انتحار کایروتیک صادق هدایت
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب «نیچه زرتشت» در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «انتحار کایروتیک صادق هدایت» نوشت:
صادق هدایت هم نویسندهی مرگ است و هم بازیگر آن؛ گویی او هر سال این تراژدی را صیقل میدهد. امروز من او را نه به خاطر نوآوری سبک ادبی و آثار زیبایش بلکه به سبب آن جسارت و شجاعتی میستایم که چنین حماسی چشم در چشم “مرگ” کایروسی دارد. ما همه “آنگاه” میمیریم که باید بمیریم. به عبارتی ما مرگ را انتخاب نمیکنیم، بلکه مرگ را میمیریم اما در مورد هدایت چنین نیست. صادق که در زندگی همواره سودای مرگ دارد سرانجام (به زعم برخی!) میمیرد اما آنجا که نباید بمیرد و میمیرد آنگاه که نباید بمیرد. مگر نه اینکه ما زندهایم برای اینکه میمیریم؟ حال کیست “هدایت” را باور کند وقتی که صادق مرده است.
به راستی چه سرنوشت شومی دارند آنها که با مدرنیته سر ستیز دارند و همزمان علیه “سنّت” نیز تیغ از رو میبندند. برای نمونه، فریدریش نیچه علیه ایمان و سنت مسیحایی دو رساله (دجّال و اخلاق) نوشت و هم زمان میپنداشت فرهنگ مدرن اروپا هم دچار “مالیخولیا” گشته است؛ او دو بار میمیمرد؛ یک بار در تورین ایتالیا و یک بار در وایمار آلمان. صادق هدایت نیز علیه سنت فرسوده استبداد قلم در قلیا میزند و هم زمان علیه متجددین میتازد و آنان را نوکیسهگان رجاله مینامد، او نیز دو بار میمیرد. به لحاظ ستیز توامان با سنت و تجدد آیا میتوان نیچه و شارحان اربعه او (ریلکه، هدایت، کافکا و کامو) را خط سومی نامید؟
صادق هدایت این نویسنده عصیانگر که غرق در هیبت هولناک مرگ سوبلیم (sublime) شده را آیا باید ستود؟ پنداری کسی یارای شنیدن بانگ مرگ و نشستن و خیره در چشمان او شدن را ندارد بهجز صادق ایران. بارها خواندم که همه چشم به این “جهان” میگشاییم تا روزی یا شبی هم چشم از این جهان ببندیم؛ هدایت اما تنها چشم به ایران گشود و سرانجام نیز تنها چشم از ایران بست. بی سبب نیست که او تنهاترین نویسنده معاصر میشود که جز میهن، دوستی ندارد. صادقی که با مرگ و میهن خویش صادق است.
بی گمان گوهر ایران هدایت از جنس وطن “کافکا” نیست که در همان شعاع سه فرسخی نویسنده باشد! به بیانی، هدایت هیچ خوی و خصلت عشیرتی، ایلیاتی، یا قومی و دینی همانند فرانتس کافکا ندارد که وطن را همان محله کلیمیان در “پراگ” ببیند و در فراسوی آن احساس بیگانگی کند و هیچ حس میهنی و ملی نسبت به کشور نداشته باشد. صادق با چنین رویکرد کافکایی همواره بیگانه است و سپهر ایران دوستی او از سهند و سهراب تا “سپهری” و سبلان گسترده است.
