خرید تور نوروزی

می‌خواهیم آدم‌ها بمیرند تا انقلاب شود!

امینه شکرآمیز، خبرنگار سابق انصاف نیوز در یادداشتی با عنوان «می‌خواهیم آدم‌ها بمیرند تا انقلاب شود!» نوشت:

بعضی از ما می‌خواهیم انقلاب کنیم و حاضریم بهای سنگین مرگ آدم‌ها را در راه پیروزی انقلاب بپردازیم. اما این همه‌ی واقعیت نیست؛ این حرف‌ها فقط قسمت کوچکی از واقعیت درونی ما است.

واقعیت این است که ما در تاریک‌ترین نقاط وجود خود، خواهان «مرگِ هر چه بیشتر آدم‌ها به دست نظام» هستیم. این فقط مربوط به پرداخت بهای انقلاب نیست، بلکه قسمتی از واقعیت وجودی ما است. به‌عبارتی ما در قسمت تاریکی از وجود خود، دوست داریم که آدم‌ها بمیرند! ما میل به خون و خون‌ریزی داریم. این در ذات همه‌ی انسان‌ها است.

هر کدام از ما، وقتی خبر مرگ معترضی را توسط حامیان نظام می‌شنویم، احساسات متناقضی را تجربه می‌کنیم. ممکن است از صمیم قلب اشک بریزیم، خشمگین شویم و با صدای بلند فریاد بزنیم، ولی این فقط بخشی از احساسات ما است نه همه‌ی آن. آنچه بسیاری از ما به آن آگاهی نداریم، تجربه‌ی احساس خوشحالی در موقعیت‌های تراژیک است. یعنی ما صد درصد ناراحت نمی‌شویم؛ یک درصدی ناراحت می‌شویم و یک درصدی خوشحال.

این‌طور نیست که ما اصلاً به هم‌زمانی احساس ناراحتی و خوشحالی در وجود خود آگاه نباشیم، بلکه در چنین شرایطی بیش از همه سعی در انکار تجربه‌ی هر نوع حسی مبنی بر خوشحالی داریم. چون فکر می‌کنیم اگر وجود چنین حسی را در درون خود قبول کنیم، به این معنی است که آدم بدی هستیم. در صورتی که واقعیت چیز دیگری است؛ این احساساتِ متناقض، بخش جدایی‌ناپذیری از وجود همه‌ی انسان‌ها است.

اعتراف به اینکه ما درصدی خوشحالی و رضایت را نیز در مواجهه با «مرگ آدم‌ها به دست حامیان نظام» تجربه می‌کنیم، حتی در خلوت خودمان هم برای‌مان وحشتناک و غیرقابل تصور است. چه برسد به اینکه بخواهیم در این باره با افراد دیگری حرف بزنیم و افشاگری کنیم. اما پرداختن به این موضوع و شفاف‌سازی در این مورد می‌تواند در هدایت جنبش اعتراضی نقش به‌سزایی داشته باشد.

خودکشیِ محمد مرادی

ما می‌دانیم هر چه آدم‌های بیشتری بمیرند و ما بتوانیم مرگ آنها را (به درست یا غلط) گردن حامیان جمهوری اسلامی بیندازیم، آبروی نظام بیشتر در خطر می‌افتد. پس ترجیح می‌دهیم آدم‌ها کف خیابان‌های ایران بمیرند تا اینکه در رودخانه‌ای در لیونِ فرانسه خودکشی کنند. حتی اگر خودکشی آنها به بهانه‌ی مستقیمِ جلب توجه جهان به مسائل داخل ایران باشد.

خودکشی محمد مرادی با واکنش‌های متفاوتی از طرف مردم روبرو شد. برخی شجاعت او را تحسین کردند، اما کار او را مخالف با آرمان‌های جنبش «زن، زندگی، آزادی» دانستند. برخی دیگر او را «قهرمان» نامیدند و خواستند که الگویی شود برای مردم داخل ایران که جان خود را کف دست‌شان بگذارند و به خیابان‌ها بیایند.

اما ما اگر خودکشی را (فارغ از اعتقادات مذهبی) درست نمی‌دانیم، پس باید کشته شدن در خیابان هم به همان علت غلط بدانیم. اما غلط نمی‌دانیم، چون اگر مردم در خیابان‌های ایران کشته شوند، ما بیشتر خوشحال می‌شویم، نسبت به زمانی که کسی در خارج خودکشی کند! چرا که مرگ انسان‌ها در کف خیابان‌های کشور، ضربه‌ی سنگین‌تری به نظام وارد می‌کند، نسبت به خودکشی یک ایرانی در خارج از کشور.

نامِ محمد مرادی برای چند روز در فضای مجازی بر سر زبان‌ها افتاد و خیلی زود فراموش شد؛ خیلی زودتر از نام کسانی که در جریان اعتراضات در داخل ایران جان می‌باختند. بخشی از دلایل فراموش شدن محمد مرادی برمی‌گردد به اینکه درصد خوشحالی مردم از اتفاقی که افتاد کم بود! چون مرگ او به‌طور کاملاً مستقیم به جمهوری اسلامی ربطی پیدا نمی‌کرد.

