تراژدی مرداد مصدق | علیمحمد اسکندریجو
علیمحمد اسکندریجو، نویسندهی کتاب نیچه و زرتشت در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «درنگی بر تراژدی مرداد مصدق» نوشت:
این نوشتار مرثیه بر تاریخ یا زمان سوخته نیست که اکنون بر حافظه شکننده ما سنگینی میکند. در آغاز به خاطر بسپاریم، در حافظه جمعی خویش یک سهراب به سپهری و یک “صادق” به هدایت و یک مصدق به آزادی بدهکاریم. به این بهانه اینجا از دو “سهراب” سترگ در سپهر ادب ایران یاد کنیم که هر دو سودای “حقیقت” داشتند. به یاد او که به تیغ یل سیستان، جان باخت تا ما هم شاهد یک زخم تراژیک باشیم. مگر نه اینکه در اوج تراژدی ناگهان تخلیه عاطفی (کاتارسیس Katarsis) شده و به لحاظ نفسانی پاکیزه میگردیم. دیگری نیز آن سهراب دهه پنجاه است که برخی به کنایه، وی را “بودا”ی ایران خواندند که چرا بهجای جستن حقیقت اما علیه نظام، دستی به سلاح و دلی به دریا و قلمی به قلیا نمیزند که شاید در سقوط “پهلوی” او نیز سهیم باشد. به راستی چرا سهراب از خلوت خاموش کاشان خارج نشد و تیری به پاسبانی نزد و ژنرالی هم ترور نکرد و شریفی نیز به آتش نکشید تا حماسهساز شود؟ آیا سهراب باید خسرو شود که مسعود کشد تا “روزبه” شود؟ سهراب که سوخت اما:
“کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم”
اینک شعر آن سهراب و شعور این سهراب، دو پاره از هویت و حافظه مشترک شده است. با این حال، حماسه تراژیک را (که بعضا مقدس و مشروع نیز میشود) اگر در اسطوره نیابیم یا آنکه نخواهیم ببینیم پس ناچار باید به سوی زمان برویم و به پیشگاه تاریخ خم شویم تا حماسه یا فاجعه را از آن زمان “سوخته” دریافت کنیم گرچه تراژدی با تاریخ و زمان تقویمی (Cronus) چندان میانه ندارد. به عبارتی هنر تراژدی (و نه هنر وُلگاری و بازاری) معطوف به کرونوس نیست بلکه از جنس کایروس”Kairos” است. به این سبب یک حادثه یا یک فاجعه دنیوی (Mundane) را به یاری هنر نمایش نمی توان و شاید هم این روزها نباید بال و پر اخروی (Spiritual) به آن حادثه بخشید. موسی نبی که از “طور” به سوی قوم سرازیر شد، نه به نام پروردگار آفریننده زمین و آسمانها بلکه به نام خدای پدران یا همان خدای “تاریخ” بر قوم توحیدی ظاهر شد:
“ای موسی! برو و بزرگان قوم را گرد هم آورده به آنها بگو: یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب …” (سِفر خروج، سوره سوه، آیه شانزدهم). با این حال چرا فرهنگ ما به تاریخ، بی اندازه بی اعتناست؟ آیا تاریخ هیچ حقیقتی در سینه ندارد که به ما عرضه کند؟
هدف از تراژدی در واقع رسیدن به کاتارسیس یا پالایش است؛ سیَلان دردناک روایت یا نمایش تراژیک هم همواره تابعی از یک متغیر کایروتیک است و نه کرونیک. پیداست برای درک درست تراژدی و تاثیر روانی و روحانی آن بر “پالایش” انسان، چاره نیست جز آنکه “ارسطو” را خواند تا از مکانیسم این میراث آتن که در جهان پراکنده شده آگاه گشت. بنابراین ملتی که در حافظه خویش تراژدی مرغوب ندارد پس جامعهای با هویت جعلی یا شکسته است. اینک سهرابگریزی و سیاوشهراسی برخی آیا نشانه میهندوستی است یا نشانه یک درک ناقص است از کایروس و کاتارسیس در تراژدی؟
