اندیشه شاعرانه شاملو
شرق نوشت:
فرصت سال مرگ احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی را مغتنم می شمارم و با توجه به نیاز جامعه خاصه در اوضاع کنونی، می کوشم در این یادداشت برخی نگاه های سنتی شاملو را از پستوی شعر مدرنش بیرون آورم و در معرض داوری قرار دهم. لازم است در آغاز تاکید کنم که بحث من درباره هنر شاعری شاملو نیست. من نه شاعرم و شعرشناس و می دانم که سخن گفتن درباره شعر شاملو را باید به شاعران و اهل شعر واگذاشت. شعر را البته دوست می دارم و در دشمنی دیرین میان شاعران و فیلسوفانی چون افلاطون، که شاعران را دروغ گو و لاف زن می دانست، در کنار شاعران قرار دارم. اما اگر چنان که گفته اند، یکی از عناصر آفریننده شعر، اندیشه است، فکر می کنم آدم بی ذوقی چون من نیز که شعر را عمدتا از منظر اندیشه نهفته در آن می نگرد، می تواند این اجازه را به خود دهد که اگر حرفی در این زمینه دارد، بزند.
از این منظر، می توانم بگویم که شاملو از جمله شاعرانی است که عنصر اندیشه در شعرش نیرومند است و جایگاه ویژه و برجسته ای دارد. برای نمونه، مقاومت در برابر بیداد و ستمگری در شعر «نازلی سخن نگفت» و…؛ مبارزه و امید به رهایی انسان از چنگ ستم در شعرهای «ماهی»، «مه»، «باغ آینه»، «بر سنگفرش»، «من همدست توده ام»، «پیغام به مختومقلی»، «ابراهیم در آتش»، «میلاد آنکه عاشقانه در آتش مرد»،…؛ ستایش زندگی و اینکه زندگی شاعر -اگرچه جانکاه- یگانه بوده و هیچ کم نداشته است در شعر «در آستانه»؛ عشق در شعرهای «آیدا در آینه»، «مرا تو بی سببی نیستی»؛ ستایش پیروزی، شادی، انسان و از همه مهم تر، آزادی در شعر «در آستانه»؛ رنجی که بر انسان روا داشته می شود و اینکه انسان گریزی ندارد جز اینکه با این رنج پنجه در پنجه درافکند در شعرهای «در جدال با خاموشی»، «جخ امروز از مادر نزاده ام»؛ و الی آخر.از قضا همین جایگاه برجسته اندیشه در شعر شاملو است که باعث می شود برخی آمیختگی های فکری شعر او با اندیشه سنتی به رخ کشیده شود. برای مثال، نگاه او به جایگاه برتر انسان نسبت به حیوان و سلطه انسان بر طبیعت به جای برقراری ارتباط متقابل انسانی و طبیعی بین این دو در شعر زیر:
قناری گفت: کره ی ما کره قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.
ماهی سرخ سفره ی هفت سینش به محیطی تعبیر کرد که هر بهار متبلور می شود.
کرکس گفت: – سیاره ی من سیاره ی بی هم تایی که در آن مرگ مائده می آفریند.
کوسه گفت: – زمین سفره برکت خیز اقیانوس ها.
انسان سخن نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تر بود.
احساس اندوه یا شادی فقط خاص انسان نیست؛ تمام موجودات زنده، کم یا زیاد -به نسبت تکامل دستگاه عصبی شان- این احساس را دارند. من هیچ گاه سگ خانگی نداشته ام، اما بارها اشک سگ های ولگرد را به چشم دیده ام. تفاوت انسان با سایر موجودات زنده صرفا در آن است که انسان، برخلاف گیاهان و جانوران، تولید می کند، یعنی طبیعت را آگاهانه -و نه غریزی- تغییر می دهد و به این معنا آن را انسانی می کند. در سایر وجوه زندگی، انسان و حیوان تفاوتی با هم ندارند. روشن است که جایگزینی پراکسیس با احساسات و عواطف و اندیشه (وجه تمایز انسان با حیوان از نظر شعر بالا) تفاوت اساسی دگرگونی آگاهانه طبیعت به دست انسان را با تغییر ناآگاهانه و غریزی آن از سوی حیوان مخدوش می کند.آمیختگی های اندیشه سنتی با اندیشه مدرن، در شعر حماسی زیر نیز خود را به رخ می کشد، اما در زمینه ای متفاوت. اینجا نگاه از بالا، نخبه گرایانه، و حتی سلطه گرایانه شاعر به انسان کارگری به نام «گورکن» است که توجه ما را به خود جلب می کند. در واقع، در این شعر شاعر نماد کار فکری و گورکن نماد کار یدی است:
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من – باری- همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد.