شاید من از مرگ محمد مرادی، ۸ درصد خوشحال شدم و ۹۲ درصد ناراحت. اما اگر محمد مرادی در ایران و به‌گونه‌ی دیگری (مثلاً در کف خیابان) جان باخته بود، این آمار می‌توانست برای من برسد به حدود ۱۷ درصد خوشحالی و ۸۳ درصد ناراحتی. این درصدِ بالاتر از احساس خوشحالی (با فرض اینکه در بسیاری از افراد دیگر هم اتفاق می‌افتاد) می‌توانست باعث زنده نگه داشتن نام محمد مرادی بشود.

چیزی وجود ندارد که فقط دل ما را بسوزاند. ما چیزهایی که خیلی ناراحت‌مان می‌کند را اصلاً پی‌گیری نمی‌کنیم. ما چیزهایی را پی‌گیری می‌کنیم که حداقل تا حدودی برای‌مان جذاب و هیجان‌انگیز نیز هستند. واقعیت تلخ این است که یک سردرد ساده‌ی خودمان برای ما مهم‌تر از مرگ کسی است که او را نمی‌شناسیم. با شعار دادن و ادعا کردن، این واقعیت‌های تاریکِ درون ما نه از بین می‌رود و نه تغییر می‌کند. کسانی که از دل‌سوزی آدم‌ها متنفرند، این موضوع را خوب فهمیده‌اند که چیزی به اسم دل‌سوزی کامل و صد درصد وجود ندارد. اگر کسی دل‌سوزی کرد به این معنی است که هم‌زمان در نقطه‌ی تاریکی از دلش، قند هم در حال آب شدن است!

در این میان تکلیف کسانی که محمد مرادی را قهرمان نامیدند و خواهان الگوبرداری از او شدند، چه می‌شود؟ این‌ها آدم‌هایی به مراتب صادق‌ترند. این‌ها کسانی هستند که تکلیف‌شان با خودشان مشخص است. صریحاً می‌گویند ما به‌دنبال مرگ آدم‌ها هستیم. هر چه آدم‌ها بیشتر بمیرند، بهتر. خودمان هم حتی حاضریم بمیریم، ولی بقیه هم بمیرند. این‌ها آدم‌های خوبی هستند! این‌ها لااقل خُرده شیشه ندارند. نمی‌خواهند سرِ مردم را شیره بمالند. باز دم‌شان گرم که واقعیت را می‌گویند!

گذاری به تعریف ریاضیِ احتمال

بعد از هر اتفاقی که ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد، می‌توانیم به این سؤال فکر کنیم که در اثر آن چند درصد خوشحال هستیم و چند درصد ناراحت؟ این سوالی مسخره و غیرعلمی نیست، بلکه برعکس، منطبق با تعریف احتمال در ریاضیات است.

اگر بخواهیم احتمال را تعریف کنیم، یک راه آن استفاده از نمادهای ریاضی است: احتمالِ یک پیشامد برابر است با تعداد حالت‌های مطلوب، تقسیم بر تمام حالت‌های ممکن.

اما تعریفی از احتمال که جالب‌تر و حتی گاهی کاربردی‌تر است نیز وجود دارد: احتمال عبارت است از «باور ذهنی انسان‌ها» درمورد درصد امکان وقوع یک پیشامد.

یعنی اگر کسی درمورد یک نظریه که هنوز به‌صورت علمی ثابت نشده است، بگوید «من ۷۲.۴ درصد احتمال می‌دهم که این نظریه درست باشد!»، اصلاً حرف خنده‌داری نزده است. این فرد صرفاً باور ذهنی خود را ارائه کرده است که تعریف درستی از احتمال است.

فکر کردن به اتفاقاتی که در اطراف‌مان می‌افتد با این رویکرد به نظریه‌ی احتمال می‌تواند کمک‌کننده باشد. چرا که هم می‌توانیم نظر خودمان را ارائه کنیم و هم اینکه می‌توانیم تصویر بهتری از نظر سایر مردم داشته باشیم. با استفاده از این تعریف از احتمال، می‌توانیم درک بهتری از احساسات متناقضی مثل غم و شادی که در درون خود در مواجهه با رخدادهای مختلفِ سیاسی و اجتماعی تجربه می‌کنیم نیز داشته باشیم. یعنی این کاملاً منطقی است که کسی بدون هیچ‌گونه محاسبه‌ی ریاضی بگوید من به‌خاطر فلان اتفاق، «اینقدر» درصد خوشحالم و «اینقدر» درصد ناراحتم. درواقع استفاده از این ادبیات نه‌تنها بد نیست بلکه روشی است که باید آن را رواج بدهیم.