پرسش بنیادی این است که ما در تاریخ و یا در اسطوره کدام فاجعه، کدام حماسه یا حادثه را انتخاب کنیم و به یاری هنر نمایش به تماشای آن بنشینیم تا از آلودگی پاک شویم. تجاوز به ناموس وطن و تاراج ثروت ملی در دو جنگ جهانی و یا عهدنامه گلستان که ایران را از ایران جدا کرد آیا برای ما هیچ ارزش یادآوری و تزکیه نفسانی دارد؟ به این سیاق، بازسازی صحنههای دلخراش و توهینآمیز اشغال ایران توسط نیروهای بیگانه آیا هر سال باید تکرار شود تا ما از آلودگی تصفیه شویم و به زعم خویش با دشمنان میهن تسویه کنیم؟ حال که چنین نمیکنیم آیا حق نداریم که جدال فرسایشی حافظه را با تاریخ دریابیم؟
به کدام منطق نباید هر سال هنر تراژدی را پاس داشت؟ در این دنیای پریشان که دامنه پریشانی و ضریب ضلالت آن بی انتهاست پس ما برای تخلیه عاطفی و پالایش روان فردی و جمعی، بهجز پناه جستن به دامن بزرگترین میراث هنری یونان مگر چاره یا انتخاب دیگری هم داریم؟ پیداست برخی که لقوه قلم دارند یا سخن “لغو” میگویند، برای یافتن بدیل تراژدی همواره بر طبل آگاهی تاریخی (بهجای حافظه) میکوبند. آنگاه آگاهی از این زمان سوخته تا کنون چه کرده که اینک به کار ما آید؟ تنها ذکر (از ریشه عبری ذاخر Zakhor به معنای یاد آور، به خاطر بسپار) است که میماند و حافظه را جان میدهد و جان را پاک میکند. به این سیاق، تراژدی با گشتاور “پالایش” است که حافظه جمعی را هر از گاهی بارور میسازد. تراژدی، هنری پاک و از جنس هنرهای مرغوب بهویژه ادبیات است که نباید همانند تاریخ آن را بازی کودکانه پنداشت تا آماج کنایه و گلایه این و آن گردد. تراژدی همواره نرمافزاری دارد که دیگر گونههای نمایش ندارند. این نرمافزار است که گستره و تاثیر یک روایت تراژیک را تا بیکران میبرد.
روزی که امنیت فدای آزادی شد
بر پایه یک اصل ساده منطقی تنها امنیت، یک ضرورت نیست بلکه آزادی هم یک ضرورت است. به بیانی نه آزادی همزاد امنیت است و نه امنیت همزاد آزادیست. بنابراین، آن ملت که امنیت را فدای آزادی کرد سرانجام هر دو را باخت. با سرنگونی دولت مشروع رادمرد ایران دکتر محمد مصدق آیا آزادی فدای امنیت نشد؟ بی جهت نیست که یک مصدق به آزادی بدهکاریم. با این حال، نخست وزیر پاکدست ایران هیچ “مصونیت” تاریخی ندارد و باید اندیشه و کردار سیاسی او را نقد کرد حتی در حبس هفتاد ساله.
آن روز که دکتر مصدق در راه بازگشت از آمریکا در پایتخت مصر فرود آمد (لبنان به هواپیمای حامل وی اجازه فرود نداد) و یک میلیون مصری از فرودگاه تا هتل محل اقامت نخست وزیر ایران به شوق استقبال از او صف کشیدند و وی را دشمن امپریالیسم (عدو الاستعمار) و نماد پیکار برای استقلال خاورمیانه خواندند. یالمار شاخت نه با شاه دیدار کرد و نه جهت مستشاری به دربار رفت. ایدئولوگ جنبش اخوان المسلمین مصر “سید قطب” برای این میهندوست ایرانی در روزنامه معتبر “الاهرام” قصیده بلندی به نام “سلام بر مصدق” سرود. از سوی دیگر حسنین هیکل شخصیت برجسته مصری در همان نشریه الاهرام وی را ستود و در سرمقاله “شقیقتنا ایران” سرزمین ما را شقیقه (خواهر) و مونس مصر نامید. افزون بر این، “طه حسین” چهره مشهور ادبی و فرهنگی مصر دکتر محمد مصدق را “افتخار شرق” نامید؛ استادان و دانشجویان مصری “تندیس” وی را در ورودی دانشگاه قاهره برافراشتند و “دُریه شفیق” شاعره مشهور مصر و رهبر جنبش زنان در وصف این رادمرد ایرانی چکامه زیبایی سرود. در آن روزها و آن جلوههای کایروتیک که تبلور ملیگرایی “رُماتیک” و جنبش استقلالی در خاورمیانه بودند که حتی ایدئولوگ اخوان المسلمین را هم به شگفتی و ستایش از این ایرانی اشرافزاده انداخته بود، نخستوزیر خطاب به دولت مصر گفت که به پشتیبانی این ملت شما میتوانید “کانال سوئز” را ملی اعلام کنید.