روشن است که در اینجا شاعر، بی آنکه خود بخواهد، برای اشاره به آدم کش حرفه ای، که در ازای کشتن آزادی خواهان مزد می گیرد، استعاره ای بس نابجا را به کار گرفته است. زیرا این استعاره معنای به کلی دیگری را افاده می کند. گورکنی یک شغل است، مثل همه شغل های دیگر جامعه که در آن کسی که مرده ها را چال می کند در ازای فروش نیروی کارش مزد می گیرد. بنابراین، مرتکب هیچ گونه ستیز با آزادی نشده است که مستحق سرزنش باشد. آن که مستحق سرزنش و از آن بیشتر، محاکمه است و مزدش به مراتب از بهای آزادی افزون است، آدم کش مزدور و حرفه ای است، نه گورکن.
اما آمیختگی مهم اندیشه سنتی با شعر مدرن شاملو، در نگاه نخبه گرایانه و منجی طلبانه او به زن خود را نشان می دهد. یکی از نامدارترین شعرهای شاملو «از زخم قلب آبائی»است که آن گونه که او خود در نامه ای به سال 1346 به نویسنده ای ترکمن نوشته است، آن را بیش از شعرهای دیگرش دوست می داشته و عملا قسمتی از زندگی او بوده است.1 شاملو در جایی دیگر درباره چگونگی الهام این شعر می نویسد: «شبی دیرگاه، در یکی از آلاچیق های ترکمنی احساس کردم که هنوز زیر پلک های فروبسته خود بیدارم. کوشیدم به خواب روم، نتوانستم. و سرانجام چشم هایم را گشودم. در انعکاس زرد و سرخ نیم سوز اجاق و شاید فانوسی که به احترام مهمانان در حاشیه وسیع اجاق روشن نهاده بودند، روبه روی خود، در آن سوی تشچال، چهره گرد دخترک صاحب خانه را دیدم که در اندیشه ای دور و دراز بیدار مانده چشمش به زبانه های کوتاه آتش راه کشیده بود. غمی که در آن چشم های مورب دیدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبائی به میان آمده بود. از دخترک پرسیده بودم می شناختیش؟ جوابی نداده بود. وقتی دیرگاه بیدار دیدمش با خود گفتم: به آبائی فکر می کند!»2 آبائی دبیر ترکمنی بود که نیمه های دهه 20 در گرگان به ضرب گلوله کشته شد.3
شاعر درباره این «غم» در همان نامه سال 1346 نکاتی را بیان می کند که دال بر نگاه انتقادی و انسانی او به جامعه مردسالار ایران و همدلی اش با زنان تحت ستم جنسیتی است: «[دختران دشت ترکمن صحرا] به جوانه کوچکی می مانند که زیر زره آهنینی از تعصب محبوس اند… آنان دختران شب همه شب سرشکسته به کنج بی حقی خویش خزیدن اند… زندگی دختران ترکمن جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست، زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش هیچ نیست…».4 بدین سان، طبیعی است که شاعر از «دختران دشت» طلب کند که به ستم تحمیل شده به آنان تن در ندهند و برای رهایی از «زره آهنین تعصبات» بجنگند. اما راهی که او برای این نبرد پیش می نهد و نقشی که برای زن در مبارزه برای رهایی خود قائل است تنها در حد «صیقل دادن سلاح آبائی» است:
دختران دشت!
بین شما کدام
– بگویید! –
صیقل می دهید
سلاح آبائی را برای روز انتقام؟
نگاه سنتی شاملو به «دختران دشت» در کجاست که خود را به رخ می کشد؟ در یک کلام، در آویزان کردن آنان به یک مرد مبارز قهرمان به نام آبائی. شاعر همین که می بیند دختر ترکمن نخوابیده و در اندیشه ای دور و دراز فرورفته به این نتیجه می رسد که او دارد «به آبائی فکر می کند!». چرا؟ چرا او نباید دست کم جای این را نیز بگذارد که دختر دارد به راه های تغییر وضعیت ستم بار خود فکر می کند، آن هم با ایستادن روی پای خود و به همت تلاش و توان و مبارزه خود و دیگر «دختران دشت» و نه لزوما با اتکا به مبارز قهرمانی چون آبائی؟ بی شک شخصیت هایی چون آبائی و به طور کلی انسان هایی که جان خود را در راه اهداف انسانی از دست داده اند و می دهند، از احترام خاص خود برخوردارند و در گرامی داشت آنان تردیدی نیست. اما «دختران دشت» چرا باید برای رهایی از ستم جنسیتی سلاح آنان را صیقل دهند و نه سلاح خود را؟ بی درنگ خواهید گفت «دختران دشت» سلاح شان کجا بود که صیقلش دهند؟ از قضا اصل مسئله همین جاست. سلاح این دختران در وجود مادی شان نهفته است، وجودی که با ستم جنسیتی در ستیزی ناخودآگاهانه است. از شاعر آزادی خواه، مدرن، و اهل فکری چون احمد شاملو و دیگرانی از این دست انتظار می رفت و می رود که این ستیز درون وجود دختران را دریابند، آن را به خود آنان نشان دهند تا به آن خودآگاهی پیدا کنند و آن را بی هیچ ابهامی به زبان آورند، یعنی با دادن جرئت اندیشیدن به «دختران دشت» تلاش کنند تا نابالغی فکری آنان به بلوغ فکری تبدیل شود، نه اینکه نگاه آنان را به بیرون از خودشان، به «آبائی»، و در واقع به این یا آن منجی، معطوف کنند. سخن بر سر احیای یک جنبش است، جنبش روشن نگری (Enlightenment) در مقابل اندیشه سنتی. اشاره ای کوتاه، از باب یادآوری، به آغاز شکل گیری این جنبش را در اینجا لازم می دانم.