تفاوت شرارت‌های درونی انسان با سادیسم

آنچه در اینجا با عنوان تجربه‌ی حس «خوشحالی» در اثر یک اتفاق بد (مثل مرگ سایر انسان‌ها) از آن یاد می‌شود، تجربه‌ی مشترک همه‌ی انسان‌ها است. قسمتی از انسان بودنِ ما انسان‌ها است. مواجهه با شرارت‌های درونی و پذیرش آنها، دلیل بر داشتن اختلالات روانی (مثل سادیسم) نیست. بلکه برعکس، اگر چنین احساساتی را تجربه نمی‌کنیم باید به سلامت روانی خود شک داشته باشیم.

نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل‌زاده

نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل‌زاده دو نوجوانی بودند که در روزهای اول اعتراضات جان باختند. صداوسیما دلیل مرگ این دو نفر را خودکشی اعلام کرد، اما رسانه‌های فارسی‌زبان خارجی می‌گفتند که این دو نفر در اعتراضات کشته شده‌اند. شنیدن خبر مرگ سارینا و نیکا موج دیگری از خشم را در مردم بعد از مرگ مهسا امینی بیدار کرد.

فیلم‌هایی از سارینا اسماعیل‌زاده موجود بود که او در آنها از دغدغه‌های نوجوانان و همچنین مشکلات اقتصادی مردم ایران می‌گفت. انتشار این فیلم‌ها، احساسات مردم را برانگیخت و سارینا را برای مدتی در مرکز توجهات قرار داد. اما اظهارات صریح مادر او در صداوسیما مبنی بر اینکه «دختر من از بلندی افتاده است»، توجهات را از سارینا اسماعیل‌زاده گرفت و متوجه نیکا کرد.

البته صداوسیما گفت‌وگویی با خاله و دایی نیکا شاکرمی هم داشت ولی در هیچ‌کجای این مصاحبه‌ها آن‌ها صریحاً نگفتند که باور دارند نیکا خودکشی کرده است.

به نظر نمی‌آید که مادر سارینا تا به حال تلاشی کرده باشد تا آنچه صداوسیما پخش کرده است را اعتراف اجباری بنامد و خودکشی سارینا را تکذیب کند. در مقابل خانواده‌ی نیکا شاکرمی این کار را کرده‌اند.

آنچه باید در مواجهه با سارینا و نیکا به آن فکر کنیم این است که چرا دیگر به سارینا توجه نکردیم ولی سعی کردیم از نیکا اسم رمز دیگری بسازیم؟

بسیاری از ما وقتی خبر مرگ سارینا را شنیدیم و او را بیشتر شناختیم، اشک ریختیم و درهم شکستیم. اما درصدی هم خوشحال بودیم که «سارینا را هواداران نظام کشته‌اند». وقتی این ادعا رد شد، درصد خوشحالی ما کاهش پیدا کرد. دلیل اینکه سارینا را فراموش کردیم فقط همین بود. چون مرگ سارینا موجب «بدنام شدن نظام» نمی‌شد.

در مقابل شروع کردیم به پرستش نیکایی که خودکشی او هرگز اثبات نشده بود. ما برای نیکا هم گریه کردیم و ناراحت بودیم. اما درصد کمی هم خوشحال بودیم. اما درمورد نیکا خوشحالی ما با گذشت زمان کمتر که نشد هیچ، زیادتر هم شد. هرچقدر که زمان گذشت و آن لحظات شوکه‌کننده‌ی اولیه را پشت سر گذاشتیم و سیمای زیبای نیکا و آثار هنری او از جلوی چشمان‌مان محو و محوتر شد، این درصد خوشحالی ما افزایش پیدا کرد. این تغییر احساسات برای ما همچنان نیز ادامه دارد. هر چقدر که خاله‌ی نیکا درمورد او مطالب بیشتری منتشر کند -تا زمانی که ادعای خودکشی او را تأیید نکند- ما خوشحال و خوشحال‌تر می‌شویم. ولی نیکا زنده نمی‌شود. ما خوشحال‌تر می‌شویم چون به هدف شخصی خود، یعنی «متهم کردن هواداران نظام به دست داشتن در مرگ نیکا» نزدیک‌تر می‌شویم.

خانواده‌ی نیکا هم احتمالاً ناراحت نمی‌شوند که ما خوشحال شویم، چون در اینجا می‌توانیم با کلمات بازی کنیم. می‌توانیم بگوییم ما با دیدن مطالب جدیدی درمورد نیکا که احتمال کشته شدن او را تقویت می‌کند، خوشحال‌تر نمی‌شویم بلکه صرفاً انتظارمان برآورده می‌شود. اما اگر با خودمان صادق باشیم، می‌بینیم که این حس عجیبی که درصد کمی از آن را تجربه می‌کنیم و نمی‌دانیم آن را کجای دل‌مان بگذاریم، چیزی جز رضایت و خرسندی نیست؛ یک حس تاریکی است در سیاه‌ترین لایه‌های اعماق وجودی‌مان.