پنداری پیر بلخ، آن ناظم منظوم مرگ و عشق، قرنها پیش از صادق ایران و از فراسوی زمان تقویمی، آن شب رویارویی هدایت با مَلک مرگ را در یک رویای شهودی خویش شاهد بوده که چنین “طعنه” زیبا به ملک می زند:
خندان و تازه رویی، سرسبز و مُشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
حال در حیرتم چرا برخی باز هدایت را میکشند! آیا او به گناه میهن دوستی سزاوار چنین عقوبت شوم است که باید فراموش شود؟ اینکه تنهاترین نویسنده کشور در غربت غرب چشم از ایران بسته حال باید پیکر خویش را تا “پرلاشز” بر دوش کشد و باز بر خاک شود تا برخی خشنود شوند؟ چرا او را فراموش کنیم آنگاه که باید او را بخوانیم؟ این نسیان فرهنگی آیا با فراموشی تاریخی ما تقارن دارد؟ این برخورد پارادوکسال با صادق چرا؟
اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، چنانچه زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که “الگوریتم” آن واژگون است را نه میدانی و نه میخواهی پس صادق بخوان شاید هدایت شوی. وُلگاریزه شدن فرهنگ و خلط نابجای آن با مفهوم “تمدن” آیا به هر دو آسیب نمیزند؟ افزون اینکه هرگاه سیاست در پیکر فرهنگ “متاستاز” شود آنگاه چاره چیست؟ این قلم قلیایی هم به بهانه هفتادمین سالگشت آن منتقد فرهنگ و آفریننده “بوف کور” می نویسد؛ روشنگر ایرانی در حالی که هیچ بیم و امیدی به آن سوی “مرگ” نداشت هنگامی که در پاریس چشم از ایران بست. مرز پُرگهری که کمتر از ده سال سه نخست وزیر آن “ترور” می شوند آنگاه این خویشاوند “رزمآرا” آیا باید در سوگ ترور او بنشیند یا در جولان آن فرهنگ چاندلایی حیران شود؟ در افسون انتحار خویش چطور؟ کیست “سه قطره خون بخواند” آنگاه که صادق مرده است؟
پیوند صادق و زبان است که ادبیات معاصر ایران را ارزش میدهد. معنای زندگی هدایت همان ذوق متافیزیکی و شهودی اوست که معطوف کلمه شده است؛ زمانی که بند بند این نشاط استتیک به تدریج سست شده و پیوند آفرینش ادبی با نویسنده (یاشاعر)ر قطع شود پس زندگی او هم بی معنا میشود. آفرینش هنری صادق هدایت در واقع خلق هستی از نیستی (Ex-nihilo) نیست چرا که کلمه همانجا در نزدیکی اوست تا دیده و خوانده شود. صادق شاید نیز چنان هشیار بود که آنقدر نماند تا دچار آفازی (Aphasia) شود که خلاقیت و خیال و خلوص ادبی در وجود او به تدریج پیر و پریشان شوند.
به لحاظ پیوند پویا با هنر آیا هدایت همسنگ “کافکا” یا گوته نیست؟ شوق صادق به زبان از او یک فیلولوگ (دوستدار لوگوس) ساخته است؛ فیلولوگی که در جوانی شبنشین پیر ایران “خیام” میشود تا برای اعتلای زبان و فرهنگ و هویت این سرزمین چارهای بیاندیشند. در ایرانی که جوانش دیپلم بگیرد بدون آنکه یک انشاء درباره “مصدق” نوشته باشد و یا لیسانسیه شود بدون اینکه اثری از “هدایت” خوانده باشد آنگاه آیا زبان این ملت، شکوفا و فرهنگ آن شکفته و تاریخ آن شکوهمند است؟ آیا هر جوانی در آلمان میتواند دیپلمه شود بدون آنکه “نیچه” یا بیسمارک را شنیده یا خوانده باشد؟ بی سبب نیست که در شورهزار زبان، ایدهها و آرمانها و اندیشهها چندان نمیرویند.
به باورم در دهه 1310 شمسی با ورود ایدههای آلمانی به ایران جنبش بیداری هم شتاب گرفته است که صادق هدایت را به سوی خیام و میهن باستان سوق میدهد؛ البته ورود دیرهنگام آثار نیچه، گوته و کافکا به سرزمین ما، صادق را نیز مانند بسیاری دیگر از روشنگران در نقد فرهنگی هشیار ساخته است؛ نقدی که از این اصطلاح لاتینی “رسنتمان” الهام گرفته است. البته واژه رسنتمان (Ressentiment) که به باورم شاه کلید فهم آثار نیچه است و معنای مرکب و پیچیده نیز دارد همانند مفهوم یونانی کایروس (Kairos) به آسانی به فارسی برگردانده نمی شوند اما ترجمه بسیط برای رسنتمان را “رنجش” مینویسند و کایروس را هم زمان کیفی ترجمه میکنند که لازم است اما کافی نیست. پیداست کایروس را در برابر کرونوس (Chronosزمان فیزیکی) درک میکنیم و بدون یکی، دیگری قابل فهم نیست و ما همچنان با کایروس ناآشنا و بیگانه هستیم. انتحار کایروسی صادق گرچه مانند همه مرگها در کرونوس رخ میدهد اما گوهر کایروسی (زمان متافیزیکی) دارد؛ بنابراین تا زمانی که درک درستی از این واژه یونانی نداریم پس به همان نام یونانی اکتفا کنیم تا یک ترجمه تک کلامی پیشنهاد شود.
