارکسیسم این حرف را بزنیم. چون به نظر میرسد که مارکسیسم امروز خیلی دغدغهی علمی شدن ندارد؛ البته منظور بخش اعظم جریانهای مارکسیستی است نه همهی آنها. مثلا میشود مارکسیسم آنالیتیکال را استثنا کرد؛ مارکسیسمی که امروز در بریتانیا و آمریکا بهعنوان یک شاخهی تحلیلی از مارکسیسم میشناسیم. مارکسیسم تحلیلی عموما در چهرههایی دیده میشود که نسبت نزدیکی با ساینس دارند؛ کسانی مثل جرالد کوهن، جان الستر یا دنیل لیتل. در بین این دانشمندان میشود تمایلاتی به چپ داروینی دید. اینها آدمهایی هستند که برای بازسازی مارکسیسم از نظریهی بازیها هم خیلی استفاده کردند. ولی عمدهی جریانهای مارکسیستی خیلی این سمتی نیستند.
اما امروز میشود نسبت نزدیکی بین سوسیالیسم و داروینیسم برقرار کرد. یعنی آکادمیسینها و روشنفکرانی هستند که گرایش چپ دارند و در عین حال اصلا ساینتیستاند. چه اینکه از روز اول دانشمندانی که سوسیالیست بودند کم نبودند؛ از خود آلفرد والاس تا کسی مثل جان هالدین که یکی از چهرههای اصلی سنتز مدرن است تا کسی مثل استیون جی گولد یا لونتین که از بزرگترین زیستشناسان معاصراند. وقتی که از سوسیالیستها حرف میزنیم دیگر این دایره خیلی گستردهتر میشود.
استفاده از داروینیسم برای کاستن از نابرابریها
امروز در حوزههای مختلف علمی و علوم زیستی که آبشخور نظریهشان به یک معنی داروینیسم است، میبینیم که پروژههای این تیپی برای کاستن از نابرابری در سیاستگذاریهای اجتماعی در حال انجام است. این قصه در حوزهی پزشکی درمورد سیاستگذاریهای مربوط به سلامت وجود دارد؛ اینکه چطور میتوانیم با یک چهارجوب داروینی (یک چهارچوب تکاملی) به نفع کم کردن نابرابری استدلال کنیم؛ که نمونهاش کارهای ویلکینسون است. این نوع تصمیمگیری در فلسفهی اقتصاد هم وجود دارد؛ اینکه چطور میشود نظریهی انتخاب عقلانی -rational choice theory- را با یک منظر سوسیالیستی بازسازی کرد. مثلا کارهای که جان الستر کرده به این شکل است؛ الستر درک بدیلی از عقلانیت ارائه کرد و بعد این عقلانیت را در رفتار اجتماعی-اقتصادی پیاده کرد. در علوم سیاسی هم کارهای رابرت اکسلراد نمونهی خوبی است. به همین ترتیب در شاخههای دیگر آدمهایی هستند که حالا دارند این ربط و پیوند مفهومی را بهطور جدی برقرار میکنند.
داروینیسم همان نظریهی تکامل داروین نیست
واکنش دست راستیها نسبت به خوانشهایی که جریان چپ از داروینیسم ارائه کرد چگونه بود؟ آیا آنها قبول کردند که داروینیسم دیگر از مصادرهی آنها خارج شده است؟
دعواهای تاریخی به لحاظ مفهومی که هیچوقت فیصله پیدا نمیکند. اما یک واقعیتی که باید به آن توجه کرد این است که وقتی از داروینیسم حرف میزنیم از چیز واحدی حرف نمیزنیم. اولا باید حواسمان باشد داروینیسم همان داروین نیست. آن چیزی که بهعنوان داروینیسم شناخته شد، ترمی است که هربرت اسپنسر دو سال بعد از چاپ منشا انواع وضع کرد. وقتی که از داروینیسم حرف زده میشد منظور یک نسخهی بهخصوصی از نظریهی تکامل بود؛ پس داروینیسم همان نظریهی تکامل نیست.
داروینیسم در تقابل با فیکسیسم
ضمن اینکه داروینیسم بعدا در فرآیند تاریخی خود دیگر آن حرفهایی نبود که داروین میزد. در واقع داروینیسم را باید در تقابل با مفهوم مقابل خودش فهمید. در بدو امر داروینیسم در تقابل با فیکسیسم فهمیده میشد. فیکسیسم آن نظریهای در زیستشناسی است که معتقد است گونهها به هم تبدیل نمیشوند؛ گربهها از روز اول گربه بودند تا آخر هم گربهاند. در مقابل فیکسیسم، نظریهی داروین وجود داشت که معتقد بود هم در داخلِ خود گونهها تحول وجود دارد و هم گونهها به چیز دیگری تبدیل میشوند.