ماجرای اعدام‌ها

اعدام محسن شکاری و مجیدرضا رهنورد ما را شوکه کرد. بسیاری از ما قبل از اجرای حکم اعدام آنها از میزان قریب‌الوقوعی آن اطلاع نداشتیم. اما اعدام محمدمهدی کرمی و محمد حسینی فرق داشت. بسیاری از ما از نظر عاطفی درگیر ماجرای این دو نفر شده بودیم و کلیت داستان آنها را درآورده بودیم. در آن زمان مردم درمورد «اذان صبح» زیاد حرف می‌زدند؛ چون افراد را قبل از طلوع آفتاب اعدام می‌کنند. برخی می‌گفتند ما هر روز صبح با این استرس که شاید کسی اعدام شده باشد از خواب بیدار می‌شویم و اخبار را پیگیری می‌کنیم. عده‌ای دیگر می‌گفتند ما شب‌ها تا صبح بیدار هستیم و از شدت استرس نمی‌توانیم بخوابیم. همه‌ی اینها کسانی بودند که نسبتی با متهمین به اعدام نداشتند و صرفاً بعد از صدور حکم اعدام برای آنها، تنها از طریق فضای مجازی با این افراد آشنا شده بودند.

روزی که محمدمهدی کرمی و محمد حسینی اعدام شدند، حال بسیاری از مردم بد بود و جایی برای بررسی احساسات متناقض وجود نداشت. این کاملاً قابل درک است. اما روزهای بعد چطور؟ روزهایی که فراخوان می‌دادیم که انتقام می‌گیریم چه احساسی داشتیم؟ روزهایی که فکر کردیم این اعدام‌ها خشم مردم را برای بار دیگر بیدار کرده است و ممکن است زمینه‌ی ادامه‌ی جنبش فراهم شود، چه احساسی داشتیم؟ آیا می‌توانیم ادعا کنیم که حتی ذره‌ای احساس خوشحالی نمی‌کردیم؟

در زمان اعتراضات یک چشم‌مان اشک بود، همان چشم هم خون! اما چشم دیگرمان به تعداد کشته‌ها دوخته شده بود! اما نه از روی ناراحتی و دل‌سوزی، بلکه از این رو که کلافه بودیم چرا این عدد ۴۸۵ کشته هر چه زودتر به ۵۰۰ نمی‌رسد، تا «جنایت‌کار بودن حامیان نظامی که با آن مخالفیم بیشتر آشکار شود». پلیدی‌های درون ما همین‌قدر زیاد است. هر چقدر بیشتر تقلا کنیم که بگوییم این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد، بیشتر در مرداب حماقت فرو خواهیم رفت. انسان خون و خون‌ریزی را دوست دارد و از مرگ انسان‌های دیگر لذت می‌برد. این یک ویژگی ذاتی در همه‌ی انسان‌ها است.

فرشته احمدی

ما در جریانِ جان باختن فرشته احمدی دست به دامن باوان، دختر هفت ساله‌ی او شدیم. ادعا کردیم که ناله‌های این دختر در بالای سر قبر مادرش مغز استخوان ما را سوزانده است. ما واقعاً ناراحت شده بودیم، خیلی هم ناراحت شده بودیم. اما آیا کسی از مخالفان نظام می‌تواند ادعا کند که وجود این دخترِ هفت ساله و بی‌مادر شدن او، حتی ذره‌ای باعث خوشحالی او نشده است؟ من نمی‌دانم دلیل واقعی مرگ فرشته احمدی چه بوده است، ولی اگر فرض کنیم نیروهای هوادار جمهوری اسلامی او را کشته باشند، نمی‌توانیم انکار کنیم که وجود این دختر هفت ساله باعث خوشحالی ما است؛ چون آنچه «جنایت‌کار بودن هواداران نظام» می‌خوانیم را بیشتر نمایان می‌کند.

فیلم‌هایی که از گریه و زاری باوان در بالای سر قبر مادرش منتشر شده است، بیش از هر چیز نشان‌دهنده‌ی احساسات متناقض ما در مواجهه با مرگ انسان‌های بی‌گناه است: در حالی که باوان گریه می‌کند، نه یک نفر، بلکه چندین نفر (احتمالاً از اقوام نزدیک او) در حال فیلم‌برداری از اشک‌ها و ضجه‌های او هستند. دلیل اینکه این افراد از این فضای مشوش فیلم‌برداری می‌کنند، میل درونی انسان به ثبت لحظات دراماتیک است. این اتفاق در حالی می‌افتد که آنها عزادار هم هستند.

کیان پیرفلک

کیان پیرفلک با همه‌ی مثال‌هایی که در این یادداشت آمده و در ادامه می‌آید متفاوت است. فکر نمی‌کنم خودِ حامیان نظام هم قانع شده باشند که حمله‌ای که منجر به مرگ کیان شده، «حتماً» حمله‌ای تروریستی بوده است. تصاویر دلخراش جسم بی‌جان کیان که خانواده‌ی او در شبی که کشته شد از آن با یخ محافظت می‌کردند، دل همه‌ی مردم را لرزانده است. صحبت از داشتن احساسی مخالفِ اندوه درمورد کیان پیرفلک خیلی سخت است، اما قابل انکار نیست.