در سال 1783، کشیشی آلمانی مقاله ای در مخالفت با «ازدواج عرفی» و دفاع از «ازدواج شرعی» منتشر کرد و در آن ضمن حمله به جنبش روشن نگری -که از جمله در مخالفت با خرافه پرستی کلیسایی و به طور کلی تاریک اندیشی دینی پا گرفته بود- این پرسش را مطرح کرد که «به راستی روشن نگری چیست؟». در پاسخ به این پرسش، تنی چند از متفکران آن زمان آلمان از جمله مندلسون، لسینگ، هردر، شیلر، هامان، ویلاند و… مقالاتی نوشتند و نظر خود را درباره روشن نگری بیان کردند. اما پاسخ کانت به این پرسش در سال 1784 بود که از همه تاثیرگذارتر و نامدارتر شد. جوهر این پاسخ آن بود که روشن نگری عبارت است از خروج انسان از نابالغی فکری و بی نیازی اش از قیم برای اندیشیدن و به کلام کانت، «دلیری در به کارگرفتن اندیشه خود بدون هدایت دیگری».5 کانت این نظر خود را در گزین گویه لاتینی هوراس، شاعر بزرگ رومی پیش از میلاد، خلاصه کرد: Sapere aude!، «جرئت اندیشیدن به خود بده!» کانت البته در مقاله خود نابالغی فکری «بخش بزرگی از آدمیان» و آویزان شدن آنان به قیم های فکری را صرفا به «کمبود اراده» و «تن آسایی» و «ترس» از نواندیشی نسبت می داد. اما چنان که متفکران پس از کانت و در راس همه آنان مارکس نشان دادند، تنبلی فکری و ترس از نواندیشی خود معلول عوامل دیگری است که کانت به لحاظ تاریخی قادر به نشان دادن آنها نبود. انسانی که هیچ گاه امکان اندیشه ورزی و به کارگرفتن فکر خود را نیافته، زیرا از وقتی پا به این دنیا گذاشته مهر انجام یک کار خاص یدی برای امرار معاش بر پیشانی اش خورده است، چگونه می تواند دچار تنبلی فکری و ترس از اندیشیدن نشود؟ پس، علت واقعی و مادی فقدان دلیری در اندیشیدن و آویزان شدن فکری اکثریت انسان ها به شمار اندکی از آدمیان تقسیم کار فکری و مادی (یدی) و بیگانگی انسان با نیروهای خویش از جمله نیروی اندیشیدن است که ویژگی همه جوامع طبقاتی از جمله جامعه سرمایه داری است. باری، چنین بود آغاز شکل گیری جنبش روشن نگری، جنبشی که جامعه ما سخت نیازمند احیای آن است تا بیش از این در تندبادهای تاریخ چون کشتی بی لنگر کژ و مژ نشود.
شعرهای این یادداشت را با نقل یکی از زیباترین شعرهای شاملو به پایان می برم که دریغ و صد دریغ، با همه زیبایی اش به همین بلای آمیختگی به اندیشه سنتی دچار است:
بر زمینه سربی صبح سوار خاموش ایستاده است و یال بلند اسبش در باد پریشان می شود. خدایا خدایا سواران نباید ایستاده باشند هنگامی که حادثه اخطار می شود.
کنار پرچین سوخته دختر و دامن نازکش در باد تکان می خورد.
دختران نباید خاموش بمانندهنگامی که مردان نومید و خسته پیر می شوند.
انسان در طول تاریخ هرچه جلوتر رفته خود را موجودی یافته که بیش از آنکه محصول برتری مغز بر دست باشد فراورده وحدت آنهاست. اندیشه شاعرانه شاملو نیز از این دریافت پیشرو منتزع نیست، اما اینجا و آنجا هنوز از تعریف ارسطویی انسان پیروی می کند. همین است که او را گاه مستعد نخبه گرایی و منجی طلبی قهرمانانه می کند.
1. پاشائی. ع، «از زخم قلب…، گزیده شعرها و خوانش شعر احمد شاملو»، نشر چشمه، چاپ اول، زمستان 1373، ص 55.
2. همان، ص 58.
3. همان.
4. همان، صص 56 و 57.
5. کانت، لسینگ، هردر، هامن، ریم ارهارد، مندلسزون، شیلر، ویلاند، «روشن نگری چیست؟ نظریه ها و تعریف ها»، ترجمه سیروس آرین پور، انتشارات آگاه، چاپ اول، پاییز 1376، ص 17.
انتهای پیام
شاملوی بزرگ یکی از نخبههای شعر سپید است، درودش باد!