داروینیسم در تقابل با لامارکیسم
داروینیسم در ابتدا اینطور فهمیده شد؛ اما به مرور در مقابل لامارکیسم قرار گرفت و در برابر این مفهوم فهمیده شد. در اینجا ایدهی اصلی همان ایدهی توارث صفات اکتسابی است. لامارک زیستشناسی فرانسوی است قبل از داروین، و ایدهاش این بود که صفاتی که ارگانیسم در طول حیات خود کسب میکند به بچههایش به ارث میرسد. به شکل کاریکاتوری میتوان این را با مثال معروف زرافه توضیح داد: چرا زرافهها گردندرازاند؟ چون زرافهها گردنشان را کشیدهاند تا بیشتر از برگ درختها بخورند، و همین روند در نسل بعد هم تکرار شده است و به همین ترتیب نسل پشت نسل گردندرازتر شدهاند.
در برابر لامارکیسم، داروینیسم با این ایده شناخته میشد که صفات اکتسابی به ارث نمیرسند؛ همان صفاتی که از والد به فرزند رسیده است از فرزند دوباره با ترکیبی که با جنس مقابل صورت میگیرد به نسل بعد منتقل میشود. باید حواسمان باشد داروین به توارث صفات اکتسابی قائل بود؛ بهخاطر همین داروین، داروینیست نبود. داروینیسم بعدا اینطور فهمیده شد. چنانکه گفتم، در اواخر قرن ۱۹ام یک دورهی افول داروینیسم را داریم تا زمانی که با ژنتیک تلفیق شود و صورتبندی ریاضیاتی پیدا بکند و شواهد عدیدهی زیستی دوباره بیابد و نظریهی تکامل در شکل جدیدش (نئوداروینیسم) متولد شود. کمتر ایدهای همانطوری که داروین از آن حرف میزد باقی مانده است. جز معدود ایدههای اصلی مثل انتخاب طبیعی و نیای مشترک؛ بقیهی ایدهها خیلی عوض شدند و خیلی تطور داشتند. بهخاطر همین وقتی از داروینیسم حرف میزنیم از چیز واحدی حرف نمیزنیم.
انتهای پیام
حوزه علوم تجربی با انسانی کاملا متفاوت است شباهت ظاهری دلیل یکسانی نیست داروینیسم یک نظریه در حوزه علوم تجربی است تصورنظریه. جامع مشترک یک توهم است
فراخوان مهم و تاریخی عصر معاصر واکنش جمعی مردم ایران به نتیجه انتخاباتی آمریکا در 13 آبان :
ساعت 21 فردا سه شنبه 13 آبان همه با خودرو و پخش بلند موسیقی از رادیو ضبط به نتیجه آن واکنش نشان دهند :
پیروزی ترامپ = موسیقی خوزستان از محسن چاوشی : ای قاضی مردم چی میخوان ؟ آزادی آزادی
پیروزی بایدن = موسیقی دوباره ایران از حجت اشرف زاده : دوباره ایران دوباره ایران ( موسیقی تبلیغاتی ستاد روحانی 96 )
عدالت – آزادی – هم مسلمانو هم ایرانی
سلام
در این بحث عالی یک مساله ژنتیکی که اخیرا کشف شده است و وارد نئوداروینیسم هم دارد میشود مغفول مانده است. آزمایشات اپیژنتیکی ثابت میکنند صفات اکتسابی هم تاحدی از والدین به فرزند منتقل میشوند. بعلاوه از ابتدای دهه ۱۹۳۰ هم وراثت مادری که برخی اشکال آن ناشی از تاثیر محیط بر مادر بود از طریق سیتوپلاسم مادری یا حتی عیرسیتوپلاسمی به فرزندان منتقل میشود. مثلا مادرانی که خوب تغذیه شدهاند و زهدان بزرگتری دارند فرزندان داستانی بدنیا می آورند و حال آنکه ممکن است آن فرزند از نظر ژنتیکی نسبت به فرزندان مادر زهدان کوچک برتری نداشته باشند. گاهی فرزندان دارای ژنتیک درشتتر بعلت زهدان کوچکتر مادر حتی بدنیا نمی آیند.
میشه بیشتر توضیح بدید؟
میشه بیشتر توضیح بدید؟