خط قرمزی به نام «ایران»
نگاهی به سخنانِ تازه محمود دولتآبادی
عظیم محمودآبادی، روزنامهنگار در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
روشنفکریِ ایران یک صنف است؛ یک صنف تمامعیار! صنفی که مصالح و منافع خودش را دارد و طبیعی است که اعضایش بر اساس همان منافع و مصالحِ صنفی عمل کنند. حال اگر در این میان کسی از آنها وصله ناجور باشد و سازی را کوک کند که از دغدغههای صنفی فراتر رود، مصداقِ همان جرعه آبی است که در بیابانی خشک و لمیزرع حاصل شده باشد.
محمود دولتآبادی نویسنده مشهور کشورمان، اخیرا در یک گفتوگوی رسانهای با اشاره به آخرین اثر خود «طریقِ بِسمل شدن» به بیان نگرانیهایش نسبت به آینده ایران پرداخت و گفت: «من یک پرنسیب کامل دارم که آغاز و فرجامش یکی است و آن، تمامیت ارضی کشور ایران است و به مردم و جوانان ایران توصیه میکنم این نکته را از نظر دور ندارند؛ برای اینکه در این مملکت تَرَکهایی افتاده که پُشتِ شما را به لرزه در میآورد … این مساله، مساله مهم من است».
برای کسانی که با دولتآبادی آشنایی قبلی داشته باشند و کموبیش از مواضع سیاسی – اجتماعیاش مطلع باشند، پی بردن به منظورِ نظرِ او چندان دشوار نیست.
محمود دولتآبادی در شمار روشنفکرانِ ادبی معاصر کشورمان است که نه به لحاظ مذهبی، نه ایدئولوژیک و نه سیاسی هیچ گاه با نظام جمهوری اسلامی ایران همراه نبوده است. افزون بر آن به واسطه تیغِ سانسوری که هر از گاهی آثارش را مورد تفقد قرار داده – و برخی از آنها گاه تا سالها معطل دریافت جواز انتشار بوده – طبیعی است که چندان دلِ خوشی از نظام سیاسی حاکم بر ایران یا دستکم سیاستهای فرهنگیاش در بخش رمان، ادبیات داستانی و به طور کلی نشر کتاب نداشته باشد.
اینکه نویسندگان، هنرمندان، بازیگران، شاعران، روزنامهنگاران و … و آثارشان گاه قربانی نگاههای غیر تخصصی میشود و گاه به دلیل سیطره نوعی تنگنظری به روند فعالیتهای ایشان آسیب جدی وارد شده امری نیست که قابل انکار یا کتمان باشد. اما آنچه دولتآبادی و معدودی نظیر او را از سایر هممسلکانش متمایز میکند نخست در هم نیامیختن همه چیز و دوم اولویت مصالح ملی به منافع صنفی و فردی است. به بیان روشنتر دولتآبادی به واسطه رنجی که بر سر انتشار هر یک از آثارش کشیده امروز میتوانست در مسائل سیاسی – اجتماعی نیز کنار دیگر همصنفان خود بایستد و در هر امر کوچک و بزرگی بر شیپور تضاد دولت – ملت که آفتی دیرینه در میان ما است، بیشتر بدمد. اما این رَوِشِ او نیست؛ دولتآبادی در تمام سالهای گذشته توانسته با نوعی خردمندیِ سیاسی، حسابِ بَدسلیقگیها و کجرفتاریهایِ برخی ارکان نظام را از عملکرد بخشهای دیگر آن جدا کند. او سعی کرده در عین اینکه با صریحترین زبان، منتقد برخی سیاستهای فرهنگی نظام باشد از کاردانیها و جانفشانیهای برخی سرداران نظامی قدردانی کند و وجود آنها را لازمه حیاتِ ایرانمان بداند. هماو بود که نزدیک یک دهه پیش و در بحبوبه برجام در یک گفتوگوی مطبوعاتی گفت: «ما هم به دکتر ظریفها نیاز داریم و هم به سردار سلیمانیها».