این مثالی است که یک مخالف نظام می‌تواند بیش از هر مثال دیگری برای اثبات آنچه «جنایت‌کار بودنِ حداقل گروهی از حامیان نظام» می‌داند از آن استفاده کند. چون ما دست‌کم از یک چیز مطمئنیم، خانواده‌ی کیان (به درست یا غلط) ایمان داشتند که او توسط «ماموران حامی نظام» کشته شده است. چرا که اگر غیر از این بود قطعاً او را پس از مرگ به بیمارستان می‌بردند و در خانه نگه نمی‌داشتند. پس مرگ کیان می‌تواند دفاعیه‌ی خوبی برای اثبات ادعاهای مخالفان نظام باشد. پس چرا مخالفان نظام خوشحال نشوند؟ هر انسانی که شواهدی برای آنچه به دنبال اثبات آن است پیدا کند، به هر حال سطحی از احساس خوشحالی را تجربه می‌کند.

ما دنبال مدرک می‌گردیم که به خودمان و دیگران هر چه بیشتر و بیشتر ثابت کنیم که «نظامی که مورد قبول ما نیست جنایت‌کار است». یعنی «اثبات جنایت ما را خوشحال می‌کند». پس به عبارتی «جنایت به‌خودی‌خود ما را خوشحال می‌کند». ببینید ما چه موجودات شروری هستیم! این فقط و فقط به‌خاطر انسان بودن ما است؛ بخشی از وجود ما است و در ما نهادینه شده است. انکار این واقعیت کمکی به بهتر شدن وضع ما نمی‌کند ولی افشای آن چشمان ما را باز می‌کند.

حمله‌ی تروریستی به حرم شاهچراغ

حمله‌ی تروریستی به حرم شاهچراغ باعث شد مخالفان نظام نه‌تنها احساسات متناقض زیادی را تجربه کنند، بلکه حتی نظرات متفاوتی هم درمورد آنچه اتفاق افتاده بود ارائه کردند. عده‌ای می‌گفتند کار خودشان بوده است، چون می‌خواهند آتش اعتراضات را به این بهانه خاموش کنند. عده‌ای دیگر می‌گفتند همان بهتر که این افرادی که در حرم بودند کشته شدند چون «ساندیس‌خورِ نظام» بودند. عده‌ای هم می‌گفتند برای مامورانِ حامی نظام متاسفیم که توان مقابله با چنین حمله‌ای را نداشتند و اجازه دادند مردم بی‌گناه کشته شوند. واضح است که هر کسی که در هر کدام از این گروه‌ها قرار بگیرد، به‌راحتی می‌تواند انتقادی را متوجه حامیان نظام کند. پس باید به هر حال درصدی از احساس رضایت و خرسندی را تجربه کند.

هواپیمای اوکراینی

اما موضوع حساس هواپیمای اوکراینی: روزی که فهمیدیم خودشان هواپیما را زده‌اند، لبریز از خشم و نفرت شدیم. دو نفر از کسانی که در سقوط هواپیما کشته شدند، هم‌دانشکده‌ای من بودند. پس من نمی‌توانم هیچ یادآوری روشنی از احساس خوشحالی در درون خود، بلافاصله بعد از رخ دادن این اتفاق پیدا کنم. هرچند که قطعاً به هر حال وجود داشته است. گاهی اوقات شرایط آنقدر احساسی می‌شود که ما می‌خواهیم با لگد بکوبانیم در شکم کسی که حرفی از احساس خوشحالی بزند! این مسئله به‌خصوص وقتی قربانیان را از نزدیک می‌شناسیم پررنگ‌تر می‌شود. ولی حتی در این شرایط هم باید با خودمان صادق باشیم.

اگر هواپیمای اوکراینی توسط سپاه پاسداران سقوط نکرده بود، آیا مخالفان نظام الان می‌توانستند به این شدت و حدت درخواست تروریستی اعلام شدن سپاه را از کشورهای اروپایی مطرح کنند و آن را پیگیری کنند؟ واقعیت این است که کم شدن اعتبار جهانی سپاه پاسداران، موفقیت بزرگی برای مخالفان نظام است. آیا کسی را می‌شناسید که به‌خاطر اتفاقی که می‌تواند به موفقیت او کمک کند، هیچ‌گونه احساس خوشحالی نداشته باشد؟

حامیان تحریم و حمله‌ی نظامی به ایران

کسانی که حامی تحریم و خواهان حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران هستند نیز به‌مراتب صداقت بیشتری نسبت به ما دارند. ولی سلامت روانی بهتری نسبت به ما ندارند! این‌ها می‌گویند ما می‌خواهیم ترامپ روی کار باشد نه بایدن، چون ترامپ بدون ترس، ایران را تحریم می‌کند و جرئت حمله‌ی نظامی به ایران را نیز دارد. یعنی می‌گویند ما همه چیز را می‌خواهیم فدا کنیم. تعارف هم نداریم. می‌گویند می‌خواهیم ترامپ بزند همه را قلع‌وقمع کند. می‌گویند عیبی ندارد اگر مردم به‌خاطر گرسنگی یا نبود دارو در اثر تحریم بمیرند. و عیبی ندارد اگر ساختمان‌ها بر سر مردم کشورمان خراب شود و ایران تبدیل به یک ویرانه شود. می‌گویند ما فقط انقلاب می‌خواهیم، شوخی هم نداریم.