چند ماهی از بازگشت دکتر مصدق نگذشته بود که کودتای افسران جوان به رهبری “جمال عبدالناصر” نظام پادشاهی را در مصر برانداخت اما دولت جدید کانال سوئز (به مدیریت انگلیس) را ملی اعلام نکرد. مستشاران ارشد دفتر ریاست جمهوری مصر که از اعضای سابق نازیسم هیتلری بودند و پس از جنگ به مصر گریخته و تابعیت مصری یافتند، جمال عبدالناصر را از اتخاذ چنین تصمیمی بر حذر داشتند تا نخست تکلیف ملی شدن نفت ایران روشن شود. به بیانی دیگر، مستشاران آلمانی از نیروهای چپ داخلی و انگلوفیلهای مصری (مشهور به ائتلاف نعل اسب) که در مسیر ملی شدن کانال سوئز، پنهانی و آشکارا سنگاندازی خواهند کرد آگاه بودند. بنابراین، آنها به جمال عبدالناصر از افتادن به همان دام که دکتر مصدق در آن گرفتار شد هشدار میدادند. این مستشاران پس از اینکه طرح فروش اوراق قرضه به ملت ایران با شکست روبرو گشت، ناسیونالیسم ایرانی را نوعی ملیگرایی معنوی (Esoteric) برداشت کرده و در نتیجه این شکست ناچار ناسیونالیسم ما را “نامرغوب” طبقهبندی کردند.
دکتر یالمار شاخت نابغه آلمانی و وزیر دارایی هیتلر به دکتر مصدق هشدار داده بود که تنها “خاک میهن” ناموس هر ایرانی نیست بلکه پول ملی نیز در واقع “ناموس” ملت است و ارزش خاک را دارد و باید به هر بهایی ارزش آن تثبیت شود؛ فشار تورم و آثار زیانآور آن سرانجام “اراده معطوف به ملت” را تغییر جهت داده و “دربار” پیروز میدان خواهد شد. آنگاه با کاهش ارزش پول آیا ناسیونالیسم جعلی بر کشور حاکم نخواهد شد؟ مگر سرکوب شرمآور دولت مصدق را “قیام ملی” نخواندند؟ کدام قیام؟ اردوکشی لکاتهها و رجالهها در خیابانهای تهران به رهبری عضو ایرانی نازیسم (تیمسار زاهدی که چهار سال زندانی در فلسطین بود و در مجارستان به بهانه خرید سیصد رأس اسب مرغوب مجاری به عضویت شاخه برون مرزی اطلاعات و امنیت نظامی نازیها درآمد) آیا قیام ملی خوانده میشود؟ البته یالمار شاخت آلمانی نه با شاه دیدار کرد و نه جهت مستشاری به دربار رفت؛ آن زمان او نظام سلطنت را نه ضامن آزادی و نه ضامن امنیت ایران میدانست. شاید هم چندان بی سبب نباشد که دکتر حسین فاطمی پس از فرار شاه از کشور بی درنگ فرمان داد کاخ های مرمر، نیاوران و سعادتآباد مهر و موم شوند آن گونه که در مصر قصرهای سه گانه “خاندان سلطنتی” را مهر و موم کرده و” فاروق” را به همراه خانواده با کشتی به ایتالیا (همان کشور که شاه و ثریا گریختند) تبعید کردند. وزیر امور خارجه ایران با الهام از اقدام افسران جوان مصری، پشتیبان طرح اعلان “جمهوریت” از طریق رادیو سراسری شد؛ طرحی که دکتر مصدق آن را “وتو” کرد چرا که پرنسیپ و منش سیاسی و سوگند وفاداری که به نظام خورده بود او را از اتخاذ چنین تصمیم بر حذر داشت. مصر به یاری مستشاران آلمانی پس از چهار سال مذاکره در سال 1335 کانال سوئز را ملی کرد.
پیداست راه درازی در پیش است؛ نخست باید مکانیسم تراژدی یونانی را شناخت و نرم افزار آن را بومیسازی کرد؛ آنگاه میتوان روایت اوج و فرود دولت مصدق از قاهره تا تهران را در قالب یک تراژدی ملی و مشروع و مرغوب و البته “کایروتیک” که امنیت فدای آزادی میشود را هر ساله شاهد بود.
انتهای پیام