دلنوشتهی حسین باستانی برای درگذشت پدرش
«حسین باستانی»، تحلیلگر بی بی سی در یادداشتی تلگرامی با عنوان «خداحافظ بابا جان!» نوشت:
«چند ماه پیش برای آخرین بار با هم بودیم. هر دو میدانستیم آخرین بار است چون دیگر «جان» مسافرت طولانی برای دیدن عزیزانش را نداشت. مثل همیشه، تمام وقت کتاب میخواند. مثل همیشه وقتی در جایی از کتابی، به روایتی از فداکاری یا شجاعت آدمها میرسد، اشکش جاری میشد. آن قسمتها را با صدای بلند برای بقیه هم میخواند. بعضا یادش می رفت که یک بار خوانده و دوباره همان حکایت را با صدای لرزان تعریف میکرد.
با وجود بیادعایی، در مقابل بیعدالتی بسیار شجاع بود. فراموش نمیکنم اواخر تیر ۸۲، بابا برای سپردن قرار به دادسرای اوین آمده بود تا از زندان ترخیص شوم. دادیار دادسرای اوین، با اخم مشغول پر کردن فرم های روی میز بود. بابا بدون مقدمه، و در میانه اضطراب من که نکند دادیار متکبّر سر لج بیفتد و من را به سلولم برگرداند، شروع به نصیحت او کرد؛ با نقل روایتی از لحظه مرگ مادربزرگم. بابا تعریف کرد مادرش پیش از مرگ به شدت گریه میکرده. او از مادر پرسیده بود چرا چنین می کند و پاسخ شنیده بود: «به خاطر گناهم!» بابا پرسیده بود مگر آخر چه گناه بزرگی بوده؟ و مادرش تعریف کرده بود که در زمان جوانی، یک بار وقتی عصبانی بوده بی جهت در گوش بچهای زده. بابا گفت: «آقای قاضی! لحظه مرگ شما هم میرسد. آن وقت همه کارهایتان توی این دادگاهها و زندانها جلوی چشمتان میآید. این قدر مردم را اذیت نکنید.» قاضیِ معذب، در سکوت گوش میداد.
نمیدانم یادآدوری زمان مرگ به قاضی ممکن بود فایدهای داشته باشد یا نه، ولی خود بابا، به معنای واقعی کلمه با خاطری آسوده از دنیا رفت. سن شناسنامهایش ۹۵ بود، ولی درواقع ۹۸ سال داشت، چون در ۳ سالگی برایش شناسنامه گرفته بودند (صحبت از حدود یک قرن پیش است). تا پایان عمر همچنان آرامش شیرین، حس طنز، قلب رقیق، دلسوزیش برای همه و کنجکاوی پایان ناپذیرش را به آموختن حفظ کرد. در مدت کوتاهی که برای آخرین بار با هم بودیم، یک سرگرمی جذاب همسرم و من شنیدن صدای قربان و صدقه رفتن های بابا خطاب به مامان موقع شب بهخیر گفتن بود. موقع مرگ، ۶۳ سال از زندگی مشترکش با مامان میگذشت و دائم پشت سرش از او تعریف میکرد. در همان آخرین دیدار هم، کماکان تکرار میکرد که مامانتان خیلی باهوش است و خیلی مهربان است و خانواده اش یکی از یکی بهترند… و غیره. خانواده و فامیل خودش و مادرم را به معنی واقعی کلمه دوست داشت و با علاقه، خاطرات خوبش با افراد مختلف را روایت می کرد.
بعد از خروج مامان و بابا از ایران برای دیدن ماها، حال هردویشان بر اثر استرسهای انباشته بد شد. چون از چند ماه قبل از سفر شک داشتند مجاز به خروج از کشور هستند یا نه. در همان ابتدای سفر، بابا ۶ روز بستری شد، در بیمارستانی که زبان کارکنانش را متوجه نمیشد. ولی با وجود مشکل زبان، آن قدر مودب و تمیز و مهربان و منظم بود که همه عاشق این «پیرمرد ایرانی» شدند. موقع ترخیص از بیمارستان به همراه برادرم، کادر بهداشتی در دو طرف صف کشیدند و برایش دست زدند و زنگی را به صدا درآورند! بابا سردرگم بود که چرا این طور کردهاند. وقتی از بیمارستان خارج شد، تا مدتی نگران بود که به اندازه کافی از پرسنل تشکر کرده یا نه.
در طول عمرش به هر کس توانست کمک کرد تا صاحبخانه شود، ولی در زمان مرگ، او و مادرم بیست سالی میشد که دیگر صاحبخانه نبودند: حاصل یک عمر زحمت را در برای پیشخرید کردن دو واحد آپارتمان به یک بسازو بفروش سپرده بودند و او پول را بالا کشیده بود. بعدا نام آن بسازو بفروش را در گزارشهای خبرگزاریها، به عنوان همدست مقامی قدرتمند در یک پرونده فساد نجومی دیدیم. معلوم نبود که حضرات با آن حد ارتباطات و آن حجم عظیم گردش مالی، دیگر چه نیازی به اندوخته مختصر بازنشستههای مظلوم داشتند…
دلتنگت می شویم بابای مهربان! یادت همیشه در قلب دوستداران بیشمارت گرامی خواهد بود. ممنون برای تمام زحمتهایی که برایمان کشیدی. برای تمام عشقی که به خانواده و فامیل و آشنا و غریبه داشتی. برای تمام خاطره های شیرینی که برایمان به یادگار گذاشتی. آرام بخواب عزیزم!»
انتهای پیام
روحشون شاد خدا رحمتشون کند ای کاش همه به هنگام مرگ جز خوبی چیزی برای هم به یادگار نگذاریم و کسی ارزوی مرگمان را از خدا نخواهد که این قطعا متفورترین نقطه ست
چرا ما باید دلنوشته یک ضد ایرانی در باره پدرش برایمان جالب باشد؟
شمایی که این نظر را منتشر نمی کنی، زمان مرگ یادت باشد که نظر من را منتشر نکردی!
حناب خاکی سایت انصاف نیوز چطور باید ثابت کند که شعبه داخلی بی بی سی و دیگر رسانه های اجانب است ؟
هرکس در حق ایران و مردمش بدی کند دیر یا زود چوبش را میخورد و بساطش به خفت و خواری برچیده خواهد شد تنها خوبی و رافت و مهربانی و ایرانیت است که از مردمان این کهن دیار به یادگار خواهد ماند