دولتآبادی هرچند منتقد برخی سیاستهای اصلی نظام در مسائل فرهنگی است اما از آن دست کسانی نبود که ترور سردار سلیمانی در او حس خشنودی ایجاد کند یا در بهترین حالت نسبت به آن بیتفاوت بماند. برای همین بود که در همان ساعات اول ترورِ سردار در دلنوشتهای نوشت: «به پا گر خَلَد خارى آسان برآید / چه سازم به خارى که در دل نشیند»؟! البته از حق نگذریم شهادت قهرمانانه و پس از آن تشیع جنازه باشکوه سردار سلیمانی از آن بزنگاههای تاریخ معاصر ایران بود که پایِ خیلی از ما را به میدان کشاند و بغض بسیاری را ترکاند و شاید پس از دههها ما را – آری همه ما را در قابلِ تصورترین کثرت و تکثر جمعیمان– دوباره ملت کرد. اما از فردا و پس فردای آن لحظه ناب تاریخی، دوباره فاصلههایمان شروع شد و آهسته آهسته هر کداممان بازگشتیم به همانجایی که ایستاده بودیم. اما کسانی که با عین عنایت به دغدغههای ملی، تحولات جهانی و تلاشها و تکاپوهای قدرتهای کوچک و بزرگ را زیر نظر دارند مسالهشان در دیماه سال 98 و روزهای ترور سردار سلیمانی خلاصه نمیشود و دولتآبادی بیتردید یکی از آنها است.
او در همه این سالها از سویی نظارهگر وضعیت سیاسی – اجتماعی ایران بوده و از سوی دیگر احتمالا شاهد فعالیت صدها رسانهای است که از بریتانیا و آمریکا گرفته تا اسراییل و سعودی، آینده ایرانِمان را نشانه گرفتهاند؛ آیندهای که در سودایِ آنها نه تنها جایی برای استقلال کشور و هویت ملی – مذهبی نخواهد بود بلکه هدف گرفتن تمامیت ارضی آن نیز از مهمترین اولویتهای این جریان بوده و هست و این همان چیزی است که از نگاهِ پیرِ روزگار دیدهای چون دولتآبادی پنهان نمانده.
ایبسا او از بسیاری، بسیار شایستهتر باشد برای بالا بردن تابلوی براندازی! چراکه نه هیچگاه همراهی ایدئولوژیک با جمهوری اسلامی داشته و نه مثل خیلیهای دیگر است که وقتی از سفره انقلاب سیر شدند، هوس ضدانقلابیگری یا انقلابی دیگر به سرش افتاده باشد. به بیان دیگر تار و پود دولتآبادی اساسا از جنسی نیست که هیچگاه توانسته باشد حامیِ نظام یا سرداران سپاهِ آن باشد. ایبسا اگر وی در این مسائل نیز مثل بسیاری از دوستان و همصنفانش رفتار میکرد، از سوی جامعه مدنی بیشتر قدر میدید و در چشم مخاطبان آثارش زیبندهتر بر صدر مینشست. اما آنچه او را وا داشته تا بر خلاف جریانِ آب شنا کند و در مورد مسائل سیاسی علیرغم هویت صنفی خود، ساز دیگری را کوک کند تنها خط قرمز وی است و بس؛ آری او یک خط قرمز روشن و پررنگ دارد به نام ایران! اگر برای برخی از روشنفکران مشهور، این واژه دیگر اهمیت خودش را از دست داده و به مفهومی انتزاعی تبدیل شده برای دولتآبادی اما هنوز سرشار از معنی است چنانکه به اعتقاد وی، تَرَک برداشتنِ آن میتواند پشتِ همه ما را بلرزاند. او تاکید میکند اگر دیگران نمیتوانند این مساله را ببینند و یا میبینند و نمیخواهند بگویند او اما میبیند و نمیتواند نگوید!
انتهای پیام
خواستید منتشر کنید نخواستید نکنید، به نویسنده مطلب بگوئید از دولت آبادیها بت نساز جوانک، دولت آبادی نه روشنفکراست نه سیاستمدار که هرچه گفت وکرد ملاک باشد، از شخص پرستی خودت را رها کن، مثل بعضی روزنامه نگارکها نباش که اوج خاطره بازیشان رنگ جوراب شاملوست… درفخاشی به دیگران هم افراط نکن که آب وهوا عوض شد مجبور به نان خواهی از عدو نشوی….
“محمود”را باید گفت بر جای خود بنشین و دم مزن،که نادان را این خود به.و اگر این بدانستی،نادان نبودی.
بسیار عالی بود.. نمیدانم دو نفری که نقد زده اند دقیقا لگد به کجا پرانده اند؟!!