احساساتی که این افراد تجربه می‌کنند، چیزی فراتر از شرارت‌های درونی انسان است. اما حتی اگر این افراد را کنار بگذاریم، نمی‌توانیم احساس خودمان را نسبت به آنها نادیده بگیریم. واقعیت این است که ما با این افراد چندان مشکلی نداریم و به‌نوعی خوشحال هستیم که آنها در تیم ما هستند! چون به هر حال ما به هر طیفی از عقاید برای رسیدن به قدرت احتیاج داریم. ما در برابر این افراد سکوت می‌کنیم و تهِ دل‌مان حداقل اندکی از حضور آنها راضی هستیم، اما هواداران نظام را (که بعضی از آنها حتی نظرات رادیکال چندانی هم ندارند) لحظه‌ای تاب نمی‌آوریم.

«ژینا جان تو نمی‌میری نامت یک رمز می‌شود»

روی سنگ قبر مهسا امینی نوشته شده است «ژینا جان تو نمی‌میری نامت یک رمز می‌شود». بسیاری از مردم این جمله را به‌عنوان شعار در فضای مجازی و روی پلاکاردهایی که در اعتراضات خیابانی به دست می‌گرفتند، به کار می‌بردند. پس بسیاری از مردم به مفهوم آن اعتقاد دارند. باید خوب فکر کنیم و ببینیم معنی این جمله چیست؟ معنی‌اش این است که: ژینا جان مرگ تو اینقدر تاثیرگذار بود که از زنده بودن تو بهتر است. اگر زنده بودی کسی نبود که نامش یک رمز شود، حالا که مرده‌ای نه‌تنها نامت رمز شده است، بلکه ما اصلاً مردن تو را قبول هم نداریم و می‌گوییم تو هنوز زنده هستی.

مرگ مهسا بود که جرقه‌ی اعتراضات سراسری در ایران را زد. پس آیا کسی از مخالفان نظام می‌تواند ادعا کند که هیچ بازه‌ی زمانی نبوده است که حداقل به مقدار اندکی به‌خاطر مرگ مهسا امینی احساس خوشحالی کرده باشد؟ به‌عنوان مثال من در ابتدا به‌خاطر مرگ مهسا امینی ۱۳ درصد خوشحال شدم و ۸۷ درصد ناراحت. البته این درصدها در بازه‌های زمانی مختلف تغییر می‌کرده است.

سیاهی‌های درون انسان بیش از چیزی است که بتوانیم آن را تصور کنیم. مواجه شدن با این سیاهی‌ها کار آسانی نیست. کار آسان این است که این احساسات را انکار کنیم و هر کسی را هم که بخواهد این جرئت و جسارت را به خرج دهد و از این احساسات حرفی به میان بیاورد به فحش و ناسزا ببندیم و او را سر جایش بنشانیم.

ممکن است عده‌ای بگویند «بله، ما در اثر مرگ یک فرد در اعتراضات خوشحال می‌شویم و آن را پنهان هم نمی‌کنیم. ولی علت آن ربطی به شرارت‌های درونی ما ندارد، بلکه به این خاطر است که مرگ این فرد به دلیل رسیدن به آرمانی اتفاق افتاده است که بسیار باارزش‌تر از هر هدفی در زندگی است. مرگ یک انسان چه اهمیتی دارد، وقتی باعث بیدار شدن و به‌پاخاستنِ هزاران انسان دیگر بشود؟ اگر همین فرد در اثر بیماری می‌مُرد، مرگ او کجا می‌توانست چنین معنای عمیقی داشته باشد؟»

همه‌ی اینها حرف‌های قشنگی است. ولی به نظر من بیشتر به درد کتاب‌های داستان و شعر می‌خورد و ربطی به مواجه شدن با واقعیات زندگی ندارد!

آیا حاضریم کمی بی‌آبرو شویم؟!

ما باید در فضایی به دور از هیجان و با تفکری عمیق به این سؤال پاسخ دهیم: چقدر می‌خواهیم که زندگی مردم بهتر شود و چقدر می‌خواهیم انقلاب شود؟

اگر آنچه بیشتر می‌خواهیم انقلاب است، پس به این سوال‌ها هم پاسخ دهیم: اگر انقلاب شود چه تضمینی وجود دارد که رژیم جدید بهتر از رژیم فعلی باشد؟ یعنی می‌خواهیم رژیم فعلی را سرنگون کنیم و آدم‌ها را هم در این بین به کُشتن دهیم تا رژیم جدیدی سر کار بیاید که «شاید» بهتر از رژیم فعلی باشد؟ و «شاید» آدم‌های کمتری در اثر سیاست‌های این رژیم جدید کشته شوند؟ و «شاید» در نهایت زندگی مردم در اثر این انقلاب بهتر شود؟

اما اگر آنچه بیشتر می‌خواهیم یک‌راست بهتر شدن زندگی مردم است، پس باید حاضر باشیم بهای آن را هم بپردازیم. بهای آن چیز ساده‌ای است: کمی بی‌آبرویی!