مرگ در ذهن و ضمیر صادق
در اندیشه و آثار هدایت، مرگ اغلب حضوری سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه “زنده به گور” که در همین نزدیکی به حیات صادق خیره شده، مرگیست نشسته بر بام “بوف” که گویی در سفر هند نیز همراه اوست؛ او در “زنده به گور” همواره مرگ را میجوید: “بی اختیار رفتم در قبرستان…اسم برخی از مردهها را میخوانم. افسوس میخورم که چرا به جای آنها نیستم. با خود فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودند. بهنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند…مثل این بود که مردهها به من نزدیکتر از زندگان هستند…چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!…نه، کسی تصمیم خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند.”
آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت درباره مفهوم رازآمیز مرگ آگاهی (Amor fati) چنین جذاب و سیال نوشته است؟ پنداری صادق میمیرد تا پس از مرگ یک استعاره شود؛ استعارهای در لایه زیرین حافظه ما تا فرجام تراژیک فرهنگ را هشدار دهد. کدام نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت رنج کشیده و یا درباره مفهوم رازآمیز زمان و مرگآگاهی چنین جذاب و سیال نوشته است؟ این نویسنده از مرگ آن سان مینویسد که تلنگری بر ذهن ما باشد و ما را هشیار ساخته و به اندیشه اندازد. پیداست در پیوند مرگ و زندگی، هنر نقشی برجسته دارد و با هنر (بهویژه ادبیات و موسیقی) است که میتوان پرسشی مطرح ساخت و احساسی را بیان کرد. در واقع هدایت با “سه قطره خون” خویش به ستیز با فرهنگ وُلگاریزه (فرومایگان) بر میخیزد؛ این نویسنده میداند که در شورهزار زبان است که فرهنگ رجالهها بارور میشود و لکاتهها جولان میدهند؛ آنگاه زیستن در این فرهنگ منحط بسیار دشوار و توانفرسا میشود.
مرگ برای این صادق ایراندوست آن نیرویی است که گویی فراسوی فرهنگ مینشیند و تنها به این وسیله است که هدایت مرگ را “سوبلیمه” میکند. به این سبب اصرار دارم که اراده معطوف به مرگ این منتقد برجسته را باید از این منظر تماشا کرد و نه خودکشی یک نویسنده گرفتار گرداب مالیخولیا آن هم در آغاز بهار پاریس. شاید هم حق با مرگ باشد که چنین دلتنگ نویسنده ایرانی شده است تا زخمهایش را در بوف کور التیام دهد: “در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورند و میتراشند. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند”
انتهای پیام
سلام
این شائبه هم هست که اقا صادق زیبا کلام تفکر وهابیت داشته و به خاطر همین چهره اسلام و ایران را تاریک نشان داده البته به خواستگاه زیستی و… این نویسنده که مفتخر به پوچ گرایی کافکا بود و نوعی باور های یهودیت در مواجه با مرگ خودکشی اش هم قابل توجیه هست که البته از اثارش این پیدا هست بوف کور و… به هر حال نوشتن از حوادث شاید جذاب و ابتکار باشد ولی نمی توانم اون را برای این لذت دوستی از لجن ها مبتکر دانست و حتی نویسنده
سلام
این شائبه هم هست که اقا صادق زیبا کلام تفکر وهابیت داشته و به خاطر همین چهره اسلام و ایران را تاریک نشان داده البته به خواستگاه زیستی و… این نویسنده که مفتخر به پوچ گرایی کافکا بود و نوعی باور های یهودیت در مواجه با مرگ خودکشی اش هم قابل توجیه هست که البته از اثارش این پیدا هست بوف کور و… به هر حال نوشتن از حوادث شاید جذاب و ابتکار باشد ولی نمی توانم اون را برای این لذت دوستی از لجن ها مبتکر دانست و حتی نویسنده
سلامروزگارگاهیسختمیشودو
انسانعاجزمیمانداحساسمیکندنهراهپسداردنهراهپیش.انسان
ضعیفاستوبایدپشتیبانیداشتهباشددرتنگنائیکهواقعمیشود
مجبورمیشودانتحارکندنمیشود
باتجسمدرککردوقضاوتنمودبرای
همینمیگهخدایابلارابیشاز
ظرفیتمنفرستلذاندانستهسرزنش
نکنیدلذابهنظرمنکسانیانتحار
میکنندکهتصورمیکنندپشیبانیبه
نامخداراندارند