چطور برای انقلاب حاضریم بهای سنگین مرگ آدم‌ها را بپردازیم، ولی برای بهتر شدن زندگی مردم (که همان هدف نهایی انقلاب هم است) حاضر نیستیم کمی بی‌آبرو شویم؟

فحش دادن به خاتمی، ظریف و یا حتی موسوی خوب است! من هم دوست می‌دارم! چون ما می‌خواهیم کاری را بکنیم که ژست آن خوب است نه کاری که درست است. جریان اصلاحات دارد نفس‌های آخر خودش را می‌کشد. چه کسی از این موضوع بیشتر از همه خوشحال می‌شود؟ همان «بسیجی‌ها و سپاهی‌ها» که بعضی از ما امروز لقب «داعشی» به آنها داده‌ایم. مگر نمی‌خواهیم یک تودهانیِ درست‌ودرمان بزنیم به همه‌ی حامیان حکومتی که به اعتقاد ما در پرپر شدن مردم بی‌گناه نقش داشتند؟ چه انتقامی بالاتر از این می‌خواهید که از درون سیستم خودشان و با تبعیت از قوانین حاکمیتی خودشان آنها را به زانو دربیاوریم؟ برای اینکه تصمیم بگیریم به اصلاح‌طلب‌ها رأی بدهیم یا نه، باید نگاه کنیم به اینکه چه کاری درست است، نه اینکه چه کاری ژست بهتری دارد. شاید بتوانیم اینقدر شجاع باشیم که بی‌آبرویی و کثیف شدن شناسنامه‌ی خود با مُهر انتخابات را با جان و دل بخریم ولی به کشته شدن مردم بی‌گناه کشورمان در اعتراضات راضی نشویم.

شکی نیست که مرگ تدریجی جریان اصلاحات فقط به نبود اعتماد مردم برنمی‌گردد و ضعف‌های ساختاری و بنیادی جدی نیز دارد که باید آنها را برطرف کند. اما سخن نویسنده اینجا با سران هیچ حزب یا جناحی نیست و طرفِ صحبت فقط مردم عادی هستند.

برای پی بردن به آنچه در درون‌مان می‌گذرد نیازی به خواندن کتاب‌های زیاد و شنیدن حرف‌های قلمبه‌سلمبه نداریم. تنها کاری که باید انجام دهیم این است که به درون خودمان فرو برویم و فکر کنیم. هر آدمی که به هر شکلی می‌میرد و ما (به درست یا غلط) مرگ او را به گردن حامیان نظام می‌اندازیم، چقدر ما را خوشحال می‌کند و چقدر ناراحت؟ هر مخالف نظامی که در پاسخ به این سؤال، توانست به درصدی از خوشحالی در وجود خود اقرار کند، همان اوست که می‌تواند تغییراتی نیز ایجاد کند.

یک رسانه بالاخره باید ریسک انتشار این حرف‌ها را می‌پذیرفت. شک نکنید که آنچه در این یادداشت آمده است، اعتقاد بسیاری از متفکران و بزرگان نیز هست، آن‌ها فقط حاضر نیستند این ریسک را بپذیرند و این حرف‌ها را منتشر کنند. چرا که نتیجه‌ی واضح این کار، قرار گرفتن در برابر آماج فحاشی‌ها و برچسب‌گذاری‌های مردم عادی و حتی برخی از متخصصان است.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. می خواهم به این یادداشت مدال «یادداشت سمی» رو اهدا کنم.
    به نظر قصد نویسنده پراختن به تمام اعمال تاریکی است که در این … رخ داده و نمی دانسته است که چطور بنویسد تا گیر نیفتد!
    اما من اصلا و ابدا از مرگ کیان پیرفلک خوشحال نشدم و تا چند روز حال بسیار بدی داشتم و فکر میکنم دو شب از شدت گریه خوابم نبرد. وقتی گریه های نامزد حنانه کیا رو دیدم بی اختیار زار زار گریه کردم. از انتهای آبان 98 تا حدود یک ماه اصلا حال عادی نداشتم و فقط به صحنه ای که فیلمش را دیدم و هیچ وقت نتوانستم اسم شخص مضروب را پیدا کنم اما مشخص بود که خانم سن بالایی بود که میخواست به پسری کمک کنه که تیر خورده بود اما با شلیک مستقیم به سمتش کشته شد.
    و از همه مهم تر وقتی بی شرف سیاسی برخی افراد رو میبینم که به هر قیمتی میخوان در قدرت باشن عصبانی میشم.
    به یاد کارون حاجی زاده کودک که می افتم که چجوری سال 77 زندگی اش پرپر شد نمی توانم خوشحال باشم. همین طور که به داریوش فروهر که اصلا از نظر سیاسی با نظراتش موافق نبودم اما به عنوان یک انسان آزاده تحسنیش می کنم. همینطور از زندان افتادن افرادی مثل تاجزاده یا کیوان صمیمی خوشحال نمی شوم گرجه با آنها اختلاف نظر دارم. با داغ فرزند حامد اسماعیلیون هم همینطور گرچه نظرم به نظرش نزدیک است.

    اتفاقا شاید از کشته شدن افرادی که رو به رویشان ایستاده اند خوشحال شوند برخی از مردم؛ نه کسانی که در کنار آن ها ایستاده اند.
    ما همگی به یک روانکاوی جمعی نیاز داریم؛ چون اگر این احساس نویسنده صرفا جهت خیال انگیز کردن نوشته نباشد و افراد دیگری نیز «سمپات» او باشند یکجای کار می لنگد.

    13
    2
  2. این مطلب فقط تلاشی برای زنده کردن اصلاح طلبی بود، فقط صادقانه از خودت بپرس چیو میخوای اصلاح کنی در این نظام؟
    چقدر اصلاح کنی و چطور؟ بعد متوجه میشی که نظام بعد اصلاحات، این نظام فعلی نخواهد بود. به عبارت دیگه براندازی و اصلاح طلبی هر دو یک نتیجه خواهد داشت. برای همینه که حکومت فعلی اجازه اصلاح و همه پرسی نمیدهد! افتاد؟ اونی که راضی به اصلاح نظام نیست، مردم نیستند بلکه نظام است

    5
    6
  3. بی سروته..خصوصاوقتی مفاد این سیاهه باانگیزه صاحبش ترکیب می شود برسخافت آن می افزاید.

    10
    2
  4. سلام بر نويسنده بزرگوار
    اما حيف از وقت كه صرف خواندن اين نوشته متناقض وبي سروته مي شود بنظرم وقتي بيماري به اوج خود مي رسد انسان دچار اوهام مي شود اين تنها باور ناشي ار ايدئولوژي است كه از كشته شدن انسان بي گناه به دست مخالفان خوشحال مي شود تا از ان استفاده ابزاري كند و هيجان به وجود اورد سالها شاهد اين بازي ها بوده ايم. اگر اندكي فكر كنيم زندگي شرافت دارد چگونه به كشتن ديگران راضي مي شويم در حاليكه خالق و صاحب انها نيستيم. لطفا بافته هاي ذهني خود را به ديگران – انسان ها- تعميم ندهيد .جالب است در اخر نتيجه گرفتيد براي جلوگيري از انقلاب و كشتن مردم برويم راي بدهيم . جانم اخر تجربه حماقت هم حدي دارد .براي اصلاح جامعه و پرهيز از استبداد انسان هاي ازادمنش خود مي دانند چكار كنند حداقل بايد فرياد بزنيم شايد گلوله نصيبمان بشود در غير اين صورت همكار مستبدان هستيم. زياده براين جسارت است ببخشيد

    10
    2
  5. بله وقتی افراد ، خواسته ای ( مثلا تغییر یک نظام ، بهر قیمتی ) را هدف خود قرارد میدهند و گمان کنند که مرگ دیگران در رسیدن به هدفشان کمک میکند دچار این حسهای متضاد ( سوگ و شادی توام ) میشوند و متاسفانه بنظر میرسد بسیاری از آدمها به این حال خود توجه ندارند .بنابراین متن فوق ، برای توجه دادن به این موضوع بسیار مفید است . اما این نتیجه گیری که این دوگانگی احساس نسبت به قربانی شدن یا مرگ دیگران ، ویژگی ذاتی و ماندگار همه آدمهاست ، تصور درستی نیست . زیرا میتوان با توجه پیدا کردن به هدف درست و نهایی ( کاهش رنج مردم ) و یا با رسیدن به حس دوستی نسبت به همه ی انسانها ، به تلاش برای کاهش رنج همه ( از جمله خود ) بپردازیم و از آسیب دیدن افراد برای رسیدن به هدف قبلی ( تغییر نظام بهر قیمتی ) ، نیز خوشحال نشویم و گرفتار احساسهای دوگانه نشویم . اگر از هدف گذاری نوع اول ( تغییر به هر قیمت ) رها شویم و متوجه هدف گذاری نوع دوم ( کمک به ایجاد تغییراتی که موجب کاهش رنج همه بشود ) شویم که ریشه در عشق به همگان دارد روش عمل ما متفاوت میشود و از حسهای متضاد نیز رها میشویم .

    2
    1
  6. این نوشته‌ها از یک ذهن خراب و مریض و شرور تراوش میکند،آدمی که از کشته شدن دیگران ولو اندک خوشحال یا راضی باشد اصلا آدم نیست و یک شیطان مجسم است،والسلام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا